گروه جهاد و مقاومت مشرق - حسین همدانی در 24 آذرماه سال 1329 در شهرستان آبادان دیده به جهاد گشود و در سن 61 سالگی پس از چهل سال مجاهدت و نبرد در راه اسلام در تاریخ 16 مهرماه 94 در نبرد با تروریستهای تکفیری در سوریه به فیض شهادت نایل آمد.
به مناسبت هفتاد و چهارمین سالگرد ولادت این سردار شجاع سپاه اسلام، نگاهی انداختهایم به کتاب «پیغام ماهیها» که سرگذشتنامه این استاد جنگهای نامتقارن محور مقاومت است و به قلم سردار گلعلی بابایی به رشته تحریر در آمده.
آنچه در ادامه میخوانید، روایت سه راوی از آخرین روزهای سردار همدانی است...
«رنج و سرمستی»!
راوی: گل علی بابایی
بعد از گذشت 3 سال فرماندهی میدانی نبردهای ضد تکفیری در سوریه به کشور برگشت. چند روز بعد با او در خانه حسین بهزاد دیدار تازه کردیم. عجیب سرخوش بود. پرسیدم حاج آقا قضیه چیه؟ خیلی سرکیف هستید!
گفت: امروز همراه حاج قاسم برای تقدیم گزارش آخرین وضعیت سوریه به بیت رهبری رفتیم. بعد از تشریففرمایی آقا، حاج قاسم شروع به صحبت کرد و اسمی هم از بنده برد. ناگهان حضرت آقا رو کرد به من و فرمود: آقای همدانی!
عرض کردم بفرمایید. آقا فرمود: طی این 3 سالی که از جنگ سوریه گذشته من در قالب قنوت نمازهایم شما را به اسم دعا کردهام.
حاجی با چشمانی اشکبار از شوق گفت: «به خدا قسم با شنیدن همین فرمایش آقا کل خستگی آن 3 سال سرتاسر مصیبت و رنج یکجا از تن و جانم بیرون رفت!»
آخرین پیامک
راوی: خانم پروانه چراغنوروزی (همسر شهید)
... حاجی سه سالی بود که که مدام به سوریه رفت و آمد میکرد. چند بار هم ما را با خودش برد سوریه و با بچهها پیشش بودیم. حتی آن موقعی که سوریه در آستانه سقوط قرار گرفته بود ما سوریه بودیم. یادم هست محل سکونت ما به محاصره تکفیریها در آمده بود و ما مجبور شدیم چند شبانه روز در زیرزمین خانهای که بالای آن محل تردد تروریستها بود مخفی شویم. با عنایت حضرت زینب، توانستیم از آن مهلکه نجات پیدا کنیم. واقعاً نبود حاجی در منزل برای ما عادت شده بود.
دفعه آخری که از سوریه آمد تهران قرار بود دو روز پیش ما بماند و روز یکشنبه به سوریه برگردد. اما چون به ایشان اطلاع داده بودند روز دوشنبه سیزدهم مهر با حضرت آقا ملاقات دارند با اشتیاق آن روز را هم در تهران ماند.
ملاقات آقا که تمام شد، ساعت یک بعد از ظهر خیلی سرحال و خوشحال آمد منزل تا آماده رفتن به فرودگاه بشود. ساعت پرواز شش بعد از ظهر بود. حاج آقا در کارهای منزل خیلی وقتها به من کمک میکرد. آن روز وقتی به خانه آمد از ایشان پرسیدم حاجی شما که ساعت شش پرواز دارید چطور شد الان آمدید خانه؟ گفت: یک سری کار دارم که باید انجام بدهم.
بعد از آنکه ناهار را خوردند گفتم حاج آقا شما بروید در اتاق استراحت کنید تا من به کارهای منزل برسم. همین طور که داشتم کارم را انجام میدادم خانمی که در کارهای خانه به من کمک میکرد گفت: حاج آقا توی حیاط دارند یخچال فریزر را تمیز میکنند.
فریزر خانه ما از آن نوع قدیمیهاست. رفتم و به ایشان گفتم چکار دارید میکنید؟ اجازه بدهید خودم این کارها را انجام میدهم.
گفت: حالا که دارم میروم بگذارید فریزر را تمیز کنم و بروم. یک ظرف آب جوش و پنکه هم کنار دستش گذاشته بود. سریع برفکهای فریزر را تمیز و خشک کرد. بعد هم آمد آشپزخانه را تمیز و رو به راه کرد. سارا برایش چای برد. خواست چای را با سوهان بخورد.
دخترم به او گفت: بابا شما بیماری قند دارید. چای را با سوهان نخورید. همانطور که من و دو تا دخترهایم روبرویش نشسته بودیم نگاهی به ما کرد و گفت دیگه قند را ول کنید. من این دفعه که بروم قطعا شهید میشوم...
دخترها خیلی به پدرشان وابستگی داشتند تا این حرف از دهان حاجی در آمد ناراحت شدند و زدند زیر گریه. به دخترها گفتم: ناراحت نباشید و گریه هم نکنید این بابای شما از اول جنگ توی جبهه بود و خدا تا حالا او را برای ما حفظ کرده. از این به بعد هم انشاالله حفظش میکند. برای اینکه جو را ببرم سمت شوخی یک لحظه گفتم حاجی اگر شهید شدی ما را هم شفاعت کن. گفت حتما...
بعد هم شوخی را ادامه دادم و گفتم ببین اگر شهید شدی ما جنازه شما را همدان ببر نیستیمها! گفت: نه تو را به خدا حتما زحمت بکش جنازه من را ببر همدان. وصیت من همین است.
آن قدر با قاطعیت این حرفها را زد که جرات نکردم به چهرهاش نگاه کنم. یک لحظه قلبم تیر کشید و احساس کردم حاجی رفتنی است و این آخرین دیدار ماست. تا حالا حاجی را آن طور نورانی ندیده بودم.
چون میدانستم ساعت شش پرواز دارد ساکش را آماده کردم و داخل اتاق خودش که کتابخانه و جانمازش هم آنجا بود گذاشتم. بی خبر وارد اتاقش شدم. دیدم وسایلش را به هم زده. سجاده و عبایش را جمع کرده، محل جا کتابیاش را تغییر داده، میز تحریرش را برده جایی که همیشه نماز میخوانده گذاشته. اصلا وقتی وارد اتاق شدم یک لحظه شک کردم که این همان اتاق حاج آقاست یا نه! لباس اضافههایی که توی ساک گذاشته بودم را بیرون آورده بود. گفتم این لباسها را لازم داری، چرا آوردی بیرون؟ گفت نه، من زود برمیگردم. اصرار کردم. گفت: لازم ندارم زود برمیگردم.
دو تا انگشتر عقیق داشت آنها را هم از انگشتش درآورد و گذاشت داخل کشوی میز. موقع رفتن چند بار رفت داخل خانه و برگشت. پرسیدم: چیزی شده؟ وسیلهای گم کردی؟ چرا نگرانی؟ گفت چیزی نیست حاج خانم.
از زیر قرآن ردش کردم و رفت داخل ماشین. از آنجا هم دستی تکان داد و راننده گاز ماشین را گرفت و رفت. اهل پیامک و این جور چیزها هم نبود ولی آن روز از پای پلکان هواپیما برای من پیامک کوتاهی فرستاد. فقط نوشته بود «خداحافظ»...
رقص جولان
راوی: حاج قاسم سلیمانی
من آخرین لحظهای که شهید همدانی را دیدم تقریبا چند ساعت قبل از شهادتش بود. یک حالت نشاط و جوانی در او مشاهده کردم. شهید همدانی انسان صبوری بود خیلی اهل به تعبیر ما شلوغ کاری و نماد و نمودی در جامعه نبود. این شهید شخصیت خاصی داشت. تا کسی به او نزدیک نمیشد، پی به شخصیتش نمیبرد. من در دوران دفاع مقدس به دلیل اینکه آن وقت یگانها هر یک در جایی متفاوت عمل میکردند، خیلی این معرفت را نسبت به شهید پیدا نکرده بودم. در دوره سوریه و این حادثه عظیمی که پیش آمد و حضور شهید همدانی در آنجا توفیقی و فرصتی شد تا از نزدیک با این چهره درخشان و ارزشمند آشنا بشوم. من توی آن لحظه آخری که ایشان را دیدم یک آن تکان خوردم. احساس کردم آماده رفتن است. بعدها در گفت و گویی که با خانواده بزرگوارش داشتم فهمیدم از چند روز قبل چنین حالتی داشته. طوری که همه کارها و اقدامات او دقیقا حامل این پیام بود و این نکته را میرسانده به خانواده که او در حال رفتن است.
اینکه میگویم در یک شکل جوانی دیدمش یعنی آن حالت کتومی و سکوت خاص را در او ندیدم. خیلی بشاش و خندان بود.
با خنده گفت: بیا با هم یک عکسی بگیریم. شاید این آخرین عکس من و تو باشد.
خیلی اهل این کارها نبود که به چیزی اصرار کند و بخواهد مثلا عکسی بگیرد؛ چه خودش چه با کسی. وقتی این حرف را زد من تکان خوردم. از آن جایی که او میخواست برود و من هم داشتم برمیگشتم خواستم بگویم شما نروید ولی یک حسی به من گفت: چیزی نیست. خبری نیست...