مهسا مژدهی- در روستاهای اردبیل مانند برخی دیگر از روستاهای کشور، دبیرستان رفتن رویای بسیاری از دخترانی است که با اشتیاق دوره شش ساله دبستان را تمام کردهاند و منتظرند تا راه چارهای پیدا شود و بتوانند درسشان را ادامه دهند. در برخی از روستاهای اردبیل دبیرستانی وجود ندارد.
به گزارش به نقل از جهان صنعت ،امکانات تنها در برخی از شهرها یا بخشها مانند هشتجین و خلخال متمرکز شده و روستاها آنقدر از این مراکز دورند که امکان رفت و آمد روزانه برای دانشآموزان کمسن و سال به هیچ وجه ممکن نیست. پراکندگی روستاها، جادههای خطرناک و آسفالتنشده و مشرف به درههای خطرناک، تمام آن چیزی است که میان نوجوانان روستایی و آرزوهایشان فاصله انداخته است.
محدثه را در روستای چنارلیق اردبیل دیدیم؛ وقتی همراه با برادر بزرگترش پشت دار قالی نشسته بود و نخهای ابریشم را با مهارت عجیبی به هم گره میزد. کلیشهایترین سوال از دختر کمسالی که خوب قالی میبافت، میتوانست همین باشد که دوست داری در آینده چه کاره شوی؟ اما وقتی سوال را شنید، با چشمهایی که میدرخشید صدایش را پایین آورد و گفت: «دندانپزشک». آنقدر آهسته آرزویش را بر زبان آورد که میشد حدس زد برای پدر و مادرش به زبان آوردن اینکه دختر عزیز دردانه خانه با چشمان مصمم خیال دندانپزشک شدن را در سر دارد، چندان خوشایند نیست.
رویای محدثه در روستایی که از نعمت داشتن دبیرستان محروم است، دور از دسترس به نظر میرسد. در روستایی که به مرور بالای یک قله ساخته شده، تنها یک دبستان وجود دارد؛ دبستانی که حالا سر و شکلی نو به خودش گرفته و تا ششم ابتدایی میزبان دانشآموزان روستاست اما شاید تاکنون به فکر کسی نرسیده که برای جمعیت رو به افزایش روستا (به دلیل خوش آب و هوا بودن و اشتغال روستاییان به عنوان قالیباف، مهاجرت به ندرت اتفاق افتاده است) فکری کند تا دختران و پسران چنارلیق برای درس خواندن راهی جاده پرخطر نشوند.
«کجا بره درس بخونه. من که نمیتونم بفرستمش شهر.» پدر محدثه چشمش از آرزوی درس خواندن دختر بزرگترش برق میزند اما نمیتواند قبول کند دختری که در آستانه 13 سالگی است را برای دبیرستان به یکی از مدارس شبانهروزی خلخال یا هشتجین بفرستد. وضعیت برای علی، برادر محدثه اما متفاوت است. علی 15 ساله در خلخال در یک مدرسه شبانهروزی درس میخواند و برای تابستان به روستا آمده تا جایزه قبولیاش را که یک موتورسیکلت بود از پدر بگیرد. پدرش که اصرار ما را میبیند با خنده میگوید: «درس بخونه که چی؟ پسر برادرم فوق لیسانس هم گرفت و دوباره برگشته همینجا. الان هم بیکار است.»
از چند سالگی قالی میبافی؟
«10 سالگی. وقتی مشخص شد خبری از دبیرستان رفتن نیست، مادرم اصرار کرد قالیبافی رو اصولی یاد بگیرم. تو مدرسه ما همه دخترا همینطورین.»
پدر محدثه تنها کسی نبود که دغدغه فرستادن دخترش را به دبیرستان داشت. برای بیشتر خانوادهها فرستادن دختران کمسال به روستاهای بزرگتر سخت بود و جاده میان چنارلیق با اولین روستایی که دبیرستان داشته باشد، خاکی و بسیار پرخطر است. پدر محدثه اما میگوید: حتی اگر خطر جاده را هم به جان بخرم، از پس هزینه ماشینی که هر روز هشتجین را به سمت چنارلیق طی کند برنمیآیم.
«پدرم داشت نرم میشد که به مدرسه برم اما به این شرط که بقیه دختران روستا هم بیایند و با هم مسیر مدرسه تا روستا رو طی کنیم یا اگه قرار باشه بریم شبانهروزی باهم باشیم و تنها نمونیم. دلم که به مدرسه رفتن خوش شد بچهها یکییکی گفتند باید توی روستا بمونن و قالیبافی یاد بگیرن. اینجا همینه، همه آخرش باید بمونن خونه و نقشه خوندن و قالی بافتن یاد بگیرن.» محدثه بعد از گفتن این حرفها دلش میگیرد و دیگر خبری از برق آن چشمهای روشنش نیست.
فاطمه درسش خوب بود
فاطمه هم در یکی از روستاهای اردیبل زندگی میکند. کمحرف و دقیق و البته آنطور که برادرش تعریف میکند، درسخوان است. وقتی مهمان خانهشان شدیم، با خجالت گفت 15 ساله شده و در سه سال گذشته نتوانسته به مدرسه برود. محمد، برادر فاطمه در نبود پدر تصمیمگیر اصلی خانواده است. وقتی اسم مدرسه به میان میآید، میگوید: «درسخوان هم بود، اما راهی نداشتیم. مدرسه نیست.»
فاطمه میگوید: در خانوادهاش مخالفتی با درس خواندنش وجود نداشته. مادر و برادرش حتی راضی شده بودند او را به یکی از مدارس شبانهروزی اطراف بفرستند به شرطی که دختر دیگری از روستا هم او را همراهی کند. فاطمه تعریف میکند: «هیچ کس حاضر نشده در این سه سال دخترش را راهی این مدرسه کند. برای همین من هم نتوانستم بیشتر از ششم بخوانم. نشستم به قالیبافی. الان هم که دیگه برای همه چیز دیر شده.»
محمد برادر محدثه دل پری از شرایط روستا دارد. او خودش درسش را تمام نکرده. شرایط برای او هم مثل خواهرش چندان ساده نبوده و به اضافه آن اداره یک خانواده هم بر دوشش افتاده که خیال درس خواندن را از سرش انداخته است. میگوید: «خواهر من باید درس میخوند. اما فکرش را بکنید همین چند سال پیش برای دبستان یک معلمی آورده بودند که انگار تبعیدی بود. هر چقدر اعتراض کردیم کسی گوش نداد. ما دوست نداشتیم به بچههامون یک معلم تبعیدی درس بده. سرآخر هم از همین جا فرار کرد و درس بچهها اون سال نصفهکاره موند.» او که مدام تکرار میکند دوست داشتم فاطمه درس بخواند، جاده را مسبب اصلی همه دردسرهای روستا میداند. «جاده بده. حتی اگه برای درس خوندن هم بره چطور میخواد برای هر آخر هفته این مسیرو تنها برگرده؟ پول کرایه رفت و برگشتش چی؟ حساب کردیم فقط توی یه سال که بره و آخر هفتهها هم بیاد، سه میلیون میشه. ما از کجا این پول رو بیاریم؟ تازه هزینههای مدرسه شبانهروزی هم اضافه میشه.»
زهرا زنی از تیل
زهرا را در تیل دیدیم؛ روستایی که روستاییانش رنج نبود کار را بر دوش دارند و این را میشود از حضور پررنگ مردان در کوچهها، آن هم در ساعاتی که همه باید مشغول کار باشند حدس زد. خانه زهرا کوچک، تر و تمیز و بسیار فرسوده است. تیل برخلاف چنارلیق روستای بزرگی است و حتی مهدکودک خصوصی دارد اما دبیرستان، رویای دیرین دختران تیلی است. زهرا که چند سال پیش ازدواجی ناموفق داشته، وقتی اسم مدرسه را میآورد صدایش را غم میگیرد. «مادرم میگفت هر طور شده میفرستمت درس بخونی، اما راهنمایی را که تموم کردم اون هم مرد. برای پدرم هم افت داشت که دخترش رو بفرسته دیپلمه بشه. همین شد که من موندم و یک مدرک سوم راهنمایی که آینه دقم شده.» زهرا حالا دختری دارد که نگرانیاش را اضافه میکند: «اگه نتونم بفرستمش دبیرستان چی؟ تو تیل که کسی به فکر مدرسه ساختن نیست. تا خلخال هم که دیدی چقدر راهه. ای کاش بتونم بیام شهر. نمیخوام دخترم عین خودم حسرت درس و کتاب تو دلش بمونه.»
این سرنوشت تمام کسانی است که در تیل دوست دارند دخترانشان دبیرستان را تمام کند. آنها ناچار شدهاند تا روستا را به خاطر نبود مدرسه ترک کنند و در جای دیگری که دبیرستان دارد ساکن شوند. تعداد این خانوادهها زیاد نیست اما زهرا خوشحال است که از دو خانواده اهل روستا شنیده دنبال روستای دیگری میگردند که دبیرستان داشته باشد. او از اینکه خانوادهها برای رویای بچههایشان رنج مهاجرت را به جان میخرند خوشحال است.
داستان مشترک محدثه، فاطمه و زهرا وجه مشترکی دارد به نام راههای خطرناک دور و شوراهای روستایی که دستشان به ساخت دبیرستان در این روستاها نمیرود. پدر محدثه جایی تاکید میکند: «دبیرستان هم باشه معلم نیست. چند تا معلم رو میشناسی که حاضر باشه تا این سر دنیا بیاد و به بچههای ما درس بده؟»
آرزوی دختران روستاهای اردبیل همین اندازه کوچک و دستنیافتنی است؛ آرزویی که شاید تا همیشه گوشهای در دلشان مدفون شود و امیدوار باشند روزی برای دخترکانشان این آرزو محقق شود.