خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: مهدی بهرامی از نویندگان جوان این روزهای ایران و اهل کرمان است. نخستین اثر داستانی بلند او با عنوان «گهواره مردگان» پس از انتشار با اقبال قابل توجهی از سوی منتقدان روبرو شد و این روزها با انتشار رمانی با عنوان «هشت پیانست» بار دیگر این روزها نام خود را بر سر زبانها انداخته است. رمانی که آن را یکی از شانسهای جدی جوایز ادبی پیش روی خود نیز نامیدهاند. به بهانه انتشار این رمان با بهرامی به گفتگو پرداختیم:
آقای بهرامی شما به رمان قصهگو باور دارید یا رمانی که فرم روایت در آن اولویت دارد و سعی میکند قصه را نیز در دل خود جای دهد؟
اگر قصه را اینگونه تعریف کنیم: زنجیرهای از رخدادها که تغییر وضعیت ایجاد میکنند، آنگاه سوال را میتوان اینطور پرسید: رخدادها چه جایگاهی در داستان دارند؟ به نظرم بدون آنها داستانی نخواهیم داشت اما رخدادها خدایان رمانهای من نیستند، جزئی از آنها هستند، جزئی مهم و البته حیاتی. نقش قلب را دارند برای داستان. اما عناصر مهم و حیاتی دیگری هم وجود دارد که بدون آنها این زنجیرة رخدادها هرگز تبدیل به ابژهای زیباشناختی نمیشود. به نظرم فرم یعنی برقراری پیوند نظاممند میان عناصر مختلف در قالب متنی واحد که مجموع این عناصر موجب خلق زیبایی، انسجام و معنادهی به متن میشوند. بدون آنها روایت ما وارد ساحت هنر نمی شود. به نظرم وجه افتراق میان رمان و سایر صورتهای روایتگر همین فرم است. روایت، شخصیت، معنا و... را در سایر متون مانند تاریخ، فلسفه، اخبار و حتی علم هم میتوان یافت اما فرم است که مشخص میکند متن با این عناصر چه برخوردی باید بکند و همین دستگاه نشانهشناسی یکهای را میسازد که ادبیات نام دارد.
هشت پیانیست از منظر روایی من را به یاد آثار ادبی متاخری میاندازد که در آنها تلفیق فرم و داستان با تمرکز بر فرم روایت اولویت دارد و بعد ناخودآگاه فکر میکنم که آیا این شیوه روایی هنوز مخاطب دارد؟ به نظرم اینگونه نوشتن بسیار پرریسک است. نظر خود شما چیست؟
هنر یعنی گام نهادن به جغرافیاهای جدید، جغرافیای معنایی، شناختی، زبانی، روایی و ... نوعی ماجراجویی، لغزش از معیارهای تثبیتشدة کنونی و این یعنی خطر کردن. شاید تفات ساختن با آفرینش همین باشد. ایجاد توازن بین رخدادها و جانمایی عناصر بر اساس الگوهای ترسیمشده، شبهرمان بوجود میآورد، رمان نه. بنابراین نویسنده یعنی کسی که خطر میکند…ضمن اینکه شما به عنوان نویسنده عاشق نوشتن هستید پس باید از آن لذت ببرید اما از چگونه نوشتنی لذت میبرید؟ این باعث میشود که رمانت را آنطور که دلت میخواهد بنویسی و البته ممکن است مخاطب به آن اقبال نشان ندهد. بسیار مایلم که رمانهایم بیشتر بفروشند اما در مرحلة نوشتن به این فکر نمی کنم. البته به نظرم در جامعة هشتادمیلیونیِ ما هر رمانِ خوبی جدای از سبک وسیاقش دست کم به قدر رسیدن به آستانة سودآوری مخاطب دارد، شاید این وسط مسائلی دیگر از جمله پخش کتاب، پوشش رسانه ای و... باعث شکست تجاری بخشی از ادبیات هستند.
به عنوان یک نویسنده جوان دوست دارم درباره حس و حال و خیالهایی که شما را به کشف سوچه داستانتان سوق داده برایمان بگویید
بسیار زیاد به سوژهام فکر میکنم، یکی از خوشبختیهایم این است که فراغت لازم برای خیالپردازی دارم. گاهی ساعتها در روز. البته سوژة اولیه بهمرور دستخوش تغییرات زیادی میشود، بهنحوی که اثر نهایی با شکل اولیهاش بسیار متفاوت است. در مورد هشتِ پیانیست، اولش این فکر به سرم آمد که بهطور عمومی هر کدام از ما مخلوطی از ژنهای مختلف و ترکیب نژادهای متفاوت هستیم اما نسبت به یک نژاد معمولاً تعصب داریم، پس این تعصب ریشهای فرهنگی دارد، نه ژنتیک. همین الان اگر از من یا شما آزمایش ژنتیک بگیرند، رد پاهای زیادی درآن مشاهده خواهند کرد… اما ما هر دو ممکن است خود را آریایی بدانیم و از آن مهمتر آریایی را نژاد برتر! یا وقتی کشوری مورد تهاجم قومی قرار میگیرد… قرن ها بعد، مردم آن کشور از قوم مهاجم نفرت خواهند داشت بیآنکه در نظر بگیرند زندگی و زیست خودشان احتمالاً مدیون همین تهاجم است. این موضوعی بود که به آن فکر میکردم… بعد داستانی در نظرم آمد و داستان تغییر کرد و تغییر کرد و شد هشتِ پیانیست.
آیا «هشت پیانیست» را میتوان در خلق شخصیتها به نوعی الهام گرفته از عناصر اسطورهای بدانیم؟ به نظرم سرگذشت چنگیز، صنم و مهراب من را به چنین تصویری هدایت کرد
شاید من نباید در این باره نظر بدهم ولی بله. رضا زنگیآبادی نقدی براساس دیدگاه اسطورهای بر هشتِ پیانیست نوشته است که به نظرم موشکافانه آمد. مثلاً ما به رستم بهعنوان نماد ملی و ژن خالص ایرانی بسیار عشق میورزیم، اما در همان اسطوره آمده است که مادر رستم دختر مهراب، پادشاه کابل، است. شاید پیشینیان درک بهتری از وضعیت داشتهاند همین است که نام چنگیز، تیمور و... و. در فرهنگ ما حفظ شده است در حالی که اغلب از آنها متنفریم. آدمی موجود پیچیدهای است. انسان گونهای از حیات است که خودش را با باورهای خودساخته محدود کرده است. شاید کار هنر زخمه زدن به همین تورهایی باشد که علاوه بر دست و پا، دور مغز انسان تنیده است. بازخوانی اسطورهها وحتی هجو آنها سرانجام بر اسطورههای مسلط بر ذهن ما تاثیر خواهد گذاشت و دید ما را تغییر خواهد داد.
داستان شما به شدت داستانی تصویری است و از این منظر که چندین راوی دارد و در نهایت چندین تصویر مخاطب را در عنق خود به یاد سینما میاندازد. خوانش هشت پیانیست واقعا چیزی کم از دیدن یک اثر سینمایی ندارد. شما برای این اتفاق تمهیدی اندیشیدهاید؟
شاید این دو دلیل داشته باشد اول اینکه من به شدت رویاپردازم، ساعتها میتوانم خودم را سرگرم کنم. رویا با تصویر شکل میگیرد… ذهن من پر از تصاویری است که هنوز بر کاغذ نیامدهاند. دوم اینکه به جزئیات بسیار اهمیت میدهم، جزئیات کوچک اما مهم. این جزئیات در جایی منجر به تصویری شدن هم میشوند. شفافیتی فوقالعاده و لذتبخش، جان گرفتن مکانها، آدمها و در نتیجه کل رمان.
از فضای رمان فاصله بگیرم و به ادبیات برسم. آقای بهرامی چندی قبل فهرستی از پرمخاطبترین آثار ادبی دهه 90 در ایران منتشر شد و جای نویسندگان جوان در آن بسیار قابل توجه بود. برخی به استناد همین لیست معتقدند ادبیات فارسی و البه مخاطبانش در این دهه به استناد اقبال به نوشتن و خواندن این آثار میانمایه شدهاند ... نظر شما چیست؟
بنده نسبت به تفکیکی که میان جامعه و نخبهها، و میانمایگی و پرمایگی میشود، باور ندارم. بلکه فکر میکنم نخبهها نیز بخشی از جامعه هستند، اما کارکردی برای خود تعریف کردهاند که متفاوت است. موضع نخبگان نسبت به جامعه انتقادی است و انتقاد یعنی تمرکز بر نقاطی که مسئلهدار هستند و بهنظر منتقد نیازمند اصلاح. و البته شنیدن انتقاد همیشه چیز آسان و دلپذیری نیست و خواندن حتی سختتر نیز هست. پس طبیعی است که آثار برجسته و پیشرو نمی توانند مورد پسند عمومی قرار بگیرند، چون اگر مطابق با سلیقة عموم باشند، اساسا پیشرو نخواهند بود. اما این نقطهضعف جامعه و یا توهین به آن یا آثار همخوان با ملاکها و سلیقههای جامعه نیست. اگر بخواهیم دید بهتری داشته باشیم میتوانیم مورد پژوهشهای علمی را به عنوان مثال در نظر بگیریم. دانشمند یعنی کسی که بهدنبال کشف و دیدگاه نو به جهان است، نه تائید نظرات عمومی نسبت به مسائل. کشفیات آنها ممکن است در ابتدا مورد توجه و یا قبول جامعه قرار نگیرد اما به مرور عدهای آنها را میآموزند و یواش یواش به جامعه القاء میکنند و بدین صورت دید عمومی ارتقا پیدا میکند، اما همزمان دانشمندان هم به سطحی دیگر میروند و نسبت به وضعی که خود در آفرینشش دخیل بودهاند، موضعی انتقادی اتخاذ میکنند.
این کارکرد دانشمندان در جامعه است، این رمز پویایی جوامع بشری است. به نظر من داستان به دو گونه تجاری و ادبی همواره وجود داشته و خواهد داشت. تکنیکهای رمانهایی که امروز پیشرو محسوب میشوند فردا در آثار عامهپسند حضور خواهند داشت و بدین ترتیب ادبیات وفرهنگ پویا میشود. مسئلهای که ما امروز گرفتارش هستیم و تهدید واقعی است نه میانمایگی تعدادی از نویسندگان همنسل من که نبود نهادهایی است که به آثار پیشرو بپردازند. نهادهای مرجعی که در دهههای قبل کم و بیش وجود داشتند و میتوانستند ارزش ادبی آثار را مشخص کنند. در مقالهای که با همفکری محمد بهرامی نوشتهایم و امیدوارم به زودی چاپ و دیده شود، همین مسائل را بررسی کردهایم و البته اشاره کردهایم که این وضع مخصوص به ایران نیست. کارهایی که عامه مردم میپسندند، همگی کارهای ارزشمند و پیشرویی نبوده و نیستند اما مراکزی مانند دانشگاهها، نشرها، مجلات تخصصی و نهادهای پژوهشی مدام روی آثار ادبیِ پیشرو کار میکنند و آنها را از منظرهای مختلف مورد تحلیل و بررسی قرار میدهند این آثار با اینکه پرفروش نیستند اما بسیار مهماند، اینها جانمایه آثار ادبی در سالهای آینده خواهند بود.
متاسفانه هماکنون بیشتر نشرها رسانه ها و بهخصوص صدا و سیما در بهترین حالت تنها بر فروش آثار تمرکز دارند و این موضوع باروری فرهنگ و هنر، و همچنین تداوم فروش آثار را در بلندمدت تهدید میکند. به نظر من ادبیات تجاری برای حیات اقتصاد هنر و استقلال آن از مراکز قدرت نقش حیاتی دارد، آنچه برای ادبیات مضر است چاپ آثاری است که نه ارزش ادبی دارند و نه کمکی به ارتباط جامعه با ادبیات میکنند و نه حتی خوانندهای دارند. آثار فراوانی که معمولا به صورت سفارشی یا شخصی و یا با فشار بر نشرهای خصوصی چاپ میشوند و هیچ کمکی به ادبیات و هیچ چیز دیگری نمیکنند، باید فکری برای این جنون چاپ کردن کرد پیش از آنکه بیش از این باعث بدنامی داستان فارسی شوند.
یکی از مسال مهمی که درباره سوال بالا باید به آن پاسخ بدهیم این است که نویسنده در خلق داستانش تا چه اندازه باید متاثر از وقایع زمان خودش باشد. آیا ادبیات قرار است آئینه تمامینمایی برای بازنمایی جامعه به خودش باشد یا هدف دیگری را دنبال میکند؟
شاید نیازی به ترسیم نقشة راه برای داستان نباشد، به نظرم اگر نویسنده مدام با مردم از قشرهای مختلف در ارتباط باشد، ترس وتهدید و عشق و نفرت و درد و فقر و تبعیض و شادی مردم را بهگونهای مستقیم و بیواسطه درک کند، آنگاه نوشتهاش هم متاثر از و در ارتباط با جامعه خواهد بود، حال چه اثرش تجاری باشد چه ادبی. مسئله این است که بسیاری از نویسندههای آگاه ما به دلیل عدم بازخوردهای مناسب و متناسب با جایگاهشان کمی سرخورده شدهاند. خودشان را در اتاق محبوس کردهاند و دریافتشان از آدمی بیشتر دست دوم و از طریق خواندن فلسفه و رمان صورت میگیرد. ضروری است نهادهایی بوجود بیایند که باعث شوند نخبگان ما پیوندشان را با جامعه همچنان برقرار نگه دارند.