مقدمه
امام خمینی(ره) دربارة حضرت فاطمه(ع) می فرمایند: زنی که افتخار خاندان وحی و چون خورشیدی تابناک می درخشید؛ زنی که فضایل او هم تراز فضایل بی نهایت پیغمبر اکرم(ص) و خاندان عصمت و طهارت(ع) بود. زنی که اگر مرد بود، نبی بود.[1]
روضه اول: ناله های کبوتر
شخصی چند روزی نتوانست خدمت امام صادق(ع) بیاید. بعد از چند روز که شرفیاب شد، حضرت فرمودند: شما کجا بودید؟ عرض کرد: آقا جان! خدای متعال به من فرزندی مرحمت کرده است. دنبال کارهای همسرم و خانه داری بودم. امام صادق(ع) به او فرمودند: خدا به تو چه فرزندی مرحمت فرموده؟ عرض کرد: یک دختر. حضرت فرمودند: «مَا سَمَّیتَهَا؟ قُلْتُ: فَاطِمَة؛ اسمش را چه گذاشتی؟ گفتم: فاطمه گذاشتم.» تا امام صادق(ع) اسم فاطمه را شنید، حالش منقلب شد و فرمود: «آه، آه، آه،... ثُمَّ قالَ لِی: أَما إِذَا سَمَّیتَهَا فَاطِمَةَ فَلَا تَسُبَّهَا وَ لَا تَلْعَنْهَا وَ لَا تَضْرِبْهَا؛ سه مرتبه فرمود: آه (به یاد مصائب مادرشان فاطمه زهرا(ع) افتادند) دست به پیشانی مبارکشان گذاشتند و فرمودند: اکنون که نامش را فاطمه گذاشتی، مواظب باش به او اهانت نکنی، به او بد نگویی، سیلی به صورتش نزنی و او را لعنت نکنی (به او احترام کامل بگذار).»[2]
عرضه می داریم: یا امام صادق(ع)! چه کردند با مادر بزرگوارتان؟! هنوز بدن جدتان، رسول الله(ص) روی زمین بود که آمدند درِ خانة مولا را آتش زدند. به این اکتفاء نکردند، جسارت کردند؛ تازیانه به بازوی زهرا(ع) زدند. نالة حضرت بین در و دیوار بلند شد، صدا زد: «یا أَبَتَاهْ یا رَسُولَ اللَّهِ هَکذَا کانَ یفْعَلُ بِحَبِیبَتِک وَ ابْنَتِک؛[3] بابا جان! برخیز ببین با حبیبه ات فاطمه چه می کنند؟» خیلی از گرفتارهای عالم در حل مشکلات، مولا امیرالمؤمنین علی(ع) را صدا می زنند. حضرت امیر(ع) در خانه بودند؛ اما نمی دانم چرا بی بی(ع) امام علی(ع) را صدا نزدند؛ بلکه صدا زدند: «یا فِضَّةُ! إِلَیک فَخُذِینِی فقَدْ وَ اللَّه قتِلَ مَا فِی أَحْشَائِی مِنْ حَمْلٍ؛[4] فضه مرا دریاب! به خدا محسنم را کشتند.»
به خانة امیرالمؤمنین(ع) هجوم آوردند: «أَخْرَجَهُمْ بِتَلَابِیبِهِمْ یسَاقَوْنَ سَوْقاً عَنِیفاً؛[5] ریسمان به گردن امیرالمؤمنین(ع) انداختند. دستهای حضرت را بستند و به طرف مسجد بردند.» حضرت زهرا(ع) را به هوش آوردند. دید خانه از جمعیت خالی شده. دست به دیوار شد. با پهلوی شکسته به دنبال آقا دوید. در کوچه کمربند امیرالمؤمنین(ع) را گرفت و فرمود: «خَلُّوا عَنِ ابْنِ عَمِّی؛[6] پسر عمویم را رها کنید!» دومی دید تا فاطمه زنده است، نمی تواند به مقصد خودش برسد. به قنفذ و مغیره اشاره کرد: چرا ایستاده اید؟ دست فاطمه را کوتاه کنید![7] دیگر نگویم چه شد. فقط می توانم اشاره کنم، اثر این ضربات قلاف شمشیر مثل بازوبند بر بازوی فاطمه(ع) باقی ماند.
روضه دوم: پروازهای بی نشان
«اسماء بنت عمیس» نقل می کند: (یکی از این روزها) وجود مقدس زهرای مرضیه(ع) مرا صدا زدند و فرمودند: اسماء! دقایقی می خواهم استراحت کنم. تو از اتاق بیرون برو! به تعبیر شیخ عباس قمی(ره): حضرت زهرا(ع) تمهیدی اندیشید که جان دادنش را بچه های کوچکش نگاه نکنند.[8] حسنین(ع) به مسجد رفتند، زینب و امّ کلثوم را به خانۀ زنهای هاشمی فرستاد. امیرالمؤمنین(ع) طبق این نقل در مسجد بودند و بی بی(ع) تنها با اسماء در خانه بودند. لذا فرمود: اسماء! تو هم بیرون برو، بگذار فاطمه تنها باشد. دقایقی بعد بیا مرا صدا بزن. اگر جوابت را دادم که هیچ؛ وگرنه برو بچه ها و همسرم را خبر کن. اسماء می گوید: از اتاق بیرون آمدم. جلوی درب اتاق قدم می زدم. دل تو دلم نبود؛ نکند فاطمة زهرا(ع) به من گفت برو بیرون، می خواست ندای حق را لبیک بگوید و با این عالم وداع کند؟ می گوید: دقایقی بعد هرچه صدا زدم، دیدم بی بی جواب نمی دهد.[9] ای دختر پیامبر! ای دختر بهترین خلق عالم! ای دختر رسول الله! «وَ انکبَّتْ علیها» خودش را انداخت روی بدن زهرای مرضیه، عرضه داشت: فاطمه جان! سلام مرا به پیغمبر (ص) برسان. همین طور که داشت اشک می ریخت، طبق این نقل دارد: «فاذَا الْحَسَنُ وَ الْحُسَیْنُ بالبابِ؛[10] یک وقت دید حسنین(ع) وارد اتاق شده اند. خدایا! اسماء چه کند؟ چگونه به این دو آقازاده خبر بدهد؟ بلند شد تا آنها را سرگرم کند؛ اما نه، آنها متوجۀ مصیبت و حادثه شدند. در این نقل دارد: دویدند داخل اتاق. امام حسن(ع) خودش را روی سینة مادر انداخت: «یَا أُمَّاهُ! کلَّمِینِی قبْلَ أَنْ تُفَارِقَ رُوحِی بَدَنِی؛[11] مادر! با من سخن بگو، قبل از اینکه روح از بدنم جدا شود.»
اما امام حسین(ع) صورت بر کف پای مادر گذاشت: «وَ أَقْبَلَ الْحُسَیْنُ یُقَبِّلُ رِجْلَهَا وَ یَقُولُ: یَا أُمَّاهْ! أَنا ابنُکِ الْحُسَیْنُ کَلِّمِینِی قَبْلَ أَنْ یَتَصَدَّعَ قلْبِی فأَمُوتَ؛[12] مادر! من حسینم. با من سخن بگو، پیش از آنکه جان دهم.»
اسماء آقازاده ها را بلند کرد، عرضه داشت: بروید بابایتان امیرالمؤمنین(ع) را خبر کنید. دوان دوان به مسجد آمدند. همین که گفتند: «یا ابَتَاه مَاتَتْ اُمنَا»[13] بابا! بی مادر شدیم. کسی تا آن روز زمین خوردن امیرالمؤمنین(ع) را ندیده بود. قهرمان اُحد است، قهرمان خندق و خیبر است؛ اما تعبیر نقل این است: «فَوَقَعَ عَلِیٌ عَلَی وَجهِهِ؛[14] با صورت روی زمین افتاد.» از حال رفت. قدری آب به سر و صورتش زدند. تا چشمانش را باز کرد، فرمود: «بِمَنِ الْعزاءُ یَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ کُنْتُ بِکِ أَتَعَزَّی فَفِیمَ الْعَزَاءُ مِنْ بَعْدِکِ؛[15] به چه چیزی آرامش یابم ای دختر رسول خدا؟ من به وسیلة تو تسکین می یافتم؛ بعد از تو به چه چیزی آرامش یابم؟»
(وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ)[16].
روضه سوم: نجوای عاشقانه
علمای ما علاقۀ زیادی به ائمه (ع) داشته و دارند و به محضر مقدسشان توسلات عجیبی می نمودند. از جمله حضرت آیت الله العظمی سید احمد خوانساری(ره) بوده که درجاتی والا داشته است. از ایشان پرسیدند: شما در شب اول قبر با این همه عبادت، نمازشب، ذکر، درس و تدریس؛ امیدتان به کدام عملتان است؟ فرمودند: امید من به محبتی است که به حضرت زهرا(ع) دارم و اشکهایی که برای آن حضرت ریخته ام.[17]
در زمان حکومت امیرالمؤمنین (ع) در شهر انبار عراق عده ای از لشکر دشمن زینت و زیورآلات و خلخال یک زن یهودی را که تحت ذمه و حمایت مسلمانها بود، غارت کردند. خبر به امیرالمؤمنین(ع) رسید. آقا به شدت ناراحت شد که چرا باید زنی که تحت حمایت ما و در حکومت ماست، این بلا سرش بیاید؟ حتی فرمود: اگر به خاطر این کار مسلمانی از شدت ناراحتی بمیرد، شایسته است.[18]
این واکنش رئیس یک حکومت مقتدر اسلامی با یک زن یهودی بود. حالا ببینید به دل امیرالمؤمنین(ع) هنگامی که به همسرش جسارت کردند، چه گذشت؟! امیرالمؤمنین(ع) در روزهای آخر عمر همسرش، کنار بستر زهرا(ع) نشسته بودند و به وصیتهای ایشان گوش می کردند: علی جان! «لا تُعْلِمْ أَحَداً قَبْرِی؛[19] کسی را از محل قبرم باخبر نکن!» بگذار قبرم مخفی باشد.
علی جان! «لا تُصَلِّ عَلَی أَحَدٍ مِنْهُم؛[20] آنهایی که به من ظلم کردند، نمی خواهم بر بدنم نماز بخوانند.» خودت – و چند نفری که نام برد – نیمه شب برایم نماز بخوانید.
علی جان! وقتی مرا به خاک سپردی «اجْلِسْ عِنْدَ رَأْسِی فَإِنَّهَا سَاع یَحْتَاجُ الْمَیِّتُ فِیهَا إِلَی أُنْسِ الْأَحْیَاء فَأَکْثِرْ مِنْ تِلاَوَةِ الْقُرْآنِ؛[21] بالای سرم بنشین؛ چون آن زمان وقتی است که میّت به انس زنده ها نیاز دارد. برایم قرآن بخوان. » صدای قرائت قرآنت مرا در قبر آرام خواهد کرد. علی جان! برایم دعا بخوان؛ زیرا این کارت مرا آرام می کند. علی جان! کنار قبرم بنشین و با من سخن بگو.
«ابکِنِی وَ ابکِ لِلْیَتَامَی وَ لَاتَنْسَ قَتِیلَ الْعِدَی بِطَفِّ الْعِرَاق؛[22] بر من و یتیمانم گریه کن و کشتة کربلا را فراموش نکن! »؛ یعنی سفارش من در این آخر عمرم این است که حسینم را فراموش نکن.
هر کسی یادگاری از خودش به جا می گذارد. اگر از من یادگار می خواهی، «البابُ وَ الجِدارُ وَ الدِّماءُ شهودُ صِدق ما بِهِ خفاءٌ»[23] سه تا یادگاری دارم در، دیوار و خونهای روی آن دو.
علی جان! خواهش دیگری نیز دارم:
مرا غسل چو نیمه شب به پیش کودکان دهی
مباد صورت مرا به زینبم نشان دهی
امیرالمؤمنین(ع) خیلی سعی کرد تا زینب(ع) صورت نیلی و پهلوی شکستة مادرش را نبیند. روزی که امام علی(ع) را با فرق شکافته به خانه آوردند، همین که طبیب خواست دستمال را باز کند، حضرت به زینب(ع) اشاره کرد که از اتاق بیرون رود؛ اما روزی رسید که حضرت زینب(ع) کنار بدن قطعه قطعۀ برادر آمد. آنجا دیگر کسی نبود مانع گردد. بدن را برداشت: حسینم! برادرم! «بِأَبِی الْعَطْشَانُ حَتَّی مَضَی بِأَبِی مَنْ شَیبَتُهُ تَقْطُرُ بِالدِّمَاءِ». راوی می گوید: زینب چنان جانسوز عزاداری می کرد که به خدا قسم دیدم دوست و دشمن دارند گریه می کنند.
یک وقت هم خم شد، لبها را روی گلوی پرخون برادر گذاشت: «فَوَجَدَنِی جُثَّةً بِلا رَأْس»[24].
روضه چهارم: وداعی دلگیر
جابر بن عبدالله نقل می کند: با رسول خدا(ص) به خانۀ حضرت فاطمه(ع) آمدیم. سلام کرد و اذن خواست و فرمود: فاطمه جان! اجازه می دهی داخل شوم؟ حضرت(ع) عرض کرد: بفرمایید! پیامبر(ص) دوباره سلام داد و اجازه گرفت. فرمود: فاطمه جانم! تنها نیستم. کسی همراه من است. اجازه می دهی با همراهم وارد شوم؟ وقتی دوباره بی بی اجازه داد، با هم وارد خانة فاطمه(ع) شدیم. همین که پیامبر (ص) حضرت زهرا(ع) را دیدند، او را به آغوش کشیدند و به دست و صورت وی بوسه زدند.[25]
عرضه می داریم: یا رسول الله! کجا بودید، ببینید بعد از شما چه بلاهایی بر سر دخترگرامیتان آوردند؟!
طبق وصیت بی بی(ع)، حضرت امیر(ع) نیمه های شب بدن آزردۀ زهرایش را غسل می داد. وقتی می خواست صورت بی بی(ع) را با کفن بپوشاند، دید بچه ها و یتیمهای زهرا (ع) خیره خیره نگاه می کنند. آقا صدا زدند: «هَلُمُّوا تَزَوَّدُوا مِنْ أُمِّکمْ؛[26] بیایید برای آخرین بار با مادر جوانتان وداع کنید.» امیرالمؤمنین(ع) می فرماید: «إِنِّی أُشْهِدُ اللَّهَ أَنَّهَا قَدْ حَنَّتْ وَ أَنَّتْ وَ مَدَّتْ یدَیهَا وَ ضمَّتْهُمَا إِلَی صدْرِهَا ملِیاً؛[27] خدا را شاهد می گیرم که وقتی حسنین خود را بر سینة مادر انداختند، نالة جانسوزی از دل زهرا(ع) بلند شد. بندهای کفن باز گشته، فاطمه(ع) حسنین(ع) را به سینه چسباند.»
آنچنان این منظره دلخراش بود که ندایی از آسمان بلند شد: «یا أَبَا الْحَسَنِ ارْفَعْهُمَا عَنْهَا فلقد ابکیا و الله ملائکة السماء؛[28] یا علی! یتیمان زهرا(ع) را از روی سینة مادر بردار؛ زیرا ملائکة آسمان به ناله افتادند و طاقت دیدن این صحنه را ندارند.» مولا نزدیک آمد، یتیمان زهرا(ع) را نوازش و محبت کرده، با مهربانی آنها را جدا کرد. عرض کنیم: علی جان! کاش در کربلا کنار قتلگاه نیز می آمدی، می دیدی با یتیمان حسین چه کردند؟ آیا با نوازش و محبت جدا کردند؟ نه! با تازیانه آمدند، دختر ابا عبدالله(ع) را از بدن آغشته به خون پدر جدا کردند.
پی نوشت ها
[1] صحیفه نور، امام خمینی(ره)، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، تهران، 1364ش، ج 12، ص72.
[2] وسائل الشیعه، محمد بن حسن حر عاملی، دار احیاء التراث العربی، بیروت، چاپ دوم، 1414 ق، ج 15، ص200.
[3] بحار الانوار، محمدباقر مجلسی، مؤسسة الوفا، بیروت، چاپ سوم، 1404ق، ج 30، ص145.
[4] بیت الاحزان، محدث قمی، ترجمه محمدی اشتهاردی، انتشارات ناصر، قم، 1369 ش، ص150.
[5] شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید معتزلی، کتابخانه آیت الله مرعشی، قم، چاپ اول، 1404ق، ج 6، ص 48.
[6] الجامع الصحیح، بخاری، دارالکتاب العربی، بیروت، 1403ق، ج 5، ص 139.
[7] بحار الانوار، ج30، ص 146.
[9] بحار الانوار، ج 43، ص 186.
[10] کشف الغمّۀ فی معرفۀ الائمه، عیسی اربلی، نشر بنی هاشمی، تبریز، چاپ اول، 1381ش، ج 1، ص500.
[11] المناقب، ابن شهر آشوب مازندرانی، نشر علامه، قم، 1379ق، ج 2، ص 205.
[15] بحار الانوار، ج 43، ص 256.
[17] در سوگ کوثر، یدالله بهتاش، نشر سبحان، تهران، 1385ش، ص 50.
[18] منهاج الدموع، علی قرنی گلپایگانی، سلسله الذهب، نور الکتاب، مشهد، 1394.
[19] نهج الحیاة، محمد دشتی، بنیاد نهج البلاغه، تهران، 1382ش، ص330.
[22] الکافی، محمد بن یعقوب کلینی، دار الکتب الاسلامیه، تهران، چاپ چهارم، 1407ق، ج 2، ص 583.
[23] احقاق الحق، سید نور الله شوشتری، انتشارات مکتبة اسلامیة، تهران، اوّل، 1398 ق، ج 1، ص183.
[24] اللهوف علی قتلی الطفوف، سید علی بن موسی بن طاووس، انتشارات جهان، تهران، چاپ اول، 1348ش، ص130.
[25] جلاء العیون، محمدباقر مجلسی، سرور، قم، 1392ش، ص110.
[26] بحار الانوار، ج 43، ص 179.
[28] المناقب ابن شهر آشوب، ج 2، ص 241