برای مطالعه قسمت اول داستان آخرین برگ اثر او هنری اینجا را کلیک کنید.
برمان پیر نقاشی بود که توی طبقه همکف زندگی می کرد. او بیش از 60 سال سن داشت و ریش های بلند و مجعدی داشت. برمان یک هنرمند شکست خورده بود. چهل سال بود که قلم نقاشی اش نتوانست او را به رویایش برساند. او همیشه دوست داشت یک شاهکار هنری خلق کند اما هرگز موفق به انجام آن نشد. چندین سال بود که اصلا نقاشی نمی کرد فقط چند نمونه برای تبلیغات. او با مدل شدن برای هنرمندان جوانی که پول کافی برای یک مدل حرفه ای نداشتند مخارج زندگی را در می آورد. برمان در نوشیدن الکل زیاده روی می کرد و هنوز هم درباره همان شاهکاری که هرگز نتوانسته بود خلق کند می گفت. او پیرمرد کوتاه قدی بود که ملایمت مردم را به باد تمسخر می گرفت و خودش را محافظ دختران جوانی که در کارگاه هنری طبقه بالا زندگی می کردند می دانست.
سو برمان را در حالی که در خلوتگاه کوچکش بوی تند مشروب می داد. بوم نقاشی در گوشه اتاقش در انتظار شاهکاری بود که سال ها برمان رویایش را در سر می پروراند. سو درباره توهمات جانسی گفت و درباره ترسش از ضعیف و بی جان شدن او و از این که همانند آن برگ ها از دست برود.
برمان پیر با چشم های قرمزش فریاد زد و آن تصورات احمقانه را تمسخر کرد.
اوه خدای من تو دنیا آدم های احمقی هستن که فکر کنن با افتادن برگ ها می میرن؟ تا به حال چنین چیزی نشنیده بودم. من نمی تونم برای چنین موضوع احمقانه ای مدل بشم. چرا گذاشتی چنین افکاری به ذهنش خطور کنه؟
سو گفت: جانسی خیلی مریض و ضعیف شده. تب زیاد باعث شده ذهنش پر از این توهمات عجیب بشه. بسیار خب آقای برمان اگه نمی خواید مدل من بشید اجباری نیست. فکر می کنم شما فقط یه پیرمرد پرحرف هستی.
برمان پیر فریاد زد: مثل زن ها می مونی. کی گفت که من مدلت نمیشم؟ بریم باهات میام. نیم ساعته که سعی دارم بهت بگم آماده هستم. خدای من چرا خانم جانسی باید اینجا مریض بشه؟ یه روز شاهکارم رو می کشم و از اینجا میریم.
وقتی صبح روز بعد جانسی بعد از یک ساعت خواب بیدار شد جانسی رو دید که چشم هاشو باز کرده و به پرده های سبز نگاه می کنه.
جانسی با صدای خیلی آرومی گفت: پرده رو بکش کنار می خوام بیرونو ببینم.
سو که واقعا خسته بود اطاعت کرد.
خدای من بعد از یک شب بارانی و طوفانی هنوز یک برگ روی شاخه های پیچک موی روی دیوار باقی مانده بود. یه برگ سبز که به ساقه چسبیده بود. آخرین برگ روی شاخه ها بود. رنگش هنوز سبز تیره بود اما لبه های برگ زرد و خشکیده شده بود و با شجاعت تمام در فاصله 6 متری زمین به شاخه چسبیده بود.
جانسی گفت: این دیگه آخرین برگه، مطمئنم کهتا آخر شب میفته و من هم همون موقع خواهم مرد.
سو در حالی که صورتش را روی بالش گذاشته بود گفت: جانسی عزیزم اگه به خودت فکر نمی کنی حداقل کمی به من فکر کن من بدون تو چکار کنم؟
اما جانسی جواب نداد. تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خودش را آماده سفر اسرارآمیزش می کند.
روز به پایان رسید اما هنوز آخرین برگ روی شاخه باقی مانده بود. باد می وزید و قطرات باران به شیشه های پنجره می کوبید.
وقتی صبح شد جانسی دوباره خواست که پرده ها کنار برود.
برگ مو هنوز سر جایش بود.
جانسی ساعت ها به برگ نگاه کرد و سپس سو را که داشت سوپ برای جانسی آماده می کرد صدا زد.
جانسی گفت: سو، من دختر بدی بودم. اون برگ اونجا محکم سر جاش مونده تا به من نشون بده که چقدر آدم ضعیفی بودم. گناه بزرگیه که بخوای بمیری. برام سوپ بیار و کمی شیر، نه اول یک آیینه بیار و چند تا بالش که بتونم بشینم و آشپزی کردنتو ببینم.
بعد از چند ساعت گفت:
سودی دوست دارم یک روز بندر ناپل رو نقاشی کنم.
بعد از ظهر آن روز دکتر آمد و سو به بهانه ای همراه دکتر به راهرو رفت.
دکتر در حالی که دست های ظریف و لرزان سو را در دست گرفته بود به او گفت میتونه شانس بیاره با پرستاری خوب می تونی برنده بشی. الان باید بیمار دیگه ای که طبقه پایینه ببینم. اسمش برمان اون خیلی پیر و ضعیفه و ذات الریه گرفته باید به بیمارستان منتقل بشه فکر نکنم دووم بیاره.
فردای آن روز دکتر به سو گفت که جانسی کاملا حالش خوب شده و پرستاری و مراقبت های او تاثیر خودش را گذاشته.
بعد از ظهر آن روز سو کنار تحت جانسی رفت. او را در آغوش گرفت و گفت:
می خوام یه چیزی بهت بگم. آقای برمان امروز به خاطر ذات الریه در بیمارستان فوت کرد. دو روز بود که ذات الریه گرفته بود. روز اول سرایدار اون رو توی اتاقش در حالیکه مریض بود پیدا کرد. کفش ها و لباس هاش کاملا خیس شده بودن. هیچ کس نمیدونست توی اون شب مرگبار آقای برمان کجا بوده. بعدا یک فانوس که هنوز روشن بود و یک عدد نردبان و چند قلموی رنگی با پالتی که ترکیبی از رنگ های زرد و سبز روی آن بود پیدا کردند. عزیزم بیرون رو ببین به اون برگ روی دیوار نگاه کن. اصلا تعجب نکردی که چرا اون برگ از جاش تکون نخورده؟ اوه عزیزم این شاهکار آقای برمنه. آقای برمان اون رو شبی که آخرین برگ از شاخه افتاد نقاشی کرد.