به گزارش مشرق، روزهای بازداشت محمدرضا نوری ملقب به «ابو عباس» در حالی وارد مرز چهاررقمی میشود که طبق توافق رسمی ایران و عراق، او باید مدتها پیش به کشورش منتقل میشد اما آمریکا همان کشوری که مدام شعار حقوق بشر میدهد چنان فشاری بر دولت عراق وارد کرده که در انتقالهای مختلفی که در این مدت انجام شده، همواره نام محمدرضا را از فهرست انتقال زندانیان ایرانی حذف کردهاند.
در این 1000 روز، محمدرضا در بندی آلوده و غیربهداشتی با دردهایی دستوپنجه نرم میکند که هر کدامشان برای یک انسان آزاد حتی یک روزش هم قابلتحمل نیست. پاره شدن پرده گوش راست، آسیب شدید به بینایی چشم راست، حملههای قلبی، دردهای مفاصل، مشکلات دندان و عفونتهای پوستی گسترده.
پزشکان ایرانی که برای معاینه به زندان رفته بودند، صریح گفتهاند که «درمان او فقط در بیمارستان مجهز ایران ممکن است» اما دولت عراق اجازه انتقال نمیدهد. چرا؟ چون آمریکا نمیخواهد.
و عجیبتر اینکه همان آمریکا که مانع درمان یک زندانی بیمار میشود در رسانهها درس حقوق بشر میدهد و میگوید که «نباید از ما سوءاستفاده شود.» محمدرضا در چنین شرایطی زندگی میکند یا بهتر بگوییم «زنده میماند».

حدود دو هفته پیش، ام البنین و ابوالفضل (فرزندان ابوعباس) به همراه مادر و پدر بزرگ خود برای دیدن محمدرضا به عراق رفتند که مثل دیدارهای قبل، از همان آغاز تلخیاش در جان خانواده نشست. هر بار که قرار است دیدار انجام شود، باید مراحل عجیب اداری طی شود درخواست زندان، هماهنگی، دستور، اجازه.
پدر ابوعباس میگوید که «ما راه دوریم. مجبوریم آخر هفته برویم اما ملاقات وسط هفته است. برای طرف عراقی هم مشکل میشود، اما چارهای نداریم.»
وقتی وارد سالن ملاقات شدند، محمدرضا را دیدند. درست است که روحیه قوی دارد اما دلش نمیخواست خانواده با این شرایط برای دیدنش بیایند. پدر میگوید «گفتم با من صحبت نکن. با بچهها و مادرشان حرف بزن، آنها تشنه صدایت هستند.» اما وضعیت جسمیاش مثل همیشه نگرانکننده بود. گوش، چشم، مفاصل، زانو، بازو، مچ، همه درد داشت. دندانهایش مشکل پیدا کرده بود.
پدر روایت میکند که «پزشکان گفتند باید به مراکز مجهز برده شود. تجهیزات لازم در زندان نیست. اما عراق به خاطر فشارهای آمریکا همکاری نمیکند.»
محمدرضا مدام باید انگشتنگاری شود حتی زندانیهای خطرناک هم چنین رویهای ندارند. او میگوید که «این کار فقط برای آزار است. همهاش فشار آمریکاست.»
و بعد از این دیدار، باز همان لحظهای که سالهاست تبدیل به کابوس خانواده شده است یعنی لحظه جدایی. پدر ابوعباس میگوید که «دیدار شیرین است اما امان از جدایی. بعضی از زندانیها هم بغض میکنند وقتی اشک بچهها را میبینند.»
ابوالفضل، پسر کوچکش، بیشتر از همه میسوزد. یک شب مادرش دید که با نفسهای بریده در خواب میگوید «بابا… بابا…» عکس پدر را بغل کرده بود. مادر بیدارش کرد. اشک میریخت. دلتنگی در صدایش موج میزد. امالبنین اما کمی محکمتر است. با اینکه او هم در نبود پدر، بهانههایش را با گریه پنهان میکند اما سعی میکند که کمتر خانواده را درگیر این موضوع کند. با این حال او هم هر از گاهی عکس پدر را در آغوش میگیرد و آرام با او درددل میکند.
پدر ابوعباس درباره یکی از ملاقاتها که محمدرضا مدام خودش را میخاراند، میگوید که «فهمیدم تمام زندانیها مشکل پوستی دارند. خانمش پماد تهیه کرد، گفتند باید از چانه به پایین سه روز بزنند و ملحفهها را با آب جوش بشویند. آن مشکل رفع شد اما همچنان زندان به شدت آلوده است. موش، سوسک، کثیفی غذا و آشپزخانه. من خودم 6 ماه گرفتار بیماری پوستی بودم. دستم مثل فلس ماهی شده بود که با چندین دارو و مراجعه به پزشک بعد از مدتها مداوا شدم. محمدرضا هم همان وضعیت را داشت آن هم بدون درمان.»

زندانی که حداقل شرایط انسانی را ندارد اما آمریکا نگران است که مبادا «حقوق زندانیان رعایت نشود!»
محمدرضا در سوم فروردین سال 1402 توسط نیروهای آمریکایی و یکی از دستگاههای امنیتی عراق در بغداد ربوده شد. مدت ها کسی از او خبر نداشت. او ماههای اول در سلول 90 سانتی بود که حتی امکان دراز کردن پاهایش را نداشت.
در مقطعی ابوعباس را میان داعشیهایی از فرانسه، عربستان، ترکیه، بلژیک، مغرب، تونس و … انداختند. پدر هنوز با یادآوری آن روزها لرزه میگیرد و میگوید که «به شهید امیرعبداللهیان گفتم: هر روز که بیدار میشوم به این فکر میکنم که امروز محمدرضا سرش روی گردنش است یا روی سینه اش!» تا اینکه با پیگیریها از سلول داعشیها جدا شد.
روند محاکمه ابوعباس هم پر از تناقض و تخلف بود. جلسه اول بدون حضور وکیل، بدون سفارت، بدون خانواده. دادگاه دوم حکمی شگفتانگیز «حبس ابد به جرم مشارکت در قتل یک شهروند آمریکایی!» در حالی که اسناد رسمی نشان میدهد محمدرضا در همان زمان در فرودگاه نجف بوده است اما چون پرونده به آمریکا گره خورده، هر مرحله آزادی، پیچیدهتر و سیاسیتر شده است.
محمدرضا همیشه مناسبتهای مذهبی مخصوصا اربعین را با عشق به زیارت میرفت. حتی یک بار در اوج جراحت با عصا از تخت بیمارستان بلند شد و خودش را به زائران اربعین رساند. در سوریه، در عراق، در میان عملیاتها روایتگری میکرد و مسیر اسرا را تصویر میساخت از خار مغیلان تا دشتهای داغ. حالا سه سال است که در اربعین نیست. سال گذشته در دیدار با پدر، با اشک گفته بود که «وقتی به حرم قمر بنیهاشم رسیدید، بگویید فقط برای من جا تنگ بود؟»
امسال هم که 1000 روز گذشته، پدر میگوید «حالش خوب نیست و دلش همچنان در حرم اهل بیت علیهم السلام است.»
پدرش با صبر عجیبی میگوید که «هر چه شرایط سختتر میشود، امیدم بیشتر میشود. خدا هر کس را به نوعی امتحان میکند. ما هم امتحان میشویم. ما راضی به رضای خدا هستیم.»

پدر وقتی به نام محمدرضا میرسد، نگاهش رنگ دیگری میگیرد و میگوید «همانطور که حضرت زینب(س) فرمود: ما رأیتُ إلّا جمیلاً. ما هم در این مصیبت جز زیبایی و جلال ندیدیم.» بعد صحبتش را به انقلاب میکشاند که کلماتش محکم و بیحاشیه میشوند و ادامه میدهد «انقلاب سفره نیست اما اگر هم سفرهای باشد، سفرهای است که هرکس مینشیند باید چیزی در آن بگذارد و بلند شود، نه اینکه چیزی بردارد. ما از انقلاب طلبکار نیستیم، بدهکاریم. هرچه سختی پیش میآید، از بدهی ما کم میشود.»
اینجاست که به سه سال زندانی بودن محمدرضا اشاره میکند با همان صلابت و آرامش عجیبش: «این سه سال را کم شدن بدهیمان میدانیم. اگر خدای نکرده اتفاقی بیفتد، باز هم میگوییم بهاندازه محمدرضا بدهی ما کم شده. ما انقلاب را سفره نمیدانیم. میدان تکلیف میدانیم. وظیفهمان هم این است که برای آزادی محمدرضا از مسئولان پیگیری کنیم.»
پدر از همه دستگاهها تشکر میکند، اما میگوید «ما دنبال نتیجه هستیم، نه گزارش. از دولت، مخصوصاً وزیر خارجه میخواهیم ابتکارات بیشتری داشته باشند. 1000 روز شده. عراق کشور غریبه نیست ، همسایه و هم پیمان ماست و در آنجا ریشه داریم. برای همین هم انتظار داریم اهتمام بیشتری شود.»
و حالا 1000 روز گذشته است که بچهها با عکس پدر میخوابند. 1000 روز است که مادرشان در نیمهشبها دست روی قلبشان میگذارد تا آرام شوند. 1000 روز است که پدر یک جمله را بارها زمزمه میکند «خدا گره را باز خواهد کرد. البته کلید آزادی محمدرضا دست اهلبیت علیهم السلام است، اما مسئولان هم باید پای کار باشند و از مردم میخواهیم که برای آزادی محمدرضا دعا کنند.»