یحیی! یحیی! کُجایی؟ چه می کنی؟ چه غافل و آرام نشسته ای؟! در شهر غوغایی است؛ اهل حرّان زن و مرد، پیر و جوان همه و همه، دوان دوان به سوی دروازه شهر رهسپار و در شتابند. جملگی در انتظار قافله ای عجیب، آرام و قرار ندارند؛ امّا تو! در این بلندای کوه، در این قلعه دِنج سُکنا گزیده ای و از همه جا بی خبری! با زحمت زیاد خود را به تو رساندم تا با خبرت سازم و ... .
آرام بگیر! چه بسا بیشتر مردمان به سوی هر لهو و باطلی بشتابند، امّا من و تو که از عالمان یهودیم راهمان جُدا و به سوی دیگری است.
می دانم یحیی! امّا چه کنم که خبر این قافله، آرامش را از من ربوده؛ دلم را طوفانی ساخته و ذهنم را سخت به خود مشغول. وای! زبانم لال! نکند اَهل این قافله از هم کیشان ما بوده باشند! مبادا مسلمانان با یهودیان چنین معامله ای کرده باشند! یحیی! اگر بگویم باورت نخواهد شد: انبوهی از مسلمانان به کاروانی که آنان را بیگانه و خارجی می خوانند وحشیانه هجوم بَرَند؛ مردان قافله را جملگی سر بِبُرند؛ خیمه هایشان به آتش کشند؛ زینت و حجاب از زنان و کودکانشان بربایند، بازماندگان را به زور و با ضرب تازیانه از کشتگانشان جدا سازند و با خواری تمام در میان غل و زنجیر، بر شترهای عریان سوارشان سازند و ... یحیی؟ باورت می شود که مسلمانان، چنین فاجعه ای آفریده باشند؟! آخر چنان حادثه ای و چنین حرمت شکنی و پرده دری از زنان و کودکان، در میان مسلمانان، بی سابقه است و با روح اسلام، سخت بیگانه.
آرام باش! نفسی تازه کُن! گوییا مسلمانان را نشناخته ای! مگر این قوم، حرمت یگانه دختر رسول خود را نگه داشتند که انتظار حرمت داری زنان و کودکان از ایشان داری؟! تو اگر خبر نداری، من به خوبی از جفاکاری این قوم آگاهم. بیا بنشین تا برایت بگویم و تعجّبت را فرونشانم:
همین مسلمانان که نه، لکّه های ننگی بر تارک مسلمانی پاره تن رسول خود را به جرم دفاع از حقّ، در میان دیوار و دری آتشین، بی رحمانه به مسلخ کشاندند؛ پهلو و سینه اش درهم شکستند؛ میخ بر سینه پرمحبّتش نشاندند. آه! چه بگویم از جفاکاری این بی غیرتان! در جلوی چشمان همسرش، این خداوندگار غیرت، چنانش سیلی زدند که از هوش رفت و نقش زمین شد. آری، شقایق علی، در هجوم نامردمان پرپر می شد؛ از میخ های پشت در خون می چکید؛ آتش ظلم شعله می کشید؛ دود غضب آسمان پاک و صاف اسلام را تیره و تار می ساخت و این مسلمان نمایان پست، تماشاگرانی بیش نبودند؛ نظاره گرانی راضی و خوشنود از فعل ظالمان.
راست می گویی! حق باتوست؛ امّا این را چه می گویی که آب را سه شبانه روز به روی اهل کاروان در سرزمین تفتیده نینوا بسته اند و آن هنگام که بزرگ مردی از این قافله برای کودکان لب تشنه، مشک آبی فراهم می آورد، انبوهی از سپاهیان مسلّح بر وی هجوم می برند: دو دستش را قطع، بدنش را تیرباران، مشک آب را پاره پاره، چشمش را پرخون و در همان حال با عمودی آهنین فرقش را به دو نیم و ... .
عجیب نیست از قومی که با توطئه ای پلید، پاکترین انسان روی زمین بعد از پیامبر آخرین را در سجده نماز با ضربت شمشیری زهرآگین به محراب خون نشاندند و فرقش به دو نیم ساختند.
یحیی شنیده ام کاش کر بودم و نمی شنیدم! لال بودم و برای تو، توان بازگویی نداشتم!! خدا کند که راست نباشد! امّا شنیده ام طفلی ششماهه را، طفلی بیهوش از تشنگی را، در آغوش پدر، تیرباران کرده اند؛ با تیری زهرآگین گوش تا گوش طفل را دریده و محاسن پدر را به خون گلویِ طفلش، خضاب بسته اند.
خبری است کمرشکن و لرزه انداز بر اندام. باور کردنی نیست، امّا از این قوم بدنهاد هر چه بگویی دور نیست؛ نامردمانی که سبطِ رسول خود را، این خدای زیبایی و سخاوت و حلم را، در افطار روزه اش، تیغ زهری کشنده بر جگر نشاندند و غریبانه اش به شهادت رساندند و به این هم اکتفا نکردند، بلکه از دفن بدن مطهّرش در کنار حرم جدّش جلوگیری کردند و پیکر نازنینش را با تیر بر تابوت دوختند و ... از این قوم دون، چه انتظاری توان داشت؟!
امّا خبر دهشت باری دیگر، این خبر، دنیا را در نظرم تیره و تار ساخته؛ باخبرش جانم به گلو رسیده است چه رسد به این که در شهر خود شاهد آن باشم! و تنها برای تو برای تو که مرجع و بزرگِ مایی! بازگو می کنم تا شاید بتوانی مرهمی بر دل ریشم گذاری و تسکینم دَهی!
می گویند: همه مردان قافله را که قریب صد نفر بوده اند جملگی در یک روز سر بریده اند. نعل های تازه بر سم اسبان خویش زده و بر پیکرهای بی سرشان تاخته اند؛ استخوان هایشان را درهم شکسته و بدن هایشان را مثله کرده اند. زره و جامه از تن آنان ربوده اند و جسدهای پاره پاره اشان را در بیابانهای تفتیده نینوا رها ساخته اند.
آه! بمیرم! می گویند:... .
دیگر، گریه امانش نداد. بغض مانده در گلو، ناگهان ترکیده و هق هق گریه و ناله، سخنش را قطع کرد. هرچه خواست سخنش را به پایان رساند، نتوانست. آرام و قرار نداشت.. و تنها، دست مهربان یحیی این پیر روشن ضمیر بود که می توانست او را آرامش و تسکین دهد: سرِ او را به سینه چسباند. در حالی که با دست پرمحبتش او را نوازش می کرد، گفت: عزیزم! آرام باش! صبر و بردباری پیشه کن! امیدواریم که با این قلب پاک و باصفایت، عاقبت به خیر و رستگار شوی و با مولایمان موسی در جنّات عدن همنشین و همسایه گردی! با این خبرها، آرامشم را برهم زدی و دلم را گرفتار طوفانی مهیب ساختی، ... سخنت را به پایان رسان و خبر را تمام کن! آخر چه خبری شنیده ای که این گونه آرام و قرار از کف داده ای؟!
دست نوازشگر و سخنان روحیه بخش یحیی، آرامش را به او بازگرداند. بعد از لختی سکوت و تفکّر گفت:
شنیده ام: سرانِ بریده مردان این کاروان را بر نیزه ها کرده اند و با هلهله و رقص و شادی، پیشاپیش چشمان زنان و فرزندانشان، حرکت می دهند و شهر به شهر و کوی به کوی می گردانند و اکنون در آستانه رسیدن به حرّانند.
سخن که به این جا رسید، بغض نشکفته یحیی شکوفا شد و این، یحیای باوقار و آرام بود که بی قرار و ناآرام، اشک می ریخت و ناله می زد. دیگر هیچ حرفی نزد. در هاله ای از اشک و حسرت از جا برخاست. شتابزده به سوی درِ خروجیِ قلعه حرکت کرد. در آستانه در، زانوانش سست شد و نقش بر زمین گردید. دوستش به کمکش شتافت:
یحیی تو را چه می شود؟! این گونه با پای برهنه و سرِ عریان به کجا می شتابی؟!... چه داغ شده ای؟! حالت خوب نیست، باید بیارامی!
جای آرمیدن نیست. بوی موسای کلیم به مشامم می رسد. آوای محزونی مرا به سوی خود می خواند. گویا ندای مظلومی مرا به یاری می طلبد. بشتاب که لحظه وصل نزدیک است. از تو تمنّایی دارم، روا می کنی؟!
بازگو! که من کاملاً در خدمتت هستم.
درگوشه اتاقم، صندوقی است که تمام دارایی ام در آن است، برو و همه محتوای صندوق، به همراه شمشیر آویزان شده بر دیوار را برایم بیاور!
پول؟! شمشیر؟! شمشیر برای چه؟!
پول برای چه؟!
پرس و جو نکن! بشتاب! احساس می کنم که لازم شود و به کار آید.
این را گفت و شوریده حال از در بیرون رفت و افتان و خیزان از قلّه کوه به سوی دروازه شهرِ حرّان روانه شد.
* ** *
عاقبت، انتظار به سر آمد و قافله موعود از ره رسید. پیشاهنگ قافله همان طور که خبر آورده بودند نیزه دارانی بودند با سرانِ بریده بر نیزه شده. و یحیی حرّانی و دوستش بر بلندایی مشرف به دروازه شهر، در حال نظاره بر سران بریده .... ناگهان، نگاه یحیی بر روی نیزه ای ثابت ماند؛ بی اختیار و به احترام از جا برخاست:
آه خدای من! این سرِ خونین چه هیبت و عظمتی دارد! چه شکوه و نورانیتی از آن هویداست! چه مظلومیّت و غربتی! چه عطوفت و رحمتی! چه فتوّت و مروّتی! چه پیشانیِ شکسته پر ابّهتی! چه لبان دلربای پرعطوفتی!... .
وای خدای من! گویا لبان این سرِ بریده در حرکت است.
شتابان خود را از بلندا به زیر افکند و از میان خیل جمعیّت، به زحمت خود را به نیزه دار رسانید و محو جمالی خدایی و شنوای آوایی رحمانی از رأس نورانیِ برنی گردید: «و سَیَعْلَمُ الّذینَ ظَلَموا ایَّ منقلَبٍ یَنقلبون»(1) و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفرگاه و دوزخ انتقامی، بازگشت می کنند.
آی نیزه دار! با توام! این سرها از کیانند؟
از خوارجی که بر امیرمان یزید، شوریده اند و حقیرانه به خاک و خون کشیده شده اند.
این سر، از آن کیست؟!
از حسین بن علی.
نام مادرش چیست؟
فاطمه بنت محمّد صلی الله علیه و آله وسلم
ای لعنت خداوند بر شمایان! چگونه چنین فاجعه و معصیتی عظیم را مرتکب شده اید؟! او نوه پیامبر شماست و این گونه... اگر دینِ جدّ او حقّ نمی بود، چنین برهان و آیتی از وی ظاهر نمی شد.
حسین جان! من به فدای تو و سرِ ببریده ات! حسین جان! چه نیکو مرا به راه حقّ، هدایتگر و رهنمون شدی! پدر و مادرم به فدای حنجر پاره ات! تمام دارایی و هستی ام به فدای یک تار موی غبارآلوده ات! ای گل پرپرشده فاطمه! قسم به رگهای پاره پاره ات! به لبان دلربای خشکیده ات! به چشمان زیبای مظلومانه ات! به پیشانی نورانی شکسته ات! به موهای پریشان در خاکستر نشسته ات که به نور خدایی تو هدایت یافتم! ای کشتی نجات من! ای چراغ هدایت من! سرِ بریده برنی شده ات را بر خود گواه می گیرم که عاقبت اسلام آوردم: اشهَدُ اَن لا اله الاّ اللّه و اشهَدُ اَنَّ محمّدا رسولُ اللّه واشهدُ اَنَّ علیّا ولیُّ اللّه ...
و مناجات و عهدی عاشقانه با سر بریده و الهامی رحمانی بر دل. عمامه ای را که دوستش به وی رسانده بود، از سر برگرفت. آن را قطعه قطعه کرد و بین زنان و دخترکانِ دست بر سر و روی گرفته، تقسیم کرد. به سوی دوستش شتافت و آنچه را که او با خود آورده بود، باز گرفت: تمام دارایی اش که هزار درهم بود؛ عبا و ردایی زیبا و قیمتی و شمشیری آب داده و صیقلی. هزار درهم را لای ردایش نهاد و خود را به امام در غل و زنجیر رساند. پس از عرض ادب و تسلیت، ملتمسانه از حضرتش خواست تا هدیه او را بپذیرد و ... .
شمشیر بُرّانش را از غلاف برکشید. غریو تکبیر به آسمان رساند و جانانه به سوی محافظان قافله، یورش بُرد. در جنگی نابرابر، پنج تن از ایشان را به خاک هلاکت افکند و ... عاقبت، افتخار همراهی و همسفریِ سربریده حسین؛ رأس او نیز برنی در کنار رأس حسین و پیکرش مدفون در مدخل ورودی شهر حرّان و مزارش، زیارتگاه عارفان و استجابتگاه دعای عاشقان.
پیر، در کوی محبّت جان بداد
جان برای وصلت جانان بداد
چون ز سرّ دوستی آگاه شد
با شهیدان در زمان همراه شد.(2) پی نوشتها:
(1) شعراء: 227.
(2) با الهام از روضة الشهداء، صفحه 367.