راستش را بخواهید حیفم آمد شما را از این اتفاق قشنگ بی نصیب بگذارم. خیلی ها مثل من این آرزو را دارند که روزی گزارش نویس چنین اتفاق سبزی باشند و حالا من کنار این همه کبوتر قرار است لحظاتی را برای شما بنویسم که فکر می کنم هیچ کس نتواند آن را بازگو کند.
• ساعت 30/20 دقیقه، منزل
داشتم تلویزیون می دیدم راستش را بخواهید از دست این همه برنامه کش دار خسته شده بودم. اگر این بخش خبری بیست و سی نباشد که واقعاً اول شب ها تلویزیون ما دیدن ندارد! صدای زنگ موبایل باعث شد مثل اسپند روی آتش از جا کنده شوم و گوشی را بردارم.
ـ بفرمایید
ـ سلام حامد آقا چطوری؟
ـ سلام حاج آقا خیلی مخلصیم چه عجب یاد فقیر، فقرا کردید؟
ـ از ما که عجب نیست، شما کم لطف شدید
ـ ما خیلی مخلصیم حاج آقا!
ـ حامد حال داری بیایی غبار روبی حرم حضرت معصومه(س)
ـ چرا که ندارم، با سر می آم
ـ پس ساعت ده شب حرم باش دعوتنامه ات هم دست منه، رسیدی تو حرم به همراه من زنگ بزن، راستی اگر تونستی «آقای برادر!» راهم با خودت بیار
ـ چشم حاج آقا!
ـ خداحافظ!
30/21 صحن عتیق حرم حضرت معصومه
باران لطیف و قشنگی تمام صحن را آب و جارو کرده بود؛ درهای حرم بسته بود؛ فقط چند زائر تنها گوشه و کنار دیده می شدند. حرم هم وقتی پراز چشم های مشتاق است، زیباست و هم وقتی این قدر خلوت است. به هرحال خیلی با صفا بود، عطر باران، گلدسته های سر به فلک کشیده، گنبد طلایی، کبوترهایی که گوشه و کنار رواق ها آرام خوابیده بودند، ضریح تنها و خادمانی که لباس های بلند پوشیده بودند، همه و همه تصاویر نابی بود که چشم نوازی می کرد.
ساعتی منتظر شدیم تا مدعوین مراسم غبارروبی بیایند. یکی یکی می آمدند و چشم هایی که آماده رعد و برق بودند، در چهره هایشان خودنمایی می کرد. کم کم صدای قرآن بلند شد. همه به سمت ضریح می رفتند و من هم می رفتم. پاهایم مال خودم نبود. عطر بهشت می وزید. آدم خیلی سنگدل می شود اگر این جا میان این همه نور و عطر سرمست نباشد. مژه هایم بی اختیار خیس می شود، فکر نکنید من آدم خاصی هستم، نه این جا همه حالشان منقلب است. لباس های سفید را می آورند و توزیع می کنند، تا آن هایی که باید به داخل ضریح بروند، آماده شوند. نمی دانم چه می شود، اما یکی از لباس های سفید را در دست هایم می بینم، می پوشم، احساس می کنم، بال در آورده ام. مثل آدم های بهت زده می مانم. در ضریح را که باز می کنند، بازهم نسیم خنکی از آن سمت می وزد. چشم هایم را می بندم. بسم ا... می گویم و وارد می شوم...
ساعت 45/22 کنار ضریح حضرت معصومه
دستمال خیس که با آن داخل ضریح را پاک کرده بودم را در دستم فشار می دادم. عطر گلاب قمصر دل آدم را میهمان آسمان می کرد. مداح اهل بیت داشت می خواند. آن هم از منقبت خانمی که این جا آیینه تمام نمای بتول(ص) است.
دوستی که کنارم نشسته بود، بلند بلند گریه می کرد و من هم چنان فکر می کردم چه زیباست، آدم با این جسم خاکی بهشت را در زمین تجربه کند. این حرف را باید برایتان کمی توضیح بدهم، شاید دیگر فرصتی پیش نیاید، ولی باید بگویم. خیلی از ما انسان ها با کارهایمان می خواهیم حتی برای لحظاتی بهشت را در آن دنیا تجربه کنیم، آن هم بهشتی که در آن تمام خوبان عالم باشند. واقعاً تصویر این چنین بهشتی خیلی لذت بخش است. فکر کنید که در یک باغ وسیع، پیامبر و اهل بیت بر اریکه ای از نور تکیه داده باشند و تمام شهدا و صلحا جمع باشند، سر که می چرخانی انسان هایی را می بینی که برای دنیای ما اسطوره بود ند؛ واقعاً لذت بخش است؛ اما همین تصور برای این دنیا خیلی دور از ذهن است؛ امّا غبار روبی تمام آن حلاوت را داشت. وارد ضریح که می شوی احساس می کنی قدم به بهشت گذاشته ای و تمام صلحا آن جا حاضرند و این از معدود حرف هایی است که نمی توان آن را نوشت یا تعریف کرد؛ باید بود و دید...
ساعت صفر عاشقی/ حرم مطهر
و من آیینه ای در دست دارم رنگ چشمانت
مرا مهمان کن ای خورشید در جشن بهارانت!
غبار چشم هایت می تپاند قلب عالم را
چه روحی می دمد در جان من، بهت شبستانت
تمام صحن ها، گلدسته ها، خورشیدها ... امشب
در این جا... زیرساعت... می شوند آیینه گردانت
کبوترها زیارتنامه هایی ناب می نوشند
هزاران شاعر باران زده، مست و غزلخوانت
تو دستی می کشی بر قلب های خسته، آرامش...
فراگیر است در جغرافیای سبز دستانت
تو آن بشکوه عالم تاب ... آن بانوی زیبایی
که خم می گردد این جا سروهای رو به ایوانت
شفاعت می کنی از روز، از شب، از غزل، از عشق
هزاران دست خالی می رسد هر شب به دامانت