هلال بن نافع گوید: من با سپاه عمر بن سعد ایستاده بودم.ناگاه کسی فریاد زد: ای
امیر بشارت باد تو را که شمر، حسین را کشت.من خود را میان صفوف لشگر رساندم و برابر
حسین ایستادم.چنان دیدم که آن حضرت در حال جان دادن است.به خدا هرگز مانند حسین
کشته ای را ندیده بودم که با خون، چهره خویش را خضاب کرده و سیمایی این چنین داشته
باشد.انوار درخشان چهره او و زیبایی هیئتش مرا از اندیشه شهادت او بازداشت.حسین ع
در این حال طلب آب می کرد، و من شنیدم کسی را که می گفت: به خدا هرگز آب نخواهی
نوشید، تا آنگاه که به دوزخ وارد شوی و از آب حمیم بنوشی.حسین ع گفت: آیا من به
دوزخ وارد می شوم و از آب آن می نوشم؟ نه، هرگز چنین نیست.به خدا من بر جدم پیمبر
خدا ص و به منزل او در بهشت وارد می شوم و از آب خوشگوار آن می نوشم و از ستمهایی
که بر من روا داشتید، شکایت به او خواهم برد .
هلال بن نافع گوید: لشگر با شنیدن این سخن به شدت در خشم و غضب فرو رفتند، چندان
که گویی خداوند کمترین مهر و محبتی در دل هیچ یک از آنان قرار نداده است.
پس عمر بن سعد رو کرد به مردمی که در طرف راست وی بودند و گفت: به سوی حسین پیش
روید و کار او را تمام کنید.همچنین به سنان بن خولی بن یزید گفت: سرش را جدا کن.پس
خولی پیش رفت اما ضعف بر وی رو آورد و بلرزید.پس سنان بن انس و یا شمر بدو گفت: خدا
بازوهایت را بشکند.چرا می لرزی؟ آنگاه سنان و به گفته بعضی شمر فرود آمد و حسین ع
را بکشت و سر مبارک آن حضرت را از بدن جدا کرد، در حالی که می گفت: من سر تو را جدا
می کنم در حالی که می دانم تو سرور امت و فرزند پیمبر خدا و از جهت پدر و مادر
بهترین مردم هستی.سپس سر مقدس آن حضرت را به خولی سپرد و از وی خواست سر را نزد
امیر عمر بن سعد ببرد.شاعر در این مورد گفته است:
فای رزیة عدلت حسینا
غداة تبیره کفا سنان
در این هنگام یکی از کنیزان از خیمه حسین ع بیرون آمد.پس یکی از افراد سپاه دشمن
به وی گفت: مولایت حسین کشته شد.وی می گوید: در حالی که فریاد می کردم به سرعت به
خیمه شتافتم.همین که خبر شهادت حسین ع را به خاندان آن حضرت بگفتم، در حالی که آنان
به شدت در بهت و حیرت فرو رفته بودند و مرا می نگریستند، فریاد و ناله و صیحه و
شیون آنان از هر سو به آسمان رفت.