١٣ سال پیش و در چنین روزهایی، ایستگاه خیام در 17 کیلومتری نیشابور، بزرگترین حادثه ریلی تاریخ ایران را به خود دید؛ قطاری که از تهران باری از گوگرد، پشمشیشه و مواد شیمیایی را به مشهد میبرد، در این ایستگاه دچار آتشسوزی شد تا آتشنشانان نیشابور به سمت محل حادثه روانه شوند و آتش واگنها ساعتی بعد خاموش شود.
به گزارش ، روزنامه «شهروند» افزود: فروکشکردن شعلههای آتش پایان ماجرا نبود و تراژدی تاریخی، لحظاتی بعد و با انفجار مهیبی که صدای آن تا صدها کیلومتر آنطرفتر و درنیشابور و مشهد شنیده هم شد، اتفاق افتاد. درپی این حادثه چندین روستا بهطور کامل تخریب شدند و 25 آتشنشان و 300نفر از نیروهای انتظامی، امدادی و مردم عادی جان خود را از دست دادند تا صحرای اطراف ایستگاه خیام به دشتی از دست، پا و سرهای بیبدن تبدیل شود.
«هلیا» آن روزها تازه پا به دنیا گذاشته بود و 45سال بیشتر نداشت و نمیدانست که پدرش حوالی ساعت 4 بامداد به محل حادثه رفته و درحال خاموشکردن واگنهای گُرگرفته است تا اینکه آن انفجار شهر را در رعب و وحشت فرود برد. «سعید صدیقی» که بارها درمسابقات ورزشی و عملیات آتشنشانی مقامهای مختلفی کسب کرده بود، درآن 29 بهمن، مادر، برادران، همسر و دختر خود را تنها گذاشت اما تمام اعضای خانواده مسیر زندگی او را به نحوی ادامه دادند. اگرچه همسر او دوسال بعد و در یک سانحه تصادف درگذشت، اما دو برادر و مادر او مصممتر از قبل به خدمت آتشنشانی درآمدند و دخترش حالا در 13سالگی مقامهای مختلفی را در والیبال به دست آورده و حالا عضو تیمملی نوجوانان والیبال ایران است.
نخستین مدالم را به شهدای آتشنشان تقدیم میکنم
«من از اول، بهترین ورزشی را که دوست داشتم، والیبال بود. اگر از مربیام هم بپرسی، میگوید که نخستین پنجهای که من زدم، از بالای سرش رد شد و بعد از آن به مامانی و عمو گفته که بگذارید این بچه والیبال کار کند؛ آخه قبل از والیبال شنا هم میرفتم». این جملات را «هلیا صدیقی»، دختری 13ساله از خانوادهای آتشنشان و ورزشکار در خراستانرضوی میگوید. پدرش، «رسول صدیقی» بارها در رشتههای جودو، دو، کشتی و عملیات آتشنشانی مقامهای استانی و کشوری کسب کرده و مادرش، «طیبه سیاوشی» هم والیبالیستی نامآشنا درشهر نیشابور بوده که بعد ازمرگش گاهی مسابقاتی با نام و یاد او برگزار میشود. هلیا بعد از سفر ابدی مادرش، مادربزرگ پدریاش را «مامانی» صدا و با او زندگی میکند.
او درباره پست خود در والیبال با لذت و هیجان نوجوانیاش میگوید: «من در اردوهای ملی لیبرو هستم، ولی متأسفانه شرایط جوری است که درمسابقات آموزشگاه باید اسپکر وایسم، مسابقات استانی هم پاس وایمیسم. اگه بشه مثل تیم تهران از اول با یک نفر لیبرویی کار کنم، خیلی بهتر میشه که درمسابقات استانی اسپک کار کنم ولی برای انتخابی ملی، لیبرو باشم. خوب مسلما امکان داره یکی دیگه را جای من انتخاب کنند.» هلیا هفتهای سه جلسه تمرین میکند و موقعی که پارک میروند، با عموهایش والیبال بازی میکند.
او درباره هدف و خواستهاش از آینده هم میگوید: «من با خودم فکر کردم و میخواهم بازیکن یا کاپیتان فیکس تیمملی شوم. بازیکنها شبیه به هم هستند و در روزهای آخر اعضای تیمملی انتخاب میشوند. مثلا از پنج سِتر، یک نفر را انتخاب میکنند ولی اگر تلاش کنم، میتوانم انتخاب شوم. تیمملی طوری است که هرکس سن و سابقهاش بیشتر باشد، کاپیتان میشود مثل سعید معروف که کاپیتان است. قد من 1.72 است و با همین قدم 67 سانتیمتر میپرم ولی تیمملی برای اسپکر قد بالای 1.90 میخواهد و باید به این شرایط برسم که فیکس تیمملی شوم.»
دختر آتشنشان نیشابوری از بازی «سعید معروف» لذت میبرد و به او علاقه دارد چون «بافکر و دقیق بازی میکند.» و برای نخستین مدال مهمی هم که کسب کند، برنامه دارد: «من با خودم فکر کردم و میخواهم نخستین مدال ملیام را به شهدای آتشنشان تقدیم کنم.» هلیا فراموش نمیکند ازکسی که درتمام مسابقات و اردوها همراهش بوده، یعنی مادربزرگش تشکر کند و بگوید که او نزدیکترین فرد به زندگی است.
آتشنشان بودن را نمیتوان با کلمه توصیف کرد
اگرچه «سعید» درآن حادثه معروف ریلی جان خود را از دست داد، ولی نهال آتشنشانی درخانواده صدیقی هیچگاه خاموش نشد؛ برادر بزرگتر او یعنی «علی» چندین سال پس ازاین حادثه، عطاری معروف خود در تهران را با نیت رفتن به سمت آتشنشانی تعطیل کرد و «رسول» که از بقیه کوچکتر بود، هم لباس قرمز این سازمان را برتن کرد. «معصومه رمضانی»، مادر این سه فرزند هم که پیش از این دورههای آتشنشانی را گذرانده بود، اکنون بهعنوان فرمانده آتشنشانان زن در نیشابور به صورت داوطلب فعالیت میکند.
«رسول صدیقی» که نزدیک به 13سال از فعالیتش در آتشنشانی میگذرد، درباره دلایل ورود خود و برادرش به این حرفه آن هم پس از شهادت دیگر برادرشان به «شهروند» میگوید: «اصلا آتشنشانی شغلی نیست که بخواهیم به راحتی بگوییم چرا آن را انتخاب کردم. قبل از آتشنشانی خانواده ما شغل پردرآمد عطاری را داشت و اگر بحث مالی بود، هیچگاه سراغ این کار نمیآمدیم. این شغل و حرفه را با کلمه و حرف نمیتوان توضیح داد.»
صدیقی درباره حوادث کاری دوران فعالیت خود میگوید: «دراین ١٣سال، من در نقطهنقطه این شهر برای عملیات اعزام شدم. وقتی که از سرکار به خانه میروم، تمام این حادثهها در ذهنم مرور میشود که اصلا هم اختیاری نیست، ما همیشه تحتتأثیر حوادث گذشته هستیم. یک مثال ساده میزنم؛ ما در آتشنشانی زنگی به اسم زنگ حریق یا زنگ حادثه داریم که وقتی به صدا درمیآید، به محل حادثه اعزام میشویم. یکبار من پس از خرید روزانه درکنار یک مدرسه، زنگ مدرسه را شنیدیم و ناخواسته وسایلی را که دستم بود، زمین گذاشتم و ناخودآگاه به سمت مدرسه رفتم، بعد دیدم که من اصلا شیفت نیستم و اینجا خیابان و مدرسه است. آتشنشانان هیچگاه تلفنهای همراه خود را درحالت بیصدا قرار نمیدهند یا خاموش نمیکنند، چون این کار زمان مشخصی ندارد و ما باید همیشه آماده رفتن به سمت محل حادثه باشیم.»
٥ فرزندم را یتیم بزرگ کردم
«معصومه رمضانی» در کنار مادر سه آتشنشانبودن، خودش هم دورههای آتشنشانی را گذرانده و بهعنوان آتشنشان داوطلب درشهر نیشابور فعالیت میکند. او درتمام این سالها، دردهای فیزیکی خود را فراموش کرده و برای نوهاش یعنی هلیا مادری میکند و درتمام مسابقات و اردوها با او همراه میشود تا نوه ١٣ سالهاش هیچ کمبودی را در زندگی احساس نکند. او متولد سال 1331 است، دیپلم نظام قدیم دارد و در زمینه درسی هم به نوهاش کمک میکند.
خانم رمضانی درباره 13 سال پیش و روز حادثه میگوید: «سعید صبح زود نزدیک ساعت 4 به محل حادثه رفت و تا ساعت 8 صبح آنجا بود. آتش خاموش شده بود، ولی به آنها اعلام شده بود که امکان انفجار وجود دارد و به محل حادثه برگشتند و حدود ساعت 9 شهید شدند. من خبر نداشتم و از صدای انفجار متوجه حادثه شدم. خانه ما کنار بیمارستان 22 بهمن بود و یک در مخفی داشت. من با خانمش به این بیمارستان رفتیم و یکییکی در بین جنازهها و مجروحین دنبال سعید میگشتیم.» او میگوید که پس از درگذشت شوهرش، 5 نفر از فرزندان را یتیم بزرگ کرده و آمدن هلیا پیش خود را هم خواست خدا میداند.
رمضانی پس از شهادت یکی از فرزندانش چگونه توانسته دوپسر دیگر خود را هم به این حوزه پرخطر بفرستد؟ «سعید قبل از شهادت بارها دچار حادثه شده بود و دست و پایش شکسته بود. من خودم کار آتشنشانی را بسیار دوست دارم، چون خدمت به مردم است، پدر آنها هم مرد شناختهشدهای دراین شهر بود. مرگ، قسمت است و شهادت لیاقت میخواهد. بالاخره همه ما امانت خداوند هستیم و نمیتوان به کسی اعتراض کرد که چرا امانتات را پس میگیری! من بعد از شهادت سعید خیلی گریه کردم و الان فقط از بچههایم میخواهم که نام برادرشان را زنده نگه دارند. هروقت بچههایم عملیات میروند، من دلم روشن است و درنهایت هرچه خواست خدا باشد.»
اما درآخرین روز دی امسال، ساختمان پلاسکو در تهران فرو ریخت و 16 آتشنشان در زیر آوارهای این ساختمان جان خود را از دست دادند؛ آتشنشانانی که رفتند و فرزندان خود را تنها گذاشتند. بر اساس قوانین موجود این افراد، شهدای خدمت و نه ایثارگر نام میگیرند و خانواده آنها ازمزایای بنیاد شهید و ایثارگران محروماند. چه سختیهایی سدراه این فرزندان وجود دارد و بزرگکردن هلیا چه مشکلاتی برای خانم رمضانی داشته است؟ «من اینجا غریب بودم و کسی را نداشتم، ولی او نام پدر و مادر خود را زنده نگه داشته است. همه میپرسیدند، چرا بچههای دیگرت را به آتشنشانی فرستادی، ولی من واقعا عشق میکنم که بچههایم خدمت میکنند. خداراشکر ما از لحاظ مالی توانستیم زندگی خود را سامان دهیم و عموهای هلیا هم کمک او بودند ولی خدا میداند چه بلایی سر این خانوادهها میآید؛ خدا بزرگ است.»
او در دو، سهسال گذشته بارها نوبت دکتر و عمل جراحی خود را با هدف همراهی نوهاش درمسابقات مختلف به تعویق انداخته ولی شکرگزار رابطه خود با نوه و فرزندانش است: «من و نوهام همدم همدیگر هستیم، شب تا صبح ١٠ بار بلند میشود و نگاه میکند که ببیند من زندهام یا نه، خدا شاهد است من را تکان میدهد که ببیند زنده هستم؛ رابطه خوبی با هم داریم.» مادری حدوداً 64 ساله را تمام مربیان و دانشآموزان همکلاس هلیا، میشناسند و حتی دربعضی از مسابقات از او خواستند که سرپرست تیم ورزشی آنها شود: «من هلیا را هیچگاه تنها نمیگذارم و دراین سالها اجازه ندادم که جای خالی پدر و مادرش را حس کند. الان هم با درس و ورزشاش سرگرم است. درتمام مسابقات و اردوها همراه او بودم و همه مربیانش من را میشناسند، بعضی وقتها خسته شدم اما ناامید نشدم.»
حالا 13 سال از آن روز و حادثه مبهم میگذرد؛ جسم سعید زیر خروارها خاک خوابیده و دوبرادر دیگر؛ علی و سعید، در آنشنشانی شهرشان با علاقه منحصربهفرد خود مشغول کارند، مادرشان هم اگرچه علاقهاش به این حرفه را فراموش نکرده، اما هیچوقت ایستگاهی برای زنان وجود نداشته که در آن مشغول به کار شود. خانم رمضانی همدل روزهای تنهایی نوهاش بوده و خواهد بود؛ بهگونهای که او هیچ کمبودی را احساس نکرده و برای رسیدن به رویایش درحال گامبرداشتن است.