با مرگ یزید بن عبدالملک برادرش هشام بن عبدالملک در سال 105 ه در حالی که 38 سال از عمر او میگذشت بر مسند خلافت نشست. فرمانروایی او 19 سال و 7 ماه به طول انجامید و سرانجام در سال 125 ه مرگش فرا رسید.[1] طولانی بودن مدت حکومت هشام خود می تواند ترسیم کننده دوران استبداد و ژرفای فجایعی باشد که در این دوره به وسیله او و همدستان امویش صورت گرفته است؛ زیرا حکومتهای فاسد و غیر الهی، هر چه بیشتر تداوم یابد، سلطه و جباریتشان بر خلق، ابعاد گستردهتری پیدا می کند. او مردی خشن، درشتخو و مال اندوز بود. [2]بخل، ستمگری، سخت دلی و بیعاطفگی او بیش از هر خصلتش رخ می نمود. [3]
عداوت هشام بن عبدالملک با امام باقر:
در یکی از برخوردهایی که میان زید بن علی – برادر امام باقر (ع) – با هشام بن عبدالملک رخ داد، هشام از موضع کبر و غرور گفت: برادرت بقره چه کرد؟! زید بن علی به او پاسخ داد: بد گونهای با رسول خدا (ص) مخالفت کردی، زیرا لقب باقر لقبی است که پیامبر اکرم (ص) برای برادرم – محمد بن علی – انتخاب کرده است، ولی تو وی را (بقره) می نامی! بیتردید تو در قیامت هم با پیامبر اختلاف خواهی داشت، او به بهشت وارد میشود و تو در آتش![4] شاید در یکی از نخستین برخوردهای هشام با امام باقر (ع) بود که وی در صدد برآمد تا امام را به وسیلۀ طرح سؤال به بنبست بکشاند، و از این طریق، مقام علمی آن حضرت را مخدوش ساخته و آتش کینه و حسد خود را قدری فرو نشاند.
هشام برای مراسم حج به مکه آمده بود، و در حالی که بر دست خدمتکارش – سالم – تکیه داشت، وارد مسجدالحرام شد. سالم که قبلا امام باقر (ع) را دیده بود و میشناخت و نیز میدانست که هشام نسبت به آن حضرت حساسیت و عناد دارد، با دیدن امام باقر (ع) رو به هشام کرد و گفت: آن شخص محمد بن علی است. هشام پرسید: این همان شخصی است که مردم عراق شیفتۀ اویند و از او خط میگیرند؟ سالم گفت: آری این شخص هموست. هشام گفت: پس هم اکنون نزد او برو و بگو هشام بن عبدالملک، پیشوای مؤمنان! میپرسد: هنگامی که مردم در روز قیامت محشور میشوند و گرد میآیند، چه میخورند و میآشامند تا کار حسابرسی آنان تمام شود؟ سالم نزد امام آمد و سؤالش را مطرح کرد. امام در پاسخ او فرمود: در آن روز زمین چون قرص پاکیزهای است و آبها در آن جاری است و مردم از آن میخورند و میآشامند. سالم نزد هشام بازگشت و سخن امام را بازگو کرد. هشام با شنیدن این پاسخ، گویی راهی تازه برای غلبه بر امام یافته باشد لذا گفت: اکنون باز گرد و بپرس: آیا دشواریها و مشکلات روز قیامت مجال خواهد داد که کسی به خوردن و آشامیدن بپردازد! امام باقر (ع) در پاسخ او فرمود: مشکلات قیامت باعث نمیشود انسانها از آب و غذای خود غافل شوند؛ چه مشکلات اهل دوزخ به مراتب بیشتر از درد و رنج مردم در صحنۀ محشر است، ولی با این حال، دوزخیان از آب و غذا بینیاز نیستند و درد و رنج آتش و شکنجههای جهنم باعث نمیشود که رنج گرسنگی و تشنگی را فراموش کنند، و بدین جهت خداوند در قرآن بیان کرده است که دوزخیان به اهل بهشت التماس میکنند و میگویند: «أَفیضُوا علینا مِن الماء أو مُمّا رزقکُم اللهُ» [5] یعنی؛ از آبها یا آنچه خدا به شما روزی کرده است، مقداری هم به ما ببخشید. هشام با شنیدن این پاسخ دیگر ساکت شد و نتوانست هدفش را دنبال کند[6].
ریشههای عداوت:
آنچه در زندگی امام باقر (ع) و نیز سایر ائمه شایان توجه می باشد، این است که چه ویژگیهایی در شخصیت و منش آنان وجود داشته، که معمولا حکومتهای جور متعرض ایشان میشدهاند؛ زیرا اگر ائمه اهل دخالت در مسایل سیاسی و اجتماعی نبودند و به استناد لزوم تقیه، از امر به معروف و نهی از منکر و نشر معارف دینی دوری می گزیدند، بیشک زمینهای برای مخالفت و کینۀ حاکمان جور علیه ایشان پدید نمیآمد. بنابراین، باید ریشههای این رویارویی را در شخصیت ممتاز و محوریت اجتماعی و بینشهای سیاسی آنان جست؛ زیرا این عوامل، هنگامی که دست به دست یکدیگر دهند، موجب احساس خطر حاکمان می شود. شخصیت ممتاز علمی و اجتماعی، تا زمانی که فاقد بینش خاص سیاسی باشد و نسبت به حکومت جور نقدی نداشته باشد، مورد تعرض واقع نمیشود، و در صورتی که شخص منتقد سیاسی باشد ولی در جامعه کسی به آرای وی اهمیت ندهد، یا حکومت او را به خود وا مینهد و یا به راحتی وی را سر به نیست می کند، ولی تاریخ مینماید که خلفا با ائمۀ معصومین هیچ یک از این دو شیوه را نپیمودهاند، نه ایشان را به حال خود واگذاشتهاند و نه توانستهاند به راحتی ایشان را از میان بردارند، بلکه هماره مترصد از میان بردن آنان بودهاند و برای عملی ساختن اندیشۀ خود مدتها به تدبیر و حیله و نقشهکشی می پرداختهاند! به هر حال، گواه آنچه آوردیم خطبهای است که امام باقر (ع) در مکه برای مسلمانان ایراد کرده است.
امام صادق (ع) می فرماید: در یکی از سالها که هشام بن عبدالملک برای انجام مراسم حج به مکه آمده بود، امام باقر (ع) نیز در مکه حضور داشت. در آن سفر امام باقر (ع) برای مردم سخنرانی کرد و از جمله سخنان آن حضرت چنین بود: سپاس مخصوص خداوندی است که محمد (ص) را به پیامبری مبعوث کرد و ما – خاندان نبوت – را به وسیلۀ او کرامت بخشید. ما برگزیدگان خدا بر خلق اوییم و انتخابشده از میان بندگان وی هستیم و ما خلفای الهی میباشیم. پس آن کس که از ما پیروی کند، سعادتمند است و کسی که ما را دشمن بدارد و با ما مخالفت کند، شقی و نگونبخت خواهد بود. این سخنان به هشام گزارش شد و زمینۀ خشم شدید او را فراهم آورد، اما در چنان شرایطی صلاح ندید که متعرض امام باقر (ع) شود. زمانی که به دمشق بازگشت و ما هم به مدینه بازگشتیم، به وسیلۀ نامه از کارگزار خویش در مدینه خواست تا من و پدرم (محمد بن علی) را به دمشق بفرستد. زمانی که وارد دمشق شدیم هشام تا سه روز اجازه نمیداد که نزد او برویم. تا این که سرانجام، روز چهارم به ما اجازۀ ورود داد. وقتی که ما در آستانۀ ورود قرار داشتیم، هشام – که نفرین خدا بر او باد – به اطرافیانش دستور داده بود تا پس از او، هر یک به امام باقر (ع) ناسزا بگویند و وی را سرزنش کنند!
امام باقر (ع) وارد محفل هشام شد، و بدون این که توجه خاصی به هشام داشته باشد و احترام ویژهای برای او قایل شود، در جملهای عام که شامل همۀ اهل مجلس می شد گفت: «السلام علیکم»، سپس بدون اجازه خواست از هشام، در مکان مناسب بر زمین نشست. هشام به شدت خشمگین می نمود؛ زیرا اولا به شخص او سلام ویژهای که به خلفا داده می شد، داده نشد، و ثانیا امام باقر (ع) برای نشستن از او اجازه نخواست! هشام گفت: ای محمد بن علی! همواره یک نفر از شما خاندان، وحدت مسلمانان را شکسته و میشکند و مردم را به سوی خود فرا میخواند و از روی سفاهت و جهل، گمان دارد که امام است.
هشام شروع به سرزنش کرد و چون او ساکت شد، یکایک مجلسیان او، سخنان توهینآمیز و نیش آلود او را پی گرفتند. چون سخنانشان پایان یافت، امام باقر از مکانی که نشسته بود برخاست و ایستاده چنین سخن گفت: ای مردم! به کدامین سو می روید؟ و شما را به کجا می برند؟ خداوند نسل پیشین شما را به وسیلۀ ما خاندان هدایت کرد و نسلهای آیندۀ شما نیز باید به وسیلۀ ما راه یابند. اگر شما پادشاهی زودگذر دنیا را دارید، ما در آینده فرمانروایی خواهیم داشت. پس از فرمانروایی ما، هیچ حاکمیتی و پادشاهی نیست؛ زیرا ما اهل فرجامیم و خداوند فرموده است: «والعاقبة للمتقین».
سخن که بدین جا انجامید، هشام دستور داد تا پدرم امام باقر را به زندان ببرند و محبوس سازند. اما امام در زندان ساکت نبود و زندانیان را مورد انذار و بیدار باش قرار داده، مطالب بایسته را با ایشان در میان میگذاشت، به گونهای که همگان به او دلبسته شدند. زندانبان از این جریان بر آشفت و وقایع را به هشام گزارش کرد. هشام دستور داد تا امام را از زندان رها سازند و نزد او بفرستند. امام صادق (ع) می فرماید: در این ماجرا من همراه پدرم وارد دربار هشام شدیم، او بر تخت نشسته بود و درباریان و ارتشیانش با سلاح ایستاده بودند. تابلو هدف را در برابر جمع نصب کرده و بزرگان قوم مشغول هدف گیری و تیراندازی بودند. با ورود ما به آن جمع – در حالی که پدرم جلوتر حرکت می کرد و من پشت سر وی بودم – نگاه هشام به پدرم افتاد و گفت: ای محمد! تو هم با بزرگان قوم من وارد مسابقه شو و تیراندازی کن. امام باقر فرمود: من دیگر سنم از این کارها گذشته است، اگر صلاح بدانی من معاف باشم. هشام گفت: به حق کسی که ما را با دینش عزت بخشید و محمد (ص) را مبعوث کرد تو را معاف نخواهم داشت. سپس به یکی از بزرگان بنیامیه اشاره کرد تا کمانش را به پدرم بدهد.
پدرم کمان را گرفت. تیری در چلۀ کمان نهاد و نشانه گرفت و رها کرد، تیر در نقطۀ وسط هدف نشست، پدرم تیر دوم را نشانه گرفت، تیر دوم در وسط تیر اول فرود آمد و همین طور تا نه تیر…! هشام بشدت مضطرب شده بود و قرار نداشت و نمی توانست خویشتنداری کند. تا این که گفت: ای ابوجعفر! تو می گفتی که سِنت از این کارها گذشته! در حالی که تو قهرمان تیراندازان عرب و عجم هستی. این سخن را گفت، ولی به سرعت از گفتۀ خویش پشیمان شد. هشام سعی داشت که خود را به عواقب ریختن خون پدرم گرفتار نسازد؛ (زیرا دریافته بود که کشتن اهل بیت بهای سنگینی برای حکومتها داشته است). هشام به زمین خیره شده بود در حالی که من و پدرم در مقابلش ایستاده بودیم. ایستادن ما به طول انجامید و پدرم خشمگین شد، هشام از نگاههای غضب آلود پدرم به آسمان، شدت خشم او را دریافت و گفت: ای محمد! نزدیکتر بیا… پدرم به طرف تخت او رفت، من هم همراه پدرم بودم. شام از جای برخاست و با پدرم معانقه کرد و او را در سمت راست خود جا داد. سپس با من معانقه کرد و من هم سمت راست پدرم نشستم. هشام با تمام توجه مشغول گفتگو با پدرم شد و گفت: ای محمد! قریش هماره بر عرب و عجم پیشوایی خواهد داشت، تا زمانی که چون تویی در میان قریش باشد. براستی چه نیک تیر می اندازی. چه مدت تمرین کردهای تا چنین مهارتی به دست آوردهای؟
پدرم گفت: میدانی که مردم مدینه در کار تیراندازی دستی دارند. من هم در دورۀ جوانی گاهی تیراندازی داشتهام، اما مدتها است که ترک کردهام. و از آن پس، این نخستین بار بود که در حضور تو تیر انداختم. هشام گفت: هرگز مانند کار تو را از کسی ندیده بودم و گمان نمیکنم روی زمین کسی بتواند این گونه تیراندازی کند. آیا جعفر هم می تواند همین گونه هدف بگیرد؟
امام باقر (ع) فرمود: ما کمالها و حقایق دین را به ارث میبریم، همان دین کاملی که خداوند دربارۀ آن فرموده است: «الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا». [7]امروز دینتان را کامل کردم و نعمت را بر شما تمام ساختم و اسلام را به عنوان دین برایتان رضا دادم. و زمین هیچگاه خالی از انسان کامل نخواهد بود.
هشام با شنیدن این سخنان، چهرهاش سرخ و حالش دگرگون شد و سؤالها و اشکالهای متعددی را مطرح کرد و امام هم به هر یک پاسخ داد… این جریان ظاهرا خاتمه یافت و امام باقر (ع) همراه با فرزندش جعفر بن محمد عازم بازگشت به مدینه شدند، اما کینه و عدوات هشام تازه شعلهور شده بود! از این رو، مأمورانی را پیش از امام به روستاها و منازل میان راه فرستاد و به مردم دستور داد تا از فروختن خوراکی به امام باقر و همراهان او خودداری کنند و به ایشان جا و پناه ندهند. [8]
سختترین دوران بر امام باقر:
بررسی زندگی امام باقر (ع) می نمایاند که روزگار خلافت هشام از نظر سیاسی، سختترین و پر مسألهترین دوره برای آن حضرت به شمار می آید؛ زیرا در دورۀ خلفای پیشین، آن امام از مدینه به سایر شهرها جلب و احضار نشد. [9]استمرار خلافت هشام از جمله عوامل مهمی است که در بررسی علل تنگناهای سیاسی – اجتماعی این دوره باید مورد توجه قرار گیرد؛ زیرا حکومتها در آغاز، مسلط بر همۀ امور نیستند، ولی رفته رفته بر سلطه و نفوذ و نظارت آنان افزوده میشود. و در صورتی که حکومت بر پایههای جور استوار شده باشد، تداوم آن به استبداد فزونتر میانجامد. تاریخ نشان میدهد که دورۀ خلافت هشام در میان بنیامیه، از نظر استمرار کمسابقه بوده است؛ زیرا بیشتر آنان حکومتهایی دو یا سه ساله داشتهاند. استمرار پادشاهی هشام، نه تنها بر امام باقر و اهل بیت (ع) بلکه برای مجموعۀ شیعیان نیز سختیها و تنگناهای اجتماعی پدید آورد.
شیعه در تنگنای خلافت هشام:
برای ترسیم دشواریهای این دوره و نمایاندن مشقتهای شیعه در عصر خلافت هشام، توجه به سرگذشت زندگی جابر بن یزید جعفی کافی است؛ زیرا او از شخصیتهای مبرز شیعه در عصر امام باقر (ع) بود که در نتیجۀ فشارهای سیاسی حکومت اموی ناگزیر شد، شیوۀ سخت و توانفرسایی را در پیش گیرد.
نعمان بن بشیر میگوید: در سفری که به حج میرفتم، رفیق و همسفر جابر بن یزید جعفی بودم. در مکه حج گزاردیم و عازم مدینه شدیم. جابر قبل از حرکت به سوی مدینه، خدمت امام باقر (ع) -که در آن سال برای حج به مکه آمده بود- شرفیاب شد، تا از آن حضرت خداحافظی کند. پس از خداحافظی، من و جابر از مکه به قصد مدینه خارج شدیم. در میان راه به اخیرجه [10] رسیدیم، نماز گزاردیم و دوباره عازم شدیم. بر محملها جا گرفته بودیم که مردی بلند بالا سر رسید و نامهای را از امام باقر (ع) به جابر داد، گلهای مهر نامه هنوز خشک نشده بود. جابر از مرد قاصد پرسید، چه زمانی نامه را از امام باقر (ع) دریافت کردی؟ قاصد گفت: بعد از نماز. جابر با تعجب گفت: بعد از همین نماز! نامه رسان گفت: آری بعد از همین نماز. جابر نامه را باز کرد و مشغول خواندن شد. چهرهاش در هم رفت و از آن لحظه تا وقتی که به کوفه رسیدیم دیگر هرگز نخندید، و حتی تبسم نکرد، با این که قبل از آن میخندید و تبسم میکرد و با من گفت و شنود داشت.
چون به کوفه رسیدیم و وارد منزل شدیم، پس از ساعتی، جابر نزد ما آمد در حالی که نامه را به گردن آویخته و بر چوبی سوار شده بود و میان کوچههای کوفه میگشت و میگفت «منصور بن جمهور امیر غیر مأمور» و سخنانی از این قبیل. در میان مردم شایع شد که جابر دیوانه شده است. سه روز از این جریان میگذشت که نامۀ هشام بن عبدالملک به یوسف بن عثمان – که والی کوفه بود – رسید. در آن نامه، هشام دستور داده بود که جابر بن یزید را به هر شکل که شده پیدا کنند و او را گردن زده، سرش را برای او بفرستند. یوسف بن عثمان پس از خواندن نامه، رو به حاضران مجلس خود کرد و پرسید: جابر بن یزید کیست؟ هشام از من خواسته است تا او را احضار کرده و گردن بزنم. حاضران مجلس گفتند: این مرد، علّامه و صاحب حدیث و ورع و زهد بود، ولی اکنون گرفتار جنون شده است. میتوانی او را در کوچهها، همراه کودکان ببینی که با آنان سرگرم بازی است. والی کوفه به هشام بن عبدالملک جریان را گزارش کرد و هشام پاسخ داد: پس او را به حال خود واگذارید! روزهای زیادی نگذشت که منصور بن جمهور سر رسید و یوسف بن عثمان – فرماندار کوفه – را کشت و… [11].
از این روایت استفاده میشود که جابر به دستور امام باقر (ع) مأمور به تقیه شده است و راه تقیه را در اظهار جنون دیده و یا اصولا آن راه را نیز امام (ع) به وی پیشنهاد کرده است.
شهادت زید بن علی بن الحسین
قیام و شهادت زید بن علی (ع) در دوران حکومت هشام بن عبدالملک، به سال 121 ه [12] از دلایل انکارناپذیر حاکمیت استبداد در آن عصر است. برخی از مورخان نا آگاهانه یا مغرضانه در توصیف دورۀ خلافت هشام گفتهاند: مردم در خلافت او آرامش و آسایش داشتند و کسی علیه او خروج نکرد و در مقابل وی نایستاد، جز «زید بن علی بن الحسین» که در اطراف کوفه به تبلیغ علیه خلافت هشام پرداخت و هشام برای سرکوب وی ابن هبیره را فرستاد و او زید را دستگیر کرد و به قتل رسانید، بی آنکه از هشام فرمان قتل گرفته باشد، زمانی که خبر کشته شدن زید به هشام رسید، کار بیمشورت ابنهبیره بر او گران آمد و وی را به خاطر کشتن مردی قرشی آن هم بدون مشورت، ملامت کرد! [13]
پس از تحقیق در سایر منابع تاریخی آشکار میشود که سکوت عصر او نه معلول آسایش و رفاه بلکه نتیجۀ مشکلات اجتماعی و نیز برنامههای سرکوب گرانۀ هشام بوده است و اگر هشام در برابر کشته شدن زید، چنین وانمود کرده باشد که به قتل او رضا نداشته است، این چیزی است که در موارد مشابه آن بعدها دیده شد که قاتلان ائمه خود به سوگواری برای آنان میپرداختند؛ زیرا از پیامدهای قتل آل علی به شدت هراسان بودند و نتایج بحران آفرین آن را بارها و بارها دیده و به خاطر داشتند. بهترین گواه این دعا، حرکتها و آشوبهای گستردهای بود که پس از شهادت زید بن علی بن الحسین در خراسان رخ داد. شیعیان خراسان به جنبش آمدند و حرکتهای نهانی آنان علنی گردید، همدستان و هواخواهانشان انبوه شد، ستمهایی که بنیامیه بر خاندان پیامبر روا داشته بودند برای مردم باز میگفتند تا شهری باقی نماند، مگر این که این جریانها در آن راه یافت.[14]
این نقلهای تاریخی از جهات متعدد نادرستی نقل پیشین را روشن میسازد. علاوه بر این، آنچه با بدن زید پس از شهادتش انجام دادند، نمایانگر شدت عداوت هشام نسبت به آل علی (ع) است؛ زیرا یاران زید، بدن او را در مسیر جریان جوی آبی پنهان کرده بودند ولی یوسف والی کوفه آن را به وسیلۀ فرد جاسوسی پیدا کرد، بدن زید را بر صلیب کشیدند در حالی که عریان بود و جامه نداشت. شاعری از بنیامیه چنین سرود: [صلبنالکم زیدا علی جذع نخلة / و لم ار مهدیا علی الجذع یصلب]، یعنی: «ما زید را بر شاخههای نخل به دار آویختیم و من هیچ مهدیی را نمیشناسم و ندیدهام که بر شاخهها به صلیب کشیده شود!» در این تعبیرها، تعریض و کنایه است به اندیشۀ شیعه دربارۀ قیام مهدی (ع). به هر حال این هشام بود که سرانجام به یوسف فرمان داد که بدن زید را بسوزانند و خاکستر آن را به باد دهد! [15]
شهادت امام باقر با توطئه هشام:
در بررسی زندگی سیاسی امام باقر (ع) نباید از اختلاف درونی برخی علویان با آن حضرت غافل بود؛ زیرا این اختلافها هر چند به ظاهر رنگی سیاسی نداشت، ولی در نهایت به مسایل سیاسی انجامید. آن چه این اختلافها را به امر سیاست گره میزد، این بود که خلفا همواره در صدد یافتن راهی آسان برای از میان بردن خط امامت و جریان اندیشۀ شیعی بودند و در این میان بدیهی است که دامن زدن به اختلافهای درونی آل علی و استفاده از عناصر ناراضی علیه آنان، میتوانست شیوهای راحت و کمپیامد برای حکومت باشد.
هشام بن عبدالملک؛ از همین شیوه استفاده کرد و با تدابیری زید بن حسن را که نسبت به امام باقر (ع) بر سر میراث رسول الله (ص) و امر «امامت» عداوت داشت، علیه آن حضرت به کار گرفت تا این امر به شهادت امام باقر (ع) منتهی گردید!
ابوبصیر از امام صادق (ع) نقل کرده است: زید بن حسن همیشه با امام باقر (ع) در مورد میراث رسول خدا، درگیری داشت و مدعی بود که او برای دریافت آن میراث، سزاوارتر است به این دلیل که از نسل فرزند بزرگتر است – زیرا زید از نسل حسن بن علی و امام باقر از نسل حسین بن علی (ع) بود – این اختلاف حتی به محکمۀ قاضی نیز کشیده شد. در یکی از همین محاکم زید بن حسن به زید بن علی بن الحسین – برادر امام باقر (ع) – توهین کرد و زید بن علی بن الحسین سوگند خورد که دیگر با زید بن حسن روبرو نشود. از روایت استفاده میشود که در این محکمهها، شخص امام باقر (ع) حضور نمییافته، بلکه برادر خود (زید بن علی) را مأمور پاسخگویی به ادعاهای زید بن حسن مینموده است. از این رو، پس از مشاجرۀ یاد شده، زید بن علی از امام باقر (ع) خواهش میکند که دیگر او را از حضور در محکمهای که زید بن حسن در آن مدعی است معاف دارد. امام باقر هم میپذیرد. زید بن حسن که گویی در انتظار چنین فرصتی بود از این که میتواند از آن پس با شخص امام باقر (ع) رویاروی شود، خرسند شد؛ زیرا امید داشت که در این رویارویی میتواند امام را تحت فشار و مورد اذیت و بیحرمتی قرار دهد!
زید بن حسن نزد امام باقر آمد تا آن حضرت را به محکمۀ قضا ببرد. امام عازم شد، ولی به او فرمود: ای زید تو اکنون در زیر لباسهایت خنجری را پنهان کردهای و… امام در این هنگام گوشههایی از قدرت امامت را به وی نمایاند و با کرامتهای خویش به او اثبات کرد که امامت امری الهی است و نه میراثی بشری و قراردادی اجتماعی. زید با مشاهدۀ کرامتها، گاه مدهوش میشد و به شدت شگفتزده میگردید، ولی هرگز از غفلت و هواپرستی بیرون نیامد. زید بن حسن با مشاهدۀ آن کرامتها، سوگند یاد کرد که دیگر به نزاع با امام باقر (ع) برنخیزد! و از امام جدا شد ولی همان روز به سوی هشام بن عبدالملک [16]حرکت کرد. وقتی که به حضور هشام رسید گفت: من از نزد ساحری دروغگو میآیم که برای تو سزاوار نیست او را به حال خود واگذاری. زید بن حسن آنچه را دیده بود برای هشام بازگفت. هشام بن عبدالملک به کارگزار خویش در مدینه دستور داد: محمد بن علی را دربند بکش و نزد من بفرست!. آنگاه به زید بن حسن گفت: اگر محمد بن علی را در اختیار تو قرار دهم، آیا حاضری او را به قتل رسانی؟ زید بن حسن گفت: آری. والی مدینه با دریافت فرمان هشام به عواقب آن اندیشید و به هشام نوشت: من فرمان تو را رد نمیکنم و این نامه به معنای مخالفت با تو نیست، ولی دوست دارم از سر خیرخواهی با تو سخنی بگویم: مردی را که از من خواستهای تا در بند کشیده، نزد تو بفرستم، عفیفترین و زاهدترین کس در روی زمین است و من به صلاح حکومت تو نمیبینم که متعرض وی شوی… [17]. این حدیث طولانی است، ولی به هر حال، زید بن حسن از این طریق به خواستۀ خود دست نیافت. پس از بازگشت از شام به مدینه، سرانجام با تدبیری زین اسب را آغشته به سم کرد و از این طریق امام باقر (ع) را مسموم ساخته، به شهادت رسانید. در این راه دست هشام پنهان است؛ زیرا آنچه هشام از آن بیم داشت و برای حکومت خود از آن نگران بود، از یک سو وجود امام، و از سوی دیگر درگیری علنی با آن حضرت بود، اما از میان بردن امام باقر (ع) به صورت مخفی و به وسیلۀ فردی از خاندان علی میتوانست او را از هر دو مشکل برهاند! [18]
پی نوشت ها
[1] حیاة الحیوان 1 / 102٫
[2] مروج الذهب 3 / 205٫
[3] تاریخ یعقوبی 2 / 328٫
[4] عمدة الطالب 139٫
[5] اعراف / 50٫
[6] احتجاج طبرسی 2 / 323؛ روضة الواعظین 1 / 303؛ کشف الغمة 2 / 331؛ سیر اعلام النبلاء 4 / 405؛ الفصول المهمة 214؛ احقاق الحق 12 / 178؛ نورالابصار 143٫
[7] مائده / 3٫
[8] اصول کافی 2 / 376؛ مناقب 4 / 189؛ بحار 46 / 264؛ نورالابصار 64-60؛ الانوار البۀة 119؛ اثبات الهداة 5 / 272 و 311 به نقل از امان الاخطار ابن طاووس و دلائل الامامة محمد بن جریر بن رستم طبری.
[9] در برخی روایات احضار امام از مدینه به شام در زمان عبدالملک نیز یاد شده است، ولی با توجه به محتوای روایت و ذیل آن این نظر قوت میگیرد که راوی به جای هشام بن عبدالملک فقط عبدالملک را گفته باشد و هر دو روایت یکی به شمار آید. رک: الخرائج و الجرائح 1 / 291٫
[10] نام مکانی است در راه مکه به طرف مدینه.
[11] اختصاص 67؛ اعیان الشیعة 4 / 52٫
[12] برخی سال شهادت زید را سال 122 ه دانستهاند. رک: مروج الذهب 3 / 206٫
[13] الامامة و السیاسة 1-2 / 125٫
[14] تاریخ یعقوبی 2 / 326٫
[15] مروج الذهب 3 / 207٫
[16] در برخی از متون به جای هشام بن عبدالملک فقط نام عبدالملک آمده است، ولی با توجه به این که عبدالملک معاصر امام سجاد (ع) بوده، میتوان مطمئن شد که هشام بن عبدالملک مورد نظر است و چه بسا لفظ هشام به وسیلۀ راویان یا نسخه نویسان ساقط شده باشد.
[17] الخرائج و الجرائح 2 / 600؛ بحار 46 / 329٫
[18] ورالابصار 49 و 60٫