نیو ساینتیست؛ در گزارشی که به تازگی آلون اندرسون در نشریه «NewScientist» منتشر کرده است ثابت میکند چطور احساسات هسته زندگی، آگاهی و فرهنگ انسانی را تشکیل میدهد.
با وجودی که دنیای علم و فناوری در دهههای گذشته شاهد پیشرفتهای شگرفی بوده، اما هنوز هم دانشمندان و پژوهشگران شبانهروز برای رسیدن به پاسخِ پرسشی تحقیق میکنند: چطور مغز ما علاوه بر اینکه میتواند تصاویر، دیدهها، صداها و بوهای اطرافمان را تولید کند، میتواند آنها را با احساسات شخصی و حس «حضور در محیط» همراه کند؟
آنتونیو داماسیو، استاد عصبشناسی، روانکاوی و فلسفه دانشگاه کالیفرنیای جنوبی پاسخی هوشمندانه برای این مشکل دشوار «حس آگاهی» دارد.
توضیح داماسیو از چگونگی ساختار حس آگاهی، لحظهای تکاندهنده در کتاب شگفتآور و عمیق او رقم زده است. او پیش از این در کتاب «احساسِ آنچه روی داده» و کتابهای پرفروش دیگرش این موضوع را پیش کشیده بود، اما هرگز چنین توضیح واضحی را به زبان غیرفنی ارایه نکرده بود و آن را در ایدهای گستردهتر که در این کتاب عنوان شده، نگنجانده بود. داماسیو میگوید این ایده ساده است: «اعتباری که شایسته احساسات هستند، به آنها نمیدهیم.»
داماسیو یک عمر را صرف بررسی «چرا و چگونه ما ابراز احساسات میکنیم، حس میکنیم، و با استفاده از احساسات ضمیرهای خود را میسازیم؛ چگونه احساسات به بهترین نیات ما کمک میکنند یا آنها را تحلیل میبرند؛ چرا و چگونه مغز ما با جسممان تعامل دارد» کرده است.
این کتاب خلاصهای از تجربههای اوست و داماسیو در این کتاب توضیح میدهد چرا احساسات نه تنها به ما کمک میکنند مشکلات دشوار را بشکافیم بلکه روشی را به ما نشان میدهند که فرهنگ انسانی را با زندگیای که «٣ میلیارد و ٨٠٠ میلیون سال پیش» وجود داشته، مرتبط کنیم.
دیدگاههای داماسیو همیشه بحثبرانگیز بودهاند چراکه او اصرار میورزد نمیتوانیم آگاهی را فقط و فقط از طریق نظارت بر چگونگی تعامل مغز با دنیای بیرون درک کنیم؛ باید ذهنیتی از این دنیا در درون ما وجود داشته باشد. او مینویسد: «این موضوع عموما به دلیل مخاطراتی که برای مفاهیم واقعگرایانه فیزیولوژی عمومی و قوه ادراک به بار میآورد، انکار میشود.»
داماسیو میگوید جسم ما برای آگاهی حایز اهمیت است، چون علاوه بر آنچه از دنیای بیرون درک میکنیم، دو نوع جهان درونی را ترسیم میکنیم. اولی جهان قدیمی متابولیسم- قلب، ریهها، امعا و احشا، پوست و رگهای خونی- است. آنچه را که از این جهان باستانی احساس میکنیم در قالب درد، لذت، سلامتی و خستگی توصیف میکنیم. اینها «اجزای اصلی احساسات» هستند. او از شاعر انگلیسی ویلیام وردزوورث نقلقول میآورد که میگوید: «احساساتی که با گوشت و خون حس میشوند، شیرین هستند.»
این جریانی که در پسزمینه قرار دارد وابستگی بیشتری به واکنشهای احساسی قدرتمند دارد که با عکسالعملهای ما به مسائل اطرافمان که خاطرات، گرسنگی، تشنگی یا هوس را برمیانگیزانند و احساساتی مانند خوشی، غم، ترس، خشم و حسادت را بروز میدهیم.
کنترل این واکنشها را که تغییراتی در بدن ایجاد میکنند، بخشهایی از مغز که در واقع پایین کورتکس قرار دارند در دست دارند؛ آنها در حقیقت واکنشهایی هستند که ناخودآگاهانه فعال میشوند. در این زمان است که دومین و تازهترین جهان مهرهداران که از اسکلت و ماهیچه تشکیل شده، نقش خود را ایفا میکنند.
«تصاویری» از این دنیای دوم «شبحی جسمانی» را برای مجاری احساسی ما- یعنی گوشها، بینی، دهان و چشم- فراهم میکند و زمانیکه ماهیچهها ما را به سوی منظرهای هدایت میکنند، آنچه را به آن نگاه میکنیم ترسیم میکنند. داماسیو میگوید زمانی که احساساتی که حالت درونی ما از زندگی را توصیف میکنند در پیش دیدگان جسم قرار میگیرد، بطوری که خودش به عمل ایجاد تصاویر دنیای بیرون دست میزند، منظرهای ذهنی پدید میآید.
بگذارید کمی این موضوع را واکاوی کنیم. داماسیو چندین جزء آگاهی را برشمرد، اما به ندرت از کورتکس، جایی که معمولا سرچشمه توضیحات است، اشاره کرد. از نظر او تمرکز کامل بر کورتکس و سیستم بینایی از جهت اینکه «عصبها به آگاهی متصل هستند، اشتباه محض است.»
قطعا به کورتکس احتیاج داریم. این بخش از مغز در گرد آوردن نواحی مختلف مغز در آخرین گام تجربه آگاهی که شبیه به تئاتر مولتیمدیا است، کمک میکند. در این مورد داماسیو با محققان دیگری همرای است که لازم میدانیم توضیح دهیم چگونه کورتکس یکپارچگی عظیم مغز را -که استانیسلاس دیهائن، دانشمند علوم اعصاب آن را «افروزش جهانی» مینامد- اداره میکند.
داماسیو متفکری برجسته است و در پانورامای لایه لایهای که او در آن عملکرد احساسی در مغز را توصیف میکند، حرفهای بیشتری هست. در اینجا ترجیح میدهم شما را تشویق کنم به تجربههای خودتان نگاهی بیندازید: ممکن است مشاهده کرده باشید که «ذهن آگاه شما یکپارچه و یکدست نیست. مغز مرکب است. بخشهایی دارد. این بخشها چنان در یکدیگر ادغام شدهاند که گاه ورودی و خروجی آنها یکی است، اما با این حال آنها بخشهای مغز هستند.» داماسیو برای تحقیق درباره ریشههای احساسات، از واژه هومئوستازی (به معنای همایستایی) استفاده کرد و معانی مختلف این کلمه را از تعریف تداوم تعادل اندامگان به معنای «سرزندگی» و انعکاس زندگی در آینده به کار برد.
داماسیو با چنین نگاهی وحدتی در زندگی یافت که هر چیزی از «هومئوستازی الزامآور» تبعیت میکند.
احتمالا هومئوستازی در باکتری شکل میگیرد، اما در سیستمهای عصبی میتوان روند آن را مشاهده کرد: «احساسات از روند خوبی و بدی زندگی به مغز میگویند، بدون اینکه پای کلمهای در میان باشد.» احساسات کار میکنند، چون حالت درونی را «میبینند» و آن را برای شخص مهم جلوه میدهند. این استفاده استعاری از هومئوستازی به داماسیو این امکان را داد تا نگاهی شفاف به فرهنگ، شرایط انسانی و علم داشته باشد.
معمولا فرهنگ را با هوش خلاقه مرتبط میدانیم، اما داماسیو از ما میخواهد قصد آن را به عنوان «تولید اصلاحات هومئوستازی» ببینیم. داماسیو میپرسد چطور میتوانیم تولد آثار هنری را ببینیم و نتوانیم تصور کنیم «فردی روی راهحل مشکلی که احساسات پیش آورده، کار کرده است؟» این نظریه بزرگ داماسیو را میپذیرم که شرایط انسانی شامل دو جهان میشود: عقل و احساسات.
این «قوانینی که طبیعت آنها را مقرر کرده» به جهان هومئوستازی نخستین موجودات بازمیگردد، «ریسمانهایی که توسط دستان نامرئی درد ولذت کشیده میشوند»؛ ریسمانهایی که ما نساختیم و به راحتی تغییر نمیکنند. خیلی مطمئن نیستم که شناخت شرایط انسان آن را راحتتر کند مگر اینکه در مقام نویسنده یا هنرمند بتوان آن را کشف کرد.
داماسیو در کشف ضمیر خود، خودش را انسانگرایی معرفی کرد که چند حقه برای رویارویی با احساساتش به کار برد. او توضیح میدهد که «برای برخی از ما، بسیاری از لحظات خوب گذشته میتوانند در خاطرمان «شگفتآور باشند... حتی لحظات خارقالعادهای جلوه کنند... این تغییر شکل میتواند جادویی و سرگرمکننده باشد.» احساس مثبتی که با نوسازی فرد از گذشته همراه میشود کمک میکند آیندهای متمایز را بسازد. او معتقد است همه انسانها اینچنین فکر نمیکنند، اما یادگیری این حقه ارزشمند است.
او تحتتاثیر آیندهگراها نیست که تصور میکنند بالاخره روزی بر رنجهایمان فائق میآییم یا به کمال میرسیم. این تمامی گستره احساساتی است که ما را آنچه که هست میکند، با دستاوردها و تراژدیها، رنج و خوشی؛ و او فکر میکند پذیرفتن این نکته که زندگی همیشه روی خوبش را نشان نمیدهد و باید بهترین رویارویی ممکن را با آن داشت، موافق است.
او مینویسد: «میدانم، باید قدبلندتر باشم» و اضافه میکند که پذیرش نقصش به عنوان «سندروم استکهلمی» شناخته میشود؛ سندرومی که فرد عاشق زندانبانانش است. او در کتاب «نظم عجیب چیزها» دیدگاههایی را ارایه میکند که خواننده دست از خواندن میکشد و به فکر فرو میرود.
او به این نوع خواندن اشاره کرده بود؛ در واقع قدرت جذب کتاب آنقدر ما را در رویای دیگری غرق میکند که آگاهی از افکار خود را از دست میدهیم و زمان را فراموش میکنیم. داماسیو میگوید: «اگر واقعا میخواهید آزاد باشید به ادبیات روی بیاورید.» این کتاب، فضایی جالب برای تمرین این آزادی به شما عرضه میکند.