مجله مهر: ماجرا از روزی شروع شد که بدون در نظر گرفتن عکس روی جلد و نام فیلم «رالی ایرانی» تصمیم گرفتم آن را ببینم. یک مجموعه متفاوت که در همان قسمت اول و حتی دقیقههای ابتدایی جذبم کرد. مجموعه خوشساخت و متفاوتی که هم سرگرم کننده بود و هم برای اولین بار زوایایی از آدمهای شناخته شده سینما را نشان میداد.
بعد از «رالی ایرانی» عید امسال همان ژانر این بار در تلویزیون و با «هفتروز و هفتساعت» تکرار شد. مجموعهای که بدون شک از رالی جذابتر هم بود.
پای هر دو مجموعه نام «سعید ابوطالب» دیده میشد، کسیکه فارغ از این مجموعهها همه ویژگیهای هیجانانگیز یک مصاحبه شونده را داشت؛ از نمایندگی مجلس و طلبگی تا فیلمسازی و اسیر شدن در عراق!
برای مصاحبه خودش موزهسینما را پیشنهاد داد و در یکی از روزهای بهار در کافه با او به صحبت نشستیم. سعید ابوطالب متولد سال 1348 است، زندگی پر فراز و نشیب با عجایب زیادی داشته، تجربههایی را از سر گذرانده که گاهی فکر میکنیم حتی یکی از آنها برای عمر آدمیزاد کافیست! همه کارهایی که در زندگیاش انجام داده، بر اساس اتفاق بوده، او اتفاقهای زندگیاش را به فرصتهایی برای تجربه و کار کردن بدل کرده و انصافا هم موفق بوده است.
همیشه سرش شلوغ است و خودش میگوید «اغلب کارهای مختلف را با هم انجام میدهم، به طور کلی اعصابم بهم میریزد اگر بخواهم فقط یک کار انجام دهم.».
اما همه حرفهایش به علاقه در درس خواندن ختم میشد و همین شد که صحبتها را از درس خواندنها و دانشگاه رفتنش شروع کردیم:
«سال 66 کنکور شرکت کردم، روزهایی که در بحبوحه جنگ بود، دو دیپلم داشتم که با یکی در دانشگاه شیمی قبول شدم و با دیگری که دیپلم ادبیات بود حقوق دانشگاه آزاد شرکت کردم و چهارم شدم. در یک سال دو جا قبول شده بودم، برای رشته حقوق رفتم، ولی خیلی از فضای دانشگاه خوشم نیامد و به دانشگاه نرفتم.
اما شیمی را در دانشگاه تهران قبول شده بودم و همه خواهر و برادرهایم در این دانشگاه درس خوانده بودند و من هم رفتم.»
کمی به عقب برویم؛ دبیرستان کجا درس میخواندید؟ و فکر میکنم همانسالهای دبیرستان بود که برای اولین بار به جبهه رفتید.
من همه 12 سال تحصیل را در علوی درس خواندم، همزمان در مدسه حاجآقا مجتهدی طلبگی هم میخواندم. در سال 64 که 16 ساله بودم به جبهه رفتم. تا 5-6 ماه بعد از قبول کردن صلح همچنان جنگ در مناطق جریان داشت و من هم منطقه بودم. اما وقتی برگشتم درسم در رشته شیمی را در دانشگاه ادامه دادم. همزمان طلبگی را هم ادامه میدادم. البته همان زمان هم سینما را در مرکز آموزش فیلمسازی، همین موزه سینمای فعلی شروع کردم و فیلمنامه نویسی را در حوزه هنری.
سینما و طلبگی در کنار هم!
زمانیکه سینما میخواندم در همین موزه سینما با آقای زائری همکلاس بودم. بعد از این دوره تهیهکنندگی را خواندم.
به شما نمیگفتند چطور هم طلبگی میخوانید هم سینما؟! به هر حال اینها با یکدیگر در تناقض هستند.
نه اصلا تناقض ندارد! بستگی به خود آدم دارد.
حرف شما درست است، اما به هر حال نگاه جامعه متفاوت است.
من به جامعه چه کار دارم؟ آن زمان خواهرم هم همراه من میآمد و هر دو سینما میخواندیم. خواهرم هم چادری بود، از میدان شهدا سوار موتور میشدیم و با هم میآمدیم. اصلا آن زمان خانمی با حجاب چادر را در بچههای کلاس نمیتوانستیم پیدا کنیم، بعدها حضورشان در این فضا بیشتر شد.
الان بعد از چند سال ناراحت نیستید که این درسها را پیوسته نخواندهاید و بارها رها کردید و دوباره برگشتید؟
من همهچیز را رها کردم، اما دوباره برگشتم و تمامش کردم. همیشه اگر موضوع مهمتری اتفاق افتاده، به سراغ آن رفتم و دوباره مشغول درس خواندن شدم. چند سال پیش هم مشغول تحصیل در مقطع دکترای جامعه شناسی سیاسی شدم معدلم 20 بود، اما هنوز تمامش نکردهام.
اگر بخواهیم رشتههای تحصیلی شما را بشماریم، میشوید دیپلم ادبیات، دیپلم ریاضی، لیسانس شیمی، طلبگی، تهیهکنندگی تلویزیون، فوق لیسانس علوم سیاسی و دکترای جامعهشناسی سیاسی و ... اینها چقدر به کار آمدهاند؟
اصلا به درد نمیخورند!
حتی اگر به درد بخور بودن را کنار بگذاریم، به هر حال شما وقت و انرژی برای آنها گذاشتهاید. اگر قرار بود به دردتان بخورند، باید پیوسته ادامه میدادید و سر وقت مدرک را میگرفتید.
نه اصلا بحث اینها نیست، من از درس خواندن لذت میبرم!
یعنی شما از اینکه درس بخوانید، حالتان خوب میشود؟
خیلی! من از کتاب خواندن و فیلم دیدن آنقدری لذت نمیبرم که از درس خواندن میبرم! (میخندد)
چه زمانی وارد صدا و سیما شدید؟
سال 75-74 بود که برای تلویزیون فیلمسازی میکردم.
اولین چیزی که ساختید را به خاطر دارید؟
بله! فیلم مستندی درباره شهید تندگویان به نام «واژهای به نام استقامت» ساختم. من شخصا شهید تندگویان را دوست داشتم و تهیهکنندگی و کارگردانی آن را خودم انجام دادم.
پس از آن روند چطور ادامه پیدا کرد؟
در همین زمان بود که روزنامهنگاری در روزنامه جمهوری اسلامی که تقریبا دو سالی در آن حضور داشتم را رها کردم و دیگر مستندساز شده بودم.
ماجرای مستندسازی شما از کجا شروع شد؟
در حقیقت از دوران مدرسه فیلمسازی میکردم و آن زمان دوربین سوپر هشت داشتم! از در و دیوار فیلم میگرفتم، فیلمهای سه دقیقهای میساختم و هنوز هم آنها را دارم. فیلمها خیلی هم گران بودند و ما هم جنوب شهر زندگی میکردیم، ولی پولهایم را جمع میکردم و هر فیلم را میخریدم. بعد از اینکه ضبط میکردم، فیلم را به عکاسی سر کوچهمان میبردم، او هم برای ظهورشان آنها را به آلمان میفرستاد، تقریبا یک ماه زمان میبرد تا فیلم ظاهر شود! تصور کنید من یک ماه صبر میکردم تا فقط سه دقیقه از فیلمم را ببینم، آنهم در آپارات!
آپارات آن زمانم را از بازار سید اسماعیل خریدم و هنوز هم آن را دارم!
مشخص است علائقتان را جدی گرفتهاید و دنبال آنها رفتهاید!
من فکر میکنم آدم نباید علائق درونش را سرکوب کند، بلکه باید به آنها بها بدهد و حتی مدتی را با آنها سر کند. آن چیزی که در درون هرکسی هست، حتما وجه خوبی دارد.
شما سراغ علاقههایی که داشتید، رفتید؛ اما به هر حال آدمها را بنا بر ظاهرشان دسته بندی میکنند و شما هم مستثنی از این قضیه نیستید! نمیخواستید این نگاه را نسبت به خودتان تغییر دهید؟
شاید به همین دلایل بود که به جامعهشناسی رو آوردم. بعد از اینکه طلبگی و ادبیات خواندم، به این فکر کردم باید جامعه شناسی هم بخوانم تا جامعهام را بشناسم! اما این وسط علوم سیاسی هم خواندم که ماجرای آن خیلی جالب است. من با دکتر عماد افروغ دوست هستم، هر وقت هم که او را میدیدم، حرفهایی میزد که از آنها سر در نمیآوردم! به او میگفتم عماد حرفهای خوبی میزنی، از نوع صحبت کردن و ادبیاتی که به کار میبری هم خیلی خوشم میآید، اما متوجه نمیشوم! بعد از اینکه دو ترم علوم سیاسی خواندم و دیگر نماینده مجلس هم شده بودم؛ در مجلس کنارش نشستم و گفتم دکتر تو مکتب فرانکفورتی هستی؟! نگاهم کرد و من هم ادامه دادم که دو ترم علوم سیاسی خواندم و حالا میفهمم چه میگویی! بعد از این ماجرا از صحبت کردن با او لذت بیشتری هم میبردم، چون دایره واژگانش را میشناختم. جالب اینکه بعد از چند سال به نظریههایش ایراد میگرفتم!
در سینما هم همینقدر نگاه منتقدانه دارید؟
(میخندد و تعریف میکند) یکی از آدمهایی که در سینما مورد علاقهام بود، آقای رسول ملاقلیپور بود که در همین موزه سینما او را دیدم و حتی با یکدیگر بحثمان شد!
ماجرا از این قرار بود که درهمین مرکز آموزش فیلمسازی روزی قرار شد و فیلم «افق» را ببینیم و نقد کنیم. بعد از فیلم بلند شدم و گفتم که «آقای ملاقلیپور من شما را خیلی دوست دارم و احترام قائل هستم، اما این فیلمی که ساختهاید، کمی چرت است! در فیلم غواصی که به تصویر کشیدهاید و باتوجه به اینکه من در جنگ غواص بودم، باید بگویم این لباسی که در فیلم تن بازیگر کردهاید اصلا درست نیست!» آقای ملاقلیپور عصبانی شد و گفت: «من خودم از خبرنگارهای جنگ بودهام.» با اینحال من روی حرف خودم بودم و گفتم «فیلم خوبی است، اما غواصی که در آن حضور دارد، بدلی است!»
شما چند سال در جبهه بودید؟
سه، چهار سال جبهه بودم. دو بار هم مجروح شدم که برگشتم و دوباره رفتم؛ و شیمیایی هم شدید؟
دو بار. یک بار در فاو و یک بار هم در حلبچه. البته بمباران حلبچه را نبودم، با توجه به اینکه نیروی اطلاعات و عملیات بودم و خیلی با رزمندهها نمیرفتم، زودتر میرفتم جلو و برمیگشتم.
با همه این صحبتها اگر بخواهید خودتان سعید ابوطالب را تعریف کنید، چه میگویید؟
من فکر میکنم 48-47 سالم است، اما هنوز جای خودم را پیدا نکردهام. زمانی غواصی میکردم و فیلمهای زیرآبی میساختم. زمانی دلم میخواست غواص ماجراجو باشم. زمانی میخواستم فیلمساز بزرگی شوم، مدتی آرزوی استادی را در سر داشتم و حتی زمانی میخواستم نویسنده شوم. با اینکه همه اینها خوب هستند و خیلیهایشان را کم و بیش تجربه کردم، ولی هنوز در این سن نمیدانم چه میخواهم بشوم! (میخندد)
یعنی هنوز به آن چیزی که فکر میکنید، نرسیدهاید؟
من هنوز خودم را پیدا نکردهام و معتقدم اگر خودمان را پیدا کنیم به آرامش میرسیم.
هنوز خودتان را پیدا نکردهاید؟
زمانی که طلبگی میخواندم، فکر میکردم روزی لباس روحانیت را میپوشم که خیلی مقدس و روحانی هستم. زمانی فکر میکردم من یک آدم کت و شلواری میشوم که استاد دانشگاه است و سر ساعت به کلاس میرود و درس میدهم. اما باز به این نتیجه رسیدم که من همان غواص باید باشم یا فیلمسازی کنم! اما اصالتا هنوز خودم را پیدا نکردهام تا جایی که هنوز هم بعد از 25 سال زندگی مشترک، همسرم میگوید «من نمیدانم تو را چطور برای اطرافیانم توضیح بدهم هنوز کارهایی انجام میدهی که خیلی عجیب است!»
چطور باید خودمان را پیدا کنیم؟
تجربههای متفاوت کمک میکند آدم به ذات انسانی خودش نزدیک شود. فکر میکنم اگر آدم در یک سیکل تکراری بیفتد، از رشد خودش دور شده و بدل به یک ماشین و ابزار میشود. تصور من این است که هدف اصلی ما از خلقت این است که خود را بشناسیم.
یعنی برای اینکه خودتان را پیدا کنید، تجربههای مختلف داشتید؟ مثل همان دورهای که نماینده مجلس بودید.
نمایندگی چهار سال بود، زمانیکه من در مجلس بودم، واقعا نمایندگی کردم و از آنجایی که خانهمان هم نزدیک مجلس بود، هیچوقت غیبت نداشتم. غیر از کمیسیون خودم که فرهنگی بود، در کیمیسونهای دیگری هم حضور فعال داشتم. برخلاف خیلیهای دیگر که شغلهای دیگری از جمله استاد دانشگاهی داشتند. من همه کارهای دیگر را کنار گذاشته بودم و واقعا نمایندگی میکردم، اما بعد از دو سه سال احساس کردم من آدم سیاست نیستم. فضای سیاسی کشور ما فضای خوبی نیست، چون به هر حال ما تجربه دموکراسی یا به عبارت امروزیها مردم سالاری را نداشته و نداریم. هنوز فکر میکنم کاش انقلاب مشروطه پیروز شده بود تا ما یک دموکراسی نیمبند صد ساله داشتیم! اگر امروز فرانسه ادعای دموکراسی میکند و چه قبول داشته باشیم و چه نداشتیم، به هر حال تجربه بیش از 200 سال دموکراسی دارد. من نمیخوام درباره بدی یا خوبی دموکراسی نظر بدهم، چون معتقدم از دموکراسی برداشتهای متفاوتی میشود!
از طرفی، چون ما تجربه دموکراسی یا مردم سالاری را نداشتهایم، فضای سیاسی شفافی هم نداریم و ایرادهای مختلفی در آن میتوان پیدا کرد. در مدت چهار سالی که در مجلس بودم فهمیدم به درد سیاست نمیخورم! در آن زمان نمایندههای دیگر از لباس پوشیدن من تا نطقهایم را ایراد میگرفتند. البته همه چهار سال را نمایندگی کردم و تنها هفتههای آخر دوران مجلس را مرخصی گرفتم.
مدتی که در مجلس بودید، فیلم هم ساختید، درست است؟
در همان ایام پایانی مجلس فیلمی ساختم به اسم «پارلمان ایرانی» برای پرستیوی، و یک فیلم کوتاه به اسم «اقلیت و اکثریت» که هیچوقت پخش نشد.
چرا؟!
ماجرای فیلم روایتی از هفتههای آخر مجلس است و از نمایندهها میپرسم که «شما اقلیت مجلس هستید یا اکثریت» اگر بگویم نیمی از نمایندههای مجلس بعد از چهار سال نمیدانستند جز فراکسیون اقلیت هستند یا اکثریت، باورتان نمیشود! نماینده میگفت: منظورت از این حرفها چیست؟!
این فضا شما را سیاستزده هم کرد؟
بله، فکر کردم که میشود خدمت کرد، اما لازم نیست حتما در فضای سیاسی بود. گرچه معتقدم در فضای سیاسی کمتر میتوان خدمت کرد، چون محدودیتها زیاد است و در چهارچوبهایی قرار میگیری که دوستشان نداری. ولی خارج از فضای سیاسی، ممکن است به عنوان یک روزنامهگار، یک پزشک و ... خدمت بیشتری کنی.
اما به هر حال این تجربه سیاست لازم بود که نگاه شما را تغییر دهد.
بله! تجاربی خیلی خوبی دارم، از دوران طلبگی، جنگ، اسارت و سیاست. اینها تجاربی هستند که ممکن است خیلیها نداشته باشند و خدا را شاکر هستم که در شرایطی قرار گرفتم که همه این شرایط را از سر بگذرانم.
بعضیها هستند که ممکن است تنها یکی از این مسیرهای شما را رفته باشند و همانرا بزرگترین تجربه زندگی خودشان بدانند، اما شما همه را با هم دارید!
پوست کلفت هستم! اما باورتان میشود که اصلا خاطره تعریف نمیکنم؟ به پسرهایم هم گفتهام خاطره تعریف کردن برای بعد از 70 سالگی! البته حافظه نسبتا خوبی دارم و چیزهایی را یادم هست که برایتان عجیب خواهد بود. مثلا شماره اسلحه افسر زنی که در عراق من را اسیر کرد، به خاطر دارم. میدانید آدم این خاطرات را در ذهن نگه میدارد و بعد اگر لازم بود خرج میکند!
البته شما کتاب «هییو» را نوشتید که همان خاطرات شما در زمان اسارت است.
آن کتاب لازم بود، چون فکر میکردم ممکن است جزئیات را فراموش کنم یا حتی اتفاقات تحریف شوند. کتاب هم در اصل 800 صفحه بود که تنها 240 صفحه آن منتشر شد! بقیه آن غیرقابل پخش بود.
خودتان این مقدار از کتاب را کنار گذاشتید؟
بخشی را خودم کنار گذاشتم، بخشی را هم دوستانی که مشورت دادند، گفتند.
بعد از دوره نمایندگی مجلس، به سمت کار فرهنگی بیشتر کشیده شدید و به نظر میرسد ژانر تازهای را در حوزه مستندها راه انداختید.
واقعیت این است که تعدادی از نمایندهها که از حوزههای دیگر وارد مجلس میشوند، بعد از نمایندگی به شدت افسرده میشوند و نمیتوانند به کار قبلی خودشان برگردند. در بسیاری موارد مشاور میشوند. به هر حال نمایندههایی هستند که از شهرستان به عنوان استاد دانشگاه یا فعال اجتماعی به مجلس راه پیدا میکنند، بعد از اینکه چند دوره نمایندگی میکند، دیگر نمیتواند به همان موقعیت قبلی خودش برگردد و در حقیقت تمام میشود. اما من فکر میکردم که برای تمام شدنم خیلی زود است و با اینکه پیشنهادهای زیادی برای مشاور شدن داشته و دارم، با اعتقاد به اینکه این کار آدم را منفعل میکند، قبول نکردم. از همین رو به حوزه فرهنگی برگشتم و فکر کردم که خدا تجربهای را در اختیارم گذاشت که بتوانم دنیای سیاست را تجربه کنم. البته بماند که در همین مدت نظرم هم درباره برخی از سیاسیون تغییر کرد.
یعنی تا این اندازه تاثیر داشت؟
من به واسطه تجربه خبرنگاری و بعدتر فیلمسازی با خیلی از سیاسیون در ارتباط بودم، آنها و خط فکریهای مختلف را میشناختم. البته علایق شخصی هم به این حوزه داشتم و کتابهای زیادی را خواندهام. اما وقتی وارد دنیای سیاست شدم، نظراتم کاملا تغییر کرد؛ برخی از آنها اصلاح شدند و برخی هم متاسفانه کاملا خراب شد.
پشیمان نیستید؟
واقعیت اینکه گاهی فکر میکنم کاش من وارد دنیای سیاست نمیشدم تا بعضیها همانقدر برایم مقدس باقی میماندند. سیاستمدارهای ما خیلی خوب هستند، اما بینشان کارنابلدهای زیادی هم پیدا میشود، شایستهسالاری در حوزه سیاست اتفاق نمیافتد، چون در حوزههای دیگر ناخودآگاه اتفاق میافتد، مثلا در سینما اگر کسی فیلم بلد نباشد بسازد یا بازیگر خوبی نباشد، بعد از مدتی حذف میشود، ولی در عرصه سیاست اینطور نیست، کسانی حضور دارند که کار سیاسی نمیدانند، اما همچنان هستند! تجربه دیگری که از بودن در مجلس به دست آوردم، به تقسیمبندیهایی برمیگردد که خبرنگارها به وجود آوردند، اصلاحطلب، اصولگرا، چپ یا راست! اینها چیزهایی هستند که ذات ندارند. برای مثال زمانیکه خودم در مجلس بودم، نه اصولگراها میدانستند چه تفاوتی با اصلاحطلبها دارند و نه اصلاحطلبها دقیقا میدانستند به چه دلیل آنها را در دسته اصلاحطلبها قرار میدهند! این یارکشی و تقسیمبندی فضای سیاسی کشور غلط است، حتی سردمدارهای هرکدام از آنها هم هیچ مانیفستی درباره مسایل مختلف ندارند. اصولگراها و اصلاحطلبها به طور مداوم نظریات خودشان درباره موضوعات مختلف را تغییر میدهند و حتی جایشان باهم عوض میشوند!
شاید همین عقاید است که شما را در نوک پیکان منتقدان معمولا تندی قرار داده!
من با حرفهایی که دربارهام میزنند، مشکلی ندارم!
اما شما را اصولگرای روشنفکر میدانند!
من هر دو رو قبول ندارم! متاسفانه روشنفکر نیستم و ایکاش بودم؛ و اصولگرا اگر به معنی پایبندی به ارزشهای اخلاقی و دینی باشد، افتخار میکنم باشم. اما اگر منظور اصولگرای سیاسی باشد، باید بگویم خیری از این طیف ندیدهام.
البته شما را حزباللهی هم مینامند و جایی خواندم که شما را نشانه شرمساری این جریان دانسته بودند!
اصلا اشکالی ندارد، از این حرفها میگویند. واقعیت این است که اگر آدم دشمن نداشته باشد، یعنی اینکه شخص بیخاصیتی است. من دوستان پر و پاقرصی دارم، در مقابل دشمنان سرسختی هم دارم.
آقای ابوطالب شما عراق هم رفتهاید و فیلم ساختهاید؟
سالی که امریکا به عراق حمله کرد، همه میگفتند امریکا 6 ماه بعد به ایران حمله میکند، اما من این تحلیل را قبول نداشتم. تصمیم گرفتم به عراق در حال جنگ بروم. در آن زمان همه با رفتنم مخالف بودند، آقای لاریجانی که رئیس من در تلویزیون بود میگفت: آنجا خبرنگار داریم و به رفتن تو نیازی نیست. اما من میگفتم این خبرهایی که خبرنگارهای شما از آنجا میفرستند، چرت محض است. هر پیشبینی هم که میکنند اشتباه است! تصمیم داشتم بعد از ورود به عراق در خانه آیتالله حکیم بمانم که معتقد بودم کانون مرکزی انقلاب در عراق است امامتاسفانه بعد از رفتن ما به آنجا آیتالله در یک انفجارتروریستی بزرگ به شهادت رسید.
شما فقط میخواستید بروید که ببینید آنجا چه خبر است؟
در آن زمان من یک مستندساز معمولی بودم یا یک خبرنگار که دلم میخواست بدانم در عراق واقعا چه خبر است! چون اخباری که ازحمله آمریکا به عراق میرسید را باور نداشتم! معتقد بودم این یک جنگ رسانهایست نه جنگ روی زمین. چون بههرحال ما جنگ را یادمان هست، خاکریز و بمباران و سربازهایی که در حرکت بودند را میدیدیم، اما در جنگ عراق اصلا اینطور نبود و حتی وقتی من به آن جا رفتم، میتوانم بگویم اصلا جنگی در کار نبود!
منظورتان از اینکه میگویید جنگی در کار نبود، چیست؟
امریکاییها عراق را از قبل اشغال کرده بودند! من مصاحبهای با یکی از ژنرالهای عراقی دارم که فرار کرده بود و به روستای قریهالسلام در شمال بصره رفته بود، با رشوه دادن به سربازهای عراقی توانستیم او را پیدا کنیم و به روستایش برویم. با رشوه 100 دلاری حاضر شد صحبت کند و با گرفتن 400 دلار دیگر لباسهای نظامیاش را پوشید و جلوی دوربین ما نشست. از او پرسیدم چرا مقابل امریکاییها نجنگیدید؟ گفت: بعد از سال 92 میلادی دیگر عراق ارتشی ندارد! همه ما از بانکهای امریکایی حقوق میگیریم. میگفت: جنگی در کار نبوده و همهچیز مانور بوده است.
ولی به هر حال شما بدون اینکه برای جایی بخواهید کار کنید، راه افتادید و به عراق رفتید!
نه برعکس من مجوزهای لازم را گرفتم و حتی به بچههای سپاه گفتم که کجا هستم و در شرایطی که همه میگفتند نباید بروی، راهی شدم. یک روز قبل از اینکه بروم یکی از مدیران تلویزیون به من زنگ زد و گفت: حالا که برای رفتن مصمم هستی، قراردادی ببندیم و فیلمی هم برای ما بساز. اسم فیلم «مرداب سرزمین افسانهها» بود که من گفتم مستندی از عراق با همین نام برایتان میسازم.
شما رفتید و بعد هم اسیر شدید!
اساسا از دو چیز در زندگی میترسیدم؛ یکی شیمیایی شدن و دیگری اسیر شدن که هر دو بر سرم آمد. همیشه میگفتم آدم شهید شود، بهتر است؛ اسیر شدن بد است، از شیمیایی هم به خاطر مشکلاتی که داشت میترسیدم. اما وقتی آنجا اسیر شدم، فهمیدم که چقدر دوستان زیادی پیدا کردم! (میخندد)
بعد از همه این ماجراها اصلا چطور شد شما سراغ رئالیتیشو و فضای سرگرمی رفتید؟
من همزمان که رالی را برای شبکه نمایش خانگی میساختم، روی مجموعه مستند «بنت جبیل» برای شبکه یک هم کار میکردم که موضوع آن تغییرات ساختار سیاسی لبنان بعد از جنگ 33 روزه و درباره مقاومت است. همه آن را در لبنان ساختم و با همه شخصیتهای لبنانی در آن صحبت کرده بودند و از شبکه 1 که پخش میشد بنظرم اصلا مخاطب نداشت.
همانطور که کتاب «هییو» من مخاطب خودش را دارد و از آن طرف کتاب دیگری که درباره شیمی آلی نوشتهام هم مخاطب خودش را دارد یا رمانم بنام «سر بر شانه ستاره» که مخاطب خودش را دارد.
برای مثال همین مجموعه «هفتروز و هفت ساعت» که اتفاقا ژانر سرگرمی هم دارد را میخواستید در تلویزیون تجربه کنید؟
آقایون به من گفتند که برای تلویزیون رالی ایرانی بسازم، اما من گفتم اینبار نامش را تغییر میدهم. باید بگویم کسانی سفارش ساخت این مجموعه را دادند که در زمان رالی به من میگفتند اینها چیست که میسازی و سبک زندگی ایرانی را تغییر میدهی! من این حرفها را قبول ندارم، میگویم میشود یک رقابت سالم ساخت، زن هم میتواند در سینما حضور فعال و با انرژی داشته باشد، اما رابطه عشق مثلثی و ... نداشته باشند. همانطور که در رالی ایرانی زنها به عنوان یک آدم حضور دارند و نه به عنوان یک جنسیت.
راستی چرا برای شبکه افق؟ شبکههای دیگر نمیشد که مخاطب بیشتری هم داشته باشد؟
یکی دیگر از شبکهها میگفتند رالی را میخواهند پخش کنند، اما من قبول نکردم و گفتم اگر بخواهید یک نسخه دیگر، میتوانم برایتان بسازم. چون رالی را چند سال قبل ساختم و همچنین ملاحظات تلویزیون را ندارد. رالی ایرانی برای مخاطب شبکه نمایش خانگی ساخته شده است.
این تفاوت مخاطبی که از آن حرف میزنید، از چیست؟ منظورتان خط قرمزهاست؟
نه. برای مثال خانواده خودم رالی ایرانی را ندیدهاند! حتی وقتی از من خواستند که برایشان ببرم، گفتم این مجموعه به درد شما نمیخورد!
چرا؟
به هر حال آدمها در لحظه، در طبقه اجتماعی که هستند، در سن و در میزان تحصیلاتی که دارند، برای انتخاب یک نوشیدنی باهم متفاوت فکر میکنند چه برسد به فیلمی که برای آنها ساخته میشود. به عنوان یک رسانه باید مخاطب را شناخت و محصول را هم برای یک مخاطب هدف تولید کرد. پس برای انتقال یک پیام مشترک به آدمهای مختلف باید شیوههای مختلفی را هم در پیش گرفت.
برای مثال بخشی از حرفی را که من در مجموعه مستند بنتجبیل میزنم را در هفتروز و هفتساعت هم میزنم. در آنجا میگفتم لبنان کشوری با عقاید متفاوت و مختلف است که باهم زندگی میکنند در این مجموعه رئالیتیشو هم همین حرفها را میزنم. اما نکته این است که مخاطبهای این دو مجموعه با هم تفاوت زیادی دارند و هیچکدام پای برنامه یکدیگر نمیشینند، اما در نهایت پیام را میتوان رساند.
این موضوع را درباره رالی هم در نظر بگیرید، شبکههای ماهوارهای رالی ایرانی را بارها پخش کردهاند. در آن زیباییهای ایران، احترام، روابط زن و مرد وجود دارد و اتفاقا مخاطب خودش را هم دارد.
اما به هر حال رالی ایرانی را یک دانشجو دوست دارد، یک فرد بازاری هم میپسندد، چطور شما میگویید مخاطب خاص خودش را دارد؟
در این مثال شما حتما قرابتهای فرهنگی بین مخاطبها وجود دارد، تفاوت مخاطب دقیقا به معنای تفاوت شغل نیست بلکه مجموعهای از پارامترهای گسترده فرهنگی – اجتماعیست که خیلی مفصل است. اما اصل اول ارتباطات مخاطب شناسی است.
حرف شما درست است، اما مشخصا درباره رالی ایرانی دقیقا چه چیزی دارد که ممکن است مخاطب تلویزیونی آن را پس بزند؟
رالی مخاطب خودش را دارد که برای دیدن آن هزینهای را میپردازد، اما اگر همان را تلویزیون پخش کند و مادر من آن را ببیند، حتما به من فحش میدهد!
چرا این اتفاق میافتد؟
چون جامعه ما متکثر است، بخشی از آن به خاطر رسانهها و ارتباطات خارجی مدرن هستند و بخشی دیگرجریان سنتی که قابل احترام هم هستند. سنتهایی برای آنها مهم و حتی حیاتی است و نمیتوانند بشکنند. از همین رو باید بگویم وقتی به من ایراد میگیرند، در حقیقت قالبی که من انتخاب کردهام را نمیشناسند.
آقای ابوطالب این احتمال وجود دارد که شما به خاطر اینکه نام خودتان روی این کار است، میگویید برای تلویزیون خوب نیست؟
اصلا این طور نیست. من میگویم رالی را برای پخش در تلویزیون نساختهام. یعنی اینکه من تفاوت مخاطب تلویزیون و نمایش خانگی را متوجه میشوم. نکته مهم این است که فیلمی که برای سینما ساخته میشود را نباید در تلویزیون نمایش دهند، فیلم آسیب میبیند چه از نظر تکنیکی و چه از نظر محتوایی و انتقال پیام.
خود من وقتی پول میدهم و به سینما میروم، فیلم متفاوتی میخواهم. ولی در مقابل در خانه خندوانه را میبینم و کلی هم از دیدن آن لذت میبرم، اما خندوانه چیزی نیست که برای دیدنش پول بدهم و به سینما بروم. در عین حال به عنوان ابوطالب منتقد به نظرم هم خندوانه و هم رالی هر دو مزخرف هستند!
با این اوصاف چرا رالی را ساختید؟
یعنی واقعیت را برایتان تعریف کنم؟
حتما!
من چند سفارش تلهفیلم انقلابی از سیما فیلم داشتم که کسی نمیساخت. من قبول کردم بسازم، اما فقط دو عنوان از آنها را قرار بود به عنوان تهیهکننده بایستم و دنبال کارگردان میگشتم. به همکاری که در دفتر بود گفتم با آقای کیانوش عیاری تماس بگیرد که برای صحبت درباره کارگردانی آنها صحبت کنیم. قرار را گذاشتند. روز بعد و ساعت قرار بچههای دفتر به من گفتن که آقای آرش معیریان آمده! من گفتم چرا آرش معیریان؟ گفتند خودتان گفتید! گفتم کیانوش عیاری. به هر حال قرار را گذاشته بودند و با آرش معیریان صحبت کردم. او در صحبتهایش گفت که سرزمین دانایی را دوست داشته، من همانجا ایدهای به ذهنم رسید که یک رئالیتیشو کار کنیم و آرش هم رابطه خوبی با بازیگرها دارد و میشود برای شبکه نمایش خانگی کار کرد. آرش هم موافق بود و برای گرفتن مجوز اقدام کردم و همان لحظه هم تصمیم گرفتم نامش «رالی ایرانی» باشد!
البته اسم خوبی هم نبود!
بله، فاجعه است! خیلی اسم بدی دارد.
خیلیها فکر میکردند مسابقه ماشین است.
دقیقا، اما اصلا اشکالی ندارد. به هر حال ما این جنس از کار را در نمایش خانگی تجربه کردیم و به این فکر کردیم که اگر جواب داد و دیده شد، سینمایی آن را هم بسازیم.
طراحی و ایده مسابقات از کجا آمد؟ ما فکر کردیم شاید به خاطر سابقه حضور شما در جنگ، این ایدهها از همانجا شکل گرفته بود. همانطور که جایی در رالی ایرانی فرزاد حسنی میگوید «یقینا کسی که این مسابقهها را طراحی کرده، سادیسم داشته است!».
فکر میکنید فیلمنامه هفتروز و هفتساعت چند صفحه بوده؟
10 صفحه؟
هیچ صفحه! (میخندد) بیشتر ایدهها در ذهنمان بود! آنزمان مهدی جعفری که مدیریت فیلمبرداری مجموعه را بر عهده داشت، میگفت: ژانری که تو کار میکنی، ژانر توکل است! البته ما در کارمان (رالی ایرانی وهفت روز و هفت ساعت) فیلمنامه و طرح چند لایه داریم، ولی تابع اتفاقات هستیم برای همین من میگویم این کار را هیچ کس دیگری به جز من نمیتواند انجام دهد. حتی چند وقت پیش یک همکار تهیه کننده به من گفت که برند رالی ایرانی را به قیمت 400 میلیون تومان از شما خریداری میکنم که من به او گفتم من این پول را میگیرم و با آن ماشین میخرم و با خرج کردنش کیف میکنم؛ ولی این ژانر را هیچ کسی غیر از من نمیتواند بسازد بعد از مدتی زنگ میزنی میخواهی بدهی که من برایت بسازم. البته درنهایت به توافق نرسیدیم و او رفت یک کار دیگر ساخت که ایده و لوکیشن و بازیگرانش را هم خود من به او پیشنهاد دادم، ولی مجوزش را هنوز نتوانسته بگیرد. در این مسابقه همه چیز واقعی است حتی تیم فیلمبرداری ما هم نمیداند قرار است چه اتفاقی بیفتد، چون میدانیم اگر بداند قضیه را لو میدهد.
این شیوه کار کردن با آدمهای زیاد سختیهایی هم دارد، اتفاقی در کار نیفتاد که در ذهنتان مانده باشد؟
هر لحظه این فیلم در این ژانر یعنی اتفاق و استرس مثلا در مجموعه هفتروز و هفتساعت. روز دوم خانم مستوفی به ما گفت که دیگر نمیخواهد ادامه دهد! همه گروه نگران شده بودند که قرار است چه بشود. اما من گفتم این اتفاق خیلی هم خوب است. این بخشی از ژانر ماست به خانم مستوفی گفتم هرکاری مایلید انجام دهید، در هتل بمانید یا بروید در لبنان بگردید یا حتی خواستید، بلیت بگیریم که برگردید تهران!
در مسیر لوکیشن بعدی در لبنان بودیم که من سه بازیگر ایرانی و لبنانی را کاندید اجرا کردم و با آنها پلاتوی اول را گرفتم، محمد شمص بازیگر جوان لبنانی از همه بهتر بود و تا شب هم خودش مجری بود که خیلی بازی خوبی داشت. همه فکر میکردند دیگر مجری فرق کرده، اما شب در هتل به دستیارها و برنامه ریز گفتم خانم مستوفی برای فردا باید برگردد. اگر دیروز میگفتم اشکالی ندارد، امروز میگویم حتما باید بیاید، چون با این فیلم قرارداد دارد با این تفاوت که دیگر تنها گزینه نیست.
اما واقعیت این است که فرزاد حسنی خیلی جذابیت بیشتری برای مجریگری چنین برنامهای داشت. چطور شد که لادن مستوفی را انتخاب کردید؟
لادن مستوفی به عنوان یک مجری یا لیدر نقش خودش را خوب اجرا کرد. از طرفی در سینما و در دنیای بازیگری شناخته شده است و برای من قابل احترام است و در این نقش در این فیلم با کسی رو دربایستی ندارد و به نفع کسی امتیاز نمیگیرد؛ ولی ریتم فیلم را چه کسی باید جلو ببرد؟ افرادی مثل علیرام نورایی و سالی بسمه لبنانی. چه کسی بار فان و بامزه ماجرا را به دوش میکشد محمد شمص و امیرحسین رستمی! وقتی قسمت اول آن ساخته شد پیش از اینکه کار صداگذاری شود، مدیران کار را دیدند و جالب اینجا بود که نه تنها مدیران که حتی خود مهدی جعفری (مدیر فیلمبرداری) هم فکر نمیکرد از این چیزهایی که ما میگیریم کاری در بیاید.
ماجرای ساخته شدن هفت روز و هفت ساعت چه بود؟ چرا ایران و لبنان؟
ما دی ماه سال گذشته با آقای محمدرضا زائری برای مقدمات ساخت یک سریال به نام «بیروت_شمال شرق» که قصه ترور ناموفق رهبران حزب الله بود، راهی لبنان شدیم. شبکه یک از ساختن آن منصرف شد و من تصمیم گرفتم کار را برای شبکه نمایش خانگی بسازیم. به همین خاطر با آقای زائری راهی سفر شدیم تا موافقت کار را از رهبران حزب الله بگیریم. دوستان لبنانی که آنجا بودند گفتند ما آقای ابوطالب را میشناسیم، ولی تا آنجایی که میدانیم او سیاستمدار است همان جا بود که آقای زائری گفت: نه فیلمسازی هم میکند از قضا تیزر «رالی ایرانی» را هم در موبایلش داشت و به آنها نشان داد. وقتی دیدند خیلی خوششان آمد و پیشنهاد دادند که مشابه این کار را برای آنها بسازیم. از آنجا که برگشتیم باز هم من برای یک کار دیگر به شبکه افق رفته بودم و اتفاقی در آسانسور مدیر گروه پیشنهاد ساخت چیزی شبیه رالی ایرانی را داد و بعد من آنجا بود که ایده هفتروز و هفتساعت را دادم و کار شکل گرفت.
پس از همان ابتدا برای شبکه افق آن را ساختید؟ به نظرتان خوب دیده شد؟
بله، ما این کار را برای مخاطب افق ساختیم. فکر میکنیم دیده شد، هرچند این دیده شدن به اندازه رالی ایرانی نبود که من فکر میکنم قضاوت کردن درباره این موضوع کمی زود باشد، چون تا آنجایی که من میدانم این کار به غیر ازاین شبکه قرار است از شبکههای دیگر بازپخش داشته باشد که اگر این اتفاق بیفتد آن وقت میشود درباره این حرف زد که آیا این کار دیده شده است یا نه!
یکی از اتفاقات خوب این کار برای ما محمد شمص و مهدی فخرالدین لبنانی و علیرام نورایی و حمید حامی بود که یکی از بهترین همکاریها را با ما داشتند.
یا حتی گم شدن و جا ماندنهای امیرحسین رستمی!
بگذارید برای اولین بار اینجا اعتراف کنم که در این مجموعه تنها کسی که از همان اول با سناریوی ما جلو رفت امیرحسین رستمی بود.
بقیه اعضای گروه از این ماجرا خبر داشتند؟
الان که دارم این مصاحبه را انجام میدهند دیگر باید بدانند. (با خنده) البته در رئالیتی شو هیچکس نباید بداند قرار است چه اتفاقی بیفتد و قرار است با چه کسی قرار است همگروه باشد. فقط گروه کارگردانی باید بداند و مثلا مدیر فیلمبرداری.
چرا رالی ایرانی را ادامه نمیدهید؟
در حال حاضر یک کاری به نام رالی ایرانی 2 را در دست داریم که یکی از شرکتهای همراه اول قرار است سرمایه گذاری آن را به عهده بگیرد که توافقاتش هم پیش از عید انجام شده است.
باز هم با همان تیم آرش معیریان و فرزاد حسنی؟
ایده آل من آرش معیریان و فرزاد حسنی است. من آرش را خیلی دوست دارم، فرزاد را دوست ندارم، ولی باید اعتراف کنم که خیلی توانمند است. (میخندد)
و چشمانداز سعید ابوطالب از خود و برنامههایش چیست؟
در حال حاضر دارم روی فیلمنامه همان سریال بیروت- شمال شرق کار میکنم و دوتا مجموعه برای شبکه خانگی که هنوز شروع نکردم. خودم فکر میکنم سال 97 آخرین سالی باشد که فیلم میسازم، چون دوست دارم تمرکزم را روی نویسندگی بگذارم و دیگر کتاب بنویسم، چون همین الان هم دو رمان نصفه و نیمه دارم و یکی دو تا کتاب در حوزه جامعه شناسی سیاسی، دعا کنید برایم که به سیاست برنگردم.