هفته گذشته، خبر جنجالی قتل شوهر و دفن جسد او پس از سوزاندن درون بشکه، آن هم با بتن، در صدر اخبار جنایی تهران قرار گرفت. زنی 43 ساله متهم است همسر 58 ساله خود را کشته، چون از اختلافات خانوادگی دامنه دار با شوهرش خسته شده بود.
او ادعا میکند: شوهرم همیشه مرا کتک میزد و کارهایش باعث شد من تصمیم بگیرم در یک شب قرص در شیرموزش بریزم و او را با استفاده از این ترفند به کام مرگ بکشانم.
در ادامه این زن که نمیدانست باید با شوهرش چه کار کند او را سوزانده و در بشکهای بتنی دفن کرده بود. تحقیقات در این پرونده وقتی به جریان افتاد که همسایههای این زن متوجه بوی تعفن شدند و او سرانجام خود را تسلیم پلیس کرد.
بعد از آن پلیس آگاهی تهران بزرگ، متهم را به اداره دهم جنایی منتقل کرد و زن جوان در اعترافاتش صراحتا ماجرای قتل را تعریف میکند. این زن که متهم است شوهرش را در روز عید فطر سال جاری به قتل رسانده و جسدش را در بشکه بزرگی دفن کرده در برابر خبرنگار هفت صبح نشست و به سوالاتی در زمینه انگیزه و چگونگی قتل پاسخ داد.
او مدعی است فشارهایی که در زندگی به او وارد آمده است از او یک قاتل ساخته است.»
چند سال داری؟
43 ساله هستم.»
از شوهرت بچهای هم داری؟
بله. دو دختر 22 و 28 ساله دارم. دختر بزرگم کارشناس اتاق بیهوشی است و دختر کوچکترم دانشجوی زبان خارجی است.
در این چند روز که آنها را ندیده ام دلم برایشان تنگ شده است.ای کاش این کار را نکرده بودم و هیچوقت دست به چنین کار احمقانهای نزده بودم، اما در یک آن همه چیز اتفاق افتاد.»
چرا در یک آن؟
خب شب. واقعه با هم دعوایمان شد که فرار کردم و به داخل اتاق رفتم و در را به رویش قفل کردم.
شوهرم رفت خوابید و وقتی متوجه شدم صدای خروپف آش میآید فکری به سرم زد. یکدفعه احساس عجیبی درونم پیدا شد و تصمیم گرفتم که قرصهای خواب آور را در شیرموزی بریزم که مطمئن بودم بعد از بیدار شدن از خواب خواهد خورد.»
اختلاف آن شب تان سر چه بود؟
مهریه 400 هزار تومانی ام را اجرا گذاشته بودم.
اوایل هفته بود که این کار را کردم. من از وقتی که کتاب لطفا گوسفند نباشید را خواندم تصمیم گرفتم افسار زندگی ام را در دست خودم بگیرم و در واقع این کتاب تاثیر زیادی بر زندگی ام گذاشت. میخواستم که از شوهرم طلاق بگیرم و بروم با فرزندانم برای خ. ودم زندگی کنم به جای اینکه پیش شوهرم باشم و هر روز سر کوفت
از آشنایی ات با شوهرت بگو؟
برادرم. او باعث شد که من با این مرد ازدواج کنم. همسرم با برادرم آشنا بود و گاهی به خانه ما میآمد که در این گیر و دار از من خواستگاری کرد و پدرم هم با ازدواج من و او موافقت کرد.»
چند سال داشتی؟
13 سال!
چطور قبول کردی در این سن ازدواج کنی، در روستا زندگی میکردید؟
خیر، در تهران بودیم.
یک روز از خواب بیدار شدم و مادرم به من گفت: امروز به جای مدرسه باید بروی آزمایش خون بدهی. من همین کار را کردم و بدون اینکه بدانم وقتی برگشتم خانه مادرم کتابهای مدرسه ام را داخل جوی آب ریخته بود و بعد از آن پدرم هم با ازدواج من موافقت کرد.
یعنی من فرصتی برای آشنایی با این مرد نداشتم. یادم است شب عروسی حمام کردم و آرایشم را نیز شستم. وقتی عمه و فامیلهایم این را دیدند گفتند پس چرا آرایش ات را شستهای در حالیکه من اصلا خبر نداشتم ازدواج چیست و چه سرنوشتی در انتظار من است.»
یعنی در خانواده ات هیچ کس با ازدواج تو مخالفت نکرد؟
دایی، پدربزرگ و فامیلهای پدری ام همه مخالف این ازدواج بودند، اما پدرم گفت: دختر خودم است و اگر بخواهم میتوانم او را بیندازم در دریا.
به دلیل مخالفت آنها چه بود؟
در خانواده ما رسم نبود دختر به غریبه بدهند و میگفتند این مرد مشهدی غریبه است و درست نیست که دخترت را به ازدواج چنین مردی در بیاوری. در تمام این 30 سال زندگی فقط بدبختی کشیدم.
حالیکه یک مرد باید به زنش آرامش بدهد، اما او همیشه طوری رفتار میکرد که انگار من در زندگی اش نیستم. به خصوص زمانهایی که چیزی بر وفق مرادش نبود.»
شغل شوهرت چه بود؟
قاب ساز بود، اما خب کارش آزاد بود و سه بار او را هنگام صحبت کردن با زنهای غریبه دیدم.
شوهرم میگفت: آنها همکارانش هستند در حالیکه ...»
تو که مهریه ات را نیز اجرا گذاشته بودی و میخواستی طلاق بگیری، پس چه شد یکدفعه تصمیم گرفتی او را بکشی؟
همانطور که گفتم یک آن شد.
قرصها را در شیر موز ریختم و رفتم در اتاق خوابیدم، اما شوهرم بیدار بود و از گوشه چشم نگاهم میکرد. قبل از اینکه بخواهم قرصها را در شیر موز بریزم برای خودم یک لیوان ریختم و خوردم. وقتی از اتاق بیرون آمدم که دیدم شوهرم خوابیده است.
به سراغش رفتم که دیدم تکان نمیخورد. نبضش را گرفتم در حالیکه تپش قلبم بالا رفته بود و خودم هم میلرزیدم. رفتم و دوباره در اتاق دراز کشیدم که دختر کوچکم آمد و برق را روشن کرد که به او گفتم برق را خاموش کند چرا که میخواهم بخوابم. دخترم نیز رفت و خوابید.
دخترم قبل از خواب معمولا قرص خواب میخورد و این بار همین کار را کرد. وقتی خوابش برد به سراغ شوهرم رفتم و دستها و پاها و گردنش را بستم. او تمام کرده بود. داخل پتو پیچیدمش، اما نتوانستم بالا ببرمش و به همین دلیل او را در یک پلاستیک گذاشتم.
پلاستیک بزرگی بود، اما وقتی که میکشیدم امکان داشت پاره شود. دوباره از اول او را از کیسه درآوردم و دست و پا و گردنش را طور دیگری بستم که بتوانم با گرفتن شال او را به سمت بالا ببرم. خانه ما طبقه سوم بود و بعد از آن پشت بام بود. کشان کشان و به هر طریقی بود او را بالا بردم. در آنجا یک بشکه پیدا کردم که از قدیم همانجا مانده بود و یک عادتی که شوهرم داشت این بود که هیچ چیزی را دور نمیانداخت.
آنجا بشکه را روی زمین خواباندم و جسد را کاملا از هم باز کردم. یک رکابی و شلوار تنش بود. او را به سمت بشکه بردم و به زور داخل بشکه انداختمشتا باسن درون بشکه رفته بود که چند تخته پیدا کردم و آنها را زیر بشکه قرار میدادم به این صورت که کمی از بشکه را بلند میکرد و تخته را زیر آن میگذاشتم تا اینکه بالاخره به زور موفق شدم بشکه را نیز بلند کنم. زیر کولر همیشه نفت یا بنزین بود.
بنزین را پیدا کردم و روی شوهرم ریختم و بعد از آن از پایین کبریت آوردم و همانجا آتش زدم. نمیدانم دقیقا چقدر شد، اما فکر کنم نیم ساعت شوهرم سوخت که یکدفعه در آن نیمههای شب. برق بانک تجارت روبه روی خانه مان روشن شد و من ترسیدم کسی فهمیده باشد و با در پوشی که آنجا بود آتش را خفه کردم و به خانه رفتم و در حمام خودم را شستم.
خیلی زیر آب نشستم و بعد از اینکه از خانه بیرون آمدم هنوز موهایم خیس بود که تصمیم گرفتم لباسهایش را نیز از خانه خارج کنم. از خانه بیرون زدم و لباسها را جایی حوالی میدان امام حسین گم و گور کردم. خانه که آمدم دخترم دوباره خوابیده بود. بالا پشت بام رفتم و دیدم که همه چیز به هم ریخته است. آنجا را تمیز کردم و دوباره، اما این بار با نفت جسد را به آتش کشیدم و به پایین رفتم.
همسایه روبه رویی مرا صدا زد و گفت: بوی بدی میآید. به همین دلیل آتش را خاموش کردم و شروع کردم دوباره پشت بام را تمیز کردن. اول صبح دخترم را راهی کارش کردم و دختر بزرگم به خانه آمده بود. تصمیم گرفتم بروم و این بار به سراغ مصالح فروشی رفتم و سیمان و ماسه خریدم و به خانه آوردم.
از داخل خانه به بالا پشت بام آب بردم و در آنجا شروع به درست کردن سیمان و ماسه کردم و آن را روی جسد میریختم که یکدفعه دختر بزرگم بالا آمد و گفت: داری اینجا چه کار میکنی.
به او گفتم پایین برود تا کثیف نشود، اما بالا آمد و فکر کنم جسد را دید. به من گفت: چرا بابا را کشتی و خودت را بدبخت کردی. گفتم کسی نمیفهمد و اگر جسد را دفن کنم هیچوقت هیچ کس به ماجرا پی نخواهد برد.
دخترم گفت: تو که آخرسر قرار است ماجرا را لو بدهی پس همین الان این کار را بکن، اما من گوش نکردم و بی خبر از اینکه بشکه نشتی دارد به کار خودم ادامه دادم تا اینکه لو رفتم.»
چطور لورفتی؟
زن همسایه فهمیده بود. میگفت: چرا اینجا بوی گند میآید. به من زنگ زد و گفت: کولر ما که چیزی درونش نبود شما برو ببین در کولر شما حیوانی یا پرندهای نمرده است. آنجا بود که دیگر همه چیز رو شد. به دختر کوچکم نیز زنگ زدیم و او نیز آمد. وقتی پلیس آمد، آنها نمیخواستند بگذارند پلیس مرا ببرد، اما دیگر کاری از دست شان بر نمیآمد و هر کاری کردند پلیس گفت: اتهام من قتل عمد شوهرم است و باید دستگیر شوم.
منبع: روزنامه هفت صبح