به گزارش ایسنا، جعفر طهماسبی از پیشکسوتان تخریبچی لشکر10 سیدالشهدا(ع) در رابطه با ماجرای عقب نشینی از منطقه ماووت عراق بود که اواخر خردادماه سال 67 انجام شد روایت میکند: از قرارگاه دستور رسیده بود که یگانهای مستقر منطقه را ترک کنند.امکانات فراوانی در منطقه بود که فرصت عقب آوردنش نبود و برای اینکه سالم به دست دشمن نیفتد به ما ماموریت دادند با مواد منفجره منهدمشان کنیم.
پشت ماشین شهید عباس بیات پر از مین و مواد منفجره بود. ما باید تمامی مقرهایمان را تله گذاری میکردیم. با عباس رفتیم مقر شهید ضیایی را تله گذاری کنیم. مجبور بودیم سولهها را منفجر کنیم. مینهای تلویزیونی را در زاویههایی کار میگذاشتیم که بیشترین تلفات را از دشمن بگیرد. عباس مدام میگفت:« جعفر!! مواظب باش طوریت نشه.» چون احتمال خطر انفجار 100 در صد بود.
تقریبا کارمان تمام شده بود و باید قبل از غروب عقب میآمدیم. چون قرار بود پلی که روی رودخانه بود را بردارند و دیگر کسی در منطقه تردد نکند. عباس پشت فرمان بود و پیچ و خمهای جاده را با سرعت طی میکرد. در مسیر عقب آمدن گلوگله دو سه تا خمپاره و توپ نزدیک ماشین منفجر شد. حاج امیر یشلاقی به خنده میگفت: «اگر یک خمپاره بیاد پشت بار ماشین و با این همه مین و مواد منفجره ما به جای مفقود شدن مفدود میشیم.»
مقابل بُنه تدارکات لشکر عاشورا رسیدیم بچههای تخریب عاشورا هم در تکاپوی انهدام تجهیزات بودند. چند لحظه عباس ماشین را نگه داشت که اگر کمکی خواسته باشند کمکشان کنیم. یکی از بچههای آنها، یک مین ضد خودرو دستش بود و داشت با زور مواد منفجره «سی 4» را وسطش جاسازی میکرد. عباس پرسید: «برادر می خوای چیکار کنی؟» و اوهم با خنده گفت: «میخواهم تانکر سوخت بنزین را منفجر کنم.» عباس گفت: «تانکر خالی به چه درد میخوره؟» اون گفت: «خالی چیه برادر!!!!. چندهزار لیتر بنزین توشه.»
حاج امیر یشلاقی پرسید: «میخواهی اینجا جهنم درست کنی.» او هم خندید و گفت: «بهتر از اینه که به دست دشمن بیفته.» با بچههای تخریب لشکرعاشورا خداحافظی کردیم وعباس هم پایش را روی گاز گذاشت. در این دست انذازها بالا و پایین میرفتیم. عباس میگفت: «تند بریم که الان این بچههای «یشجرعاشورا» با انفجار تانکر سوخت ما را سوخاری میکنند. همینطور که عقب میآمدیم یکی از چرخهای ماشین پنچر شد. از ماشین پیاده شدیم که لاستیک را عوض کنیم که کاشف به عمل اومد زاپاس هم پنجر است.
آنقدر عصبانی شده بودیم که میخواستیم پنج 6 نفری عباس را کتک بزنیم. چارهای نبود که ماشین با پنچری عقب بیاید. مجبور شدیم بار ماشین را سبک کنیم نزدیک 50 تا مین «ام 19» از ماشین پایین ریختیم و خودمان هم پیاده شدیم و به عباس گفتیم: «تو زودتر برو و از پل رد شو و پنچری ماشین را بگیر تا ما هم خودمان را برسانیم.» عباس رفت و ما هم با حاج امیر یشلاقی پیاده ، مسیر راعقب آمدیم.
از پل که گذشتیم عباسی در کار نبود. یک ساعتی منتظر بودیم عباس نیامد با یک وانت آمدیم تا سردشت و از آنجا با مینی بوس به میان دو آب آمدیم. وقتی رسیدیم عباس رفته بود ناهار بیاورد. وقتی برگشت با شهید اسماعیل خوش سیر پتو را روی سرش کشیدیم و تا آنجا که میخورد کتکش زدیم. کار که تموم شد عباس بیات گفت: «خوب حالتون رو گرفتم.»