«ابراهیم خدابنده» از اعضای سابق سازمان مجاهدین خلق (منافقین) 23 سال از بهترین روزهای جوانیاش را در این گروهک گذرانده است. وی در سال 1382 طی حادثهای از این فرقه جدا شد و از آن پس تاکنون،در گفتگوها و سمینارهای مختلف، تجربیات حضورش در این گروه را بیان میکند.
به مناسبت سالروز عملیات غرورآفرین مرصاد که منافقین از آن به عنوان «فروغ جاویدان» یاد میکنند، به سراغ خدابنده رفتیم.
وی در این گفتگو نکات جالبی از تشکیلات گروهک منافقین، نقش این سازمان در ترورهای دهه شصت به خصوص انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی در 7 تیرماه و انفجار دفتر نخست وزیری در 8 شهریور سال 60 و همچنین رد پای منافقین در حوادث تروریستی حرم حضرت امام و مجلس شورای اسلامی در خردادماه سال گذشته بیان میکند.
در ادامه مشروح گفتگوی مهر با ابراهیم خدابنده را میخوانید:
اخیرا سازمان منافقین همایشی را در فرانسه برگزار کرد. همایش امسال فارغ از بحثهای تاریخی که سازمان دارد با کنش و واکنشهای زیادی رو به رو شد. یکی از مسائلی هم که آنجا اتفاق افتاد این بود که عکس شما را ظاهراً توزیع کرده بودند و گفته بودند این شخص(خدابنده) را هر جا پیدا کردید، ترور کنید. تحلیل شما نسبت به برگزاری این همایش چیست؟ چرا مسعود رجوی خودش را نشان نمیدهد. به قول ترکی فیصل که برای رجوی از لفظ مرحوم استفاده کرد، آیا واقعاً رجوی مرده است یا زنده؟ اگر زنده است چرا خودش را نشان نمی دهد؟
دو بحث را باید روشن کنیم؛ یکی بحث مسعود رجوی را روشن کنیم و یکی هم تکلیفِ گردهماییِ سالانه «ویلپنت». منظور و هدف از این گردهمایی چیست؟ چه کسی برگزار میکند و به چه منظوری است و میخواهند چه بکنند؟ این همایشها ربطی به مجاهدین خلق ندارد، همانطور که ربطی به فرانسه هم ندارد. چنین همایشهایی پروژه کاخ سفید است که در آن میخواهند حرف کاخ سفید را که مورد قبول افکار عمومی نیست، از زبانِ به اصطلاح مخالفانِ ایرانی بزنند. این خاصیتِ فعلی مجاهدین خلق و این گردهماییها است. الان شعار این گردهماییها مانند گردهماییِ قبلی که چند ماه پیش بود و به مناسبت دیگری بود، در یک کلام، تشدید تحریمها و تغییر رژیم است، این را در کاخ سفید نمیتوانند بگویند، چون با آن مخالفت میشود، اسرائیل و عربستان هم نمیتوانند چنین چیزی را بگویند، پس چه کسی میتواند بگوید؟ در جمع مخالفانِ ایرانی، سازمان مجاهدین خلق با هزینه هنگفتی که از عربستان دریافت میکند، همایش برگزار میکند، اسرائیل هم تبلیغاتش را انجام میدهد؛ اینها با یکدیگر هماهنگ هستند اما سرنخ قضیه، دست جناحی در آمریکاست. جنگطلبان در آمریکا دنبال این سیاست هستند.
اگر یادتان باشد، بحرانِ هستهای علیه ایران که در سال 2003 آغاز شد، چگونه آغاز شد؟ یک سری اطلاعات را به سازمان مجاهدین خلق دادند و گفتند بروید اینها را در واشنگتن اعلام کنید و بگویید ایران نطنز دارد و کارهایش مخفی است. سازمان این را به عنوان منابع داخلی خودش گفت؛ در صورتی که بعدا منابع زیادی کشف و اعلام کردند این اطلاعات را اسرائیلیها در اختیار سازمان مجاهدین خلق قرار داده بودند. در کتاب «گَرت پورتر» به نام «بحرانِ ساختگی» یا در کتاب «حمله به ایران» نوشته «اسکات ریتر» بازرس سازمان ملل در عراق، تشریح میشود که اسرائیلیها یا آمریکاییها میدانستند اگر این اطلاعات را خودشان به آژانس بدهند، تاثیری ندارد و مورد قبول قرار نمیگیرد تا اینکه بگویند گروهی ایرانی از داخل ایران این اطلاعات را داده است. در این صورت، بحرانی ساختگی به نام هستهای علیه جمهوری اسلامی آغاز شد که تا داستان برجام هم ادامه پیدا کرد و بعد از آن همچنان میخواهند این بحران را ادامه دهند.
بخش کوچکی از آغاز این بحران را به مجاهدین خلق دادند؛ الان خاصیت مجاهدین خلق برای غرب همین است؛ یعنی پروژه CIA است؛ فرانسه یا اروپا هم به هر حال در آخر خط مجبورند دنبالهرو آمریکا باشند. مثلا فرانسه اعلام میکند مجاهدین خلق مورد تایید ما نیست یا میگوید هیچ مقام فرانسوی در همایش مجاهدین خلق شرکت نکرد اما به هر حال این همایش در خاک فرانسه برگزار شد و این خواست آمریکا بوده است. شما میبینید در ابتدای میتینگِ چند ماه قبل مجاهدین خلق، «رودی جولیانی» ژستِ پارهکردن برجام را میگیرد و به برجام تُف میکند؛ دو ماه پس از آن، ترامپ میگوید ما میخواهیم از برجام خارج شویم چون این خواستِ مخالفان ایرانی است و تحریمها را تشدید میکند.
الان خاصیتِ سازمان مجاهدین خلق برای آمریکا همین است؛ سازمان، تنها گروهِ اپوزیسیون است که مدافع تشدید تحریمها علیه ملت ایران است. نام این پروژهِ صهیونی وهابی را هم همایش «ویلپنت» گذاشتهاند چون تبلیغات آن را صهیونیسم انجام میدهد، پول آن را وهابیها میدهند، خطش را هم کاخ سفید میدهد؛ مثلاً «جان بولتون» که الان رئیس شورای عالی امنیت ملی الان آمریکاست، در میتینگ چند ماه قبل سازمان گفت: جمهوری اسلامی نباید چهلمین سال تاسیس خود را جشن بگیرد؛ این صحبت را جای دیگری نمیشود گفت. الان شما «صدای آمریکا» را ببینید که نامی از مجاهدین خلق نمیآورد و مدام میگوید گردهماییِ ایران آزاد! در حالی که در همایش سازمان، جمعیت مخالف و سخنرانها را با پرداخت پول، جمع کردند. اگر عکسهای همایش را نگاه کنید، عمده جمعیت، غیرایرانی هستند و اصلا نمیدانند به کجا آمدهاند! مطلقا این گردهمایی مورد تایید هیچ گروه اپوزیسیونی نیست و شعارهایش را هم قبول ندارد؛ نَه در پی تشدید تحریمهاست و نَه در پی تغییر رژیم.
ظاهر قضیه این است که سازمان مجاهدین خلق هر سال دارد اینها را به آنجا میکشاند تا شعارهای خود را تبلیغ کند؛ در صورتی که سازمان مجاهدین خلق، الان بلندگوی آمریکاست و نقش به اصطلاح، «نیروی ایرانی» را ایفا میکند؛ همان کاری که با صدام میکردند. صدام نمیتوانست به شهرهای ایران موشک بزند؛ به یاد دارم که به لحاظ اجتماعی، سیاسی، بینالمللی، این موشکبارانها خواست رجوی بود؛ رجوی به صدام میگفت اگر میخواهی دست بالا پیدا کنی، باید شهرهای ایران را بزنی و آن زمان، صدام موشکهایی داشت که به تهران برسد اما ایران موشکی نداشت که با آن، بغداد را نشانه برود.
این صحبت رجوی به صدام، قبل از آغاز جنگ است؟
خیر؛ در خلال جنگ بود؛ همان زمان که جنگ شهرها آغاز شد. جنگ شهرها ایده رجوی بود. رجوی بنا به دستور آمریکاییها به عراق رفت. من همینجا خاطره ای تعریف کنم؛ در انگلیس، «محمد محدثین» مسئول روابط بینالمللی مجاهدین خلق، دیداری با یک مقام امنیتی انگلیس داشت. من آنجا مترجم بودم، آن مقام گفت: «شما رفتید پیش صدام، رفتید پیش عراق دشمن ما» جوابی که مسئول مجاهدین خلق داد بسیار جوابِ منطقی بود؛ گفت: «ما زمانی رفتیم پیش صدام که صدام محبوب غرب بود.» ریگان از «طارق عزیز» (وزیر خارجه و معاون رئیس جمهور وقت عراق) جلوی شومینه استقبال میکرد؛ یعنی بالاترین حد پروتکل استقبال! سناتورهای آمریکایی دائما به عراق رفت و آمد داشتند؛ از جمله «رامسفلد» که بعدا وزیر دفاع شد. صدام از فرانسه «میراژ» (نوعی هواپیمای جنگی) و از روسیه «میگ» (نوعی هواپیمای جنگی) میگرفت؛ همچنین از موشکهای آمریکایی استفاده میکرد؛ همه اینها در حالی بود که آن زمان، به ایران سیم خاردار هم نمیفروختند اما بعدها ورق برگشت و صدام تصمیم گرفت به کویت حمله کند؛ صدام که از اول این طوری نبود، مورد تاییدشان بود.
برادر من تعریف میکرد و میگفت، قبل از اینکه رجوی به عراق برود، 4 خبرنگار آمریکایی به دیدار او رفتند، برخلاف همیشه، رجوی از مترجم استفاده نکرد و با همان زبان اَلکنِ انگلیسی خودش با آنها صحبت کرد و این 4 نفر، به همه چیز شبیه بودند جز خبرنگار! این مصاحبه کجا منعکس شد؟ بعدها فهمیدند اینها آمدهاند تا بگویند، شما دیگر نمیتوانید در ایران کاری بکنید و راهش این است به عراق بروید و سوار موج جنگ شوید. رجوی هم به عراق رفت تا برای این کار، «شورای ملی مقاومت» را آماده کند که بنیصدر جدا شد و همراه وی نرفت.
پس پروژه جنگ هم از این جریان آغاز میشود؟
مسعود رجوی قبل از آغاز جنگ، یعنی در سال 58، سفری مخفیانه به پاریس داشت و در فرانسه با وساطت فرانسویها به عراق وصل شد و پس از آن، افرادی را به عراق فرستادند. شما حتما 120 ساعت نواری را که مخابرات عراق با نفرات مجاهدین خلق ارتباط داشتند، دیدهاید یا در کتاب «خوابگردها» بخوانید؛ این نوارها و دیدارها متعلق به قبل از آغاز جنگ است. شما در این نوارها «عباس داوری» و «احمد افشار» را میبینید که میگویند: «فخرالدین حجازی نفر اول انتخابات مجلس تهران شده است» این حرف، یعنی نوار متعلق به قبل از جنگ است. پس از این، طی مذاکراتی، به نوعی مشوق صدام برای حمله به ایران هستند اما موضع سازمان مجاهدین خلق در قِبال جنگ چیست؟ آن زمان ما جوان بودیم و به درستی متوجه نمیشدیم اما در این دیدارها سران سازمان میگفتند ما با عراق در سنگر مجزا میجنگیم چون با جمهوری اسلامی مرزبندی داریم. شما نزد هر دولت یا نظامی این را ببرید و بگویید کشور در حال جنگ است، تجاوزِ خارجی است، یک نیرویی چنین حرفی زده، معنیاش چیست؟ میگوید آیا میشود رفت جبهه و سنگری را جدا کرد؟ سنگر مستقل یعنی چه!؟ یعنی نمیخواهد در جنگ شرکت کند؛ یعنی دارد تشویق میکند که در جنگ و دفاع شرکت نکنید. شما پیام نوروزی سال 60 رجوی را که نگاه کنید، آنجا میگوید ایران آغازگر جنگ بوده، در صورتی که سند سازمان ملل تصریح دارد که عراق آغازگرِ جنگ بوده است. میگوید ایران در امور داخلی عراق دخالت کرده و آنها را مجبور کرده حمله کنند!
وقتی جنگ آغاز شد، من مسئول انجمن دانشجویان مسلمان هواداران سازمان مجاهدین خلق در لندن بودم. آن زمان فدائیان و گروههای دیگری هم بودند. قرار شد به مناسبت حمله به ایران، بدون اینکه کار چندانی انجام دهیم، تظاهراتی برگزار کنیم و بلافاصله دست به کار شدیم. احساس کردیم هر چه ایرانی در لندن بود، آمد؛ یعنی به پهنای پارک «لین» در لندن، جمعیت ایرانی با شعار علیه حزب بعث و صدام آمد. این تظاهرات در «بیبیسی» فارسی و غیره، انعکاس زیادی پیدا کرد. بعد درگیری با بعثیها آغاز شد؛ حمله کردند و کتککاری شد. شب از تهران با من تماس گرفتند و داد و فریاد کردند که این چه غلطی بود شما کردید!؟ گفتیم غلطی نکردیم؛ فقط علیه دشمن تظاهرات کردیم. گفتند نه اشتباه بود! با عصبانیت گفتند اصلاً شما را منحل میکنیم. بعدها وقتی این جریانات را مرور میکردم، فهمیدم که ما کارِ اشتباهی مرتکب شدیم چون ما از ابتدا طرف عراق بودیم! حالا بعدا رجوی در سال 65 این ماجراها را برملا کرد و رفت آنجا اما از ابتدا ارتباطات بوده است.
چرا توجیه نبودید رجوی، سَمتِ عراق است؟
توجیه نبودیم چون اصلا سازمان همین طوری است. روز 7 تیر سال 60 من منچستر بودم و از جلوی کنسولگری ایران در منچستر عبور میکردم که دیدم درب کنسولگری را بستهاند، پنجرهها هم بسته است؛ یک بنرِ بزرگ هم نصب کردهاند. رفتم جلو دیدم نوشته به دلیل شهادت آیتالله بهشتی و یارانش کنسولگری عزادار و بسته است. یکی از بچه های انجمن اسلامی که مرا میشناخت و نمیدانست که از انجمن اسلامی جدا شدهام از من پرسید به نظر تو کار کیست؟ گفتم: «مشخص است کار آمریکا یا سلطنتطلبها و ضدانقلاب» یعنی ذرهای در ذهن من خطور نمیکرد که مجاهدین خلق این کار را کرده باشند. سازمان هم مسئولیت آن را نمیپذیرفت؛ نَه به دلیل اینکه مشکل بینالمللی داشت؛ به دلیل اینکه هنوز فضای داخل سازمان، اعضا و هوادارها برای این کار آماده نشده بود. بعد از یک سال که از این قضیه گذشت، رجوی شروع به آمادهکردن اذهان کرد اما هنوز هم نمیگفت کارِ ما بوده اما میگفت این اقدام، اقدامی ضد امپریالیستی بود و راهِ نفوذ آمریکا بسته و راهِ وابستگی کور شد؛ یعنی برای اعضاء جا انداخت که این قضیه (انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی در 7 تیر سال 60) اقدامی علیه آمریکا بوده و ما کانال آمریکا را در ایران کور کردیم. بعد البته میگفتند نظام بیآینده شد و از این حرفها.
این ماجرا گذشت تا اینکه حدود 15 سال بعد آمریکا، نام سازمان مجاهدین خلق را وارد لیست تروریستی کرد. رجوی در عراق بود و بسیار به هم ریخته بود. در آن زمان به عراق میرفتیم و نشستهای کوچکی با مسعود رجوی داشتیم و برای کارِ خارج توجیه میشدیم. در آن نشست که فکر کنم حدود 60، 70 نفر بودند، گفت: «آمریکا آمده یک حالی به دولت اصلاحات بدهد! و راهِ گفتمان را باز کند، ما را وارد لیست کرده؛ یعنی ما را قربانی کرده است؛ چرا آن زمان که ما 7 تیر یا 8 شهریور را به وجود آوردیم و مدام در ایران ترور میکردیم و میکشتیم، آمریکا به ما نگفت تروریست؟ الان 10 سال است ما هیچ عملِ نظامی انجام ندادهایم اما به ما میگوید تروریست؟ پس این یک ژستِ تبلیغی است» یعنی رجوی قبلا میگفت، این عملی ضد آمریکایی بود اما الان میگوید مورد تایید آمریکا بود. بعدا در مطالعاتی که داشتم، فهمیدم وحید اَفراخته در بازجوییهای ساواک، کتبا به خط خودش نوشته که تقی شهرام گفته: «تهدید اصلی برای به قدرت رسیدن ما، آیتالله بهشتی است و باید او را از بین ببریم اما نمیتوانیم او را ترور کنیم بلکه باید به شکل تصادف جلوه کند که به حساب ما نباشد» این نقشه را رجوی اجرا کرد.
چرا آن زمان(نیمه دهه پنجاه) ترور آیت الله بهشتی انجام نشد؟
نتوانستند یعنی امکانش را نداشتند. تقی شهرام ضربه خورد و نفرات دیگر از جمله وحید افراخته گرفتار شدند. تقی شهرام فقط توانست جان خود را نجات دهد. برای همین، تا زمان انقلاب دیگر امکان ترور بهشتی فراهم نشد.
طرح مشخصی برای ترور آیت الله بهشتی ریخته شده بود؟
بله؛ وحید افراخته میگفت: اگر قرار بود همینطوری ترور کنند، میتوانستند، اما نمیخواستند پای سازمان مجاهدین حساب شود. میگفت: «تقی شهرام گفته باید به شکل تصادف جلوه کند.» یک سال پس از اینکه من به ایران برگشتم پدرم فوت کرد؛ پدرم به من گفت: «من همه چیز را راجع به سازمان مجاهدین میتوانم نادیده بگیرم؛ حتی ترورها را اما همکاری با دشمن در حال جنگ را چگونه میشود توجیه کرد!؟ این شناختهشدهترین نوع خیانت در همه جای دنیاست یعنی هر چَپَر چُلاقِ لیبرالی! در غرب هم این را میفهمد که این خیانت است. شما چطور متوجه نشدید؟ چه به شما دادند؟» من بعدا فهمیدم که رجوی یک سال قبل از اینکه به عراق برود، «انقلاب ایدئولوژیک» راه انداخته بود یعنی «انقلاب مغزشویی»؛ چون دیگر نمیتوانست افراد را با توجیه سیاسی قانع کند کما اینکه بنیصدر را هم نتوانست قانع کند. اتفاقا به پدرم گفتم: «من فکر میکردم کاری که میکنم، عین انقلاب و اسلام است» بعد از اینکه از سازمان جدا شدم، فهمیدم انگیزههای من برای رفتن به سازمان، انگیزههای ضدامپریالیستی، اسلامی و میهنپرستانه بوده. الان در سازمان، مغزشویی دارد کار میکند. سریال «سارق روح» دارد همین داستان را میگوید که چطور افراد را میگیرند و ذهنشان را عوض میکنند و آنها را تبدیل به رباتهایی میکنند که هر کاری از عهده آنها برمیآید. داعش هم دقیقا همین کار را میکند.
به بی خبری خودتان از حادثه 7 تیر اشاره کردید و اینکه تصور می کردید این حادثه از سوی سلطنتطلبها اداره شده باشد. داخل سازمان چه شاکلهای داشت که بعضیها از حوادث باخبر میشدند و امثال شما بی خبر میماندید؟
خانم «بتول سلطانی» آمد راجع به «رقص رهایی» افشاگریهایی کرد، آمد گفت رجوی حرمسرا داشت یعنی اعضای لایه اول شورای رهبری، تماما همسران رجوی بودند، بعد گفت هیچ مردی از این موضوع اطلاعی نداشت، برنامهریزیاش را هم مریم رجوی کرده بود یعنی مریم رجوی افراد را انتخاب و عضو لایه اول شورای رهبری میکرد و در اختیار مسعود رجوی قرار میداد و میگفت حتی در حد ابریشمچی هم از این موضوع اطلاع نداشتند. او (بتول سلطانی) اولین کسی بود که افشاگری کرد و واقعاً سخت است یک زنی بیاید بگوید چنین داستانی بوده و بعد از دو سال که از سازمان جدا شده بود، در اروپا بالاخره زبان باز کرد و این را گفت. دکتر «نفیسه بادامچیان» میآمد رحم آنها را خارج میکرد؛ الان خانم «مریم سنجابی» لیستی نزدیک به صد زن را در سازمان نوشته که میگوید من شهادت میدهم رحم اینها خارج شده است و یک دکتر بفرستند، برود اینها را چک کند، کسی هم که این کار را نمیکند. در سازمان مانند همه فرقه ها اتفاقاتی رخ میدهد اما چه کسی خبر دارد؟
25 بهمن سال 57 یعنی سه روز پس از انقلاب اسلامی، سازمان نفراتی را به سفارت شوروی فرستاد؛ سازمان با مراجعه به سفارت شوروی گفت ما برای انقلاب، به سلاح نیاز داریم ـ اینها در خاطرات «ولادیمیر کوزیچکین» کاردارِ دوم سفارت شوروی در ایران که محمدرضا سعادتی 6 اردیبهشت 58 در دیدار با وی دستگیر شد، آمده است ـ میگوید ما به او (سعادتی) گفتیم انقلاب شما که پیروز شد، شاه هم که رفت؛ بعد او گفت نه، اینکه انقلاب نبود! آنها (کسانی که انقلاب کردند) همه آمریکایی هستند! انقلابِ اصلی را باید ما انجام بدهیم و شما باید به ما کمک کنید که شورویها به او میگویند ما در ارتش شاه نفوذی داشتیم که این نفوذی لو رفت؛ ما میخواهیم بدانیم او چگونه لو رفته است؟ سازمان آن زمان در دادستانی نفوذی داشت، پرونده طرف در دادستانی را دزدیده و تحویل او (مامور شوروی) دادند و به جای آن، یک سری دوربین شب و تجهیزات نظامی گرفتند که آنجا موضوع لو رفت و سعادتی دستگیر شد. خود سازمان ادعا کرد سفارت آمریکا ما را لو داده و موضوع را از شنودهای ما فهمیده است؛ چون سفارت آمریکا آن زمان تمام مکالماتِ داخل کشور از جمله مکالمات سازمان را شنود میکرد.
استراتژی سازمان از روز اول، تکیه به کمک خارجی برای کسب قدرت بود و اصلاً تنها چیزی که حساب نمیکرد، مردم بودند؛ مردم باید این وسط کشته میشدند تا سازمان به قدرت برسد. الان هم همان نقش را ایفا میکنند، از زمانی که سازمان را از لیست تروریستها خارج کردند، مشخص شد آمریکاییها به سلاح و تبلیغات سازمان نیاز دارند یعنی به قول صدای آمریکا، سازمان، گردهماییِ ایران آزاد یعنی مخالفان جمهوری اسلامی را ترتیب بدهد، به دانشجویان لهستانی و افغانی و کره ای و سیاهپوست پول داده و جمعشان بکند؛ یعنی نقش سازمان این است که از عربستان پول بگیرد و به جان بولتون و جولیانی بدهد که بیایند آنجا، راحت حرفهای کاخ سفید را مطرح کنند؛ بعد هم کسی نتواند به آنها اعتراضی بکند.
«جواد قدیری» در سپاه نفوذ داشت و از افراد رده بالا هم بود و حتی رجوی در سازمان او را نشان داد و گفت جواد قدیری در بیت امام بوده و رجوی او را جواد قدیری صدا میکرد. مسعود کشمیری نام سازمانیاش «باقر امینی» و محمدرضا کلاهی، «مهندس کریم» بود؛ همه اینها در عراق بودند و در جلسات، مسعود رجوی آنها را معرفی کرد؛ زمانی هم معرفی میکرد که اینها مسالهدار میشدند و میخواستند بروند؛ چون هم مسعود کشمیری و هم کلاهی از سازمان جدا شدند و به اروپا رفتند. تا آن زمان کسی نمیدانست آنها چه کسانی هستند اسم آنها را میگفت که اینها بترسند، حتی به کلاهی گفته بود بترس از اینکه ما چتر حمایتمان را از روی تو برداریم؛ آن وقت رژیم (اشاره به نظام جمهوری اسلامی) میداند و تو، یعنی تو را تحویل میدهیم که تو را بکشند، در واقع آنها را میترساند که از عراق خارج نشوند؛ اما کلاهی رفت و در هلند سر به نیستش کردند.
رجوی در صحبتهایی که میکرد - البته من آن زمان به روشنی صحبتها را متوجه نمیشدم بعدا که راجع به آن فکر کردم و مطالعه کردم فهمیدم- می گفت، امام، حالِ نظام است و بهشتی آینده نظام و سازمان اگر بخواهد میان حال و آینده، یکی را برای زدن انتخاب کند، قطعا آینده را انتخاب میکند یعنی معتقد بود، اگر جمهوری اسلامی خواستار تداوم است، فقط با بهشتی میتواند تداوم پیدا کند و گرنه بی آینده خواهد بود. این تحلیل رجوی در نشستها بود. بعدها هم وقتی به ادبیات سازمان دقت میکردید، مشاهده میکردید که همیشه میگفتند: «نظام بیآینده شد» یعنی تصور رجوی، همان تز تقی شهرام بود که میگفت، نفر کلیدی آن جریان، بهشتی است و این را آمریکاییها هم میدانستند. حالا چه اتفاقی در 7 تیر افتاد؟ یکی اینکه آیتالله هاشمی رفسنجانی زودتر از جلسه بیرون آمد و دوم اینکه روز قبل از آن (6 تیرماه 60) آیتالله خامنهای توسط گروه فرقان ترور شد و در بیمارستان بود؛ وگرنه پروژه بی آیندهکردن نظام تکمیل میشد. رجوی میگفت: «بعد از امام دیگر کسی نمیتواند جمهوری اسلامی را نگه دارد کما اینکه بعد از بهشتی، کسی نتوانست حزب جمهوری اسلامی را تشکیل بدهد و بدون بهشتی، حزب جمهوری اسلامی هم تمام شد.»
حالا داستان رجوی چه میشود؟ بعضیها میپرسند رجوی از اینکه پنهان باشد چه منافعی میبَرَد؟ این سوال یک اشکال دارد و آن این است که گویا رجوی از خودش اختیاری دارد که پنهان باشد یا نباشد. بعد از سقوط صدام، رجوی هم سقوط کرد چون سرنوشتش را به صدام گِره زده بود. بعد از اعدام صدام، رجوی هم به لحاظ بینالمللی، اجتماعی و سیاسی اعدام شد. «تُرکی فیصل»(مسئول اطلاعاتی سابق سعودیها) در میتینگ سال 95 سازمان اعلام کرد که رجوی حذف شده است. تُرکی فیصل در همایش مجاهدین، دو مرتبه تکرار کرد: «مرحوم مسعود رجوی» خود سازمان این را نمیپذیرد، ترکی فیصل هم حاضر نشد این حرف را تکذیب کند؛ یعنی بارها با دفتر تُرکی فیصل تماس گرفتند، گفتند که تکذیب کند اما نکرد. بعد از این ماجرا، «شاهین قبادی» سخنگوی مطبوعاتی سازمان گفت: «واژه مرحوم برای احترام استفاده شده است!» نوریزاده هم گفت: «بله؛ برای احترام به مرده استفاده شده چون برای احترام به مردهها میگویند مرحوم!» سازمان نه میگوید مسعود هست و نه میگوید نیست. ترکی فیصل هم نمیگوید اشتباه کردم یا تُپُق زدم. حتی قبل از آن، یک سناتورِ آمریکایی هم اشارهای کرد که مسعود رجوی مرده است.
قضیه از چه قرار است؟ با سقوط صدام، کاراییِ سازمان مجاهدین خلق که قرار بود سوارِ جنگ ایران و عراق شود و از آن طرف، برود و تهران را فتح کند، تمام شد یعنی پروندهاش بسته شد. اکنون از این سازمان چه باقی مانده است؟ کشتن آمریکایی ها در دوران شاه، سوابق همکاری با دشمن در حال جنگ، ترورهای داخل کشور، کُردکُشی و تمام خرابکاریهای دیگر. غرب اکنون میخواهد از سازمان مجاهدین خلق در کار تبلیغی یا هر کار دیگری استفاده کند؛ سابقه سازمان را باید چه کنند؟ منفور بودن آنها در داخل کشور را باید چه کنند؟ منفور بودن آنها را در افکار بینالمللی چه کنند؟ عربستان یا هر کشور دیگری دارد خطی را پیش میبرد و آن، بحث عبور از مسعود رجوی است. مسعود به اراده و انتخاب خودش کنار گذاشته نشده بلکه او را کنار گذاشتند. اکنون آمدند سازمانی ساختند و این سازمان، داخل اروپاست و رهبر آن، مریم رجوی است؛ غربیها میگویند دیگر با سابقه سازمان هم کاری نداریم؛ اکنون سازمان به یک گروهِ مخالف ایرانی که حرف کاخ سفید را میگوید، تبدیل شده است.
مسعود رجوی را به لحاظ بینالمللی و به لحاظ سیاسی و اجتماعی کُشتند و اینکه الان سرش روی خاک است یا زیر خاک، تفاوتی نمیکند. رجوی بعید نیست الان در گوشهای از ریاض دارد بازنشستگیاش را طی میکند؛ یا در اردن یا هر جای دیگر حتی در اروپا، این مساله مهم نیست؛ مهم این است که دیگر او در این صحنه کنار گذاشته شده است. اکنون سازمان مجاهدین خلق و مریم رجوی میداند کاریزمای مسعود، چسبِ تشکیلاتی درون سازمان است پس نمیتواند بگوید مسعود مرده یا تمام شده است؛ باید در درون سازمان، هر چند وقت، اطلاعیهای از جانب رجوی بخوانند گرچه حق ندارند صدا و تصویر او را پخش کنند و از قول رجوی، «زهرا مریخی» میآید یک خط در درونِ تشکیلات میخواند و میرود. حتی گاهی وقتها، عکسی در سیمای آزادی مجاهدین از او پخش میکنند، یک سخنرانی هم در دورانِ فاز سیاسی و امجدیه. این برای درون تشکیلات است؛ در درون سازمان میگویند رجوی زنده است و دارد پیام میدهد و سازمان را رهبری میکند اما عملاً سازمان در دست مککین و جولیانی و بولتون است.
یکی از دوستان من از سازمان جدا شده بود؛ مدام از طرف سازمان سراغش را میگرفتند که برگرد و بیا -آمده بود تهران با من صحبت میکرد- سازمان به او گفته بود، تو رفتهای دنبال زندگی، مبارزه را رها کردی؛ دوستم گفته بود: «هر وقت تصمیم گرفتم زندگی را ترک کنم و به مبارزه برگردم، مزاحم شما نمیشوم، خودم مستقیم با بولتون تماس میگیرم نیازی به واسطهگری شما نیست!» یعنی تکلیف از نظر بسیاری که بیرون سازمان هستند، مشخص است که الان سازمان چه کاره است اما افرادی که داخل سازمان هستند، ذهنشویی شدهاند.
سازمان الان به درد غرب میخورد. سازمان خودش را در اختیار آمریکا قرار داده و هر حرفی یا هر کاری که آنها بگویند و انجام دهند، تکرار میکند. با انگیزههای ضد امپریالیستی اعضا را مانند من جذب کرده اما الان عمله مککین شدهاند. مککین حامی مالیِ داعش است؛ کشور آلبانی محل ترانزیتِ سلاح برای داعش از غرب بوده است و الان سر و کله سازمان پیدا شده و داعشیها را هم دارند به آلبانی میبرند. اهالی آنجا میگویند، آمریکا اینجا را خریده است! قوانین آمریکا اینجا حاکم نیست اما قدرت آمریکا حاکم است.
به نحوه نفوذ افراد سازمان به درون نهادها، در ابتدای انقلاب اسلامی بپردازیم. شکل نفوذ افراد سازمان در نهادی مانند حزب جمهوری اسلامی که منجر به انفجار روز 7 تیر شد، چگونه بود؟ افرادی که در گروههای مختلف نفوذ داشتند، چگونه به سازمان گزارش میدادند؟
رجوی یک بار در صحبتهایش گفت: «زمانی که انقلاب شد، همه سازمانها و گروهها دنبال تشکیل حزب و کار سیاسی رفتند اما ما عاقل بودیم و از همان ابتدا رفتیم دنبال جمعآوری سلاح، تشکیلات نظامی و فرستادن نفوذی.» فردای انقلاب، کار اصلی سازمان، فرستادن نفوذی بود؛ سازمان هر کسی را که جذب میکرد، مثلا مانند کلاهی یا کشمیری، بلافاصله آنها را برای نفوذ مامور میکرد. بعضیها هم سرِ پستی که بودند، آنها را جذب میکرد، مانند سرهنگ بهزاد معزی؛ این شخص در نیروی هوایی بود، خلبان شاه بود؛ به ایران بازگشت و سازمان او را جذب کرد یا خیلی افراد دیگر. رجوی میگفت این نفوذیهای ما هر جا توانستند تاثیر گذاشتند مانند دفتر بنیصدر و هر جا نتوانستند تاثیر بگذارند، آنجا را منفجر کردند، مانند حزب جمهوری اسلامی.
سازمان از نزدیکترین افراد به بنیصدر، در دادستانی و در هر ارگان دیگری نفوذی داشت. حتی افراد را به داخل زندان اوین میفرستادند؛ مثلا در ماجرای شهادت محمد کچویی (رئیس زندان اوین)، ابتدا میخواستند شهید لاجوردی را ترور کنند، کاظم افجهای که از کادریهای سازمان و از نفوذیهای زندان اوین بود و با محمدرضا سعادتی ارتباط داشت و عضو تشکیلات وی در زندان بود، کچویی را زد. سعادتی شاید افجهای را در زندان جذب کرد و به او گفت برو لاجوردی را ترور کن؛ افجهای که آمد لاجوردی را ترور کند، کچویی خودش را جلوی تیر انداخت و شهید شد و در نتیجه تیر به لاجوردی اصابت نکرد؛ کاظم افجهای هم وقتی دید ترورش ناموفق بوده از بالا خودش را به پایین پرتاب و خودکشی کرد که بعدا مشخص شد قضیه از سمت سعادتی آب میخورد و آنها در زندان، تشکیلاتی دارند که حتی سال 68 مشخص شد یک تشکیلات مفصلی داخل زندان داشتند.
این خط نفوذیها بوده و سازمان با آنها ارتباط داشته است. آن زمان، جمهوری اسلامی، نظامی نوپا بود که هیچ دستگاه اطلاعاتی نداشت. یک سری جوانان بیتجربه بودند که فقط شور انقلابی، ایمان، مردمدوستی و اعتقاد و التزام به اسلام داشتند و بر آن اساس فعالیت میکردند اما دانشِ اطلاعاتی، امنیتی و نظامی نداشتند، سازمان به مراتب پیچیدهتر از اینها بود؛ سازمان در دوران شاه تعلیم دیده بود. در همان زمان شاه، اینها به عراق رفته و نزد یاسر عرفات آموزشهایی دیده بودند و طبعا تجربه آنها بیشتر بود و راحتتر میتوانستند فعالیت کنند. شبیه اتفاق بنیصدر می توانست در سال 88 هم رخ بدهد اما نظام دیگر آن نظام سابق نبود که بخواهد از امثال بنیصدر رو دست بخورد. آن زمان (ابتدای انقلاب) اصلا جایی به نام وزارت اطلاعات وجود نداشت، وقتی هم که وزارت اطلاعات تاسیس شد، شامل افرادی بود که داشتند تازه یاد میگرفتند و کسبِ تجربه میکردند.
در کار تروریستی که داعش سال گذشته در مجلس و حرم امام(ره) انجام داد، بسیاری می گویند این نوع آمدن و نفوذ کردنها، بدون راهنمایی و همکاری با مجاهدین خلق امکانپذیر نبوده است؛ افرادی که هیچ وقت پایشان به تهران نرسیده، یکباره بیایند چنین کاری انجام دهند، قطعا از سوی سازمان توجیه شده و امکانات لازم در اختیارشان قرار داده شده بود. در قضیه ترور دانشمندان هستهای هم بعدا «سیمور هرش» گفت: «افراد سازمان در این قضیه نقش داشتند.» سازمان این استفادهها را برای غرب دارد. چرا سازمان را به آلبانی و به محلهای ایزوله و دوردست که اصلا مشخص نیست ملکیت این منطقه برای کیست، بردهاند؟ هزینه سنگین این تشکیلات را چه کسی میپردازد؟ هزینه تبلیغات سازمان را چه کسی پرداخت میکند؟ به قول آقا، دولت خرپولی باید باشد که این پولها را بدهد، حالا از کجا میآید؟ خود سازمان میگوید هموطنان ایرانی کمک میکنند! هموطنان ایرانی خودشان مشکلات اقتصادی دارند، چطور به تو کمک میکنند!؟ یا مثلا میگویند در خیابان پول جمع میکنیم؛ مثلا سازمانهای خیریه تشکیل میدادند، بعد به ما میگفتند سازمانهای خیریه پول جمع میکنند و پول سازمان را میدهند، برادرم میگفت نه اینها فقط برای پولشویی درست شده بود، چون منشاء پولهایی که مشخص نیست بیاید در این خیریهها و بعد به دست سازمان برسد و ردِ پول مشخص نباشد وگرنه کسی که میفرستادید در خیابان گدایی کند به جایی از سازمان نمیرسید.
اشاره کردید که سازمان توانست روی بنیصدر و دولت وی تاثیرگذار باشد اما در حزب جمهوری اسلامی نتوانست. نقطه اتصال بنیصدر با سازمان چه بود؟ به بیان بهتر، بنیصدر دارای چه ویژگیهایی بود که باعث شد سازمان به وی نزدیک شود و نتیجه هم بگیرد؟
قطعا کسانی که جذب فرقهها میشوند، کمبودهایی دارند؛ مثلا اولین اقدامی که سازمان برای جذب انجام داد، این بود که افرادی را سال 50 در نجف خدمت امام فرستاد. یک بار قبل از این در سال 47، از آیتالله طالقانی، آیتالله منتظری، آیتالله هاشمیرفسنجانی، آیتالله میلانی و یاسر عرفات تاییدیه گرفته بودند و همه آنها از امام خواسته بودند تا ایشان، سازمان را تایید کنند. امام گفتند بیایید بنشینید حرفهایتان را بگویید. بعد آقای دعایی(سیدمحمود دعایی) میگوید: «کتابهایشان را آوردند، آنقدر ریز بود که با عینک هم نمیشد خواند؛ امام هم به من گفتند بلند بلند اینها را برای من بخوان، من هم بلند بلند کتابها را خواندم، امام یک ماه وقت گذاشتند تا ببینند اینها چه میگویند، آخر قضیه امام اینها را با یک جمله تعریف کردند و گفتند، اولا مبارزه اینها به اسلام تعبد ندارند بلکه تمسک دارند، از یکی پرسیدم معنی این عبارت چیست؟ گفت به شهید نواب صفوی در دادگاه گفتند، این کارهای خبط و عبث چه بود که تو کردی؟ به جایی هم که نرسیدی؛ شهید نواب گفت: «من به تکلیف شرعیام عمل کردم یعنی مسلمانم و تکلیفی داشتم، اینکه حالا موفق میشوم یا نمیشوم و به قدرت برسم یا نرسم مشکل من نبود، مشکل من این بود که این تکلیف به گردن بود، حالا که دستگیر شدم تکلیف از روی دوش من برداشته شده است.»
بنیانگذاران سازمان میگویند سازمان مجاهدین خلق تاسیس شده که رهبری انقلاب علیه شاه و حکومت را در ایران به دست بگیرد؛ یعنی دو خاستگاهِ کاملا متفاوت است؛ یکی از روی تعبد است، یعنی به قول آقای طالقانی بعضیها اول تصمیمشان را میگیرند بعد در قرآن دنبال آیه میگردند که تصمیم آنها را تایید کند که مجاهدین همین کار را کردند اما بعضیها هم ذهنشان را پاک میکنند و قرآن را میخواهند تا بفهمند قرآن چه میگوید؛ اگر آن را قبول دارند، بروند آن چیزی که قرآن میگوید را انجام بدهند. سازمان بر این اساس تاسیس شد؛ دیدند اسلام وسیله خوبی است. امام هم هیچ وقت به اینها «مارکسیست اسلامی» نگفتند؛ حتی نگفتند اینها مسلمان نیستند چون هر کسی شهادتین میگوید، مسلمان است اما گفت صلاحیتِ تاسیس یک سازمان اسلامی را ندارید، این بسیار متفاوت است. مثلا من شنیدهام میگویند، «مسلمانبودن» با «اسلامیبودن» متفاوت است. هر کسی شهادتین بگوید مسلمان است اما اسلامی بودن یعنی الگوی اسلام شوید. اینکه بخواهید رهبری سازمانی را تحت نام اسلام به عهده بگیرید، صلاحیتِ بالایی میخواهد که بنیانگذاران سازمان آن را نداشتند؛ به همین جهت، خشت کج سازمان تا الان رسیده به مککین!
خاصیت سازمان این بود که هدف، وسیله را توجیه کند چون جستجو میکرد، ببیند چه کسی او را به هدف میرساند تا از او استفاده کند. رسیدن به قدرت و سرنگونی شاه که هدف بنیانگذاران سازمان بود از اسلام درنیامد اما از راهِ سیاسی درآمد. بنیانگذاران سازمان آن زمان دیدند سه جریانِ اصلی علیه شاه است، هدف این بود که شاه را سرنگون کنند و قدرت را در دست بگیرند، جریان مذهبی، جریان ملی و جریان چپ. سازمان آمد از مجموع هر سه این جریان، یک ایدئولوژیای ساخت، جاذبههای هر سه را کنار هم گذاشت؛ هم از مارکسیسم گذاشت، هم از ملیگرایی گذاشت؛ آرم خودش را هم نقشه ایران گذاشت، آیه بالای سرش را گذاشت، ستاره سرخ را هم گذاشت، تفنگش را هم گذاشت، مبارزه مسلحانهاش را از چریکهای آمریکای لاتین گرفت، ملغمهای دست ملت داد که خیلیها هم جذبش شدند. «فریدون گیلانی» که عضو شورا بود و جدا شد، گفت: «در غرب هر کسی یک دکانی باز کرده، یکی دکان امام حسین باز کرده، یکی دکان مرجعیت باز کرده، یکی دکان داس و چکش باز کرده، یکی آمریکایی است، یکی طرفدار مصر است، یکی شیر و خورشید علم کرده است، گفت ماشاءالله آقای رجوی، سوپری باز کرده که همه اینها داخلش هست!» یعنی فروشگاه «شهروند» است و هر کالایی بخواهید در آن هست و همه چیز در آن پیدا میشود، یعنی شما بخواهید سینه بزنید، هست! داس و چکش بخواهید، هست! شیر و خورشید بخواهید، هست! (با خنده)
رجوی دنبالهروی اصلیِ محمد حنیفنژاد است. او هم همین کار را کرد و چون دید مصالحِ سرنگونکردن شاه چیست، همه را جمع کرد، بعد به تقی شهرام رسید، تقی شهرام گفت سازمان مارکسیست شده است؛ حسابش درست بود؛ آن زمان تمام مبارزات جهانی زیر بیرق مارکسیسم بود. رئیسجمهور وقت آمریکا آن زمان میگفت: بیش از نیمی از دنیا مارکسیست هستند. یعنی شما شوروی و چین و اقمارش را حساب میکردید، دوسوم جهان میشدند که همگی مارکسیست بودند. مارکسیسم میان جوانان دانشگاهی در بورس بود. سازمان مجاهدین و چریکهای فدایی خلق زودتر عملیات نظامی کردند، جمعیت بیشتری جذب کردند. تقی شهرام به این نتیجه رسید که دیگر اسلام به دردِ کارِ ما نمیخورد! الان کالای بورس، مارکسیسم است؛ برای همین رفت سازمان را سازمانی مارکسیستی اعلام کرد؛ اگر همه اعضای سازمان، به طور اعتقادی مسلمان بودند پس چرا مارکسیست شدند؟ سازمان مجاهدین، فرقهای بود که در آن، تشکیلات بر اعتقادات مقدم بود یعنی همان جملهای که امام میگویند: «اینها تمسک دارند اما تعبد ندارند.» یعنی اصل بر اعتقادات نیست؛ اصل بر مسئولیت تشکیلاتی است. الان میگویند همه زنان سازمان روسری سر میکنند اما اگر رجوی بگوید روسریتان را بردارید، همه روسریشان را برمیدارند! پس تعبدی در کار نیست.
یک بار یک نفر از من پرسید آیا مرجعیت در شیعه، برای خودش دستگاهِ فرقهای نیست؟ یعنی ما مرجع تقلید داریم و از او تقلید میکنیم، آیا اینها فرقه نیستند؟ به او گفتم: شما فرض کنید امروز مرجع تقلیدتان به شما بگوید، دیگر از این به بعد نماز نخوان، زنت را هم طلاق بده و کمونیست شو، شما چه میکنید؟ میگویید، حتما مرجع ما امروز ناخوش است! در صورتی که اگر در فرقه باشی، باید این کار را بکنی، زنت را طلاق بدهی و دو دستی تقدیم رهبر فرقه بکنی، همان کاری که سازمان کرده و در خیلی از فرقههای دیگر هم انجام میشود. مگر شما میتوانید در اعتقادات تقلید کنید؟ این طرفی یا آن طرفی وضو بگیرید، داستان است. یا در اقتصاد، من نمیتوانم بروم کار کنم و تحقیق کنیم، جزئیات را تقلید میکنم اما در سازمان بحث اعتقادات است؛ میگوید رهبرِ عقیدتی اما آیا شما میتوانید به مرجع تقلید بگویید مرجع عقیدتی؟ امکان ندارد. این دستگاهی بوده که محمد حنیفنژاد بنیان گذاشت، سازمان مجاهدین خلق، یک بنیانگذار بیشتر نداشت و آن هم محمد حنیفنژاد بود و دیگران دنبالهرو او بودند. حنیفنژاد دستگاهی ساخته بود که در این دستگاه، وقتی مرکزیت میگفت از امروز ما مارکسیست شدیم، اکثریت میپذیرفت البته از قبل، زمینهسازیهای آن را میکردند و مدام میگفتند بروید فکر کنید چرا اسلام به بنبست رسیده؟ چرا روحانیت جواب نداده؟
سازمان مارکسیست شد، آنها(اعضا) هم قبول کردند به جز یک جریان «مجید شریفواقفی» و «مرتضی صمدیه لباف» که آنها را تصفیه فیزیکی کردند؛ رجوی ابتدا در زندان سکوت و مقداری مزه مزه کرد تا ببیند چه میشود، بعد دید کار خراب شده و حمایتها از بین رفته و همان چیزی هم که داشتند همه از بین رفته است. بعد از مدتها رجوی در زندان پیام داد و این را محکوم کرد که نَه! این جریان اپورتونستیِ چپنما بوده و ما همچنان مسلمانیم و یک 12 مادهای از زندان بیرون داد، ماده 10 آن میگوید تهدیدِ اصلیِ مبارزات ما جریان راست ارتجاعی است که ما با آن مبارزه میکنیم. این همان حرف تقی شهرام بود یعنی مسعود رجوی در آن 12 ماده هارت و پورت کرده که نخیر ما مسلمانیم و مارکسیست نیستیم اما اصل مطلب همان حرف تقی شهرام بود که میگفت تهدید اصلی، تهدید جریان انقلابی است؛ یعنی جریان مذهبی مشکل آنها بود که شاخص اصلیاش شهید بهشتی بود.
رجوی میگفت وقتی که من از زندان آزاد شدم، تمام سعیام را کردم که نگذارم امام وارد ایران شود، حتی به نزد آیتالله لاهوتی و افراد دیگری رفته بود که به امام خبر بدهید اینجا ما اطلاعات داریم، تهدید میشود، اینجا برسد ترور میشود. بسیاری هم به امام گفته بودند وارد ایران نشود چون تهدید وجود دارد؛ میگفتند اگر پایتان را به ایران بگذارید، شما را میگیرند و میبَرَند. امام هم گفته بودند وظیفه شرعی من است و باید بیایم. افرادی مانند امام که شاخص هستند، اصولیاند یعنی برای خود اصولی دارند و کاری ندارند چه کسی عربده میکشد، چه کسی جیغ میکشد و چه کسی وسوسه میکند و چه کسی، چه میگوید؛ بلکه روی خط اصولی خودشان حرکت میکنند.
عقل سیاسی در آن زمان حکم میکرد که امام از آنها (سازمان مجاهدین) حمایت کند یعنی سازمان داشت با شاه میجنگید پس به آنها باید کمک میشد تا بیشتر بجنگند؛ در واقع معروف، دشمنِ دشمن من، دوست من است اما آن زمان اگر امام سازمان را تایید میکردند، آنها از گُرده جمهوری اسلامی پایین نمیآمدند یعنی امام 10، 20 سال پیش از انقلاب میدید که اینها بعدا چه میشوند. اتفاقا امام وقتی آنها را تایید نکرد، بسیاری از اسناد وجود دارد که در دورانِ فاز سیاسی(پس از انقلاب)، بسیاری گفتند بگذارید برویم این رجوی را دستگیر و زندانی کنیم تا تکلیفش مشخص شود اما امام نمیگذاشت، چون آن وقت انقلاب را به خشونتورزی متهم میکردند.
عدهای میگویند به مجاهدین فشار وارد شد و پس از انقلاب به آنها میدان داده نشد؛ مثلا آقای لطفالله میثمی از اعضای سابق سازمان مجاهدین و مدیر مسئول نشریه «چشمانداز» هر ماه یک چیزی راجع به 30 خرداد (30 خرداد سال 60 روزی که سازمان مجاهدین وارد فاز مسلحانه علیه جمهوری اسلامی شد) داشت، گناه آن را 50 ـ 50 میکرد، نیمی از آن تقصیر جمهوری اسلامی است که به رجوی زیاد میدان نداد و روی او فشار زیادی وارد کرد و نیمی از آن هم تقصیر رجوی است که این کار را کرد. رجوی بارها در نشستها به ما میگفت رهبری انقلاب را از من دزدیدند! یعنی رجوی کمتر از رهبری انقلاب را قبول نداشت یعنی الان خودش را در جایی گذاشته که رئیسجمهور تعیین میکند! الان در دستگاه سازمان، رجوی بالاتر از رئیسجمهور است! یعنی رئیسجمهور زیر دست او دارد کار میکند! یعنی دستگاهِ ولایتفقیه را برای خودش تصور کرده که خودش ولیفقیه است! من خندهام گرفت که یکی از ملیمذهبیها نوشته بود، اگر پُست شهرداری تهران را به رجوی میدادید، او آرام میگرفت! یعنی به نظر اینها، امام باید دو دستی ولایتفقیه را به رجوی میداد تا او آرام بگیرد!
حتما نقطه ضعفی در بنیصدر وجود داشته اما یکی از شیوههای جذب فرقهها، ایجاد فوبیا و ترس است مثلا نشریه مجاهد، آن زمان در فاز سیاسی تیتر میزد که جان رئیسجمهور بنیصدر در خطر است، بعد این را به بنیصدر القا میکرد که شهید بهشتی میخواهد تو را بکشد! خود رجوی میگفت: «ما بنیصدر را قاپیدیم و دزدیدیم و بُردیم!» همین بنیصدر با تمام خصوصیاتش، تنها رئیسجمهوری در تاریخ ایران بود که فرمانده کل قوا شد یعنی امام این حد از اعتماد را به کسی کرد که میدانست با نظراتش مخالف است. امام در آن شرایط جنگی، چنین اعتمادی را به بنی همان زمان که رجوی میخواست بنی صدر را به عراق بِبَرد، بنی صدر در نشستهای شورا گفته بود من این طرف، فرمانده کل قوا بودم حالا بروم آن طرف گماشته صدام بشوم!؟ این بسیار خندهدار میشد. بنیصدر در نشست شورا به رجوی گفت: «فرض کنیم شما بروید عراق و تهران را هم فتح کنید و حاکم شوید، مردم به شما نمیگویند، شما رفتید با دشمن متجاوز همکاری کردید و قدرت را به دست گرفتید؟» رجوی گفته بود کسی از پیروز سوال نمیپرسد! بعدها فهمیدم این جمله متعلق به «هیتلر» است! هیتلر هم میگفت: «هیچ کسی از پیروز سوال نمیپرسد.» بعد در ادامه جملهاش میگوید: «شکستخورده لازم نیست بایستد و به سوالات جواب بدهد چون بالاخره یا خودش کُشته میشود یا او را میکُشند.» تَه خط رجوی هم همین است؛ اگر خودش، خودش را نکُشد اما غربیها میفهمند دیگر شکستخورده است و نباید از او سوال پرسید؛ پس بهتر است برود در جایی بایگانی شود، حالا روی خاک یا زیر خاک، تفاوت چندانی نمیکند.
آیا بنیصدر به سازمان کمک مالی هم میکرد؟
بنیصدر، دخترش را به رجوی داد یعنی بالاخره زیر نفوذ آنها بود و به نوعی احساس دِین میکرد و احساس میکرد دِینی به گردنش است که جان او را نجات دادند، فکر میکرد اگر بماند او را اعدام میکنند. کمک مالی بنیصدر مشکلی از سازمان را حل نمیکرد. ممکن است سازمان از بنیصدر کمک مالی میگرفت اما سازمان وقتی از یک نفر، 1 دلار هم میگرفت به دلیل همین، فکر میکرد آن فرد به نوعی وابسته است. شما وقتی که به ارگانی پول میدهید، فکر میکنید به آن وابسته هستید و در آن سهم دارید و باید آن را تایید کنید و هر چه او میگوید دنبالش بروید. از این بابت پول میگرفت اما آن پول مشکلی از سازمان حل نمیکرد؛ تنها حُسن آن پول این بود که فرد را به لحاظ ذهنی و روانی به سازمان وابسته میکرد.
گویا در سازمان تلاشی صورت میگیرد مبنی بر اینکه همه رقبای مسعود رجوی از سر راه برداشته شوند تا رجوی به عنوان رهبر سازمان معرفی شود؛ اساسا مسعود رجوی چگونه به ریاست سازمان رسید؟
من کتابی با عنوان «یک نفر، یک روز، 30 سال» نوشتم که سه بخش دارد، یک نفر، مسعود رجوی است، یک روز 30 خرداد است و 30 سال هم 30 خرداد سال 60 است تا 30 خرداد سال 90، بعد هر چه راجع به رجوی گفته شده را من جمع کردم و در آن کتاب جا دادم. کسانی که با رجوی داخل زندان بودند، اذعان داشتند که او با ساواک در تعامل بوده است؛ نمیگویند آدمِ ساواک بوده بلکه میگویند او زیرک بوده و با ساواک تعامل داشته، زندانی با ساواک چه تعاملی میتواند داشته باشد!؟ شما در زندان در مقابل ساواک دو راه بیشتر ندارید، یا تسلیم میشوید یا مقاومت میکنید، تعامل یعنی چه!؟ بحث دیگر این است که مسعود رجوی قبل از ضربه شهریور(دستگیری سران سازمان مجاهدین خلق در شهریورماه سال 50) یعنی در مردادماه دستگیر شد و در اسناد ساواک هم موجود است که سپهبد نصیری رئیس ساواک در حکم رجوی، برای او درخواست تخفیف کرده و گفته همکاری کرده و حتی دستگیری بنیانگذاران را او باعث شده است! پس از این، مسعود رجوی و عده دیگری حکم اعدام گرفتند، حکم همه اجرا شد اما برای او اجرا نشد؛ رجوی فعالیتهای بینالمللی کرده بود. کاظم رجوی، برادرش سفیر ایران در فرانسه یا سوئیس بود، در عین حال با ساواک کار میکرد یعنی همیشه راجع به فعالیتهای دانشجویان در آن کشور به ساواک گزارش میداد، وقتی وارد این قضیه شد، رجوی را وادار به همکاری با ساواک کرد تا اعدام نشود و بعدا اسناد اینها منتشر شد؛ متاسفانه جمهوری اسلامی روی این مسائل، چندان کار نمیکند که این اسناد را منتشر کند. بالاخره رجوی در آن ماجرا اعدام نشد!
بسیاری میگویند که محمد حنیفنژاد در زندان به شدت از دست مسعود رجوی عصبانی بوده و بد و بیراه میگفته؛ «عباس داوری» حرفی زد که بعدا معلوم شد جعلی است؛ داوری گفت: «من شنیدم که حنیفنژاد میگفت همه ما از بین میرویم و فقط یک نفر که شایسته رهبری است میماند و آن هم مسعود رجوی است.» داوری هر سال این را میگفت؛ چنین حرف هایی را فقط داوری شنیده بود! اما بسیاری شنیدند که مسعود رجوی، انسان جاهطلبی است که حاضر نیست مایه بگذارد یعنی رجوی در سازمان هیچ وقت حاضر نشد کار نظامی یا کار سختی انجام بدهد چون میترسید؛ مثلاً در سازمان میگفتند برای خودسازی به کورهپزخانه بروید اما رجوی هیچ وقت نمیرفت. رجوی در شرایط خلأ آمد موسی خیابانی و دیگران را هم اِغفال کرد و از ابتدا هم به موسی خیابانی میگفت مجاهدینِ از بند رَسته، تا اینکه پایش رسید به پاریس، در پاریس اولین بار عنوان مسئول اول را برای خودش گذاشت.
روز 19 بهمن(سال 60) که خانه موسی خیابانی و همراهانش در زعفرانیه لو رفت و بعد هم ضربه خوردند و از بین رفتند، حفاظت و امنیت این خانه بر عهده مهدی ابریشمچی بود؛ همه کشته شدند جز مهدی ابریشمچی! یک بار مهدی ابریشمچی در نشستی گفت: «من مسئول حفاظت امنیتی این خانه(خانه تیمی موسی خیابانی) بودم، مسئولیتش هم تماماً به گردن من است.» حالا چرا مهدی ابریشمچی و همسرش، مریم قجر عضدانلو در آن لحظه در خانه نبودند؟ و بعد اطلاعات خانه لو رفت؟ زمانی که اشرف ربیعی(از اعضای سازمان مجاهدین که نام «قرارگاه اشرف» در عراق از نام وی گرفته شده است) در ایران کشته شد، مسعود رجوی سراغ خواهرش یعنی «مینا ربیعی» که زن «پرویز یعقوبی» بود، رفت. پرویز یعقوبی سابقهاش از مسعود رجوی در سازمان بیشتر بود. رجوی سراغ مینا ربیعی رفت و او را رئیس دفتر خود کرد که بعدا همین ریل را با مریم هم پیش رفت. مینا ربیعی میگفت: «دیدم او (رجوی) مشکوک است و غیرنرمال؛ مدام راجع به شوهرم از من میپرسد. بعد به من میگفت اگر شوهرت تو را اذیت میکند، من او را به منطقه میفرستم تا تو راحت باشی! بعد به من میگفت این صحبتها را که من میگویم به پرویز نگو» مینا ربیعی میگفت: «من رفتم تمام حرفهایش را به پرویز یعقوبی گفتم که مسالهدار شد و دعوایشان شد و او از سازمان بیرون آمد و من هم آمدم بیرون.»
بعدا که داستان مریم و طلاقش از ابریشمچی پیش آمد، مینا ربیعی میگفت: «فهمیدم همین داستان داشت با من پیش میرفت، مریم رجوی را مسئول دفترش کرد» این را برادرم در کتابش یعنی «زندگی در اشرف» نوشته که گفتند مریم رجوی باردار شده است؛ مهدی ابریشمچی هر چه فکر میکرد، میدید کارِ او نیست. بعد هم مریم را بردند و مخفیانه بچهاش را سقط کردند. پس از این ماجرا، رجوی داستان انقلاب ایدئولوژیک و ازدواج و طلاق را به راه انداخت. مسعود میگفت: هر کسی این را پذیرفت، یعنی شما در تشکیلاتی باشید که چنین داستانی در آن باشد چه میکنید؟ میگویید حالِ اینها خوب نیست برای چه اینجا بمانم؟ هنر این است که هر کسی میپذیرفت که او از شوهرش طلاق بگیرد و زن او شود و آب از آب تکان نخورد، همین سازمان دیگر همه چیز را میپذیرد و بعد میشود او را به عراق برد، آن را هم میپذیرند یعنی دیگر ذهنش برای هر چیز دیگری آماده است، میشود هر کارِ دیگری با آن کرد و هر کسی هم آنجا ریزش کرد و رفت. پس از سقوط صدام، راننده «علی زرکش» فرار کرد و به ایران آمد و اعتراف کرد در عملیات «فروغ جاویدان» یا «مرصاد»، رجوی شخصاً به من دستور داد، در جایی علی زرکش را بکشید؛ یعنی بحث تصفیه مخالف بود. از بین بردن برای قدرت، در سازمان توسط رجوی تبدیل به یک روال شده بود، هر کسی اطلاعاتی داشته و میخواسته جلوی سازمان بایستد، راحت او را حذف فیزیکی میکردند؛ همان خطِ ریلِ تقی شهرام، یعنی تقی شهرام به خودش اجازه میداد اگر کسی مسلمان بوده و مارکسیست نمیشد، او را حذف فیزیکی کنند یا به ساواک او را لو بدهند و او را بگیرند و ببرند.
آخرین مورد هم قتل مشکوکی در آلبانی بود. سازمان گفت شخصی به نام «مالک شراعی» برای نجات یک نفر، در دریاچه غرق شده است؛ همه میگویند غریقنجات بود، غواص بود، بچه جنوب و عرب خوزستان بوده چطوری بوده که یک نفر را نجات داده و نتوانسته خودش را نجات بدهد!؟ بعد آنها تنهایی رفته بودند آنجا چه کنند؟ چنین چیزی محال است. خلاصه قضیه مشکوک بود. مدتی هم جسد را پیدا نمیکردند؛ بعد جسد را کف دریا لای گِلها پیدا کردند، تمام غواصان میگفتند کسی که در دریا غرق شود، نمیرود ته دریا به گِلها بچسبد بلکه به روی آب میآید یعنی حتی اگر نیمی از جسد را ماهیها بخورند، نیم دیگر آن به ساحل برمیگردد، پس چگونه آن را ته دریا و زیر گِلها پیدا کردند؟ بعدا معلوم شد این شراعی، از معدود افرادی بود که در روز آخر قرارگاه اشرف - که گفتند عده ای از بیرون حمله کردند و عده ای را آنجا کشتند و چند نفر هم در زندان ماندند- زنده ماند و سازمان آنها را به «لیبرتی» برد و سه ماه آنجا در قرنطینه نگاه داشت. بعد هم به همه اعلام کردند، هیچ کسی حق ندارد از آنها سوال بکند و اینها هم حق ندارند کلمهای راجع به روز آخر در اشرف صحبتی بکنند. یعنی چه؟ چه اتفاقی در اشرف افتاده بود؟ آنها که کشته یا مفقود شدند، چه کسانی بودند؟ سازمان گفت عدهای مفقود شدند، در اشرف چگونه مفقود شدند!؟ از بیرون آمدند کشتند و رفتند، چرا شاهدان عینی نمیآیند صحبت کنند؟ بگویند چه کسی بود؟ از جمله اجسادی که پیدا کردند، جسدی بود که صورتش با اسید سوخته بود، بعد شناسایی کردند که او «مسعود دلیلی» بوده که از سازمان جدا شده بود و در بغداد بوده، او چطوری سر از اشرف درآورده؟ بعد سازمان گفت او با جمهوری اسلامی همکاری کرده که آنها به اشرف حمله کنند، یعنی یک داستانِ سرهمبندیشده.
از بالاترین مقامات پلیس آلبانی دستور دادند که پرونده مختومه شود یعنی کسی دیگر پیگیری نکند. الان بسیاری میگویند که او (شراعی) حین فرار کشته شده است چون اطلاعات روز آخر قرارگاه اشرف را داشته و سازمان نمیگذارد او فرار کند؛ اطلاعات روز آخر اشرف که چه اتفاقی آنجا افتاد و چه کسی، چه کسی را کُشت. چه کسی روی صورت مسعود دلیلی اسید ریخت؟ و اینکه چطور فرار کردند و چه فهمیدند که نباید حرفی بزنند. جسدش را لایه گِلهای دریاچه پیدا کردند و بعد هم گفتند غرق شده و تمام شده و نامش را هم گذاشتند شهید! تصفیه خونین درونی سازمان، کارِ رجوی بود و بنیانگذار آن تقی شهرام بود که آن هم فرزند خلف تقی شهرام است و قیافهشان هم شبیه هم است؛ حتی مدلِ سبیل و مو این دو هم مانند یکدیگر است!
چرا سازمان تا الان به طور رسمی، مسئولیت انفجارهای 7 تیر و 8 شهریور را نپذیرفته است؟
در درون تشکیلات به صراحت گفتند، عامل انفجار را هم معرفی کردند؛ حتی نام مسعود کشمیری را بردند. مسعود کشمیری با زن و دو بچهاش و کلاهی، حدود پاییز سال 60 زمینی به کردستان ایران آمدند. کشمیری و کلاهی به محض اینکه جذب سازمان شدند، آنها را برای کار نفوذی فرستاده بودند، چون چیزی از سازمان نمیدانستند یعنی ذهن آنها نسبت به سازمان بسیار خالی بود، تازه کم کم که سازمان را شناختند، مسالهدار شدند و گفتند ما باید برویم!
این مساله رویه معمول سازمان بود؟ یعنی کسانی که تازه جذب میشدند، آن ها را برای کار نفوذ انتخاب میکردند؟
آنها (اشاره به کسانی که به تازگی جذب سازمان میشدند) برای چنین کاری مناسبتر بودند. مثلا کلاهی را اول به داخل کمیته فرستادند؛ بعد گفتند تو باید چه کارهایی بکنی تا رشد کنی. شهید باهنر و شهید رجایی پشت سر مسعود کشمیری نماز خواندند. یک مرتبه کشمیری میخواست به بیت حضرت امام برود؛ همین که خواستند کیفش را بگردند، بِهَم ریخت و ناراحت شد و اجازه نداد کیفش را بگردند. چون آن زمان، امنیت و حفاظت بیت امام را سفت و سخت میگرفتند، جواد قدیری گفت دیگر نمیشود آنجا (اشاره به بیت امام) کاری کرد؛ حتی هاشمی رفسنجانی را هم بازدید بدنی میکردند. سازمان اصلا انتظار نداشت بتواند 8 شهریور را به وجود بیاورد اما دیدند مسعود کشمیری هنوز میتواند کارهایی انجام بدهد و این کار را هم صورت داد.
عملیات ترورهای دهه 60 کجا طرحریزی میشد؟ مسعود رجوی چرا بحث ترورها را پیگیری میکرد؟ شما که آن زمان در فرانسه به سر میبُردید، بازتاب ترورها در خارج از کشور چگونه بود؟
دولت فرانسه کلاً دلِ خوشی از مجاهدین نداشت؛ در «ویلپنت» هم واقعیتش این است که حتی یک فرانسوی هم جزء سخنرانان یا جزء حامیها یا پیامدهندهها نبود اما به قول برادرم، «سیا» چنین همایشهایی را به فرانسه تحمیل میکند. برادرم، نزدیک مسعود رجوی و در دفتر وی بود که بعد جدا شد و وقتی به ماموریت اروپا رفت، دیگر برنگشت و جدا شد. همه میدانستند ترورها را رجوی از فرانسه برنامهریزی میکند. یک بار پلیس امنیت فرانسه، خانهای را در پاریس گرفت که رسانهای شد. 120 خط تلفن در این خانه بود، بعد خانه بزرگ و قدیمیای بود که آن را با پارتیشن به اتاقهای یک متری تبدیل کرده بودند و در هر کدام، یک خط تلفن وجود داشت، بعد آنجا سازماندهی داشتند. یکی مسئول اصفهان بود، یکی مسئول شیراز بود؛ بعد برای آنها سازماندهی داشتند و از طریق تلفن این ترورها را دنبال میکردند که پلیس فرانسه این خانه را بَست و بعد از آن هم سازمان ضربه خورد و واقعاً کشف شد که آنها از داخل فرانسه دارند ترورهای ایران را سازماندهی میکنند.
سازمان میگفت باید سرِ نظام را بزنیم و سرنگونش کنیم؛ سر نظام هم از نظر سازمان، آیتالله بهشتی بود. میگفت اگر سر نظام را بزنیم، نظام بی آینده خواهد شد و بعد دیگر بقیه نظام هم کم کم خودش از بین خواهد رفت و بعد راه برای ما باز میشود. سازمان حتی میگفت اگر امام فوت کند، ما بلافاصله با تمام نیروهایمان وارد ایران میشویم. پس از فوت امام، پیشدستیای که نظام کرد، این بود که سریعا جای ولیفقیه را پُر کرد یعنی با ورود هاشمی رفسنجانی و آیتالله خامنهای - که هر دو به طور معجزهآسایی در 7 تیر نجات پیدا کردند- مساله ولایتفقیه فورا حل شد. این مسالهای بود که سازمان اصلا فکر نمیکرد اتفاق بیفتد.
در هر صورت خط ترور در داخل بعد از آن (انفجار 7 تیر) آغاز شد یعنی بعد از اینکه نشد سر نظام را بزنند، ترورها را آغاز کردند. ترورها هم به جایی رسید که به سراغ خطِ ارتش آزادیبخش رفت که خط این ارتش این بود که سوارِ جنگ ایران و عراق شود و با کمک نیروهای عراقی، تهران را بگیرد. سازمان در ارزیابیاش میدید که ارتش عراق، حمایت شرق و غرب را با هم دارد و در عین حال، ارتش ایران لوله آب هم نمیتواند بخرد. در این تعادل، سازمان، طرف غربیها را گرفت و اصلا فکر هم نمیکرد صدام یک دفعه، شب خوابنما شود و برود کویت را بگیرد و ورق برگردد. مساله دیگر، پذیرش آتشبس از طرف ایران بود که صدام، آن زمان از خدا میخواست چنین شود. یعنی یک طرف ایران حضور داشت و طرف دیگر، صدام و مجاهدین خلق. پذیرش آتشبس، صدام را از پشت سازمان بیرون آورد یعنی دیگر به سازمان اجازه نداد به آن شکل، عملیاتی انجام بدهد. حالا بعدا یکسری عملیاتِ مخفیانه مانند انفجار لوله نفت یا انداختن خمپاره داشتند اما خود سازمان هم معتقد بود که چنین اقداماتی، فقط جنبه نمایشی دارد یعنی جزء استراتژی ما نیست، استراتژی ما همان جرقه و جنگ است؛ رجوی میگفت: «ما باید یک کاری کنیم که آتشبس جنگ به سرانجام نرسد و صلح بین دو کشور برقرار نشود و با یک جرقهای جنگ دوباره آغاز شود» چون حیات رجوی و سازمان به جنگ بستگی داشت. سرنوشت رجوی به سرنوشتِ صدام گِره خورده بود.
وقتی صدام کویت را اشغال کرد، من دقیقاً یادم هست، یک روز در عراق بودیم، همان روز رجوی آمد و صحبت کرد، آه و فغانش بلند شده بود؛ میگفت: «صدام، سوراخ دعا را گم کرده! باید این طرف (اشاره به ایران) میآمد نه آن طرف (اشاره به کویت)؛ تو کویت را گرفتی، بعد چه!؟ آمریکا به سرت میزند و بیرونت میکند، بعد حمایتی هم که داشتی، از بین میرود و بعد خودت هم میروی و همه اینها به نفع ایران میشود.» رجوی میگفت: «این ( حمله صدام به کویت) مائدهای آسمانی برای جمهوری اسلامی بود که چه کسی در فکر صدام کرد که برود کویت را بگیرد، همه معادلات از آنجا تغییر کرد.» صدام خودش مجبور شد بعد از کویت، مدام به ایران امتیاز داده و هر چه خاک اشغالی داشت، پس بدهد. سازمان آنجا به بنبست رسید که مجبور شد، انقلاب ایدئولوژیِ فاز دوم را در سال 68 اعلام کند و طلاق همگانی و مغزشویی را به حد اعلاء برساند. وقتی هم بوش تصمیم گرفت عراق را بگیرد، من یادم هست «محدثین» میگفت: «ما مدام به آمریکاییها پیغام میدادیم که اگر یک تیر به عراق شلیک کنید، سودش را ایران خواهد برد» یادم هست آخرین مرتبهای که به عراق رفتم، در جلسهای بودم که رجوی هم آنجا بود. رجوی آنجا گفت: «محال است آمریکا به عراق حمله کند؛ چون تنها آلترناتیو غرب در عراق، صدام حسین است و اگر صدام حسین برداشته شود، آدمِ جمهوری اسلامی روی کار میآید! و این را آمریکاییها باید بفهمند، آمریکا باید صدام را دو دستی بچسبد و از او حمایت کند، هیچکسی نمیتواند مانند صدام حسین، ثبات عراق را به نفع غرب حفظ کند.» رجوی بعدها مدعی شد که عراق مخصوصا مناطق شیعهنشین آن، در دست جمهوری اسلامی است.
درباره نقش سازمان مجاهدین در عملیات مرصاد (به قول خود سازمان، فروغ جاویدان) صحبت بفرمایید؟
عملیات فروغِ جاویدان، آخرین شانس رجوی برای رسیدن به تهران بود. رجوی از صدام حسین زمان گرفت و به او گفت، تو چند روز پاسخ به درخواست آتشبس جمهوری اسلامی را به تاخیر بینداز تا ما یک بار دیگر شانسمان را امتحان کنیم. ایران گفته بود که قطعنامه شورای امنیت را خواهد پذیرفت و یک ماده این قطعنامه، آتشبس بود. صدام هم از قبل این آتشبس را پذیرفته بود؛ فقط مانده بود دو طرف بیایند و «زمان آغاز آتشبس» را مشخص کنند. رجوی به صدام گفت: «چند روز این دست و آن دست کن، بگو نیستی، غایبی، مریضی! هر چه هست فقط این را عقب بیندازد.» صدام هم این خواسته را پذیرفت. آن زمان نیروهای عراق تا نزدیکی سر پل ذهاب بودند یعنی تا خسروی و قصرشیرین و تا قبل از گردنه پاتاق دست عراقیها بود. بعدها که عملکرد سازمان مجاهدین را با عملکرد داعش مقایسه کردم، دیدم که نوع حرکت سازمان در عملیات مرصاد درست مانند حرکت داعش در تسخیر موصل بود یعنی نیروهای سازمان از روی جاده به خانقین، خسروی و قصرشیرین آمدند و از خطی که باز شده بود به گردنه پاتاق رفتند؛ دیدند خبری نیست. پس از آن روی جاده اصلی که ترافیک مردم هم آنجا بود، رفتند یعنی کاری که معمولا سازمان و داعش انجام میدادند این بود که فوراً قاطی مردم میشدند؛ در این صورت، دست نیروی مقابل یعنی نیروی کلاسیک، مثلاً هواپیماهای ایران، بسته میشد که کجا را بمباران کنند؟ در جاده مردم حضور داشتند؛ مثلاً تراکتور یک روستایی داشت از آنجا عبور میکرد و پُر از ماشین بود، بعد وقتی عکسها و فیلمها را نگاه کنید، میبینید ستون نظامی سازمان مجاهدین هم با ماشینهای مردم قاطی شده است.
مجاهدین در عملیات مرصاد، به اسلامآباد غرب رسیدند؛ سر راهشان مزارع را آتش زدند، حتی احشام را کشتند، پس از آن، مجروحین و بیمارها را از روی تخت بیمارستان بیرون آوردند و در حیاط بیمارستان اعدام کردند. حتی بعدها گفته شد که مسعود رجوی در نشست توجیهی عملیات گفته بوده: «هر جا هستید، من سکوت میکنم، شما هر چقدر میتوانید بُکُشید تا بعد من بیایم و فرمان عفو بدهم!» این همان شیوهای است که داعش با استفاده از آن، موصل را گرفت. این نوع تهاجمِ بَربَریت، چاره ارتش کلاسیک نیست یعنی ارتش کلاسیک نمیتواند؛ چارهاش همان بود که شهید صیاد شیرازی انجام داد یعنی آمد از نیروهای داوطلب بهره برد، یعنی کِلاش، بیکیسی، آرپیچی بکار گرفت و تانک و توپخانه و هواپیماها کنار رفتند. مثلا در «سیاهخور» هلیبرن کردند و همه، داوطلبهای کمیته و بسیج بودند؛ آنها سرِ تپهای که مجاهدین هم بودند، هلیبرن میکردند و به فاصله 100 متر یا 200 متر درگیر میشدند. برای همین نام عملیات را «مرصاد» گذاشتند؛ یعنی کمین. درواقع اینها جاهای سوقالجیشی افراد را هلیبرن میکردند و با کلاش و بیکیسی و آرپیچی، نَه خمپاره و توپخانه و تانک، مانند خودشان با آنها میجنگیدند، بعضا بچههایی که آنجا بودند، میگفتند یک دفعه میدیدیم پشت سر ما رگبارِ بسیجیهاست. پس از این، سازمان مغلوب شد و عقبنشینی کرد.
ارتش عراق در موصل یا ارتش سوریه چون نمیتوانستند در برابر داعش کاری کنند، از همین تجربه عملیات مرصاد استفاده کردند چون ارتش کلاسیک عراق، کار را رها کرد و اصلا نمیتوانست کاری انجام دهد. در داستان کُردکشی، چرا ارتش عراق نتوانست حریفِ نیروهای کرد شود؟ چون مجاهدین، حجمِ آتشی که روی یک روستا میریختند، برای یک شهر 10 میلیونی کافی بود؛ همه حتی گربههای شهر نابود و تکه و پاره شدند! «طه یاسین رمضان» (معاون صدام) گفت: «درحالی که ستونهای مجاهدین به سمت کوه مروارید میرفتند، نیروهای عراقی داشتند از آن طرف عقبنشینی میکردند و به سمت عراق برمیگشتند.» صدام برای همین کار یعنی کشتار کُردها، نشان «رافدین» را به رجوی داد و طه یاسین رمضان هم از رجوی و سازمان رسما تشکر کرد! به بچههای سازمان گفته بودند، الان در این شلوغیها، سپاه پاسداران نیروهایش را وارد عراق کرده و با لباس کردی دارد به سمت اشرف میآید یعنی افراد سازمان فکر میکردند، دارند از پایگاه اشرف در مقابل سپاه دفاع میکنند! بعد با تانک و توپ درو کردند.
در حین عملیات مرصاد، زندانیان متعلق به سازمان مجاهدین، چگونه میخواستند در زندان شورش کنند؟ اصلا اینها چگونه با افراد سازمان که بیرون از زندان بودند، ارتباط گرفتند؟
اصلاً سازمان در زندان اوین تشکیلات، سلسلهمراتب و ارتباطات گستردهای با بیرون داشت و قرار بر این بود که شورش کنند و بخشی از کار را آنها انجام دهند. من یک بار در زندان اوین با اجرای احکام صحبت میکردم؛ پرسیدم افراد چگونه با سازمان مجاهدین تماس میگیرند؟ گفت: «تلفن در زندان آزاد است و ما کاری نداریم، هر کسی کارت تلفن دارد و میرود آنجا با هر کسی بخواهد صحبت میکند؛ ما محدود نمیکنیم!» گفتم به همین راحتی؟ گفت: «به همین راحتی!» همین الان طرف زنگ میزند برای سالگرد سازمان در گوهردشت جشن گرفته، عکس گرفته و برای سازمان میفرستد. البته سازمان آن زمان برای خودش تشکیلات داشت؛ مثلا «محمدرضا سعادتی» جاسوس شوروی سابق بود و اسناد داده بود، همه جای دنیا که حکم اعدام ندارند حکم همکاری با دشمن اعدام است، اینجا استثناء دارد، برای یک جاسوس 10 سال زندان دادند، بعد او در زندان آمده افجهای را جذب کرده که لاجوردی را بکُشد که او کچویی را کُشته یعنی درست آن چیزی را که جمهوری اسلامی را به آن متهم میکنند، عکس آن است، یعنی آنقدر بود که حوصله ملت سر میرفت از بس به امام میگفتند تکلیف اینها را روشن کنید؛ ایشان میگفتند نَه، درست است ماهیت اینها برای من روشن است اما باید مدرک مشخص و محکمهپسندی به من ارائه بدهید که اینها مجرم هستند و من بتوانم آنها را بگیرم.
در دوران جنگ جهانی دوم در انگلستان مجازات دزدی اعدام بود یعنی شما از دیوار خانه کسی بالا میرفتید و دزدی میکردید، میگفتند یک اقدامِ امنیتی ضد نظام و در جهت منافع دشمن است؛ در جنگهای داخلی آمریکا، مجازاتِ اسبدزدی، اعدام بود. وقتی انگلیس وارد جنگ با آلمان شد، «جرج ششم» پدر ملکه الیزابت شاه بود؛ نخستوزیر انگلیس، چمبرلین رهبر حزب کارگر بود، شاه، دولت و مجلس را منحل و نخستوزیر را عزل کرد و گفت: «با حزب کارگر و اینها نمیشود کار کرد» چرچیل را مردم انتخاب نکردند بلکه شاه انتخاب کرد، شاه او را به قصر خودش آورد و گفت: «اینجا کابینه جنگ تشکیل بده، همه وزرا در خدمت جنگ هستند.» سپاه با بنیصدر بحث میکرد که ما تجهیزات نداریم، او هم گربهرقصانی میکرد؛ اگر جمهوری اسلامی اتهامی داشته باشد این است که از اول انقلاب مماشات کرده است یعنی کوتاه آمده است. شما به من انقلابی را معرفی کنیم که سه ماه بعد از استقرار انتخابات برگزار کرده باشد؟ نیست. به قول نراقی «از اول انقلاب تقریبا ما سالی یک انتخابات داشتهایم که مورد توجه همه جهان هم بوده است، همه درباره آن صحبت میکنند و نظر هم میدهند.» یک بار «کاندولیزا رایس» گفت: «انتخابات در ایران فرمایشی است» روزنامه واشنگتنپست هم نوشت: «اگر فرمایشی است چرا اینقدر به آن میپردازید!؟ چرا به انتخابات در مصر و عراق اینقدر نمیپردازید؟ اگر فرمایشی باشد کسی که اینقدر به آن اهمیت نمیدهد، چرا اینقدر خبرنگار برای انتخابات میآید؟ اینقدر چرا پیشبینی میکنید و همیشه هم پیشبینیهای شما غلط در میآید؟» یک بار نتوانستند یک پیشبینیِ صحیح برای انتخاباتهای ایران داشته باشند. سلامتیان در بیبیسی میگفت: «ما یکبار هم نتوانستیم پیشبینیِ درستی برای انتخابات ایران داشته باشیم؛ هر چه گفتیم غلط درآمد!»
جزئیات شورش زندانیان وابسته به سازمان در حین عملیات مرصاد را میدانید؟
خیر؛ در جریان جزئیات نیستم اما این را میدانم که در سال 67 یک سری از افراد سازمان در زندان اعدام شدند، قطعا رقمهایی که میگویند، نیست. بعد از آن، افراد زیادی هم آزاد شدند اما دوباره به سازمان پیوستند! سازمان به اینها میگفت: «چرا شما اعدام نشدید؟» میگفتند: «نشدیم دیگر!» یعنی بحث این نبوده که چرا زیاد اعدام کردید؟ بحث این بوده که کسانی که مستحق اعدام بودند، اعدام نشدند و دوباره به سازمان رفتند، دوباره جنگیدند، خمپاره زدند و صیاد شیرازی را ترور کردند؛ همه این اقدامات را کسانی انجام دادند که در دهه شصت در ایران در زندان بودند و آزاد شدند!
اینهایی که آزاد شدند، تعریف میکردند که ما در زندان ارتباطات و تشکیلات داشتیم؛ فردی که او را آزاد میکنند و دوباره سر از قرارگاه اشرف درمیآورد، مگر راحت است؟ مگر بدون ارتباطات امکان دارد؟ چطور پایش را از زندان بیرون نگذاشته، بلافاصله در قرارگاه اشرف است؟ بنابراین ارتباطاتی از قبل داشته است. حالا صد نفرشان را فهمیدند و اعدام کردند و صد نفر دیگر را نفهمیدند و آزاد شدند و دوباره به سازمان بازگشتند.