به گزارش خبرنگار مهر، سید مهدی شجاعی در مراسم افتتاح جلسات داستانخوانی خود که در هفته جاری برگزار شد، داستانی با عنوان «از کرامات شیخ ما» را برای حاضران قرائت کرد. خبرگزاری مهر همزمان با قرائت این داستان برای نخستین بار متن کامل آن را منتشر میکند
شیخ که سنگین و با وقار در میان مریدان نشسته بود، بیمقدمه و ناگهان تکانی به خود داد و گفت:
وقت آن رسیده که برخیزم ...
یکی از مریدان گفت:
چه کاریه حالا؟ نشستیم دور هم.
شیخ پاسخ داد:
از این پس نشستن جایز نیست.
دیگری گفت:
خب میخوابیم. مثل سابق.
شیخ از جا برخاست:
باید برخیزم برای هدایت خلایق.
یکی از مریدان به قبایش آویخت و سؤال کرد:
مگه درخواستی از طرف خلایق آمده؟
شیخ گفت:
این تکلیف است که مرا از جا بلند میکند.
هم او که دستش به قبا رسیده بود، آنرا محکمتر کشید و گفت:
هر کسی مگر چندبار به تکلیف میرسد!؟
شیخ قبایش را با خشونت از دست او بیرون کشید:
یاوه! مقصودم دستگیری از خلایق است.
دیگری گفت:
برای خلایق دستگیرهای نمانده، از بس که دستگیری شدهاند. مگر جای دیگری از خلایق را دستگیره کنید.
شیخ ما مصمّم و استوار اولین گام را برداشت:
خلایق اینک به مزارع تشنه میمانند.
یکی از مریدان گفت:
پس به قصد آبیاری تشریف میبرید؟
شیخ سری به نشانۀ تأیید تکان داد:
تا مگر قطره آب زلالی به حلقشان بچکانیم.
همان مرید پرسید:
پس مقصد مستقیماً حلقشونه؟
شیخ به او خیره ماند. ابهت و استفهام در نگاهش موج میزد. آنقدر که او ناگزیر شد به شفافسازی بیشتر سؤالش:
یعنی الآن شما صاف میرید توی حلقشون؟
یکی از مریدان که تا این دم، چشم برهم نهاده بود و در چرتی مرغوب، فرو شده بود، ناگهان سر از جیب قبا بیرون کشید و وحشتزده پرسید:
چی؟ توی حلق کی؟ چه کار میخواین بکنین؟
دیگری دستی از سر استهزاء بر پشت او زد و گفت:
شما بخواب. نوبتت شد، صدات میکنیم.
و او کمی شرمسار شد از این غفلت که لحظاتی او را فراگرفته بود. و از در جبران در آمد:
نه. من همه جوره پای کارم.
لبخندی ملیح بر لب مریدان نشست. و شیخ شنیده و نشنیده، گام دوّم را برداشت، مصمّم و استوار.
بزرگترین فضیلت شیخ ما این بود که بیشتر میگفت و کمتر میشنید و گاهی اصلاً نمیشنید. و این نشنیدن از سر سهو نبود. مؤانست سالیان با شیخ، این حقیقت را برما که مریدان حلقه اوّل او بودیممکشوف ساخته بود که شیخ ما اساساً نیازی به شنیدن احساس نمیکند.
او بر این باور بود که رسالتش فقط در گفتن است، حرف زدن، خطابه خواندن، موعظه کردن و دیگران را بر انجام آنچه خود حالش را نداشت، فرا خواندن و الحق که در این وادی، استادی تمام بود.
در طول سالیان، اگرچه هیچ یک از مریدان، جرئت و جسارت طرح پرسشی در این باب را نداشت، امّا او که خود به فراست، سؤال نپرسیده را در مییافت، حکمت این روش را تبیین فرموده بود.
هرگاه این سؤال به ذهن مریدی متبادر میشد که:
چرا خود به آنچه میگویید عمل نمیکنید؟
شیخ ما بیدرنگ به این سؤال نپرسیده، پاسخ حکیمانهاش را مکرّر میفرمود:
هرکسی را بهر کاری ساختند.
و پس از مکثی کوتاه اضافه میفرمود:
بعد از آنکه مراحل سلوک را منزل به منزل پشت سرگذاشتیم و مراتب معرفت را وادی به وادی در نور دیدیم و به اوج قلّة وصال رسیدیم، بار هدایت خلق را بردوش ما زدند -یعنی نهادندو بار عمل را برداشتند. که ما کوه هم اگر میبودیم -که بودیمثقل این هر دو را با هم تاب نمیآوردیم. چرا که پیش از آن، بهخواهش آسمان، اضافه بار او را هم – به امانتبردوش خویش داشتیم.
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعۀ فال به نام من فرزانه زدند
و بیدرنگ با توضیحی ملیح، خط بطلان بر شبهۀ ذهن مریدان میکشید:
برخی از عوام، گمان میکنند که قرعۀ فال به نام من دیوانه صحیح است؛ در حالیکه چنین نیست.
در نسخۀ خطی منحصر به فرد حافظ، که به فضل الهی در کتابخانه شخصی حقیر موجود است، کلمۀ فرزانه درج گردیده. و این معلوم میکند که فحش رکیک دیوانه در قرون بعدی، توسط دشمنان حافظ، به دیوان شریف او تحمیل گردیده. و این ناسزا در طول سالیان، از چشم ممیزّان در «وزارة الاعلام فیهدایة الانام» دور و مستور مانده است.
و ما مریدان، هربار با شنیدن این برهان، صیحه میزدیم و جامه میدراندیم و سر به صحرا مینهادیم. و اگر دوباره به کرم شیخ ترانسفری از غیب فراهم نمیشد و وسیلۀ ایاب و ذهاب مهیا نمیگشت، معلوم نبود که ما مریدان واله و شیدا و سرگردان چه خاکی باید بهسر میکردیم در آن صحرای خشک و سوزان.
و اگر نبود شربت اکسپکتورانتی که شیخ، پیش از صیحه زدن ما، تدارک دیده بود و جامههای نوینی که شیخ از دیار «ولوبالصیّن»، کانتینراً ابتیاع فرموده بود، حلق و جامة دریدة مریدان به هیچ وصلهای فراهم نمیآمد و چه بسا که این صفت اعنی دریدگیبه همة اعضاء و جوارحشان، تسرّی مییافت و احدی از مریدان، بی این نشان، باقی نمیماند. بهگمانم شیخ در حال برداشتن دوّمین گام بود که من این فضیلت حضرتش فرایادم آمد و عنانم از دست بشد.
و این شاید حوالتی بود از غیب، برای خوانندگان این وجیزه تا از دریای فضائل شیخ، فضیلتی را دریابند، بلکه بدان سبب، هدایت شوند و در جرگه عارفان حضرت شیخ درآیند و کسوت مریدی برتن کنند و از عریانی جهالت خلاصی یابند.
باری در این فاصله، شیخ گامهای سوّم چهارم و پنجم و... و. را برداشتند و همچنان که ما مریدان صادق، حضرتش را چون نگینی در میان داشتیم، وارد کوچه و بازار شدند تا به تکلیف الهی خویش که همانا هدایت خلق بود، جامه عمل بپوشانند.
پس ابتدا بهجمعی رسیدیم که در شاکلهای منضبط و منظّم، کنار و پس و پیش هم قرار گرفته بودند و بهگونهای هماهنگ، بیقراری میکردند. نام این بیقراری اگر ورزش بود یا نرمش یا حرکات موزون یا هر خزعبل دیگری قطعاً لغو بود و با شئون آدمیزادگان مغایرتی تامّ و تمام داشت.
شیخ ملهم شد که رسالت خویش را از همین نقطه آغاز کند. چشم گرداند تا بلندیای بیابد و برفراز آن رود و انفاس قدسیاش را در فضا بپراکند و خلایق را از سخنان تحوّلآفرین خویش بهرهمند گرداند.
شیخ با یاری مریدان پا بر نیمکت نهاد و با صعوبتی تمام بر فراز آن ایستاد و آغاز سخن کرد:
آیا هنوز وقت آن نرسیده است که ...
یکی از میان جماعت، کلام شیخ را برید:
نه جانم! وقتش رسید، خودمون تماس میگیریم.
و دیگری پرسید:
کارت ویزیت که لابد داری؟ دلیوری چطور؟ شماره بذار زنگ میزنیم.
شیخ در مقام توضیح برآمد که:
من ...
و باز به کلامش، قبل از انعقاد، چیز شد ... یعنی تقریض خورد:
پیش از تو همین سؤال برای چند نفر دیگر هم پیش آمده بود، جواب را از همانها بپرس و وقتمان را نگیر.
از انتهای صف، صدایی شنیده شد که میگفت:
من خود یکی از سؤال کنندگان بودم که اینک در انتهای صف، به گرم کردن بدن و ساخت و ساز خود مشغولم.
شیخ همچنان در قلّه صبوری و کظمغیظ استوار ماند و قدمی فراتر نگذاشت:
اگر شما رخصت انعقاد به نطفۀ کلام من بدهید...
باز یکی از جماعت، یاوه بافت:
خب اوّل منعقد میکردی، بعد میآمدی.
و دوّمی:
پناه بر خدا! در حضور جمع؟
و سوّمی:
حالا گیرم ما رخصت بدیم. تو خودت روت میشه؟
و چهارمی:
ببینم!؟ واسه انعقاد هم دیگه باهاس اجازه گرفت؟
شیخ فقط توانست بگوید:
کلام ...
که باز ترّهات خلایق آغاز شد:
پس باهاس از این به بعد به جاش بگیم کلام؟
کار فرهنگستانه؟
تو کلانتری بهش میگن کلام؟
تو خونه کلام صداش میکنن؟
میخوان بازی با کلمات راه بندازن؟
جدول کلمات متقاطع؟
میخوان روی انعقاد هم نظارت کنن؟
شیخ دو دست خویش فراز برد و فرود آورد و گفت:
خاک بر سر خرتان کنند!
و به جست زدنی غریب از نیمکت پایین پرید و به جماعت پشت کرد و شتابناک از آنان دور شد.
و ما که در طرفةالعینی خودمان را به او رسانده بودیم، شنیدیم که زیر لب میفرمود:
دور باید شد از این جماعت غافل که اگر بلایی برآنان نازل شد، ما جان و ایمان خویش به سلامت دربرده باشیم.
هنوز از جماعت پیشین، چندان دور نشده بودیم که به جماعتی دیگر رسیدیم. جماعتی که دور هم نشسته بودند و باهم سخن میگفتند. و قطعاً به لغو.
شیخ بیآنکه بر بلندی شود، برفراز سرشان ایستاد و فریاد زد:
خدا بیامرزد آن کس را که ...
که یکی کلام شیخ را برید:
خب حالا چرا داد میزنی؟ تو دلت دعا کن!
و دیگری افزود:
خونتو کثیف میکنی که چی؟ بسپرش دست خدا. اگر خواست، خودش میآمرزه.
و سوّمی گفت:
اینجوری که تو داد میزنی، اموات زا به راه میشن، قبل از اینکه آمرزیده بشن.
و چهارمی:
خدا اگر نخواد بیامرزه با داد زدن کاری از پیش نمیره.
و پنجمی از بقیه مهربانتر بهنظر میرسید:
خدا اموات تورم بیامرزه. خب اگر کار دیگهای نداری... تا بعد.
شیخ به فراست دریافت که این جماعت غافلتر از آنند که با فریادی، هشیار شوند، پس بیهیچ سخنی آنان را ترک کرد تا همچنان در غفلت و گمراهی خویش دست و پا بزنند.
پس از آن به جمعی رسیدیم که ظاهرالصّلاح بودند، امّا نشسته بودند و وقت خویش به بطالت سپری میکردند.
شیخ فریاد برآورد:
ای کسانی که ایمان آوردید ...
یکی از جماعت، با بیاعتنایی تمام گفت:
آدرس اشتباست، اینجا نیستن داداش!
و دیگری ادامه داد:
از اینجا رفتهان. خیلی وقته اثاثکشی کردهان.
و سوّمی شاید بهمنظور پیشگیری از طرح سؤالات بعدی افزود:
آدرس جدیدشونم ما نداریم.
شیخ با شنیدن همین دو، سه کلام، بیدرنگ به ضمیر آنان وقوف یافت و آهستهتر فرمود:
پس شما همان کسانی هستید که ایمان نیاوردید؟
ولی پاسخ شنید:
نه داداش! ما اصلش توی کار حمل و نقل نیستیم.
شیخ از سر شفقت به آنان گفت:
من با دلهایتان کار دارم.
لال باد آن کسی که پاسخ داد:
آره ارواح عمهات!
و دیگری که اضافه کرد:
همه اولش همینو میگن. بعد سر از جاهای دیگه در میآرن.
و سوّمی که زد زیر آواز:
دل ای دل! دل ای دل!
و ناگهان ماهیّت دلهایشان بر شیخ آشکار شد. به این نشان که فرمود:
دلهای شما سیاه شده است.
و همان بیحیا پاسخ داد:
از بس که شما سیامون کردین.
و دیگری گفت:
نکنه میخواین اون تو رم بازرسی کنین!؟
و یکی از جماعت مخبّط خنده زنان پرسید:
نکنه کارواش زدی شیطون؟
و شیخ با شنیدن این خزعبلات دریافت که گفتگو با این جماعت لاابالی از هر فایدتی خالی است. پس از آنان روی برتافت و به سوی جماعت دیگر شتافت.
در این حال که بهتجربت دریافته بود که باید رسالت خویش را آشکار کند تا خلایق پذیرای کلام او گردند.
پس موعظت خویش را با این کلام آغاز کرد:
من آمدهام تا ...
ولی باز هم کلامش فرصت انعقاد نیافت:
دیر آمدی جونم!
شیخ تکرار کرد:
من آمدهام تا ...
که یکی گفت:
خب برگرد! طوری نشده که!
شیخ این بار بلندتر گفت:
من آمدهام تا ...
و دیگری کلامش را برید:
اشتباهت همینه. پیداست بلیت یه طرفه گرفتی.
و دیگری اضافه کرد:
مقرون به صرفه هم نیست.
شیخ با صبوری تمام، تکرار کرد:
من آمدهام تا ...
و باز هم کلامش به سامان نرسید:
همه اولش که میآن همینطوریان. بعد خوب میشن.
و دیگری کلام او را تأیید کرد:
خود من تا به حال سه بار رفتهام و آمدهام. آدم آب به آب که میشه ...
شیخ دندانهایش را برهم سایید:
من آمدهام تا ...
یکی لات منشانه گفت:
پیداست تازه کاری. اگر مجبور بودی مثل من روزی دوبار این مسیر رو بری بیای، هردفعه جار نمیزدی.
و پیش از آنکه شیخ مجال پیدا کند دیگری گفت:
پس من چی بگم؟ که یه عمره خوراکم ترانزیته. باهاس آببندی بشی. یه شیش ماه زیر دست خودم شاگردی کونی ...
شیخ به فراست دریافت که این جماعت از اساس، پیام او را درنیافتهاند. پس روشنتر و رساتر فریاد زد:
من مأمورم که ...
یکی از آنان که نزدیکتر بود به شیخ، بی آنکه سرش را برگرداند، دستش را دراز کرد و گفت:
برگۀ مأموریت!؟
و دیگری گفت:
لابد معذورم هستی!
و سوّمی از در رفاقت در آمد:
دمت گرم. الآن حق مأموریت مظنهاش چه جوریاست؟
و چهارمی از در شفقت:
همین قدر که کار گیرت اومده، برو خدا رو شکر کن. گیرم دو تا مأموریت سخت هم توی ماه بهت بخوره. داد زدن نداره که.
و پنجمی هم از سر مهرورزی:
اگه بیمه و بازنشستگی هم داره، دیگه نگران چی هستی؟ آبروی کارفرما رو میبری.
چهره برافروخته شیخ گواه درماندگی و پریشانیاش بود از این همه جهالت و گمراهی مردم، امّا بهنظر میرسید که میخواهد آخرین رمقهایش را هم بهکار بگیرد تا بلکه یک نفر هم که شده، مختصر صیحهای بکشد یا گوشهای از جامۀ خویش را بشکافد تا تلاش طاقت فرسایش بیثمر نماند.
پس با ته ماندۀ رمقهایش ناله کرد:
من شما را به خویشتن خویش ...
که یکی پرسید:
خویشتن خویش، کجای آدم میشه!؟
و دیگری سؤال کرد:
یعنی خویشتن خودت؟
و دیگری پاسخشان داد:
این روزها همه به فکر خویشتن خویشاند. هیشکی به فکر خویشتن آدم نیست.
و دیگری تأیید کرد:
هیشکی از آدم نمیپرسه خویشتن خرت به چند؟
شیخ بغض آلود نالید:
من شما را به خویشتن خویش ...
که صدای نخراشیدهای شنیده شد:
تو یکی برو اوّل خویشتن خودتو جمع کن ...
و همان صدا، بلندتر از پیش، خطاب به جماعت گفت:
وقتی بهتون میگم دور محوطه سیم خاردار بکشین که هرکی سرشو نندازه پایین، بیاد تو و خویشتن خودشو هوا کنه گوش نمیدین، اینم نتیجهاش. دِ پس کوش اون سیم خارداراتون!؟
تا ما و شیخ به خود بجنبیم و سر و ته کنیم و مسیر آمده را باز گردیم، تمام اطرافمان، سیمهای خاردار بر زمین پهن شده بود آنچنان که نه راه پیش داشتیم و نه پس.
در این حال، یکی از مریدان، جرئت کرد و جسارت ورزید و زیر لب به شیخ گفت:
اگر یکی از آن دفعات که به اشارت از شما رخصت طلبیدیم که به جمعشان حمله بریم و دمار از روزگارشان درآوریم، مانع نمیشدید، کار به اینجا نمیرسید.
شیخ همچنان که چشمی به مسیر داشت و چشمی به زمین زیر پا تا خار کمتری بر پاهایش بخلد، نیم نگاهی غضب آلوده به مرید انداخت یعنی که نقداً خفقان بگیرد تا در زمان مقتضی پاسخش را دریافت کند.
همگی مجروحتر و خستهتر از آن بودیم که تمام مسیر بازگشت را طی بتوانیم کرد. پس وقتی در میانه راه به مسجدی برخوردیم که خلوت بود و خالی از هر جنبندهای، بیتأمل و تردید به آن ورود کردیم تا بلکه بار خستگی ناشی از شکستهای پیاپی را زمین بگذاریم.
و در آن حال شک نداشتیم که شیخ از همۀ ما مریدان، خستهتر و شکستهتر است و به مرهم و تسلّی و التیام و تجدید قوا نیازمندتر، امّا در کمال بهت و شگفتی با صحنهای مواجه شدیم که اکتفا کردن به صیحهکشی و جامهدری در قبال آن، نهایت بیانصافی بود.
و آن صحنه، ایستادن شیخ بود پشت تریبون مسجد و اظهار آمادگیاش برای سخنرانی:
برای شما مریدان شاخ شکسته و زهوار در رفته که میتوانم سخنرانی کنم!؟
و ما همگیدستهای تضرّعمان را بهسوی شیخ دراز کردیم و سر و گردنمان را با پزیشنی رقّتبار و ترحّم برانگیز، انحنا بخشیدیم و هماهنگ و یکصدا فریاد برآوردیم:
میشود گفت: کلیپوار یا به عبارت صحیحتر، نماهنگ گونه و خلاصه بهنحو سمعی و بصری عرضه داشتیم:
ما مریدان دلباخته و جاننثار بیش از همیشه به شنیدن مواعظ نورانی شما محتاج و مشتاقیم. ما را از این موهبت بینظیرالهی محروم مسازید.
و اگر کسی بپرسد – از ما مریدان بپرسد-: شما که فاقد علم غیب هستید، از کجا میدانستید که شیخ چه خواهد گفت تا جملهای را مهیّا و تمرین کنید و ناگهان بهنحو هماهنگ، همچون گروه کر، تحویل شیخ دهید!؟
پاسخ متواضعانه ما به چنین سؤال مقدّری این است که:
اولاً: مرحبا! چه سؤال دقیق و هوشمندانهای!
و ثانیاً: ما که از نزدیک شاهد حال و روز ناخوشایند شیخ بودیم، در طول مسیر، نیاز حضرت شیخ به جملهای التیام بخش را با ایماء و اشاره به هم متذکّر شدیم و بههمین سیاق در بین راه، عقلهایمان را برهم نهادیم و جملهای ساختیم و پرداختیم و زیر لب مترّنم شدیم تا در اولین فرصت تقدیم شیخ کنیم.
امّا شیخ فرادست ما برخاست و با سخنان اعجازآمیز و اعجاب برانگیز خود بستر را برای بیان منویّات قلبی ما فراهم ساخت.
و ناگفته پیداست که این نیز خود از کرامات بیبدیل شیخ بود.
و همه این حرفها چه وزنی دارد در مقابل کلمات دردبار شیخ که ناگهان زلزله در ارکان وجودمان ایجاد کرد و ما را به تحولی بنیادین موفق گردانید.
شیخ ما فرمود – با بغضی شکسته در گلو فرمود-: و گویی که از دهانش نه کلام و کلمه، که گدازههای آتش به بیرون میریخت:
اگر امروز خار این خلایق، به پای من و شما فرو نمیشد، هرگز میزان غفلت و گمراهی آنان را در نمییافتیم و سنگینی بار رسالت خود را –کماهو حقّهاحساس نمیکردیم.
اگر خار این خلایق را امروز که به پایتان فرو شد، قدر ندانید و اسباب عبرت نشمارید، فردا به چشمتان فرو خواهد شد.
پس خار این مردم را نصبالعین خود قرار دهید و دست کم نگیرید.
و ما به فراست دریافتیم که سخنان شیخ، عظیمتر و سنگینتر از آن است که حقّ آن به یکبار صیحه زدن و جامه دریدن ادا شود. و ما – هرکدام از مریداناگر همة عمر همه کار فرو بگذاریم و فقط صیحه بزنیم و جامه بدرانیم، باز حق این سخن را چنان که باید و شاید ادا نکردهایم.
پس شایستهترین ادای دین و بایستهترین انجام وظیفه این است که به صیحهزدن و جامه دریدن خویش، قناعت نکنیم، بلکه به توسعه و ترویج صیحه زدن بپردازیم و به تعمیم و گسترش جامه دریدن.
و این ممکن نمیشود مگر اینکه تمامی همّت خود را مصروف تأسیس مؤسسهای، بنیادی، مرکزی، نهادی، پایگاهی، حزبی، اِن جی اویی، چیزی... ی. گردانیم و بلکه مؤسساتی و بنیادهایی و مراکزی و ... و از این طریق، افراد و نیروهای علاقهمند و با استعداد را شناسایی و جذب کنیم و برایشان دورههای فشرده آموزشی در رشتههای صیحهزنی و جامهدرانی بگذاریم و آنان را به نقطهای از رشد و کمال برسانیم که نه تنها خود، استاد و اسوه در این رشتهها و گرایشها شوند که در هرکجای عالم، هر انسان ساکن و ساکتی یافتند، صیحهاش را درآورند و جامه سالم و نادریده بر تن هیچ جاندار جامهپوشی باقی نگذارند. باشد که شیخ و خدای شیخ را از خود راضی و خشنود گردانند.