شناسه : ۱۰۹۰۰۳۹ - جمعه ۱۲ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۰۰
توسّل به قرآن
سال ۱۳۵۰، در کلاس دوم ابتدایی درس می خواندم، مدیری بسیار سخت گیر و خشن داشتیم. حرف اول و آخرش کتک بود، آن هم با زدن چوب در کف و پشت دست. برای آنکه بچه ها بیشتر درس بخوانند، ساعات تعطیلی و پس از مدرسه هم کسی حق ندارد از خانه خارج شود و بازی کند. خودش از شهر آمده بود و چون فاصله شهر با روستا زیاد بود، ایام هفته را همان جا می ماند.
سال 1350، در کلاس دوم ابتدایی درس می خواندم، مدیری بسیار سخت گیر و خشن داشتیم. حرف اول و آخرش کتک بود، آن هم با زدن چوب در کف و پشت دست. برای آنکه بچه ها بیشتر درس بخوانند، ساعات تعطیلی و پس از مدرسه هم کسی حق ندارد از خانه خارج شود و بازی کند. خودش از شهر آمده بود و چون فاصله شهر با روستا زیاد بود، ایام هفته را همان جا می ماند.
ما که برایمان مشکل بود ساعات تعطیلی را همیشه در خانه بمانیم، عصر جمعه ای خطرها را به جان خریدیم و با یکی از دوستان با هزاران دلهره و اضطراب قدم در کوچه ها گذاشتیم، به برکه بزرگ آبی که در وسط روستا بود رسیدیم. زمستان بود و آن برکه لبریز از آب باران بود. در عالم کودکی خود غوطه ور شده بودیم و با یک دنیا شادی سنگهای کوچک و صافی را برسطح آرام آب پرت می کردیم و از اینکه سنگها از روی آب می پریدند، احساس خوشحالی و مسرّت خاصی می کردیم. کم کم دلهره دیدار مدیر که معمولاً به گشت زنی در محیط روستا مشغول بود، از سرمان بدر رفته بود آن چنان غرق دربازی بودیم که حتی باد سرد زمستانی را نیز بر چهره خود احساس نمی کردیم.
ناگهان تمامی این صحنه های رؤیایی با دیدن مدیر که سوار بر دو چرخه ای بود، همچون کوه یخی در جلو دیدگانمان آب شد. سنگها از دستمان افتد و نفسها در سینه هامان حبس گردید. مدیر نگاهی به ما کرد و گفت: «فردا بهتون می گم» و رکاب زنان از کنار ما دور شد. ما که می دانستیم در پس این سخن کوتاه چه مصیبتی نهفته است، وحشتزده و مضطرب و در حالی که دستهامان از انجام هرکاری کوتاه بود، رو به سوی خانه نهادیم. حتّی به پدر خود نیز نمی توانستیم برای وساطت و شفاعت مراجعه کنیم، چون آنها اعتقاد داشتند که هرچه آموزگار می گوید، درست است و کتکهای او برای ما بسی سودمند.
یک لحظه به دوستم گفتم، برویم خانه و از قرآن مدد بطلبیم. با هزاران امید گامها را تندتر کردیم. آفتاب نزدیک بود که اشعه طلایی خود را از دیدگان پنهان دارد. قرآن قدیمی وگرد گرفته را از طاقچه برداشتیم و جلوی روی خود قرار دادیم، با دلی شکسته و محزون همراه با صداقت و پاکی کودکانه دستهای خود را روی قرآن گذاشتیم و شروع به التماس و تضرّع نمودیم. آن شب را با هراضطراب و دلهره ای که بود سپری کردیم.
فردا صبح مدیر وارد کلاس شد. اولین هدیه اش نثار کردن چوب خدمت دانش آموزانی بود که روز قبل آنها را در محیط دهکده مشاهده کرده بود. چوب مجازات بردست متخلّفین با شدت هرچه تمامتر اصابت می کرد. صحنه کلاس چیزی جز گریه و اشک و سرخی کف دست و التماس و وحشت نبود. ما دو نفر که در ردیف عقب تر نشسته بودیم. هرلحظه خود را برای سوزش و درد چوبها آماده می کردیم. تا اینکه سرانجام مدیر به ما رسید، دیگر رمقی برایمان نمانده بود.اما ناباورانه دیدیم که بدون هیچ عکس العملی از کنار ما رد شد. نگاهی به دوستم انداختم، لبخند رهایی جرأت نداشت برلبان کودکانه ام نقش ببندد، با هرحرکت مدیر، باخود می گفتم، نکند دوباره یادش بیاید و سراغ ما را بگیرد. ولی لطف قرآن کار خودش را کرده بود. آن موقع بود که ـ در همان دنیای کودکی ـ عظمت قرآن بیش از پیش برایم روشن شد. فهمیدم اگر کسی واقعاً از عمق درونش و با توجهی خالصانه به قرآن پناه آورد، قرآن او را مدد خواهد کرد.هرچند آن موقع معنا و مفهوم آیه: «اَمَّن یجیبُ المُضطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوء» را نمی دانستم؛ ولی بی تردید آنچه که جلوه گر بود، صحنه ای واقعی از چاره جویی یک «مضطرّ» به درگاه خدای «کاشف السوء» بود و دست لطفی بود که از سرا پرده غیب بسوی بنده خردسال و بی پناه و درمانده اش بیرون آمده بود. از آن روز توجه ام به قرآن بیشتر شد. انیسم قرآن گردید و تا این زمان که خود به بچه ها قرآن می آموزم، بدون شک کمکها و هدایتهای الهی و قرآنی را ضامن سعادت و خوشبختی دنیا و آخرت مؤمنان می دانم. مهم عبرت گرفتن است. فاعتبروا یا اولی الابصار.
وما توفیقی إلا باللّه العلی العظیم
منبع : پایگاه حوزه