بحران اقتصادی که در اواخر سال 1929، چون آتشی شعلهور سراسر جهان را گرفت، فرصتی را که آدولف هیتلر میجست به او داد و او نیز از آن تا آنجا که توان داشت بهره برد. نظیر اکثر انقلابگران بزرگ، او تنها در دوران فلاکت، میتوانست شکوفا شود. نخست آن زمان که تودههای مردم بیکار، گرسنه و ناامید بودند و سپس هنگامی که از باده جنگ سری پر شور داشتند، لیکن روش وی از یک جهت متفاوت با انقلابگران تاریخ بود.
هیتلر بر آن بود که انقلاب خویش را پس از کسب قدرت سیاسی آغاز کند. وی عقیده داشت که برای به چنگ آوردن قدرت و زمام دولت، نباید انقلاب کرد. برای رسیدن به این هدف باید آرای رایدهندگان یا موافقت دولتمردان را بهدست آورد؛ به بیان دیگر استفاده از راههای قانونی که دموکراسی آن را برای رسیدن به اقتدار مشروع میداند.
هیتلر برای تحصیل آرای مردم از زمان سود میجست و زمان نیز با شروع دهه سوم قرن بیستم بار دیگر ملت آلمان را در غرقاب نومیدی فرو برده بود. برای کسب حمایت آنان که بر اورنگ قدرت تکیه داشتند، باید آنان را متقاعد میکرد که تنها او، توانایی نجات آلمان را از آن وضع نکبتبار دارد. در سالهای پرآشوب 1933-1930 رهبر زیرک و فرصتطلب حزب نازی، با کارمایه و نیرویی نو آهنگ عمل کرد تا به این ترتیب به هر دو هدف نائل آید.
وقتی به گذشته مینگریم، میبینیم رویدادهای سیاسی و اجتماعی و شروع بحران اقتصادی جهانی و آشفتگی فکری رهبران سیاسی آلمان و تمایل برخی از آنها به همکاری با هیتلر و فقدان یک تصمیم عمومی جهت مقابله با سیر صعودی حزب نازی، شرایط مناسبی را برای هیتلر جهت نیل به قدرت فراهم ساخته بود و عقربه زمان به نفع او پیش میرفت.
در سال 1929 گوستاو اشترسمان، وزیرخارجه پر تلاش جمهوری وایمار دیده از جهان فرو بست. وی از شش سال پیش که وزیر امور خارجه شده بود، از جان مایه میگذاشت و میکوشید آلمان را به سوی ثبات سیاسی و اقتصادی رهنمون گردد و به همین دلیل، قوای خود را تحلیل برده بود.
دستاوردهای او درخشان و اعجابانگیز بود. اشترسمان آلمان را وارد جامعه ملل کرده بود و طرح داوز و نقشه یانگ را فراهم آورده بود و این دو طرح، میزان خسارت جنگ را تا آن حد تقلیل داده بود که آلمان به آسانی میتوانست بپردازد، وی یکی از معماران اصلی پیمان لوکارنو در سال 1925 بود که به اروپای غربی، آرامش و آسایش بخشید و این سکونی بود که ملل خسته از جنگ و ستیز آن سامان، نخستینبار طی یک نسل به خود میدیدند.
سه هفته پس از مرگ اشترسمان یعنی در روز 24 اکتبر 1929 بازار سهام در والاستریت فرو ریخت. نتایج مصیبتبار سقوط سهام به اندک زمان در آلمان احساس شد. شالوده شادکامی مردم آلمان، تجارتجهانی و وامهایی بود که آن کشور از خارج و بیش از همه از آمریکا میگرفت. زمانیکه چشمه وامها فروخشکید و هنگام تصفیه و پرداخت آنها فرا رسید، سازمان مالی آلمان نتوانست در برابر فشار تاب آورد.
زمانی که تجارتجهانی بهدنبال کاهش فاحش بهای همه اجناس از رونق افتاد، آلمان نتوانست به اندازه کافی کالا صادر کند تا موادخام و موادغذایی موردنیاز خویش را از خارج بخرد. بدون صادرات صنایع آلمان قادر نبود کارخانههای خود را دایر نگه دارد و در نتیجه از سال 1929 تا 1931 یکی از معتبرترین بانکهای آلمان به نام «دارمشتاترناسیونال» با خطر ورشکستگی روبهرو شد و دولت مرکزی را ناگزیر ساخت تا تمامی بانکها را موقتا تعطیل کند. حتی ابتکار هوور، رئیسجمهوری آمریکا نتوانست سیل بلا را سد کند. ابتکار او این بود که برای پرداخت همه وامهای زمان جنگ، از جمله غرامت آلمان مهلتی قائل شد و این مهلت از روز ششم ژوئیه به مرحله اجرا درآمد.
تمامی جهان غرب گرفتار مصائب ناشی از بحران اقتصادی بودند و راه مقابله و برون رفت از آن را نیز نمیدانستند و چنین احساس میکردند که مهار کردن آن خارج از حیطه قدرت بشر است. چگونه امکان داشت که ناگهان در میان آن همه فراوانی نعمت، آن همه فقر و نکبت، آن همه رنج و محنت پدید آید؟
برخی از مولفان تاریخ سیاسی هیتلر و دوران قبل از شروع جنگجهانی دوم، همچون شایر بر این باورند که هیتلر فاجعه را پیشبینی کرده بود، لیکن به علت آن پیش از سیاستگران دگر، پی نبرده بود. شاید بتوان گفت که موجبات فاجعه را کمتر از اکثر آنان درک میکرد، زیرا نه آگاهی از اقتصاد داشت و نه دلبستگی به آن، اما از فرصتهایی که بحران اقتصادی، ناگهان بدو داده بود؛ نه بیخبر بود و نه بدانها بیعلاقه.
فقر و نکبت مردم آلمان که اکثر زخمهای ناشی از سقوط مصیبتبار کمتر از ده سال پیش پول آلمان (مارک) هنوز در زندگیشان دیده میشد، غمخواری او را برنینگیخت.
برعکس در تاریکترین روزهای آن زمان، که کارخانهها تعطیل و رقم رسمی بیکاران، بیش از شش میلیون بود و در هریک از شهرهای کشور صفوف خریداران نان به صدها متر میرسید، میتوانست در مطبوعات نازی بنویسد: «در حیاتم، هرگز، چون این زمان شاد و خرسند نبودهام، زیرا واقعیت نامطبوع دیدگان میلیونها آلمانی را بر تقلبات بیمانند، بر دروغها و خیانتهای فریبندگان ملت، گشوده است.»
رنج و درد هموطنان آلمانی او چیزی نبود که وقت را در راه همدردی با دردمندان، هدر دهد. بلکه باید آن مصائب را با خونسردی و بیدرنگ به حمایت سیاسی از جاهطلبی خویش بدل کند و این همان کاری بود که هیتلر در اواخر تابستان سال 1930، پیش رفت تا به آن بپردازد.
هرمان مولر، واپسین صدراعظم سوسیال دموکرات آلمان و رئیس آخرین دولتی که براساس ائتلاف احزاب دموکراتیک تشکیل شده بود. احزابی که تکیهگاه و هوادار جمهوری وایمار بودند، در ماه مارس سال 1930 استعفا کرده بود. سبب استعفای وی مشاجره احزاب موتلفه بر سر صندوق بیمه بیکاری بود. بهجای او هاینریش برونینگ رهبر پارلمانی حزب کاتولیک میانهرو نشسته بود.
برونینگ در دوران جنگ با درجه سروانی، فرمانده یک گروهان مسلسل چی بود و نشان «صلیب آهن» گرفته بود. عقاید معتدل و محافظهکارانه او در رایشتاگ، نظر مساعد ارتش و بهویژه توجه ژنرال کورت فن شلایخر را جلب کرده بود. شلایخر آن زمان نزد مردم آلمان کاملا ناشناس بود.
او که «افسر پشت میزنشین» خودخواه؛ جاهطلب و توانا بود و همان هنگام در محافل نظامی بهعنوان دسیسهگری با استعداد و بیهمه چیز شناخته میشد، به رئیسجمهور «فن هیندنبورگ» پیشنهاد کرده بود که برونینگ نخستوزیر شود. صدراعظم جدید، گرچه شاید خود کاملا درنیافته بود، از جانب ارتش نامزد این مقام شده بود.
برونینگ که مردی کامل عیارو فداکار و فاقد خودخواهی و فروتن و محجوب درستکار بود و طبعی بالنسبه تند و خشن داشت، امید بسته بود که دوباره حکومت پارلمانی استواری در آلمان بنیاد کند و کشور را از رکود روز افزون اقتصادی و آشوب سیاسی برهاند.
ماجرای غمانگیز زندگی این آزاده خوش نیت وطن دوست، آن بود که با کوشش در این راه، گور دموکراسی آلمان را نادانسته کند و از اینرو بیآنکه خود بخواهد، راه را برای آمدن آدولف هیتلر هموار ساخت.
برونینگ نتوانست اکثر نمایندگان رایشتاگ را به تصویب پارهای از برنامه مالی خویش وادارد. به همین سبب از رئیسجمهور هیندنبورگ خواست تا به اصل 48 قانون اساسی استناد کند و به موجب اختیاراتی که اصل مذکور در مواقع ضروری و اضطراری به رئیسجمهور میداد، لایحه مالی او را با فرمان ریاستجمهوری تصویب کند. مجلس در برابر این کار عکسالعمل نشان داد و با رای خود خواستار فسخ فرمان شد.
حکومت پارلمانی در لحظهای که بحران اقتصادی، وجود دولت نیرومند را واجب و ضروری ساخته بود، درحال متلاشی شدن بود. برونینگ برای آنکه از بنبست رهایی یابد در ژوئیه 1930 از رئیسجمهور تقاضا کرد رایشتاگ را منحل کند. تاریخ انتخابات جدید، چهارده سپتامبر تعیین شد. اینکه برونینگ از چه رو انتظار داشت در انتخابات جدید اکثریت پارلمانی ثابت و استواری بهدست آورد، پرسشی است که تاکنون پاسخی نیافته است، ولی هیتلر دریافت فرصتی که میجست، زودتر از آنچه منتظرش بود، به چنگ آمده است.
مردم به جان آمده خواستار رهایی از وضع نکبتبار خویش بودند. میلیونها بیکار کار میخواستند، پیشهوران خواستار کمک بودند. نزدیک به 4 میلیون جوان که پس از انتخابات گذشته به سن رای دادن رسیده بودند، امید کوچکی میجستند که در آینده دستکم معاششان تامین شود.
هیتلر در یک پیکار پرخروش انتخاباتی به همه میلیونها مردم ناراضی چیزی عرضه داشت که در آن حال نکبت و نگون بختی در دیده آنان، چون بارقه امید جلوه کرد. هیتلر گفت که آلمان را دگرباره نیرومند خواهد ساخت و از تادیه غرامات جنگ امتناع خواهد کرد و پیمان ورسای را فسخ خواهد کرد، فساد را از میان خواهد برد، خداوندان زر و دینار را (بهویژه اگر جهود باشند) به زیر مهمیز خواهد کشید و کاری خواهد کرد که هر آلمانی، صاحب شغلی شود و نانی به کف آرد.
سخنان سحرانگیز او در مردمی بیکار و درمانده و نومید که بهدنبال کار و تامین معاش و آسایش بودند بلکه در طلب ایمان نو و خدایان نوین نیز بودند، بیتاثیر نبود.
منبع: ناصر پویا، پیدایش فاشیسم با نگاهی به تاریخ اسلام، انتشارات اطلاعات، 1393.