پرواز بلند عباس بر فراز کوچه‌‎های شهر

عباس هنوز ایستاده است، در همه جای هویت این شهر جاری است، هر روز با اتومبیل‌هایمان در خیابان تندیسش را دوره می‌کنیم و سر در دنیای مجازی خودمان غافل از حقیقتی به نام «شهید عباس بابایی» چسبیده‌ایم به روزمرگی‌های ملال‌آور دنیای مدرن، بدون درک درستی از حقیقت حیات...

پرواز بلند عباس بر فراز کوچه‌‎های شهر

عباس هنوز ایستاده است، در همه جای هویت این شهر جاری است، هر روز با اتومبیل‌هایمان در خیابان تندیسش را دوره می‌کنیم و سر در دنیای مجازی خودمان غافل از حقیقتی به نام «شهید عباس بابایی» چسبیده‌ایم به روزمرگی‌های ملال‌آور دنیای مدرن، بدون درک درستی از حقیقت حیات...

نمی‌توانی چشمانت را ببندی و ادعا کنی این کلمات که می‌خوانی روایتی قطعی است و قابل استناد به اسنادی که کنج اداره و یا مجموعه‌ای خاک می‌خورد. همیشه روایت‌های ناگفته‌ای وجود دارد، و من به تو این اطمینان را می‌دهم که می‌توانی یقین داشته باشی صاحب این کلمات همان کسی است که در صحرای عرفات دعای عرفه می‌خواند و هم‌زمان در پرواز بلند آسمانی‌اش برای دفاع از اسلام تجسمی از شیطان را سنگ می‌زند.

نگاه نگران بابای مدرسه...

پسرک باعجله وارد دبستان دهخدا می‌شود، محرم نزدیک است و او باید بتواند نسخه‌های تعزیه را به‌درستی بخواند به همین خاطر تا دیروقت بیدار بوده و حالا دقایقی دیر به مدرسه رسیده است. بابای مدرسه گوشه‌ای از حیاط ایستاده و دستش را به کمر گرفته است. پسرک برایش دست تکان می‌دهد و لبخندزنان از کنارش می‌گذرد اما نگاهش روی دست‌های پینه‌بسته و یخ‌زده پیرمرد ثابت می‌ماند.

پسر سر کلاس کنار پنجره می‌نشیند و شانه‌های تکیده پیرمرد را در دفتر نقاشی‌اش درد می‌کشد!
زنگ تفریح برعکس همیشه پسر کوچک این روایت لقمه‌اش را با همکلاسی‌اش نصف نمی‌کند، آن را کامل به محسن می‌دهد و خودش چیزی نمی‌خورد.
شب‌هنگام پسر درمیان حیرت و بهت مادرش زود به رختخواب می‌رود، نسخه‌های تعزیه را نمی‌خواند ولی چشمانش از بی‌خوابی سرخ است.
نیمه‌های شب پسر کوچکی از دیوار مدرسه پایین می‌پرد و کورمال کورمال دنبال جاروی پیرمرد می‌گردد، لحظاتی بعد موسیقی جاروی پیرمرد گوش فلک را نوازش می‌دهد.
پیرمرد از پنجره اتاقک سرایداری «عباس بابایی» را می‌بیند که ماه آسمان‌ها راهش را روشن کرده است.

نگاه نگران مادر...

غروب جوان خسته و آفتاب‌سوخته از کار کشاورزی به خانه برمی‌گردد و لبه حوض می‌نشیند و وضو می‌گیرد. مادر به همراه دختر جوانی وارد حیاط می‌شود و پسر بی‌اینکه سرش را بلند کند جواب سلامش را می‌دهد؛ مادر دختر را بدرقه می‌کند و لحظه‌ای بعد پسرش را به شربتی خنک دعوت می‌کند اما پسر شربت را به افطار حواله می‌دهد. مادر چشم‌غره‌ای به پسرش می‌رود و پسر از نگاه همیشه نگران مادرش تمام حرف‌های هرروزه‌اش را می‌خواند. او می‌داند مادرش غصه می‌خورد که پسر بی‌اینکه انتظار پاداش داشته باشد تابستان‌ها می‌رود به کشاورزان کمک می‌کند و زمستان‌ها برایشان هیزم جمع می‌کند، او می‌داند مادرش یک مادر همیشه نگران است برای همین امشب می‌خواهد او را با خودش همراه کند.

پسر بعد از نماز یک راست به زیر زمین می‌رود و کیسه‌ای برنج و حلبی روغن بیرون می‌آورد، مادر لقمه‌ای نان و پنیر به دست پسرش می‌دهد و با او راهی محل‌ای در پایین‌ترین نقطه شهر می‌شود. پسر کیسه برنج و حلب روغن  را مقابل خانه خرابه‌ای می‌گذارد، در می‌زند و در مقابل نگاه متعجب مادرش گوشه‌ای پنهان می‌شود؛ مادر اما با اشک چشمانش غبار از دل و جان می‌شوید و سوره توحید می‌خواند و برای پسر جوان روایت "عباس بابایی" که به‌زودی عازم تحصیل خلبانی در خارج از کشور است صلوات می‌فرستد. 

نگاه نگران همراهان...

عید قربان است؛ روز انتخاب، روزی که ابراهیم اسماعیلش را، نفسش را قربانی می‌کند، عباس تمام عمر در برابر ظلم می‌ایستد و از اسلام عزیز پاسداری می‌کند. صدایی از کابین عباس شنیده می‌شود، چند نفر او را با لباس احرام در صف زائران خانه خدا می‌بینند. عباس کعبه را طواف می‌کند و با صدایی نرم و آهسته شبیه همان صوتی که در محله «نظام وفا» تعزیه می‌خواند، زمرمه می‌کند «لبیک الهم لبیک لبیک لاشریک لک لبیک...» کلمات ناتمام می‌مانند و عباس این روایت به شوق دیدار محبوب آسمانی می‌شود.


نگاه نگران عباس...

عباس کنار ماست و پرنده‌ها روی شانه‌اش لانه کرده‌اند و او آرام به دور دست‌ها خیره شده، افق دیدش به جنوب و شمال شهر است،  به آدم‌های امروز، به تعزیه‌خوان‌ها، به فقرا، به چادر مشکی بانوان این سرزمین چشم دوخته...

عباس بابایی این روایت زنده است، سرت را که به سمت آسمان بگیری چشمانت را که به دنیای حقیقی بگشایی، تبسم نگاه مهربان او را خواهی دید... .

نویسنده:زهرا عبداللهی.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر