بگذارید رو راست باشم: سریال لژیون (Legion) تاکنون در زمینهی شخصیتپردازی درجهیک نبوده و به اندازهی بقیهی بخشهای خارقالعادهاش عالی نیست. بعد از هشت اپیزود ما به اندازهی کافی به دیوید یا دیگر شخصیتهای سریال نزدیک نشدهایم. اما این اصولا چیز بدی نیست. از آنجایی که با سریالی با فرم افسارگسیخته و دیوانهبازیهای روانی سروکار داریم، سازندگان موفق شدهاند این کمبود را با فورانهای تصویری و خلاقیتهایشان در طراحی اکشنها و ست پیسها مخفی کنند. در مقایسه باید به سریال بینظیر «اش علیه مردگان شرور» (Ash Vs. Evil Dead) اشاره کنم که گرچه شخصیتهای عمیقی ندارد، اما این موضوع هیچوقت مشکلساز نمیشود. چون تمرکز اصلی هر اپیزود روی اعمال دیوانهوار و اکشنها و بلبشویی که راه میاندازند است تا خودشان. بالاخره در سریالی که یک ماشین شیطانی با چرخاندن پرسرعت لاستیکش روی صورت قربانیانش آنها را به فجیحترین شکل ممکن میکشد و بعد گازش را میگیرد و میرود، شخصیت کیلو چند؟ چنین چیزی دربارهی «لژیون» نیز صدق میکند. کافی است به فصل اول نگاه کنید تا ببینید بهترین اپیزودهای سریال همیشه آنهایی بودهاند که سریال را در عجیبترین و جنونآمیزترین لحظاتش به تصویر میکشیدند. از اپیزود اول گرفته تا رویاگردیهای اپیزود چهارم یا همین سکانس صامت اپیزود هفتهی گذشته که حالا حالاها سریالهای بسیاری باید تلاش کنند تا روی دستش بلند شوند. اما تمرکز روی خلاقیتهای تصویری و طراحی غافلگیریهای اینچنینی و عدم شخصیتپردازی کافی کاراکترها یک چالش و مشکل مهم به همراه میآورد.
چالش سازندگان این است که در هر اپیزود باید آمپر هیجان و نوآوریهایشان را بالاتر و بالاتر یببرند. در هر اپیزود باید طوفانیتر و دیوانهوارتر از گذشته ظاهر شوند. در هر اپیزود باید عنصر غافلگیریشان که سریال روی آن بنا شده است را حفظ کنند. به خاطر همین است که برخی از نه چندان بهیادماندنیترین اپیزودهای «لژیون» آنهایی هسند که از این غافلگیریها فاصله میگیرند و روی شخصیتها تمرکز میکنند. مثل اپیزود ششم. میخواهم بگویم بزرگترین مشکل اپیزود آخر فصل اول «لژیون» این است که تاحدودی فاقد این غافلگیریهاست و از آنجایی که شخصیتها هیچوقت یکی از نقاط اتکای سریال نبودهاند، آنها هم نمیتوانند جای کمبودهای این اپیزود در بخشهای دیگر را پر کنند. این حرفها به این معنا نیست که این اپیزود خالی از غافلگیری است یا اینکه بدون صحنههای روانی معرف این سریال است، فقط به اندازهای که از قسمت آخر انتظار میرود بکر و غیرمنتظره نیستند. سریال هنوز در اپیزودی که میخواهم آن را با ترس و لرز «تا حدودی ناامیدکننده» توصیف کنم خیلی خیلی سرتر از دیگر فیلم و سریالهای ابرقهرمانی است، اما در مقایسه با چیزهایی که خودِ سریال در طول فصل عرضه کرده بود بینقص نیست.
از آنجایی که یکی از بهترین خصوصیات «لژیون» در طول فصل اولش غیرقابلپیشبینیبودن بوده، پس شاید بهترین لحظاتِ این اپیزود هم به سکانسی اختصاص دارد که به شخصه اصلا فکرش را نمیکردم با آن روبهرو شوم. منظورم افتتاحیهی این اپیزود است که از طریق آن به اتفاقات بعد از اپیزود اول فلشبک میزنیم. با این تفاوت که اینبار دیوید هالر در مرکز توجه قرار ندارد، بلکه با بازجوی دیویژن3 همراه میشویم. جایی که بازجو که حالا متوجه میشویم کلارک نام دارد در جریان نجات دیوید توسط اعضای سامرلند بهطرز دردناکی سوخته و سر از بیمارستان در آورده بود. میبینیم که کلارک در حالی که بهطور کامل باندپیچی شده و از درد سوختگیهای وسیع و عمیقش نای تکان خوردن ندارد روی تخت بیمارستان افتاده است. سکانس افتتاحیه مونتاژی از نحوهی بازگشت کلارک به زندگی است. از وقتی که باید با صورت از فرم افتادهاش در آینه روبهرو شود گرفته تا دیدن نگرانیها و ناراحتیهای خانوادهاش که شب و روز را در کنارش میگذارنند. در خانه خانوادهاش در همه حال کنارش هستند تا حالش خوب شود و در نهایت وقتی کلارک موفق میشود با کمک عصا روی پای خودش بیاستد کاملا درک میکنیم که چرا او نشستن پشت میز را قبول نمیکند و میخواهد رد دیوید را تا ته ماجرا بزند. کاملا درک میکنیم که چرا او برای رفتن به دل خطر انگیزه دارد.
نوآ هاولی با استفاده از دنبال کردن زندگی کلارک بعد از سوختگیاش، به بهترین شکل ممکن نشان میدهد که دلیل ضدیت و دعوای دیویژن3 با میوتنتها چیست
نوآ هاولی با استفاده از دنبال کردن زندگی کلارک بعد از سوختگیاش، به بهترین شکل ممکن نشان میدهد که دلیل ضدیت و دعوای دیویژن3 با میوتنتها چیست و اینطوری یک تهدید بیرونی قوی هم برای دیوید درست میکند. یکی از اولین رودستهایی که «لژیون» از همان ابتدا بهمان زد، کنار گذاشتن دیویژن برای ادامهی فصل و تمرکز روی شیطانی با چشمان زرد بود. ناگهانی آنتاگونیست جدیدی جای قبلی را گرفت. شدو کینگ به عنوان انگلی که در ذهن دیوید لانه کرده است، پتانسیل فوقالعادهای برای فعالیت به عنوان یک درگیری درونی عالی را داشت. اما حالا که دیوید دارد کم و بیش کنترل تواناییهایش را به دست میآورد، سریال دست به کار میشود تا برای تنوع هم که شده یک درگیری بیرونی تعریف کند. اینجاست که کلارک به عنوان نمایندهی دیویژن3 وارد میدان میشود. در این اپیزود برای اولینبار است که ما هدف دیویژن3 را بعد از هشت اپیزود از زبان کلارک میشنویم؛ که میوتنتها تهدیدی برای انسانها محسوب میشوند. که زندگی کردن یک سری خدا در میان آدمهای عادی، آنها را از آیندهشان نگران و نامطمئن میکند.
اگر این جمله در اپیزود اول به زبان آورده میشد مطمئنا وزن و باورپذیری الان را نمیداشت. بالاخره این جمله یکی از تکراریترین دلایل آنتاگونیستهای مجموعهی افراد ایکس در طول تاریخ بوده است. اما بعد از تمام اتفاقاتی که در طول فصل اول پشت سر گذاشتیم، بعد اینکه دیدیم دیوید چقدر قوی است و چقدر با در کنترل گرفتنِ قدرتهایش توسط یک شیطان انتقامجو فاصله داشت و بعد از اینکه در افتتاحیه این اپیزود دیدیم که کلارک چه درد و رنجهایی را بعد از برخورد مستقیم با قدرتهای مرگبار میوتنتها تجربه کرده است، میتوان هدف آنها را لمس کرد و از زاویهی دید آنها به ماجرا نگاه کرد. حالا دیویژن3 فقط یک سری نیروهای امنیتی شرور کلیشهای نیستند. حالا آنها یک سری انسانهای وحشتزده هستند که میتوانیم نگرانیشان در خصوص میوتنتها را درک کنیم. میتوانیم حس کنیم که شاید اگر ما هم جای آنها بودیم دست به چنین کاری میزدیم.
نکتهی هوشمندانهی داستان این است که کلارک مثل بسیاری از بدمنهای کامیکبوکی دیگر یک شبه به شخصیت منفیای با صورتی سوخته و عصایی جمجمهدار تبدیل نمیشود. کلارک یک انسان معمولی با زندگی خودش و آدمهایی که دوستش دارند است. شغلش شاید از زاویهی دید ما شرورانه به نظر برسد، اما سریال سعی میکند نشان دهد که او متقاعد شده است که دارد کار درستی انجام میدهد و دارد از نژاد بشر در مقابل میوتنتهای ترسناک محافظت میکند. نوآ هاولی همیشه در دو فصل اول «فارگو» توجهی بسیاری به شخصیتهای منفیاش کرده بود و با بررسی روانشناسی آنها، اجازه میداد تا کارهای غیرعقلانی و دیوانهوارشان را از زاویهی دیدشان ببینیم و اکنون میبینیم که او این اخلاق خوبش را به «لژیون» هم آورده است و خوبی استخدام یک داستانگوی کاربلد همین است. اینکه اینقدر جسارت دارد که دست به کاری بزند که باز دوباره در مقابل اکثر فیلم و سریالهای کامیکبوکی سالهای اخیر قرار میگیرد و هاولی برای این کار دست به کار عجیب و غریبی نزده است و موشک هوا نکرده است. فقط تا اپیزود آخر صبر میکند و بعد یک مونتاژ ساده از زندگی آنتاگونیست قصه نشانمان داده است.
از سوی دیگر دیوید با فاز جدیدی از اغتشاشات درونیاش روبهرو شده است. حالا دیوید به لطف سربندِ الکترونیکی کری توانسته برای اولینبار بعد از تمام این سالها بدون مزاحمت و فیلتر شدو کینگ فکر کند. آزادانه فکر کند. اما دیوید خیلی زود متوجه میشود که خلاص شدن از دست امهل فاروق به معنای آزادی کامل نیست. نه تنها او هنوز داخل ذهنش حضور دارد و بدون آسیب زدن یا حتی کشتن دیوید خارج نخواهد شد، بلکه خود دیوید هم حالا که تواناییهایش را به دست آورده در موقعیت سختتری قرار گرفته است. پیروزی و پیشرفتی که بدون چالشها و خطرات جدید خودش هم نیست. دیوید در عرض یک چشم به هم زدن گروهی از سربازان کلارک را به برجی ساخته شده از آدمهای چسبیده به هم که کاری جز آه و ناله کردن ازشان برنمیآید تبدیل میکند. این صحنه به سرعت ثابت میکند که سربازان دیویژن3 در مقابل چشمهی کوچکی از قابلیتهای دیوید هیچ و پوچ هستند. دیوید اکنون این فرصت را دارد تا حق دیویژنیها را با یک چشم به هم زدن کف دستشان بگذارد و در قالب خدایی بیهمتا همهی دشمنانشان را از بین ببرد.
اما چالش جدید دیوید این است که باید با استفاده کردن یا نکردن قدرت آزاد شدهاش کلنجار برود. حالا که او بعد از تمام این سالها کنترل خود را پس گرفته، به جای رها کردن تمام عقدهها و کمبودهایش و منفجر شدن، باید یاد بگیرد تا خودش را کنترل کند. بنابراین دیوید با وجود تمام قدرتهای نابودکنندهاش راه دیگری را انتخاب میکند، تصمیم سختتر را میگیرد؛ تصمیم میگیرد از انسانها انسانتر شود و دستش را برای همکاری با دشمنش دراز کند و بارها و بارها او را مطمئن میکند که نباید از چیزی وحشت داشته باشد. بعد از سکانسِ افتتاحیه این هم یکی دیگر از غافلگیرهای این اپیزود بود. در طول فصل اول در انتظار دیویدی بودیم که بالاخره کنترلش را به دست بیاورد و بزند تمام دق و دلیهایش را خالی کند و حالا دیوید به بمب اتمی تبدیل شده که نمیخواهد سلاحی مرگبار باشد و در عوض میخواهد برای رسیدن به صلح و دوستی و درک متقابل تلاش کند. دیوید هم مثل ما از طرز فکر کلارک و بالادستیهایش خبر دارد. میداند که آنها چرا از او وحشت دارند و چرا قصد نابودیشان را دارند. بنابراین به جای اینکه به آتش جنگ هیزم اضافه کند، تصمیم میگیرد تا واقعیت را به آنها نشان بدهد و زاویهی دیدشان را درک کند. به آنها نشان بدهد که درست مثل انسانها در میان میوتنتها هم بد و خوب وجود دارد و این به معنای بد بودن همهی میوتنتها نیست.
چالش جدید دیوید این است که باید با استفاده کردن یا نکردن قدرت آزاد شدهاش کلنجار برود
فعلا اما آنها باید فاروق را از ذهن دیوید بیرون بکشند. سید در جریان ملاقاتهای خصوصیاش با لنی متوجه میشود که این کار بدون مرگِ دیوید شدنی نیست. به قول خودِ لنی نمیتوان سوپی که درست کردهای را به حالت اولش برگردانی. مثل جدا کردن یک تومور ریشه دوانده در تمام دالانهای مغز میماند. برای جدا کردن آن، باید مغز را هم جدا کرد. با این حال الیور و کری، اتاق عمل را آماده میکنند و دست به کار میشوند. قطعهی «نفس بکش» پینک فلوید پخش میشود و دیوید به گذشته میرود و نحوهی پاک شدن شدو کینگ از خاطراتش را میبیند. صحنهای که یادآور سکانس آغازین اپیزود اول است. اینجاست که دیوید مهمترین سوال را از لنی که در دربوداغانترین وضعیتش به سر میبرد میپرسد: «من بدون تو چیام؟» تاکنون دیوید با وجود تمام بدبختیهایش کم و بیش میدانست با چه چیزی درگیر است. قبل از آشنایی با افراد سامرلند دیوانه و مبتلا به اسکیزوفرنی بود و بعد از آن میوتنتی در چنگال میوتنتی دیگر. شدو کینگ از کودکی بخشی از شخصیت او بوده است، اما حالا با رفتن شدو کینگ، شخصیت او با تحول عظیمی روبهرو میشود. جایی که دیوید میتواند با آزادی کامل تصمیم بگیرد چه کسی میخواهد باشد. در لحن دیوید اما یکجور اندوه هم احساس میشود. شخصیتِ دیوید در همراهی با فاروق شکل گرفته بوده است. از یک طرف دوست داری از شر این انگل موذی خلاص شوی، اما از طرف دیگر حذف شدن آن از تمام خاطراتت، به معنای حذف شدن یکی از مهمترین عناصر سازندهی شخصیتت است. دیوید به این فکر میکند که هویت او بعد از حذف فاروق چه خواهد بود. این از آن سوالاتی است که معمولا در چنین صحنههای پرهرج و مرجی فراموش میشود، اما «لژیون» حتی در اوج نبرد هم ماهیت واقعیاش را فراموش نمیکند.
اما قبل از این دیوید به جواب این سوال برسد، شیطانی با چشمان زرد دستانش را دور گردن دیوید حلقه میکند و فشار میدهد. بدن دیوید شروع به رعشه رفتن میکند و سید متوجه میشود که اگر نجنبد، دیوید جان سالم به در نمیبرد. در این لحظه است که سید باری دیگر نشان میدهد که چرا قهرمان واقعی داستان نه دیوید، که خود اوست و در حرکتی «زیبای خفته»گونه دیوید را لمس کرده و جای ذهنهایشان را تعویض میکند. اینجاست که همهچیز حسابی قاطیپاتی میشود. شدو کینگ وارد ذهن سید میشود. سید کِری را لمس میکند. کری از قدرتهای مبارزهاش برای تار و مار کردن دار و دستهی سامرلند و کلارک استفاده میکند و بعد با دیوید شاخ به شاخ میشود و به جای اینکه با رویارویی حماسی و باشکوهای روبهرو شویم، هر دو به عقب پرت میشوند و نبرد نهایی شروع نشده، به پایان میرسد. شدو کینگ به سمت موتور خانهای که الیور در آن دارد کار میکند پرت میشود و در نتیجه به او میچسبد. درست در زمانی که تازه الیور داشت ملانی را میشناخت (به خشکه این شانس!). جمین کلمنت در نقش الیور یکی از نکات بامزه و ویژهی این فصل بوده و بهترین تصمیمی که نوآ هاولی گرفته، همراه کردن او با آدری پلازا است که از همین حالا میتوان تصور کرد بده بستانهای این دو چقدر عجیب و غریب خواهد شد.
اپیزود آخر فصل اولِ «لژیون» اگرچه در زمینهی نبرد نهایی دیوید و شدو کینگ آن چیزی که از مبارزهای تمامعیار انتظار میکشیدیم را عرضه نمیکند، حس خطری که در لحظات آخر احساس میشود به دلیل صدمه ندیدن جدی هیچکدام از کاراکترها به نتیجهی قابلتوجهای نمیرسد، رابطهی شکرآب کری و کِری هم یکی از خردهپیرنگهایی بود که معلوم نبود از کجا شکل گرفت و دربارهی چه بود و صحنههای داخل ذهنِ دیوید در این قسمت هم به اندازهی بهترین اپیزودهای سریال غافلگیرکننده و خلاقانه نیستند، اما بهطور کلی با اپیزود رضایتبخشی مواجهیم. اپیزود هشتم بیشتر از اینکه اختتامیهی این فصل باشد، حکم اپیزود صفرِ فصل بعد را دارد. اپیزودی که دیوید و شدو کینگ را وارد مرحلهی تازهای از داستانشان میکند. اگر اپیزود هفتم را پایانبندی واقعی فصل بدانیم و به این اپیزود به عنوان جمعبندی نهایی فصل و زمینهچینی آینده نگاه کنیم، اپیزود هشتم کارش را با موفقیت انجام داده است.
البته این اپیزود یک پایانبندی دیگر هم دارد که بعد از تیتراژ آخر از راه میرسد. نوآ هاولی به گفتهی خودش تصمیم گرفته بوده تا به سنت فیلمهای مارول، یک صحنهی بعد از تیتراژی در سریالش بگنجاند. در این صحنه پهبادی کرویشکل از راه میرسد، با اشعهی آبیرنگی دیوید را اسکن میکند و بعد او را به درون خود میکشد و زندانی میکند و سید را هاج و واج تنها میگذارد. از آنجایی که اعضای دیویژن3 در لحظات پایانی اپیزود دستور فرستادن چیزی به اسم «ایکویناکس» (The Equinox) را میدهند، به نظر میرسد این پهباد همان ایکویناکس باشد. نتیجه این میشود که دیوید فصل را همانطوری که شروع کرده بود تمام میکند: گرفتار و محبوس. هرچه دیوید در طول این فصل محبوس و دستبسته بود، «لژیون» با محدود نکردن خودش به زندانهای خود ساختهی اقتباسهای لایو اکشنِ کامیکبوکی نشان داد که چگونه میتوان در فضای تکراری آثار ابرقهرمانی خلاف جهت شنا کرد و چیزی عرضه کرد که به جای پایین آوردن انتظارات تماشاگر یا تبدیل شدن به وسیلهای برای غر زدن، هر هفته شگفتانگیز ظاهر شود. این فقط موفقیت و دستاوردی برای نوآ هاولی، سریالش یا شبکهی افایکس نیست. این موفقیتی برای حوزهی آثار کامیکبوکی است. چنین موفقیتهایی استانداردهای ساختههای این ژانر را بالا میبرند و کاری میکنند تا از این به بعد با هر زبالهای که جلویمان گذاشته میشود کنار نیاییم. با جان و دل منتظر فصل دوم هستیم.