خبرگزاری تسنیم: گفتگو با سید ضیاءالدین دری همیشه جذاب است، کارگردانی که تسلط خاصی به تاریخ ایران دارد. بالاخره پای ایشان بعد از مدتها به رسانه باز شد و با خالق مجموعههای تاریخی ماندگاری مثل «کیف انگلیسی» و «کلاه پهلوی» به گفتگو نشستیم تا از تاریخ زندگی او بیشتر بدانیم و البته این تاریخخوانی زندگیاش تا فعالیتهای امروزش ادامه کرد. او اسراری را با ما درمیان گذاشت که یک دهه از گفتنش پرهیز کرده است. با «ضیاءالدین دری» بیش از 260 دقیقه گفتگو کردیم و آن را در سه بخش منتشر کردیم. بخش نخست گفتگو درباره زندگی این فیلمساز سرزمینمان بود. بخش دوم و سوم این گفتگو اختصاص به روایت و حواشی ساخت و نمایش دو سریال کیف انگلیسی و کلاه پهلوی داشت. بخش پایانی، خاصترین بخش این گفتگوست که به نقصانهای کلان در رسانه ملی و مدیریت فرهنگی کشور میپردازد، درباره آرزوی بزرگ فیلمسازی که آرزوی مشترک اغلب مخاطبان رسانه ملی هم هست، ساختن سریالی درباره حضرت زینب (س)، کمترین توقع یک مخاطب، از تلویزیون ملی جمهوری اسلامی است که جناب دری آرزوی ساختش را دارد، اما معلوم نیست چهزمانی ...، شاید زمانی که دوران اوج تاکشوهای معمول و استندآپهای مرسوم تلویزیون به پایان رسید! شاید... شاید وقتی دیگر؛ و خبر درگذشت این کارگردان صاحبنام سینما و تلویزیون همه ما را شوکه کرد و واقعاً این خواستگاهها، چون آرزویی شد. امروز ضیاءالدین دری دیگر در میان ما نیست، اما کارنامه درخشانش همیشه ماندگار و صحبتهایش میتواند راهگشا و مورد استفاده مدیران ما قرار گیرد.
در آستانه تشییع پیکر سیدضیاءالدین دری منتخبی از گفتگوی تفصیلیاش پیشِروی شماست:
*جذابترین بخش گفتگو خود شما هستید. ما میخواهیم راجع به شما شروع کنیم. در چه خانوادهای متولد شدید؟ کجا تحصیل کردید؟ چند خواهر و برادر داشتید و آنچه را از کودکی تا امروز برای شما رخ داده بدون رتوش مقابل دوربین بفرمایید.
من بعد از دو خواهر به دنیا آمدم. مادرم دو پسر را از دست میدهد، یکی سقط میشود و یکی بعد از به دنیا آمدن فوت میشود و بعد خواهران من به دنیا میآیند. در واقع من اولین فرزند ذکور بودم که ماندم بعد از من هم برادری به دنیا آمد بهنام سید قوامالدین و یک خواهر و برادر دوقلو دارم، سید محمد و فاطمه سادات و دو تا خواهرم اکرم سادات و اعظم سادات هستند که بزرگتر از من هستند.
سال 1332 به دنیا آمدم در محله نواب، چهارراه سالار، بین رضایی و خاکباز خانهای داشتیم. آنجا یک خانه چهاراتاقی و زیرزمین که آبانبار آنجا بود با یک حیاط خلوت هم که پشت خانه بود. خانه ما شمالی ساخته شده بود، حیاط 200 متری داشت. در انتهای حیاط طبق معمول همه خانههای آن زمان یک توالت بود، انباری و یک تنور.
*پدرم فساد اداری مدیران بالادستی را رو میکرد و بهصورت شبنامه منتشر میکرد...،
اما در حیطه اداری مردی مبارز بود و، چون اهل رشوه نبود، فساد اداری مدیران بالادستی را رو میکرد و بهصورت شبنامه آن را منتشر میکرد، چه در دخانیات چه در زمانی که آمد وزارت دارایی منتشر میکرد. در وزارت دارایی یک رفیقی داشت که شمالی بود، او هم قلم خوبی داشت، دوتایی باهم مینوشتند و یک شبنامه مینوشتند و آن را تکثیر میکردند و میانداختند در اتاق کارمندها در وزارت دارایی. پدرم را یک سال یک سال و نیم منتظر خدمت کردند و زندگی بسیار سختی داشتیم. این مسئله را هیچجا نگفتم و برای اولین بار میگویم: من پلوخور بودم. من بچه شیر پاستوریزه هستم، یعنی شیر پاستوریزه با بچگی من آغاز شد. این شیشههای کوچک شیر را خیلی دوست داشتم و پلو دوست داشتم و دیدم که پلو در خانه ما نیست. جیغ میزدم و میگفتم "پلو میخواهم".
شب باید نان و کره و مربا میخوردیم، باورم نمیشد و نصف حقوق پدرم را میدادند و فاقد کل حقوق بود، بهخاطر شبنامهها، پدرم را از دخانیات بیرون کردند و بعد رفت دارایی. در آنجا بعد از یکی دو سالی که در دارایی بود بردنش اداره درآمدهای متفرقه.
فکر میکنم وزیر دارایی سرلشکر ضرغام بود که پدرم برای او یک شعر بندتنبانی درست کرد. این شعر شبنامه شد و ضرغام جلوی وزارت دارایی میبیند که کارمندها دارند این شعر را میخوانند و میخندند، شوکه میشود و میافتد داخل جوی.
دوباره فشار شروع شد. پدرم اهل رشوه نبود، به همین دلیل زندگی سخت بود. مادربزرگم نابینا بود، پدربزرگم پیرمرد بود و بار نگهداری آنان روی دوش پدرم بود. ما قبل از آن دوقلوها یک خانواده بزرگی بودیم. پدرم هم سفرهدار بود، از ساوه و قم کلی مهمان میآمدند. تا اینکه سال 1340 پدربزرگ فوت شد. مزارش در شیخون قم است و قبر پدرم هم آنجاست.
در محل ما مدرسهای بود بهنام مدرسه طاهری اسلامی. من کودکستان را با خواهرانم میرفتم. خواهرها من را میبردند و میآوردند. خواهرهای من هم در محله تنها دخترهای چادری بودند که رفتوآمد داشتند، ضامنشان هم لاتهای محل بودند یعنی میدانستند اینها دخترهای فلانی هستند و آن زمان تازه بیحجابی شدید شده بود و در آن محله اینها شاخص بودند بهعنوان دختر مدرسهای وگرنه خانمهای چادری زیاد داشتیم یعنی بهعنوان دخترهای دبیرستانی اینها شاخص بودند که با چادر میرفتند و دم در مدرسه چادرشان را برمیداشتند و میرفتند داخل و برای همین بهخاطر آقابزرگ ایمنی داشتیم و کسی به خواهرهای من متلک نمیگفت، در صورتی که مُد آن روزها متلک بود. نسل بیتلز در دنیا بهتدریج فراگیر میشد، این فرهنگ داشت رواج پیدا میکرد. موی بیتلی، مدل الویسی...، ولی خواهرهای من در حریمی که داشتند، میرفتند و میآمدند تا اینکه پدربزرگ از دنیا رفت. من اولین تشییع جنازه یک روحانی را دیدم. پدربزرگم هفت ماه بیمار شد و بعد هفت ماه از دنیا رفت. نزدیک عید نوروز بود و زمانی که از دنیا رفت، دیدم که حیاط ما پر از آدم شد و لاتها آقابزرگ را بردند عمامهاش را زدند روی تابوت و با احترام بردند. من بچه دهسالهای بودم که میدویدم و به آنها نمیرسیدم. بهسرعت میرفتند تا مسجد محل. آنجا پیکر را گذاشتند در آمبولانس و بردند قم. سال بعد فوت آیتالله بروجردی را من دیدم. زمان فوت آقای بروجردی ما قم بودیم خانه دایی پدرم و او رفته بود نان بازار را بگیرد. همین که دایی وارد شد، به سرش زد و شروع به گریه کرد و گفت: "آقا از دنیا رفت". من این را یادم است و دیگر چیزی یادم نیست. ناگهان دیدم وسط جماعت هستم. دایی پدرم مرد درشت و قدبلندی بود، پاسبان بازنشستهای که معتکف قم بود، من را نشاند سر شانهاش و میدیدم که برای اولین بار روحانیت خودش را میزد. این رویداد در ایام عید اتفاق افتاد.
*با سینما چطور آشنا شدید؟
باید این را بگویم پدرم اهل سینما بود و مرا به سینما میبرد. همسنهای من بهندرت مثلا هوشنگ سارنگ را روی صحنه دیده باشند. هوشنگ سارنگ قهرمان نمایشهای رادیویی ایران بود و سلبریتی واقعی بود. هم بازیگر لالهزار بود و هم بازیگر نمایشهای مهم رادیو بود. من هوشنگ سارنگ را دیدم، محتشم را هم من روی صحنه دیدم. شاید همسنهای من که در این حرفه هستند بهندرت آداب و تشریفات تئاترهای لالهزار را دیده باشند. تشریفاتی داشت، پالتو میدادند، کلاه میدادند، نمره میگرفتند و بعد میرفتند در سالن یا تئاتر نصر، تئاتر پارس، یا تئاتر جامعه باربُد.
نمیدانم که با سینما از چهزمانی آشنا شدم، ولی کوچک بودم. خیلی از همنسلهای من اولین فیلمی را که دیدند یادشان است، من یادم نیست. فقط این را میدانم که سینما رفتم و با تصاویر آشنا شدم. یعنی نمیتوانم بگویم چه فیلمهایی دیدم، چون انتخاب با بابا بود. منظورم این است که هنوز سواد نداشتم که اسم فیلم یادم باشد. پدر مرا میبرد سینما و من از آن فیلمها پلان یادم است، مثلاً پلان نیروی دریایی، تیراندازی با تیرکمان.
پدرم فیلمهای اکشن کلاسیک آمریکایی دوست داشت. اولین فیلم ایرانی که من یادم است دیدم فیلمی از ویگن بود. یادم هست پدرم، من و عمو و پسرعموی من را که الآن شوهرخواهر بزرگتر من است برد برای دیدن این فیلم. من آن موقع حافظهام داشت شکل میگرفت و تکههایی از فیلم را بهخاطر دارم. ویگن آواز میخواند و میدانم که عاشق خیابان منیریه بودم. عاشق آن تکهای که تا شاپور میرود، چون فامیلهای ما آنجا بودند، محله اصیل سنتی تهران که بزرگان و سرمایه داران تهران بودند و صله رحم را من همراه آقابزرگ میرفتم و فامیلهای مهم و پولدارمان آنجا بودند، چون بخشی از فامیلهای ما تهرانی بودند به همین علت گندههای بازار تهران با ما فامیل بودند و آنها همه شیفته آقابزرگ بودند. با عصایش به در خانه میزد، در را باز میکردند، از صدای عصای او میفهمیدند که آقابزرگ است. به همه فامیل سر میزد، 6ــ5 سال آخر عمرش من زنگوله او بودم و میشدم عصای دوم او. همه به او میگفتند آقا و همه احترام میگزاردند و هیچ توقعی نداشت، مینشست چایی برایش میگذاشتند و چایی میخورد و احوالی میپرسید و میگفت: "برویم". یادم نیست جایی با او ناهار خورده باشم و من آن محلهها را دوست داشتم. آنجا استاتیک سینما و زیباشناسی سینما داشت و در ذهن من نقش میبست. هنوز یک ردههایی از آن باقی است، ایکاش بسازم ....
با فوت آقابزرگ خیلی از ارتباطها قطع شد. خانه ما خیلی زود تلفن آمد. آن موقع در تهران تلفن نبود. در خیابان اصلی یک شاخه میآمد بهعنوان تلفن عمومی یا به بعضی از مغازهها میدادند و طرف آن را به دیوار مغازه میزد، ما میرفتیم پول میانداختیم و حرف میزدیم. هنوز کیوسکبندی هم نشده بود. اما پدرم بهدلیل همان امتیاز روزنامه و گردنکلفتی که در دارایی داشت، چون ارتباطاتش با مقامات بالا زیاد بود، در این سطوح توقعاتی را برآورده میکردند و خوششان میآمد که بروند و از آنها چیزی بخواهند، چون پدرم آدم بهروزی بود و تلفن را ضروری میدانست، تلفن را برای خیابان مقتدری برای ما آوردند، یعنی از سر خیابان چهارراه سالار این سیم انحصاری آوردند کشیدند به خانه ما. من خیلی زود با تلفن آشنا شدم تا اینکه ما رفتیم به مدرسه طاهری اسلامی، حدفاصل خاکباز و سالار یک کوچه بنبستی بود، یک مدرسه بسیار بزرگ هزارمتری بود که از آمادگی تا یازده دبیرستان در همین مدرسه بودم. کلاسهای فراوانی داشت. با خواهرانم میرفتم. از آنجا رفتم مدرسه اسلامی و از آنجا به بعد شدیم محصل. مدرسه من اسلامی بود و معلمهای ما روحانی بودند مثل همین مدارس جعفری و علوی، این مدرسه هم اسلامی بود. هم دخترانه داشت و هم پسرانه و آقای لواسانی هم که بعد اسمش را عوض کرد وجیهاللهی تهرانی اصیل لواسانی بود. مدرسه ما اینگونه بود ما کلاس اول را طی کردیم و کلاس دوم را ما شش ماه رفته بودیم مدرسه، پدرم مجبورم کرد روزنامه اطلاعات را حتماً باید میخواند و ما هم مسئول شده بودیم که روزنامه را بخریم. اگر روزی غفلت میکردیم روزنامه تمام میشد، باید کتک میخوردیم که چرا روزنامه را پدر ما از دست داده است.
بعد هم به ما میگفت: "روزنامه بخوان" و من میگفتم که "نمیتوانم بخوانم". خلاصه پدرم ما را روزنامهخوان کرد. میگفت: "تو روزنامه بخوانی مفت مفت سواد دیگران را به دست میآوری". از همان موقع ما گرایش مطبوعاتی پیدا کردیم و بعد برایم کیهانبچهها میخرید. اطلاعات کودکان و گهگاه کتاب میخرید. از آنجا که در رابطه با پدرم صحبت کردم شایان ذکر است که چه در زمان ما و چه در زمان پدرانمان، پدرها به دو دسته تقسیم میشوند، پدرهای باسواد (که در زمان پدرانمان حداقل سواد یعنی خواندن و نوشتن هم شامل باسوادی میشد) و پدرهای بیسواد. عمده بچههایی که تصور میکنند دارای پدران دیکتاتور (این دیکتاتوری بخشی از حقی است که پدران ما بر ما دارند) هستند در واقع دارای پدرهای باسواد هستند. در نسل ما، پدران کمسواد به سواد فرزند متکی میشدند و پدران دموکراتی بهنظر میرسند، زیرا حس میکردند آنچه را فرزند بهعنوان سواد دارد، خودش ندارد، به همین علت بیشتر به فرزندان خود بها میدادند، زیرا تصور میکردند که، چون فرزندشان باسواد است پس متوجه بسیاری از مسائل میشود و فرزند بافهمی است. اما پدران باسواد (از سطح خواندن و نوشتن تا سطح دیپلم علمی آن زمان) بسیار بهروی فرزندان خود حساس بودند و معتقد بودند که فرزندانشان باید به مدارج بالا دست یابند و فرد بزرگی شوند. این مسئله باعث میشد تا پدران در تهران قدیم به پدران اصطلاحاً دیکتاتور تبدیل شوند بهویژه در مسائل عقیدتی و سیاسی، برای مثال پدر من در آن زمان اطلاعات گستردهای از سیاسیون داشت و از اوضاع و احوال سیاسی کشور از دوران رضاخان باخبر بود و اعتقادات ضدتودهای داشت و مخالف سیاستهای بیگانه در داخل کشور بود و همچنین معتقد بود که شاید اعتقادات من متفاوت باشد، این مسائل باعث میشد تا سختگیریهای عقیدتی بیشتری نسبت به من داشته باشد، برای مثال فرزندانی که پدران ارتشی داشتند سختگیریهای بیشتری شامل حالشان میشد.
*نوشتن را چگونه آغاز کردید؟
کمکم از انتخاب این فیلمها گرایشاتم داشت پیدا میشد. اول انشاء مینوشتم. در کلاس پنجم ابتدایی انشایی نوشتم بهنام «اسلام آیین برابری و برادری». این انشاء را زده بودند به دیوار مدرسه و ما باید پنجاه تا حدیث از حفظ میشدیم. در طول سال اینها را روی لوحهایی مینوشتند خوشرنگ و خوشخط بهفارسی و عربی و ما باید یاد میگرفتیم، حدیث از امام علی (ع)، از امام حسین (ع) از امام جعفر صادق (ع) یا آیات مهم قرآن. ما باید از حفظ میشدیم. با حفظ صد و پنجاه حدیث هم میشد منبر رفت. در مراسم مدرسه ما یکسری جشنها داشتیم، عید فطر داشتیم، عید غدیر، مبعث و یکسری مراسم عزاداری داشتیم که الآن هم داریم و ما را تعطیل میکردند و میگفتند "بروید خانه، مثلاً حمامی بروید بعد این دعا را بخوانید. "، چون خودشان میخواستند بروند دنبال عزاداری، ما را تعطیل میکردند. بعضی اعیادی که رسمی بود، مدرسه ما هم تعطیل بود و مراسم میگرفتند، مثل نیمه شعبان که ما خیلی مراسم داشتیم. یادم هست که در زمستان برف را آب میکردیم تا والدین بیایند و بعد به ما متنهایی را میدادند تا آن متنها را بخوانیم. من با جمعیت، رفتن روی استیج و تریبون آشنا شدم. ورقهای دهشاهی بود که به آن ورق امتحانی میگفتند. یک متنی میدادند و میگفتند "باید حفظ کنید". از یک ماه قبل حفظ میکردیم، متن جلوی ما بود، ولی باید بهصورت خطابه میخواندیم و معمولاً پدرها میآمدند و نگاه میکردند. بهتدریج در مدرسه نمازخانه درست کردند و تمام کلاسها دارای آیفون شد. در اتاق مدیر مدرسه آیفون بود، هر کسی را میخواست، صدا میکرد، چیزی که در مدارس دولتی نبود، بنابراین مدرسه اسلامی خیلی بهروز بود. بعداً دبیرستان را جدا کردند. یک ساختمان دیگری گرفتند سر خاکباز؛ شد دبیرستان از کلاس هفت فلک هم میکردند. کسی که کار بدی میکرد تخته را میگذاشتند، فراش مدرسه پاها را به چوب میبست، رئیس مدرسه یا ناظم با شلاق که همان تسمه ماشین بود میزد کف پای بچهها.
هر وقت بازرس آموزش و پرورش میخواست بیاید چوب و شلاقهای معلمها را جمع میکردند. کلاس دهم در این مدرسه بودیم که من نوشتن را آغاز کردم. مدرسه به من نمره 17 داد. از انشاء من خوششان میآمد. من نتیجه گرفته بودم تا برابری نباشد برادری بهوجود نمیآید، چون قوام (برادرم) به دنیا آمده بود و مادرم خیلی به قوام توجه میکرد. شاید من حسودی میکردم و من مطلب را اینگونه نوشتم. چون قوام خیلی ملایمتر از من بود. من خیلی هایپر بودم و پرواز میکردم. ساختار ذهنی مادرم، چون تناسبی با ساختار ذهنی پدرم نداشت، نمیتوانست من را هضم کند و قوام را دوست داشت، چون قوام تابع مادرم بود. ضمناً ما فامیلی داشتیم که آدم باسوادی بود، همسن خواهر بزرگم، گاهی وقتها میآمد پیش ما. او در من چیزهایی کشف کرده بود مثلاً در کلاس پنجم ابتدایی من رادیو پیک گوش میکردم. او میآمد خانه ما و رادیو پیک گوش میکرد، من هم گوش میکردم. رادیو میگفت: این رژیم سیاه جنایتکار پهلوی...، این شبکه تودهایها بود. پدرم این موضوع را فهمیده بود و میگفت: "چرا گوش میدهید". خانه ما پاتوق بود. من پنج صفحه انشاء نوشته بودم و به پدرم نشان دادم و گفتم به من دادند 17 و پدرم خواند و بعد پرت کرد توی صورت من و به من گفت: "مگر تو کمونیست هستی؟ "، اصلاً من نمیدانستم کمونیست چه هست. گفتم: "بابا، این حدیث است که اسلام آیین برابری و برادری است، به دیوار مدرسه زدند". این متن را الآن ندارم اگر داشتم یک متن آنتیکی بود، یعنی بچهای در کلاس پنجم ابتدایی یک برداشتی داشت، فارغ از اینکه من بین خودم و برادرم یک حسادتی کرده باشم.
تا اینکه به دبیرستان رفتم. در دبیرستان فضا مقداری عوض شد و اجبار نبود که سرمان را از ته بتراشیم. مویی میگذاشتم و یک مقداری بلوغ زودرس بود که مدرسه با من چپ شد، انگار که من ژیگولشان بودم. انگار من با بچههایی که آنها با متد حزباللهی بار میآوردند همخوانی نداشتم و من را تحقیر میکردند. در سیکل اول دبیرستان، تحقیرهای این مدلی را زیاد تحمل کردم، بهخاطر اینکه با زور میخواستند چیز دیگری از من بسازند. اینجا بود که من داشتم پس میزدم. با وجود اینکه پدربزرگم معمم بود و پدرم نمازخوان بود سحر خانه یک بلوایی بود و افطارش یک بلوایی داشت، ولی من داشتم موضع میگرفتم ضمناً آلوده فیلم هم شده بودم. کلاس دهم برای اولین بار من رفوزه شدم، بهخاطر اینکه پدر من گفت: "تو حق نداری بروی رشته ادبی، باید بروی ریاضی" و من رفتم ریاضی و یکی دو تا درس را متوجه نمیشدم و رفوزه شدم. اما مدرسه اسلامی را وادار کردم که یک تئاتر اجرا کنم. برای اولین بار با نیمکت سن درست کردیم. من نقش مرد و زن را با هم بازی کردم، زن آبستن.
*من ملغمهای بودم از مذهب و مدرنیسم و گونهای از دگراندیشی در اسلام سنتی...،
اما من خودم گرایشات دیگری داشتم. بعد در کاخهای جوانان شروع کردم به نمایشنامه اجرا کردن. تحت تأثیر صحبتهای دکتر شریعتی نمایشنامهای نوشتم تحت عنوان «رگبار در عاشورا» که در کاخ مرکزی جوانان که اعضای آن همه باید دانشجو میبودند، ما آنجا نمایشی را اجرا کردیم که برای اولین بار مکان تئاتر کاخ جوانان برای عاشورا باز بود. بهخاطر اجرای آن نمایش دخترهای مینیژوپ پوشیده میآمدند و زار میزدند. من ملغمهای بودم از مذهب و حالا مدرنیسم و گونهای از دگراندیشی در اسلام سنتی که حداقل در مدرسه اسلامی تجربه کردم و گرایش شدیدی به دکتر علی شریعتی.
*این ملغمهها هدایتکننده شما بهسمت سکولاریسم نبود؟
بله، یک دوره سکولار شدن هم در من بهوجود آمد و این دوره در سن 20 سالگی من بود.
*چهسالی برای تحصیل به انگلستان رفتید؟
اواخر 54 برای تحصیل رفتم و تا 1980 آنجا بودم.
*با توجه به نظر پدرتان در سال 1332 حالا نظرشان در سال 1357 نسبت به امام خمینی (ره) چه بود؟
پدرم آدمی بود که به رأی عمومی تن میداد، این تندادن به رأی عمومی مهم بود، یعنی این خصلت را داشت و آدمی نبود که بگوید مثلاً من با آقای خمینی مخالف هستم.
*با توجه به اینکه در سال 1332 پدرتان گفتند سلطنت باید باقی بماند آیا سال 57 هم چنین نظری داشت؟
وقتی که امام آمد و قدرت را بهدست گرفت و بازرگان را سر کار گذاشت؛ پدرم گفت: "به این میگویند نخست وزیر". ولی وقتی بنیصدر شد رئیس جمهور، نگفت به این میگویند رئیس جمهور. بههرحال نظام فکری پدر من آن طوری نبود، آداب نظام را قبول داشت، میگفت: "همین که بسمالله را آوردند سر کار خوب است. همین که در هر کاری میگویند بهنام خدا خوب است". یک روز رفتم وزارت دارایی محل کار پدرم، پیش او خانمهایی بودند که مینیژوب پوشیده بودند بهعنوان ممیز و کمکممیز. به پدرم میگفتم که "چرا حجابشان اینگونه است؟ "، پدرم را بهعنوان یک فرد سالم گذاشته بودند، اما زور پدر من ضایع میشد.
*این گرایشهای سکولار شما در انگلیس تشدید شد؟
خیر، بهعکس شد. سال بعد من رفتم ازدواج کردم. (در سال 56) همسر من از سادات، مذهبی، اهل نماز و امانت بود. بههرحال دختر مردم را برده بودم کشور غریب.
مادر ما خیلی وسواس بچه بود، برای همین در دورانی که من مقداری از مذهب فاصله گرفتم مثلاً از لیوان من آب نمیخورد، من را تأیید نمیکرد. میگفت: "شیرمو حلالت نمیکنم. تو نماز نمیخوانی". من هم که دیدم کار به نفرین کشیده میشود، کنار کشیدم، البته من امام را خیلی دوست داشتم.
*دلیلش چه بود؟
بهخاطر آقابزرگم بود، تعصب داشتم به سادات ...
*سیاسی اصلاً نبودید؟
چرا من گرایشات سوسیالیستی داشتم، حرفهای امام در مورد مستضعفین برای من جذاب بود. من همان موقع که در انگلیس بودم در روزنامه اطلاعات مطلب مینوشتم. مطالب من متنوع است زیاد نبود. ولی قضیه انقلاب هنوز به آن معنا شکل نگرفته بود.
*در آن دورانی که به حسینیه ارشاد رفتوآمد داشتید غیر از آقای شریعتی هم کسانی دیگر سخنرانی میکردند؟
بله. صدربلاغی، آقای مطهری و پدر دکتر شریعتی بودند.
*آن سخنرانیها جذبتان نمیکرد؟
دکتر شریعتی یک شوری داشت. بارها سیگار که میخواست روشن کند، من میگفتم "اینطوری روشن کن". این سیگارهای زر خاکسترش میریخت روی لباسش، دکتر عاشق بود و شما را عاشق میکرد و فرق داشت با آقای صدربلاغی که صحبت میکردند اصلاً ریتمش به شما نمیخورد.
*این دوستان سینماییتان را در حسینیه ارشاد با آنها آشنا نشدید؟
خیر. من سنم از آنها کمتر بود. سن من از آقای نجفی و سایرین کمتر بود. آنها نزدیک شده بودند به مدیریت حسینیه. من با بزرگتری که در فامیل بود با او میرفتم. آقا رضای تدین که الآن ساکن قم است و الآن هفتاد سال سن دارد، یعنی هم دکتر شریعتی را دوست داشتم و هم فردین را. یادم است که میرفتم سخنرانی دکتر شریعتی بعد رفتم فیلم فردین، چون به هر حال ما را منبسط میکرد، به همین دلیل است که من الآن هم مشکل دارم، میگویم که آنقدر مسائل را پیچیده نکنیم. آنقدر پیچیده نکنیم مسائل مدیریت فرهنگی را. همه میدانند مواضع من نسبت به انقلاب چگونه است حتی شاید این دستگاههای بیگانهای که ما را کموبیش میشناسند روی ما یک علامت قرمزی هم بزنند.
*تا سال 1980 همه چیز را جمعبندی کنیم که بخش دوم مصاحبه ما بعد از سال 1980 باشد. بعد از اینکه از انگلیس آمدید تصمیمتان چه بود؟
من در انگلیس علوم ارتباطات خواندم. هشتاد واحد خواندم بعد باید میرفتم آمریکا، چون میخواستم سینما بخوانم. دانشگاه به من نمیتوانست واحد بدهد، من واحدهای نظری را گذرانده بودم باید واحدهای عملی را میگذراندم برای سینما و فیلمسازی به همین علت تا قبل از اینکه بروم آمریکا مجبور بودم چندین واحد علوم ارتباطات را بگذرانم. وقتی خواستم بروم بحران ایران و آمریکا شروع شد و به ما ویزا ندادند، در حالی که من ترانسفر دانشگاه آمریکایی بودم به بوستون، یعنی از دانشگاه آمریکایی جنوب انگلستان داشتم ترانسفر میشدم، یعنی من دانشجوی دانشگاه آمریکایی بودم، اما به من ویزا ندادند بروم بوستون و در شعبه اصلی که یکی از دانشگاههای معتبر بود آنجا سینما بخوانم، اما هزینههای دانشجویی را تأیید نمیکردند، پدرم میگفت: "ما چطوری برای تو پول بفرستیم" و من برگشتم.
*شما فکر زیر کلاهتان هم مسئله دار بوده، در سال 70 در کشاکش شکلگیری حلقههای فکری وابسته، شما فیلم ساختید در مورد فراماسونری، این کار خودش یعنی خطر، یعنی حذف.
بله، چون فراماسونری نفوذ دارد. من اخیرا هم این را گفتم" فراماسونری را ساده نبینیم. " فراماسونری یک پدیده عجیبی است که پانصد سال مخفی کار کرده بیست سال است در بریتانیا آزاد و علنی؛ و حدود بیست سال است که زنها میتوانند تا پشت در لژ بیایند. حدود پنج شش سال است که زنها وارد لژ میشوند. ابزاری را امروز این شبکه جهانی در شرایط جهان فوق مدرن به یک دنیای دیگری رسیده بعد از اینکه جنگ سرد روسیه شوروی تمام شد و آنها خیالشان از کمونیسم راحت شد؛ شاید تحلیلهای دیگر هم باشد که جای آن اینجا نیست، اینها شبکه فراماسونری باز کردند که چیزی نیست در حالیکه بسیار پیچیده است و ما در ایران داریم. نمیتوانید بگویید که نداریم، یادم هست در زمان پیش آمدن موضوع افشاء اسناد دخالت انگلستان در امور داخلی ایران، رئیس وقت سازمان صدا و سیما دستور داد که گزارشی در واحد مرکزی خبر تولید شود و بخشهایی از سریال کیف انگلیسی در آن گزارش پخش شود. اما هیچ گاه پخش نشد، جز سیاست بریتانیا چه میتواند باشد، جز گرایش به بریتانیا چه میتواند باشد؟
*میتوانیم بگوییم در خوش بینانهترین حالت گرایش؟
این گرایش نیست، این تعصب است، این یک تعهد است.
*با توجه به این جریان شما "کیف انگلیسی" را ساختید نمیدانستید این "کیف انگلیسی" میتواند پایانی برای شما باشد.
صددرصد من بعد از اینکه این سریال را ساختم از آقای جعفری جلوه خداحافظی کردم. گفت: کجا میروی؟ تو تازه شروع کردی. سینما در برابر تلویزیون شکست خورده، تو باید کلاه پهلوی را کار کنی، و... یکسری ما را نصیحت کرد. به عنوان مدیر سازمان گفت: برایت داستانهایی ممکن است درست شود، حواست جمع باشد. اولین اتفاق در جشنواره سیما افتاد. حداقل به فیلمنامه کیف انگلیسی جایزه داده نشد. در حالی که من امروز برای اولین بار بعد از قریب به دو دهه اعلام میکنم که فیلمنامه این سریال، یکی از اصولیترین فیلمنامههایی است که در تلویزیون تکلیفش با مخاطب روشن است، چه چیزی را میخواهد بگوید و چه پیامی میخواهد بدهد و در ایجاد نقاط عطف منحنیهای دراماتیک و آن چیزهایی که یک درام نیاز دارد. روی دست آن هنوز فیلمنامه نیامده. یعنی هنوز فیلمنامهای نیامده که قاعده کیف انگلیسی را کامل داشته باشد.
*اگر ارزیابی هم داشته باشید با این استانداردهایی که امروز مردم سریالهای خارجی زیاد میبینند به معنای واقعی سریال بود، چرا جایزه ندادند؟
طبعات کیف انگلیسی، یعنی اینکه این آدم فهمید چه گفت: و، چون فهمید که چه گفت: دیگر نباید بگوید. اگر گفت: باید ضایعش کنیم؛ بنابراین یک گپی بود و در آن گپ، فیلم ساخته شد، گپی بود که موضع گرفته بودند جلوی تلویزیون، همه با تلویزیون قهر بودند، سر برنامههایی که زمان آقای لاریجانی ساخته شده بود. در آن گپ این سریال پخش شد در کنار سریال امام رضا (ع). ولایت عشق، سیزده هفته پخش شده بود کیف انگلیسی روی آنتن رفت. سیزده هفته کیف انگلیسی تمام شد و امام رضا (ع) سیزده هفته یا بیشتر ادامه پیدا کرد. کسی باور نمیکرد که کیف انگلیسی در بیاید. از نقطه A. تا نقطه Z. تولید و پخش سریال کیف انگلیسی سیزده ماه طول کشید با حداقل بودجه یعنی بودجه دو فیلم سینمایی سال 78.
*چرا آنقدر تبعات داشت و کار به مجلس کشید.
بعد از گفتگو با آقای جعفری جلوه وقتی به من هشدار دادند، دیدم پر بدک نگفت. من به مدت شش ماه در محاصره تلفنی عجیب و غریبی بودم. نمیخواهم داستان بسازم. یادداشت کردم، متجاوز از هجده تلفن به من شد که از این هجده تلفن شانزده تای آنها خانم بودند. دختر خانمهایی بودند که اسم هیچ کدامشان را هم نمیدانم. تماس میگرفتند که میخواهیم شما را ببینیم. یکی میگفت: من دوست دارم منشی شما باشم. یکی دیگر میگفت: میخواهم همکاری فیلمنامهای با شما داشته باشم. من احساس کردم این میزان تماس تلفنی عادی نیست. چون دیدم شکلش عادی نیست، احتیاط شدید کردم و با هیچ کدامشان ملاقات نکردم. بعد از شش ماه سیل این تماسها فروکش کرد و احساس کردم که دارد اتفاقاتی میافتد. دو سال بعد در آسانسور تلویزیون دنبال فیلمنامه کلاه پهلوی بودم. یک کیفی دستم بود، وقتی وارد ساختمان شدم افرادی که داخل بودند و مرا میشناختند، گفتند: چطوری آقای دری، کیف انگلیسی است؟ خندیدم، وقتی از آسانسور آمدیم بیرون یک آقایی با من همراه شد و گفت: آقای دری من خیلی دوست داشتم شما را ببینم، البته میتوانستم راحت ببینم، ولی گفتم به وقتش بالاخره با هم برخورد میکنیم. شما میدانید جایگاهت بین مردم چیست؟ گفتم: نه. گفت:" آقای دری نگذار ضایعت کنند، شما جایگاهی داری که خدا داده و نگذار ضایعت کنند. " سوارش کردم و آوردمش زیر پل پارک وی، گفت: من گوینده خبر انگلیسی زبان هستم. گفت: شما یک قدری داری، نگذار آن قدر از بین برود گفتم خدا کسی را که بخواهد ببرد بالا میبرد و همان جاست که: میخندد که میخواهند آن فرد را پایین بیاورند. این حرف هیچ وقت یادم نمیرود و این اتفاق افتاد و به طرق مختلف افتاد. من هم به مدیران سازمان همیشه گفتم این سازمان به من یک چیزی داده که میماند، اما میتوانید از من پس بگیرید، خرابش کنید. نتیجه این شد که پخش کیف انگلیسی در نوبت نخست نمایش سه ثانیه سانسور داشت و کلاه پهلوی سیصد و پنجاه دقیقه سانسور داشت. بعد هم ما را رها کردند و حمایتهایی که باید میکردند که به عنوان تولید ملی اثرمان 54 هفته روی آنتن بود، من را رها کردند.
*من یک سند شفاهی خوب دارم از مرحوم همایون شهنواز. او دلیران تنگستان را بیشتر از آن سالی که تولید شد و ساخته شد آماده کرده بود. آقای شهنواز این طرح را خیلی قبلتر به آقای قطبی تحویل داده بود در دهه 50. آقای قطبی (مدیر وقت تلویزیون) گفت: شما هر چه موضوع ضدانگلیسی دارید بگذار بعد از دایی جان ناپلئون بساز. یعنی ما مجوز شما را بعد از ساخت و پخش دایی جان ناپلئون میدهیم. وقتی این حرف را میشنویم و وقتی فیلم دایی جان ناپلئون را میبینیم که میگوید همه چیز در مورد انگلیس توهم است یک مقدار این موضع برای ما تقویت میشود. آقای دری شما تا قبل از پخش کیف انگلیسی کارنامه پر فراز و فرودی در تلویزیون نداشتید، یکدفعه با کیف انگلیسی تبدیل به یک برند سینمایی و تلویزیونی میشوید. بعد میبینیم شما با یک عده آدمی معاشرت دارید که تا آن روز با شما تعارض فکری دارند.
کیف انگلیسی زمانی پخش شد که مجلس ششم چهار ماه بود که راه افتاده بود، مجلس ششم ژستش این بود که شایسته سالاری باید باشد، آدمهای تحصیلکرده و کسانی که مطالبات روز دارند و جامعه را میشناسند باید بیایند. دولت هم دولت اصلاحات بود. اینها آمدند و با توپ پر هم آمدند. چون کسانی که در مجلس بودند دو دسته بودند، کسانی که رفته بودند داخل مجلس به عنوان مجلس ششم با گرایش اصلاحات یا دوم خردادی و یک عده هم حمایت کنندههای اینها بودند. در عرصه مطبوعات دوم خردادی یعنی همان روزنامههای زنجیره ای. بخشی از آنها میخواستند بروند در مجلس نشد. مثل آقایی جلایی پور، شمس الواعظین، چون اینها همه وامدار تحصیلات خارجی بودند. در هشت سال ریاست جمهوری آقای هاشمی همه اینها بعد از اینکه جنگ تمام شد، اگر در سپاه یا جای دیگر بودند، رفتند خارج از کشور. چون آقای هاشمی نمیتوانست به همه اینها پست بدهد ضمنا اینها در حد لیسانس بودند و میخواستند یک دکترایی در آن زمان بگیرند. به آنها ارز داده شد، رفتند زبان یاد گرفتند نمونه اش آقای صادق زیباکلام.
بالاخره باید بهای همراهیشان را با نظام در دهه اول را بگیرند و رفتند. حالا از یک سال مانده به اتمام دوره آقای هاشمی اینها برگشتند. بعد فضا درست شد و خط سازندگی ادامه پیدا کرد و ضمنا در روند دوم خرداد روزنامهها را باز کردند. من گفتم همه میخواهند کاندیدا بشوند و کاندیدا هم شدند. منتهی در آن گزینشها تایید نشدند.
عدهای در مجلس بودند و عده دیگری از اینها در مطبوعات. سریال کیف انگلیسی از تلویزیون پخش میشد که مجلس ششم راه افتاد. گفتند قهرمان داستان میخواهد تلویحا به مردم بگوید این کسانی که در خارج از ایران درس خواندند و آمدند، انگلیسی هستند. در حالی که من این فیلمنامه را در دلم برای امام خمینی (ره) و دکتر شریعتی نوشته بودم. دلیلش این بود که شریعتی میگفت: زیر هیچ قرارداد استعماری امضای روحانیت نیست. حداقلش این است که آنها به این سادگی امضا نمیدهند.
من گفتم: تم فیلم من این است، مردم وقتی رای میدهند و آن نماینده مجلس یا رئیس جمهور یا حتی نخست وزیر منبعث از انتخابات مردم میخواهد چه کار کند. مردم به منتخبشان میگویند که ما زندگیمان را به تو داریم میبخشیم، دست تو میدهیم و اعتماد داریم میکنیم. این اعتماد ملی است اگر تو مردش نیستی که این شغل را بپذیری، قبول نکن. تم کیف انگلیسی این بود آدمی میآید که یک آزادیخواه و میرود در سیاست. فکر میکند میتواند بازی کند، نمیداند که حضور مشروط به علاقه یک دختر است که پدرش نفوذ دارد.
*بانی ساخت سریال کسی که ساخت را اجرایی کرد در سیما چه کسی بود؟
من این فیلمنامه را سه سال قبل به تلویزیون داده بودم. سه سال قبل از پخش آن به شبکه یک داده بودم، یعنی در سال 75 دادم به تلویزیون. این طرح مانده بود، سال 78 دوباره آنرا مطرح کردم. آقای جعفری جلوه گفتند اگر این را سریال میکنی ما حاضر هستیم، چون من سینمایی نوشته بودم. سینمایی 140 دقیقهای. آن موقع تلویزیون این کارها را انجام میداد که فیلم سینمایی فاخر را بسازد. آقای بشکوفه شد تهیه کننده و من در عرض دو ماه آنرا تبدیل کردم به سیزده قسمت.
*یک عِرق ضد استعماری در وجود محمدرضا جعفری جلوه هست
*آقای جلوه مدیر بسیار محافظه کار و تا حدودی هم تن به بازیهای این چنینی نمیدهد چطور پذیرفت؟
او پذیرفت، چون یک عِرق ضد استعماری در وجودش هست. مطالعات شخصی او در این حوزهها بد نیست.
*مدیرانی که آقای لاریجانی آورد در زمان خود وی شهامت بیشتری داشتند؟ همین مدیران در زمان ضرغامی بودند، در زمان آقای سرافراز بودند، در دوره آقای علی عسگری هم هستند، ولی آن شهامت را ندارند.
بله ممکن است و میتوانم بگویم حق با شماست. این اتفاقات گذشت و ما افتادیم دنبال فیلم کلاه پهلوی، ولی بودجه نبود و گرفتار بودیم
*بودجه نبود یا نمیگذاشتند کار کنید؟
آن موقع آقای جلوه هنوز بود، چون او هفت سال راس شبکه یک بود. آقای جلوه خیلی کمک کرد که زمان آقای لاریجانی کلید بخورد، اما نشد. متاسفانه یک اتفاقاتی افتاد. بخشی از آن تقصیر خودم بود. با فوت مادرم، فوت بچه خواهرم، شک شدیدی به من وارد شد و کار را عقب انداخت. اما کلاه پهلوی را تصویب کردند و یک اصلاحاتی که خیلی جدی هم نبود به من دادند. اما من از فیلمنامه راضی نبودم و گفتم فیلمنامه را بازنویسی میکنم و شروع کردم به بازنویسی که این اتفاقات افتاد و یک سال هم روند کارم کند شد و دستم به کار نمیرفت.
سال بعد از آن نوشتیم و تمام کردیم و شد سال 82. آقای جلوه برای گرفتن تصویب آن از شورای عالی اقدام کرده بود. آنجا هم یک حرفهایی زده بودند و آقای جلوه مقاومت کرده بود. از جمله اینکه گفته بودند آقای دری نسازد، اینها را من بعدها فهمیدم. آقای اربابی من را دید و گفت که آقای دری بالاخره تصویب شد. اما این دفعه کلاه پهلوی را میسازی مثل کیف انگلیسی نساز. گفتم: محمود چه داری میگویی؟ تو رفیق من هستی یا دشمن من؟ گفت: کیف انگلیسی را وقتی تو ساختی، نفهمیدند تو این را ساختی و اینها فکر کردند که ایده آل آنها را ساختی، اما مردم چیز دیگری از کیف انگلیسی گرفتند. گفتم: ببخشید پس یقه حافظ را بگیریم و بگوییم این شعرها را تو گفتی، اما مردم چیز دیگری برداشت میکنند. برای هنر که نمیشود خطی بکشی، من حرفم را صادقانه زدم. اربابی میخواست بگوید که مردم این را نگذاشتند به حساب ضدیت صدا وسیما بر استعمار و کوبیدن مجلس ششم، مردم این را به این حساب گذاشتند که پایه همه را میزنی.
*واقعا هدف شما زدن زیرآب نظام بود؟
من این را نمیخواستم بگویم، من معتقدم که انگلیس نفوذ دارد، واهمهای هم از گفتن این حرف ندارم و نفوذ انگلیس هم آن نفوذی که ما الان تعریف میکنیم نیست. چیزی دیگر است و باید آسیب شناسی بشود، ما باید این را بفهمیم شامه ما باید تیز باشد. همانطور که به فیدل کاسترو گفته بودند که آدمهای کوتوله را بیاور بالا. فهمیده نزدیکترین مشاورش بود جاسوس است. در آن جلسه به محمود اربابی گفتم: این چه حرفی میزنی داری؟ در حق من دشمنی میکنی؟ بنابراین معلوم بود آقای جلوه در شورا مقاومت کرده بود تا سریال ساخته شود. نگارش و اتمام فیلمنامه کشید به سال 83. بعد تهیه کننده تعیین شد سپس کار تولید را تا مراحلی پیش بردیم، اما نشد. بالاخره آقای لاریجانی رفت و آقای جلوه گلایه میکرد و میگفت: آقای دری نشد در حضور آقای لاریجانی این سریال را کلید بزنیم. من کم کاری نکردم، فقط خواستم برای کلاه پهلوی سنگ تمام بگذارم. چه بهتر از این که شما تصویب کنید و من به پول برسم، ولی من اینکار را نکردم با حداقل زندگی کردم برای اینکه فکر میکردم فیلمنامه در ساختارش نیاز به کار بیشتری دارد.
*اگر "کیف انگلیسی" را الان میساختید همان بازیگرها حضور پیدا میکردند؟
نمیدانم واقعا، ولی فکر میکنم الان اگر دنباله اش را بخواهم بسازم همه میآیند، ولی برای تلویزیون نمیآیند.
*اگر برای بخش خصوصی هم باشد و محتوی ضد انگلیسی داشته باشد لیلا حاتمی میآید؟
من به گونهای نمینویسم که او به عنوان بازیگر متهم بشود. او بازیگر است و شغلش را دارد، اجرا میکند. مهم این است که جذابیت نمایشی درست باشد، فکر نمیکنم لیلا به اینطور چیزها فکر کند.
در سطح عالی از طرف سفارت بریتانیا با شورای سرپرستی صدا و سیما تماس گرفته و به آنها میگویند ما دوست نداریم خاکستر اختلافات گذشته کنار زده بشود.
*بعد از سریال کیف انگلیسی پالسی از طرف مثلا سفارتخانهای یا انگلیسیها پیغامی چیزی مستقیم یا غیر مستقیم دریافت نکردید؟
خیر. فقط بعدا مدیران صداو سیما به من گفتند که قسمت دهم که پخش میشود در سطح عالی از طرف سفارت بریتانیا با شورای سرپرستی صدا و سیما تماس گرفته و به آنها میگویند ما دوست نداریم خاکستر اختلافات گذشته کنار زده بشود. ما میخواهیم سرنوشت این سریال را بدانیم. بعد آقای لاریجانی اینها را میخواهد و میگوید که به شورای سرپرستی توضیح بدهید که قضیه چه هست و اینها توضیح میدهند که چهار هفته دیگر تمام میشود. یعنی نگران نباشید آنها هم پیگیری نمیکنند.
*پس از اتمام کلاه پهلوی، نهادهای بیرون از سازمان صداوسیما پیشنهاد کار به شما ندادهاند تا به قول خودشان آثار استراتژیکتر و ملیتری بسازنند، مثل حوزه هنری.
من به حوزه فیلمنامه دادم، اصلا عوامل کنونی حوزه من را ندیدند. اگر چه من سه سال با آقای خاموشی در شورای پروانه نمایش بودیم. ایشان را دیدم و خیلی هم رفیق هستیم و خیلی هم احترام گذاشتند. گفت: من فیلمنامهات، میخوانم. یک رابطی داشت که مورد اعتمادش بود، به او فیلمنامه را دادیم. ولی حس کلی این بود که آقای خاموشی حوزه هنری را واگذار کرده تا در حیطه خودشان، تصمیماتشان را خودشان بگیرند. برای تولید ما را ندیدند و روی خط ما نیامدند. بالاخره نماینده ایشان آمد روی خط و گفت: آقای دری این فیلمنامه، کار قشنگی است که پیشنهاد دادید، ولی.
*شما هنوز در لیست سیاه هستید؟
بله. به نظرت وقتی یک عدهای سریال میدهند، من میتوانم بروم کار کنم؟ در بخش ساختاری، هم در «کلاه پهلوی» و هم در «کیف انگلیسی»، قربانی بودجه شدم. چون سریالهای این تیپی را جزئیات میسازد، شکوه را جزئیات میدهد. من الان یک داستانی دارم که آقای افخمی سه سال پیش به من گفت: اگر جای تو باشم، تمام کارم را میگذارم زمین و میافتم دنبال این کار و این را بسازم. مثل پروژههای جاه طلبانهای که بعضی از رفقا میکنند. ولی آنها میتوانند سریال بگیرند، من نمیتوانم بگیرم.
*چرا و به چه دلیل؟
من میگویم هر چیزی باید در مدار خودش باشد. من میخواهم فیلم بسازم، بروم پیش رهبر مملکت و بگویم حضرت آقا به من پول بدهید که میخواهم فیلم بسازم وگرنه من فیلم ساز نظام نیستم و از این مملکت میروم! من چندبار که قسمت شده خدمت آقا بودیم، حتی یکی رفقا میگفت: برو جلو، گفتم: بروم جلو برای چه؟ یا یک بار در حضور ایشان، برای اولین بار اجازه دادند که حرف بزنیم، ما حرف زدیم و ایشان وقتی که صحبت کردند دو بار به حرفهای بنده اشاره کردند و گفتند نظراتتان را بدهید، مکتوب.
حس میکنم این کار اصلا درست نیست که پیش عالیترین مقام مملکتی بروی و بگویی پول بدهید من میخواهم فیلم بسازم. ما سینما داریم یا نه؟ برای همین میگویم تکلیف ما با سینما در این مملکت روشن نیست. مگر من فیلمساز این مملکت نبودم؟ مگر من برای این مملکت کار اساسی انجام ندادم؟ مگر آن کسی که فقط راجع به تاریخ صدر اسلام مثل همکار من آقای داوود میرباقری میسازد، او ارزشی است و من بی ارزش هستم؟ چون راجع به رابطه بورژوازی ساختم، از دید برخی بی ارزشم؟! تخصص من ساختن درباره، آراء و افکار و اعتقادات و حتی ایدئولوژی بی ارزش است، پس خود من هم بی ارزش هستم.
*نمیتواند اینگونه باشد. سریال شما درباره حجاب، از مقولههای اساسی مذهب ماست. از اصول ارزشمند ماست، آن هم در شرایطی که در مورد حجابی جامعه با هجوم مواجه است؛ بنابراین آیا من ارزشی نیستم، اگر نیستم که هیچ اصراری ندارم که بگویم من ارزشی هستم. من اصلا داد نمیزنم، من همین هستم. بعد هم بگویم من با حاکمیت هستم. من خودم هستم، من خجالت میکشم که به رهبر مملکت بگویم که به من پول بدهید تا فیلم بسازم و وقتی میبینیم در نشستهایی که هنرمندان را میبرند و ما حذف میشویم. ریشه این مسئله را باید در کجا جستجو کنیم؟ یا وقتی آقا بیمارستان بودند، یک عده بخصوصی برای عیادت میروند و ما را دعوت نمیکنند.
*شما داوطلب بودید که ایشان را ملاقات کنید؟
من زنگ زدم به بیت رهبری، شش خط عوض شد تا کسی به ما جواب داد. من پیش خودم فکر میکردم که خوب است برویم دیدن آقا، میشود برویم؟ ولی اینها یک کانال است، آن کانال تعیین میکند که چه کسانی بروند خدمت آقا و آقا هم یک بیت شعر خواند و هیچ کدامشان نفهمیدند برای چه کسی است. یک خجالت بزرگ بر پیشانی سینماگران ارزشی باقی ماند که حتی یک شعر از پروین اعتصامی را تشخیص ندادند. برای اینکه شعر نخواندند. البته من میتوانم شعر شاعری را ندانم، ولی به هر حال شما باید سبکها را بشناسید و اشعار یک بار به گوشتان خورده باشد.
*پنج قصه جاه طلبانهای که در ذهن دارید و در آینده بخواهید بسازید، چیست؟
من برای اولین شهید تاریخ معاصر ایران در خلیج فارس، رئیسعلی دلواری، کاری جهانی برایش دارم با اشل جهانی، با بودجه سی میلیون دلاری، که به سهولت میتوانیم شریک هندی برایش بگیریم. چون فیلم در هندوستان میگذرد و به سهولت میتوانیم پولش را در بیاوریم، چون بازیگران بینالمللی میخواهد. این طوری نیست که با بازیگران خودمان بسازیم و حرفمان را به جهان بزنیم که خلیج فارس یعنی چه؟ داستانی است که با قتل ناجوانمردانه رئیسعلی دلواری آغاز میشود، یعنی از آخرین جنگ رئیسعلی.
*پروژههای دیگری که در نظر دارید.
میگویند که تو باید بروی بورژوازی بسازی. همشهریان پدر من- ساوهایها- مردم به شدت مذهبی هستند، مثل قم و گلپایگان. دوست دارند فیلمسازی که ژن ساوهای دارد، کار مذهبی هم داشته باشد، به خصوص که من تعزیه خوان بودم. تعزیه طفلان مسلم را بلد هستم. ساوهایهایی که میآیند برای مراسم تولد حضرت زهرا (س)، به ما میگویند که تو سید هستی، یک کار صدر اسلام کار کن.
*شما که آنقدر به حضرت فاطمه (س) ارادت دارید، در مورد خود ایشان چیزی در ذهنتان نیست؟
حضرت فاطمه (س) سخت است و دست نیافتنی است، چون بطن تشیع برای اوست. ما همه بچههای او هستیم حتی غیر سادات. شیعه یعنی بطن فاطمه زهرا (س)، این تعبیر من است. ولی در کل حضرت زینب (س) را دوست دارم که هم ریشه در آموزههای دکتر شریعتی دارد، هم ظهر عاشورا را با خودش حمل میکند و بعد مسیری که پس از ظهر عاشورا میرود، مهم است.
*هرچه از زمان فیلم "کلاه پهلوی" بیشتر میگذرد، فاصله مدیران سازمان با شما بیشتر میشود؟
رسانه ملی دارای شرح وظایفی است که اساسا در قانون اساسی به صورت سیاسی دیده شده است. در واقع وجه سیاسی آن بیشتر دیده شده به نسبت وجههای دیگر که شامل پر کردن اوقات فراغت مردم و. است. من معتقدم که این وجه سیاسی نباید پررنگ باشد، زیرا لزومی ندارد که مردم همه مسائل سیاسی را بدانند و حتی در کشورهای پیشرفته سطح اطلاعات سیاسی مردم از پیش تعیین شده است.
زمانی که قانون اساسی نظام جمهوری اسلامی را مینوشتند بیشتر متوجه وجه نظام در رسانه ملی بودند، زیرا این رسانه آینه نظام در برابر مردم بود
*افرادی که علاقه دارند به عنوان آقازاده یا نیمچه آقازاده در این رسانه فعالیت کنند، به این علت است که ترجیح در فضایی حضور داشته باشند که دارای سرویس دهی خوبی است، به همین علت است که به سمت بسیج نمیروند.
در چنین شرایطی قطعا نمیتوان راه حلی یافت. صدا و سیما یکی از مراکزی است که سرویس دهی خوبی دارد، حقوق و مزایای خوبی دارد، دارای مهدکودک خوبی است، دارای بیمارستان خوبی نیز هست، بنابراین افرادی که علاقه دارند به عنوان آقازاده یا نیمچه آقازاده در این رسانه فعالیت کنند، به این علت است که ترجیح در فضایی حضور داشته باشند که دارای سرویس دهی خوبی است، به همین علت است که به سمت بسیج نمیروند. به سمت صدا و سیما میآیند درحالی که نه بلدند و نه رسانه را میشناسند و نه مردم را، حتی به گذشته و حال نیز آشنایی ندارند، و فقط و فقط اصطلاحا دارای ژن خوب هستند.
چنین مواردی باید اصلاح شود و سپس کاردانها بر سر کار بیایند. برای مثال خانم جوانی را میبینیم که صورت مطلوب و مهربانی دارد و وارد تلویزیون شده و گویندگی میکند، در حالی که مشخص نیست که آیا این خانم به میزان کافی با این حرفه آشنایی دارد یا خیر و یا دوره مربوطه را گذرانده است یا خیر. اگر به گویندگان اخبار خودمان توجه کنیم همگی دارای یک خط صدا هستند به صورتی که گویی یک جنس صدا مدام تکرار و تکثیر میشود و افرادی که گویندگان را انتخاب میکنند فقط این جنس صدا را منتخب قرار میدهند و توجه نمیکنند که به تنوع نیاز است.
برای اصلاح این مورد باید بسیار سختگیرانه برخورد کرد، شاید سی سال زمان نیاز باشد تا دیوید فراست پیدا شود، ولی هنوز در BBC جایگزینی برای دیوید فراست یافت نشده. (دیوید فراست شخص معروفی است که با شاه و نیکسون مصاحبه کرده بود) و حتی از میان جامعه سیصد میلیونی آمریکا هیچ کس نمیتواند جایگزین لری کینگ شود. این افراد استعدادهای خاصی هستند و رسانه به استعدادهای واقعی نیاز دارد. آیا آقایان و بانوان جوانی که به عنوان مجری بر سر کار میآیند تخصص لازم را دارند؟ یک مجری باید حداقل با یک الی دو زبان خارجی آشنایی داشته باشد، باید بسیار به روز باشد، باید از تمامی اخبار جهان اطلاع داشته باشد.
حضرت آقا در جایی اشاره میفرمایند و تذکر میدهند که برنامههای تلویزیون را درست کنید و تلاش کنید تا جذاب باشد، و در عوض ابتکار تمامی مدیران برای جذابیت به سمت طنز میرود و تمامی برنامهها طنز میشوند و وقتی نتیجه نمیگیرند میروند به سراغ بازیگران سینما و آنها را میآورند.