درامهای جنگی، به قدری همیشه در بخشبخش سینما با حضور جدیشان سعی به بیرون کشیدن تجربههای جدید از وحشیانهترین رویدادهای تاریخ زندگی انسان روی کرهی زمین داشتهاند که توجه به خلق احساسات تازه و لحظات به تصویر کشیدهنشده در آنها اگر با شکست مواجه نشود، میتواند تضمینکنندهی موفقیتشان باشد. جدیدترین معرفی فیلم زومجی یا همان قسمت 51 «آخر هفته چه فیلمی ببینیم»، به دل دنیای همین محصولات سینمایی میزند و فیلمهایی از دوران جنگ ویتنام و روزهای انتهایی جنگ جهانی دوم را نشانتان میدهد. این وسط، به سراغ اثری عالی، معنادار و پرشده از جذابیتهای خاص سینمایی میرویم که اسپایک جونز آن را کارگردانی کرده است و در عین حال با Amour ساختهی میشائیل هانکهی آلمانی، راجع به جنس متفاوتی از عاشقانههای سینمایی حرف خواهیم زد. با توجه به رویهی تازهی این سری مقالات، در انتها نیز به معرفی اجمالی یکی از آثار سینمای ایران که هماکنون در وضعیت اکران به سر میبرند و چیزی هم از آغاز فروششان در گیشهها نگذشته خواهیم پرداخت تا اگر کسی دلش میخواست، بتواند یکی از فیلمهایی را که میتوان همین حالا در سینماهای داخلی تماشا کرد، بشناسد.
Downfall
این که یک کارگردان آلمانی دربارهی هیتلر فیلمی بسازد که در سرتاسر جهان اکران میشود و ده روز پایانی زندگی رهبر بزرگترین جنایت تاریخ بشریت از نگاه بسیاری از تاریخشناسان را به تصویر میکشد، خودش به اندازهی کافی عجیب هست. با این حال، Downfall به کارگردانی الیور هیرش بیگل که انصافا برونو گانز لابهلای ثانیههای آن و در قالب شخصیت هیتلر خوش میدرخشد، روایتگر داستانی درگیرکننده و عجیب است که نقطه به نقطهی آخرین روزهای جنگ جهانی دوم را به زیر ذرهبین میبرد و با تمرکز روی وضعیت به نابودی کشیدهشدهی افسران آلمانی و در راسشان خود هیتلر، به طرفداران داستانهای متعلق به جنگ جهانی دوم هدیههای زیادی میبخشد. Downfall حتی در به تصویر کشیدن چهرهی هیتلر هم مطلقا به سمت جهت منفی قدم برنمیدارد و با آن که در اکثر دقایق بیننده مشابه آنچه در واقعیت رخ داده، شاهد دیوانگیها و جنون بیپایان وی حتی نسبت به مردمش است، لحظههایی را نیز در فیلم داریم که هیتلر را نه در قامت یک قاتل بالفطره که به عنوان فرماندهی که با تفکرات خاص خودش کشورش را دوست داشت، به تصویر میکشد. اثر بیگل، در عین آن که کاملا وفادارانه به حقیقت هم نیست، اما انصافا به عنوان یک ساختهی سینمایی بر پایهی اسناد تاریخی بسیار زیادی شکل گرفته است و حتی برخی از وحشیانهترین و کثیفترین اتفاقات افتاده در این روزها را که حتی در کتابهای تاریخ از آنها خبری نیست، نشانتان میدهد.یکی از آن فیلمهایی که حس مریضی و نفرت بیپایان جریانیافته درون وجود کاراکتر منفی را بعضی مواقع نه با کات زدن به صورت خودش که به کمک خلق موقعیتهایی برای دیگر شخصیتها که در زیر سایهی دستورات او زنده هستند، به تصویر میکشد. بیگل ولی جادوی فیلمش را فقط با بیپرده بودن و رکگویی بینظیر نشانمان نمیدهد و بعضی لحظهها حتی جرئت همدردی کردن با هیتلر را هم دارد؛ در قالب دیوانهی نابودشدهای که در اواخر کار، میخواست مردم کشور خودش نیز بمیرند.
Being John Malkovich
Being John Malkovich فیلمی است به نویسندگی چارلی کافمن و کارگردانی اسپایک جونز؛ همین ما را بس!
وقتی صحبت از یکی از خلاقترین نویسندههای دنیای سینما و یکی از خلاقترین کارگردانهای حاضر در جهان هنر هفتم به میان بیاید و این دو اسم در کنار هم قرار بگیرند، ابدا عجیب نیست که با فیلمی مواجه شویم که از شدت تازگی، لیاقت دریافت صفاتی چون تعریفکننده و خلاق را به معنی واقعی کلمه داشته باشد. Being John Malkovich که نتیجهی همکاری چارلی کافمن به عنوان نویسندهی فیلمنامه با اسپایک جونز در قامت کارگردان است و نخستین فیلم بلند کارگردانیشده توسط این هنرمند خارقالعاده به حساب میآید، به دل دنیای خیالات آدمها میزند و معانی گوناگونی مانند تعریف زندگی کردن به عنوان فردی دیگر و تجربهی نفس کشیدن با بدن دیگر انسانها را که احتمالا تکبهتکمان حداقل یک بار تصورش کردهایم، زیر ذرهبین میبرد.
کاراکتر اصلی داستان فیلم، پس از رفتن به محل کار تازهاش در طبقهی هفت و نیم یک ساختمان که حتی رسیدن به آن هم پیچیدگیهای عجیب و خندهآور خودش را دارد، متوجه میشود که درون محل کارش دریچهای قرار گرفته که اگر داخلش شود و به انتهای آن برود، میتواند برای چند دقیقه وارد ذهن جان مالکوویچ (بازیگر معروف و شناختهشدهی سینمای آمریکا) بشود و به جای او زندگی کند! «جان مالکوویچ بودن»، فارغ از این سناریوی خلاقانه که البته پس از پیدا شدن دریچه توسط دیگران و اشغال شدن دیوانهوار ذهن مالکوویچ به حدی از جنون میرسد که اصولا شاید کمتر فیلمی در تاریخ سینما حتی مشابهِ آن را یدک بکشد، به این دلیل تبدیل به اثری کالت و محبوب و فانتزیدرامِ کمدیمحور معرکهای شده است که در فضای مفرح و لبخندهای توقفناپذیری که به خاطر شدت عجیب بودنش تقدیم بیننده میکند، هرگز دست از کند و کاو مفاهیم گوناگون حاضر در داستان برنمیدارد و دائما قدرتمندانهتر از قبل، به بررسی تماتیک مفهوم هویت و معنی زندگی انسان به عنوان موجودی به خصوص میپردازد. جان مالکوویچ، کامرون دیاز، جان کیوزاک و کاترین کینر که برای بازی در این فیلم نامزدی دریافت جایزهی اسکار را هم به دست آورد، به عنوان بازیگران نقشهای اصلی فیلم بیاشکال ظاهر میشوند و در پرداختِ مفاهیم قرارگرفته درون فیلمنامهی کافمن و فلسفهسراییهای تصویرمحوری که فقط از قاببندیهای اسپایک جونز برمیآیند، هرگز به در بسته نمیخورند. Being John Malkovich که چارلی کافمن و اسپایک جونز را نامزد دریافت جوایز بسیار زیادی در جشنوارهها و مراسمهای سینمایی مختلف مانند اسکار کرد، آنقدر فیلم بزرگ، متفاوت، پر دل و جرئت و ناشناختهای به حساب میآید که این نامزدیها و جوایز، در برابر ارزشگذاریهای حقیقیاش حرفی برای گفتن پیدا نمیکنند.
Full Metal Jacket
اگر از من بپرسید، میگویم شناخت دقیق چهل دقیقهی آغازینِ «غلاف تمام فلزی»، شاهکار ماندگار و تکاندهندهی استنلی کوبریک، همهی آن چیزی است که یک انسان برای کارگردان شدن و شروع فعالیتش در سینما احتیاج دارد! چهل دقیقهای که جادوی این مدیوم را به بهترین حالت ممکن درس میدهد. چهل دقیقهای که به درون کاراکترهای قصه نفوذ میکند، مخاطب را با ظاهر و باطنشان آشنا میسازد، به دنیای پشت جبهههای جنگی میرود و پسرانی که باید مهیای قتل انسانهای دیگر شوند، شخصیتهای محوریاش هستند. از فرماندهای که در تکتک حرفهایش میشود جنون، فلسفه، عشق به کشور و هزاران نکتهی دیگر را دید تا سکانسهایی که برخی از فیلمسازان حتی در سالهای اخیر، با ساخت نسخهی کپیپیستشدهی آنها از پس روایت قصهی خود برآمدهاند. از حرکات دوربین که کارگردان برای تکتکشان احترام قائل میشود و به تعداد مشخص از هر کدامشان بهره میبرد را تا چشمانداز روانیکنندهی اثر به مفهوم جنگ، صلح و از همهی آنها مهمتر، احساساتی که درون وجود آدمهای حاضر در این رخدادهای تلخ جریان پیدا کردهاند. استنلی کوبریک که تاریخ سینما هرگز فعالیتهای هنری شگفتآورش را فراموش نخواهد کرد، در Full Metal Jacket همانقدر قدرتمندانه قدم برمیدارد که در شاهکارهای دیگرش برداشته است و همانقدر خودش را در وسط زیباییهای اثر گم میکند که بیننده تا مدتها انگار در عین مات و مبهوت شدن در برابر فیلم، هرگز به دلیل شگفتزده شدنش پی نمیبرد.
همهی اینها نیز در کنار یکدیگر جلوهای از معناسراییهای خواستنی را میسازند که از جنگ و اردوگاه جنگی و هر لوکیشن/رخداد دیگری، تنها به هدف پرداخت کاراکترهایش استفاده کرده است. به همین سبب، Full Metal Jacket که حتی در نامگذاریاش هم نه اسم قهرمانی مانند شیندلر به چشم میخورد و نه مستقیما به یک سرباز بیگناه جنگی مانند رایان اشاره کرده است، میتواند انسانیترین اثر جنگی تمام دورانها نامیده شود. چون به قول سرهنگ هارتمن، این نه یک اسلحه، که قلبی از جنس سنگ است که آدمها را میکشد.
Amour
«عشق» به کارگردانی میشائیل هانکه که جایزهی نخل طلای جشنوارهی کن در سال 2012 را نیز به دست آورد، نقاط انتهایی زندگی انسان را با یک ذرهبینِ شکلگرفته با احساسات، به تصویر میکشد
«عشق»، اثر آلمانی زبان خلقشده توسط یکی از مهمترین کارگردانهای دوران ما یعنی میشائیل هانکه که جایزهی نخل طلای جشنوارهی کن در سال 2012 را نیز به دست آورد، به انتهای زندگی نگاه میاندازد. به آن نقطهای که تک به تکمان از آن میگریزیم و میخواهیم فراموشش کنیم. به جایی که احتمالا دیگر ناتوانیهای جسمی به سراغمان میآیند، یک مریضی یا سکتهی موقت قابلیتهای حیاتمان را کم میکند و حتی اگر اسطوره باشیم، چارهای جز از دور نگاه انداختن به تصاویر فوقالعادهمان برایمان باقی نمیگذارد. نقطهی آخر و لحظاتی تلخ. همان دورهی زمانی که کهنسالی خطاب میشود و اگر لحظهای فکرش به سراغمان آمد، سریع حواسمان را پرت چیز دیگری میکنیم که فراموشمان بشود. «عشق»، دقیقا به سراغ همان لحظهها میرود. در اوج واقعگرایی، تلخی و صد البته اگر سینمای هانکه را درک کنید، شیرینی. تصویر جامع، دقیق و ارزشمندی از حیات انسان در زمانی که ضعیفترین لحظههایش را میگذراند و ثانیههایی که شمردنشان را آغاز میکند و دقایقی که انتظارش برای از راه رسیدن مرگ، خیلی خیلی بیشتر از دوران جوانی شده است. آنجا، دیگر دوست داشتن چه چیزی است؟ دیگر ارادهی انسان برای ادامه دادن به زندگی با علاقههایش اصلا معنایی دارد یا همهچیز فقط به گذر دقایق محدود میشود؟ هر آنچه که باشد، به قول عباس کیارستمی، تفاوت و شباهت کار کارگردانها با روانشناسان در این است که کارگردان، در سطح جامعه معضلات را میبیند و نقطهی درد را نشان میدهد ولی همانجا رها میکند و از اینجا بهبعد، حیطهی او نیست. این جامعهی روانپزشکی است که پس از تشخیص، به درمان درد هم میپردازد. اما راستش را بخواهید، کار هانکه در Amour فقط نشان دادن استادانه و احساسبرانگیز درد نیست و باور کنید یا نه، او دربارهی نحوهی درمان هم حرفهای خیلی خیلی زیادی برای گفتن دارد.
مرداد
«مرداد» اثر بهمن کامیار که شخصا نویسندگی و کارگردانی آن را برعهده داشته است، قصهی زن و مرد پرستاری را تعریف میکند که در عین داشتن سابقهی سقط جنین، بالاخره قصد بچهدار شدن دارند. خواستهای که البته با توجه به تصمیمات قبلیشان در سالهای گذشته حالا برآورده شدنش دیگر به آسانی آن روزها نیست و دو کاراکتر اصلی فیلم با بازی محمدرضا فروتن و مهتاب کرامتی را با یک چالش خانوادگی جدی مواجه میکند. آنها برای صاحب فرزند شدن باید پس از فراهم کردن هزینهی درمان به لندن بروند ولی در همین بین، بعضی رخدادها زن را برای پشت سر گذاشتن چنین مسیری به تردید میاندازند. «مرداد» نسبتا گروه بازیگران شلوغی دارد که در آن نامهایی چون رعنا آزادیور، بهنوش بختیاری، اندیشه فولادوند، بابک بهشاد، لیلی فرهادپور، مجید گل زاده، عاطفه للهی و نیلوفر مولایی به چشم میخورند. این اثر سینمایی بهمن کامیار که البته مراحل تولید آن در سال 1395 شمسی به پایان رسیده است و اکران خود را از ششم تیر ماه سال جاری آغاز کرده، در ژانر اجتماعی طبقهبندی میشود و البته با آن که درام خانوادهمحور بیارزشی هم نیست، غالب افراد آن را فیلمی با مقدمهی طولانی و عناصر آشنا و تکرارشده در سینمای ایران به حساب میآورند.