خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ - بهمنیار پورسینا
در سریال «سوپرانوها» که داستان یک خانواده مافیایی در امریکا است، یک عضوِ جوان مافیا که برادر زاده رئیسِ بزرگ است نامزدی دارد که سودای خوانندگی راک در سر دارد و می خواهد نامزدش از طریقِ نفوذی که دارد، خصوصاً از طریق یکی از اعضای دیگر مافیا که تهیه کننده موسیقی بسیار قدرتمندی است، راه موفقیتِ را هموار کند و او به طریقی مشهور سازد. تهیه کننده اما در برابر اصرارهای آقای جوان پاسخ های سر بالا می دهد تا در نهایت، بعد از این که او می گوید خانم خواننده هیچ نقصی در خواندن ندارد و به اصطلاح همه چیزهایی که می خواند بر طبق اصول است، پاسخ می دهد آن چه در صدای خانم خواننده کم است «استعداد» است و در صحنه پایانی آن قسمت هم، زمانی که بحثشان تمام شده تا از اتاق بیرون برود، صدای خواننده ای از رادیو پخش می شود و او که تا نیمه از در بیرون رفته دوباره به اتاق باز می گردد و با اشاره به رادیو می گوید «این استعداد است».
*
بحث های فراوانی تا کنون در گرفته است که آیا این استعداد است که نویسنده را نویسنده می سازد یا تلاش و پاسخ های متفاوتی هم به آن داده شده است. به گمان راقم این سطور، هر چند استعداد بدون تلاش به هیچ جایی نمی رسد، اما تلاش بدون استعداد مطلقاً شانس پیروزی ندارد و درخشش آثار او به زبان فلاسفه امتناع متافیزیکی و چه بسا منطقی دارد. به گمانم مقایسه دو نفر، که یکی مثال بارز نویسنده با استعداد است و دیگری مثال بارز نویسنده بی استعداد اما پر تلاش، این مسئله را به خوبی نشان می دهد. جلال آل احمد را در نظر بگیرید. سیمین دانشور، همسر جلال، در جایی درباره او می نویسد که ذهنش از دستش تندتر کار می کرد و برای همین انگار باید می دوید تا بتواند به دنبال رشته افکار برود و شتابزدگیِ آثار او گواه همین امر است. اما همین مسئله، به گمان این حقیر، نشانه بارز استعداد (تا کنون) بی بدیل او در ادبیات فارسی است. کلمات و جملات چنان طبیعی و بدون تکلف بر قلم او جاری می شوند که دیگر، به شهادت دانشور و بسیاری دیگر از افراد که او را می شناسند، نیاز به بازنویسی چندانی ندارد و او می تواند به راحتی اثرش را بدون زحمت بسیار خلق کند و همین را خواننده با فراست هم به راحتی در می یابد. اما در برابر او باید نویسنده بی استعداد (یا اگر برخی سینه چاکانِ او دوست دارند «کم» استعداد، هر چند از این حقیر بپذیرید که با حقیقت نمی توان جنگید) را گذاشت. مثال بارز این نویسنده ها هوشنگ گلشیری است. در خواندنِ آثارِ او اولین چیزی که خواننده حس می کند این است که کلمات لغزندگی ندارند، انگار نویسنده زور زده است تا کلمات را کنار هم بچیند ( و این نکته را اطرافیانِ او هم بارها تایید کرده اند، هر چند آن را مدح دانسته اند!) و همین زور زدن را خواننده هم باید تجربه کند تا بتواند پیش برود. توجه کنید که بحث من سادگی یا دشواری خواندنِ متن نیست. چه بسا نویسندگان بسیار با استعداد که خواندنِ جملاتشان حتی برای هم زبانانشان هم دشوار است (مورد توماس مان را به یاد بیاورید که حتی بسیاری از آلمانی زبان های تحصیل کرده هم به دشواری آن را می خوانند، یا اومبرتو اکو و زبان ایتالیایی). مسئله تمایز بین بلاغت تصنعی است و بلاغتِ طبیعی و سیال. در ابیاتِ حافظ و سعدی، صناعاتِ ادبی چنان طبیعی در کنار هم نشسته اند که عارف و عامی به یکسان دچار التذاذ ادبی می شوند، هر چند عامی یک به صد هنرنمایی های آن دو شاعر بزرگ را هم در نمیابد اما به راحتی زیباییِ آن را درک می کند. تفاوتِ این دو نوع را می توان به مشاطه گری تشبیه کرد که در یکی، مشاطه چنان طبیعی بر رویِ زیبا روی نشسته است که بی آن که بفهمی چیزی بر او اضافه شده است، زیبایی را صد چندان تجربه می کنی اما در کسانی چنان شدید و غلیظ است که بیش از جذب، دفع می کند. چنین زیبایی ای در آثارِ جلال چنان طبیعی است و چنان کلمات به طور طبیعی در کنار هم نشسته اند که خواننده احساس می کند بر حریری نرم دست می کشد، اما در متونِ گلشیری، خصوصاً «بیت الغزلِ» حضرتشان «شازده احتجاب» صناعاتِ ادبی چنان نچسب و به قولِ آن آدم سینمایی گل درشت در کنار هم قرار گرفته اند که احساس می کنی با چرخی آهنی در حال گذر از سنگلاخ هستی و اگر مانند زمانی که من مشغولِ خواندنِ آثار او بودم هنوز اعتماد به نفسِ نیمه تمام گذاشتنِ کتابی را نداشته باشی، چه زجر و مشقتی باید متحمل شوی تا همان چند ده صفحه کتاب را تمام کنی.
*
زمانی نویسنده جوانی گفته بود که برای یک داستانِ کوتاه که یکی از همین جایزه های قبیله ای ادبیاتِ داستانی را برنده شده بود و در آن تعبیرات و عباراتی سنگلاخی تر از عباراتِ گلشیری به کار برده بود، گفته بود که برای این (که بیست صفحه هم نمی شد) سه ماه وقت صرف کرده و برای «رمان»اش هم هجده ماه. همان زمان به تازگی کتابی درباره مارکز خوانده بودم که گفته بود برای نوشتن «صد سال تنهایی» 18 ماه وقت صرف کرده است. همین باید به ما نشان دهد که استعداد و هوشمندی چه نقش پررنگی در نویسندگی و ادبیات دارد. برای مارکز 18 ماه کافی است که یکی از بزرگ ترین رمان های نیمه دوم قرن بیستم را خلق کند، اما برای آن نویسنده رقت انگیز وطنی 18 ماه لازم است تا داستانی خلق کند که در نهایت باز گویی خاطراتِ او و دوستانِ مونثش در کافه های یوسف آباد است. خوانندگان ممکن است بگویند این ها سلیقه ای است و نگاه من به جلال یا آن «نویسنده» دیگر را نپذیرند. در این صورت، از آن ها دعوت می کنم یک بار دیگر آن آثار را بخوانند.