خبرگزاری مهر، گروه استانها-سمیه اصغری: خانهای زیبا در انتهای یک کوچه بنبست، دریکی از محلات گرمسار آنجا که صفا در را به روی تجملات بسته، آنجا که مردم هنوز با قلبهایشان حرف میزنند، خانه عباس اما انتهای همان کوچه است در کوچک آهنی تو را فرا میخواند ...
در خانه که باز میشود ابتدا باغچهای کوچک و باصفا در حیاط خانه خوشآمد میگوید، رنگارنگ چون دل صاحبانش. صورتی آشنا به استقبال میآید ... خوشآمدید. چین و یرای پشیانی و سپید فامی شقیقههایش نشان از گذر نیمقرن زندگی میدهند گویی دست خالق یکتا یک دهه پیش مشتی ستاره نقرهای بر آسمان موهای عباس پاشیده ... گرم است نگاهش ... لبخند روی لبانش نشان از مهماننوازی دارد چه باصفا است صدای او.
از دور هم میتوان فهمید اینجا محل زندگی یک آزاده و جانباز است که سالها پیش برای دفاع از مرزهای اعتقادی و جغرافیایی این سرزمین به اسارت گرفتهشده، از سادگی نگاه درودیوار حیاط منزلش میگویم، از استقبالی که عباس و همسرش بیدریغ و شایسته از ما دارند از اینهمه خلوص و مهماننوازی که چون موجی از سویشان بر سینهمان میکوبد و این مرد میانسال در میانه این ماجرا است.
جنگ روایتی ساده
وارد خانه عباس که میشوی بوی مهربانی میآید. یک دختر و یک پسر دارد؛ وقتی کنارش ایستادند آنهم در درگاه در که نور از پشت سر به عباس میتابید و کمی دیدنش را دشوار میکرد در ذهنم نقش دو بال یک پرنده یا فرشته نقش میبندد... جانبازی و آزادگی.
بالاترین نقطه منزل تمیز و جارو شده را پیشکش میکند، می نشیند و از خودش میگوید: 51سالهام جانباز 25 درصد هفت، هشت سالی را هم مهمان عراقیها بودم. 13 ماه در جبهههای دفاع مقدس حضور داشتم که اگر دوران اسارتم را نیز حساب کنی برای شمردن ماههای دوری از خانهام باید از انگشتان شما و همسرم هم کمک بگیریم.
شیرین است هیجان دارد مرا هم به هیجان میآورد، دوست دارم سؤالات زودتر سر برسند و بگوید از آن روزهایی که قلب آدم به خاطرشان با سر به سینه میکوبد، عباس با شیبی ملایم به سراغ اسارت میرود او آموخته که نباید عجله کرد، میگوید: یکهفتهای منطقه ساکت بود و اثری از توپ و تانکهای ارتش عراقیها نبود ... اما با هشدار نیروهای اطلاعاتی از یک حمله احتمالی در روزهای نزدیک خبردار شدیم، درست خاطرم هست بیست و یکم تیرماه سال 67 بود که در یک حمله غافلگیرانه دشمن محاصره شدیم و نیروهای ایرانی در مقابل تک دشمنان نتوانستند مقاومت کنند و تعدادی از سربازان و رزمندگان ایران اسلامی در این حمله دشمن اسیر شدند.
وی میگوید: من عضو لشکر 16 قزوین بودم و در این حمله تعدادی از همرزمهای من نیز اسیر و البته عده ای هم شهید شدند این حمله از ساعت چهار صبح آغاز شد و تا حوالی ساعت هشت ادامه داشت که در میان آتش و توپ و گلولههایی که از سوی دشمن بر سر ما ریخته میشد روشنایی روز پنهان شد گویی شب بود، قیامتی بود.
خوشآمدید گویی به سبک بعثی
روایت اسارت را اینگونه تعریف میکند: بعدازاین حمله غافلگیرانه من و تعدادی از رزمندگان اسیر شدیم و با یک ماشین جنگی آی فا، ما را به اردوگاه عراقیها در العماره منتقل کردند. تمام اسرای ایرانی در این محل تجمیع شده بودند تا بعد تقسیم شوند و به هر اردوگاه مانند تکریت و ... چند اسیری برسد. تیرماه بود و هوا بسیار گرم؛ آنهم در منطقه کویری عراق... العماره حتی آب نداشت و ما بهشدت تشنه بودیم.
صفایی در میان توجه ما ادامه میدهد: ماشین آتشنشانی آمد و آب را با فشار بالا روی سر اسرا میریختند فشار آب آنقدر زیاد بود که گویی با ضرب شلاق بر سر و بدن ما میزدند دو روز و یکشب در این محل در کنار دیگر اسرا بودیم که یک اتوبوس بدون صندلی آمد و 120 نفر را با خود به بغداد برد ... 120 نفر در اتوبوسی که خوشبینانه متعلق به 40 نفر است.
همسرش شاید بارها و بارها این روایات را شنیده اما هنوز بعد از سالها وقتی دوباره با گوشش پیوند میخورند، برایش تازگی دارد این را از چشمانش میتوان دریافت نگاهی عجیبوغریب که شاید هیچ بانویی آن را درک نکرده باشد. عباس اصرار دارد که ما پذیرایی شویم اما ما اصرار به ادامه حرف او ... میگوید: شیشههای اتوبوس شفاف نبود و وقتی به بغداد رسیدیم شیشهها باز شد مأموران عراقی سر اسرا را از شیشهها بیرون گرفتند و مردم بغداد دمپاییهای خود را به سر ما میکوبیدند.
سفر از بغداد تا چرخش در بشکه خالی
عباس میگوید: از بغداد گذشتیم و به استان تکریت زادگاه صدام رسیدیم از شهر صلاحالدین عبور کرده و در 80 کیلومتری این شهر در یک کوهستان توقف کردیم آسایشگاه اسرا در یک اسطبل بزرگ اسبهای ارتش عراق بود. وقتی به محل آسایشگاه رسیدیم از اتوبوس پیاده شدیم مقابل ما یک تونل از مأموران عراقی بود که در دو طرف سربازان عراقی با چوب، شلاق، باطوم، سیم و کابل ایستاده بودند و هر اسیری که از این تونل رد میشد بهشدت کتک میخورد.
عباس با آرامشی خاص اینها را تعریف میگوید گویی هیچ اتفاقی نیفتاده اما دلیلش این است که نمیخواهد ما آنقدرها هم ناراحت شویم، وی میگوید: یکباره چشمم به حوض آبی در کنار اتوبوس افتاد تشنگی امانم را بریده بود در شلوغی بهسرعت خود را به حوض رساندم و آب خوردم اما در لحظه سربازان عراقی به سمت من آمدند و بهشدت مرا کتک زدند. از شدت ضرباتی که به من وارد شد بیهوش شدم و پاهای من براثر ضربههای شلاق و سیم کابل بهشدت زخم شد.
عباس میگوید: ساعاتی را در آسایشگاه بودیم که مأموران عراقی با کتک به اسرا لباس دادند و تازه آغاز شکنجه بود هرروز و به هر بهانهای اسرای ایرانی بهشدت شکنجه میشدند، یک روز من را در بشکهای گذاشتند که روی آن سوراخی به قطر پنج سانتیمتر بود. آنهم برای نفس کشیدن! از صمیمیترین دوست و همرزم من میخواستند تا این بشکه را در محوطه بچرخانند و هر یک از ما که مقاومت میکرد بهشدت شکنجه میشد.
رزمنده 2 ستاره
فکر میکردم عباس آقا در اسارت جانباز شده برای همین سؤالم پیرامون جانبازی را برای انتهای کار قراردادم اما بهیکباره روایت اسارت او به فصلی جدید میرسد که در آن جانبازی و اسارت باهم گره میخورند تا عباس اسیر دوستاره ایرانی باشد ... این آزاده جنگ تحمیلی میگوید: ترکش عراقیها پیش از اسارت یکبار بر سر من نشست آنهم درست وقتیکه هیچیک از اعضای خانوادهام اصلاً از حالم خبر نداشتند من دو ماه در کما بودم و میزبانم بیمارستان 503 ارتش در دزفول بود این آسیب اما در اسارت تشدید شد مرا زجر میداد.
خاطرات عباس کمکم به دوران حاضر میرسد گفتنیها از اسارت را گفت، اکنون اما پای درد دل رسیده است، عباس میگوید: در دوران جنگ و اسارت سختیهای زیادی کشیدم و شکنجههای شدیدی را متحمل شدم تا بالاخره جنگ به پایان رسید و اسرا به وطن بازگشتند اما آسیبهای روانی و جسمی اسارت را هم با خودمان به خانه آوردیم. باید بگویم من از جنگ یادگاریهای زیادی دارم. در دوران اسارت غذاهای ما با گوشت الاغ پخته میشد و اینها در کنار ضربات به سروصورت و بدنمان باعث شد تا امروز دچار بیماری «نقرص» شوم.
وی میگوید: بیماریهای اعصاب و روان، مشکلات گوارشی و معده من از یادگاریهای دوران اسارت است که هنوز هم با آنها دستوپنجه نرم میکنم از سوی دیگر پس از ازدواج و به دنیا آمدن دو فرزندم، مشکلات مالی زیادی را متحمل شدم و حمایتی از جانب دولت نمیشود. امروز بهسختی امورات زندگیام را با حقوق بازنشستگی از راهآهن میگذرانم. من پیشازاین کارمند رسمی اداره راهآهن بودم.
برخی وقتها نگاهی هم به آزادگان کنید
عباس دل پردردی هم دارد میگوید: با ادغام ستاد آزادگان کشور با بنیاد شهید حقوق آزادگان 100 درصد پایمال شد و امروز تنها یکنهاد با عنوان پیام آزادگان در سراسر کشور و استانها و شهرستانها راهاندازی شده که آنهم در گرمسار فعالیت چشمگیری ندارد و امروز جمعی از آزادگان در این شهرستان درصدد فعالسازی پیام آزادگان هستند.
این آزاده و جانباز جنگ تحمیلی میگوید: مشکلات زیادی در حوزه اقتصادی و سیاسی جامعه وجود دارد ولی ما رزمندگان و ایثار گران از یاوران نظام هستیم اما مسئولان باید دردمان را هم ببینند. امروز مشکلات مالی آزادگان بیداد میکند و دولت حمایت خوبی در حوزه درمانی از آزادگان و جانبازان نمیکند و این مشکل چالشهای جدی را برای من و خانوادهام پدیدار میکند.
عباس به مقوله اشتغال و تأمین معیشت جوانان نیز اشاره دارد و میافزاید: اشتغال و ازدواج جوانان میتوانند بسیاری از مفاسد اخلاقی را از بین ببرد و دولت باید فکری به حال اشتغال جوانان این سرزمین کند. امروزه شاهد اخباری درباره مفاسد اقتصادی از سوی برخی مسئولان هستیم که این مسئله مردم را ناامید و اعتقاد آنها را کمرنگ میکند.
برای خودم چیزی نمیخواهم
عباس افتاده و خاضعانه میگوید: گفتنیها را گفتم، من میگویم دولتمردان به فکر معاش آزادگان و جانبازان باشند برای خودم چیزی نمیخواهم بهطورکلی میگویم از سوی دیگر از برخی رفتارها در جامعه نیز دلگیر هستیم، امروز فرهنگ ایثار و شهادت در جامعه کمرنگ شده و باید وقایع دوران دفاع مقدس و اسارت برای جوانان و نسل جدید تبیین شود تا بدانند چه بر سر ما آمد تا آنان امروز در آرامش درس بخوانند، از سوی دیگر متأسفانه حضور مردم در فضای مجازی بسیاری از سنتهای اصیل ایرانی را دگرگون کرده است.
اینکه عباس از آخرین مجال گفتگویش استفاده میکند تا برای درد جامعه چیزی بخواهد نه برای خودش، نشان میدهد که او چقدر دلبزرگی دارد مشکلات این روزها عباسهای شهرمان را محاصره کردهاند بااینهمه مشکلات اقتصادی امروز قدرت خرید جانبازان تا حدی کاهشیافته که در تهیه داروهایشان هم عاجز هستند از سوی دیگر باید برای معاششان نیز کاری کرد.