خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: رمان «پایان رابطه» نوشته گراهام گرین نویسنده شناختهشده انگلیسی، از جمله آثار مهم ادبیات جهان است که گفته میشود درباره عشق و نفرت نوشته شده است. اما این تعریف ابتر و ناقصی از این رمان است چرا که با خواندن این اثر به این نتیجه میرسیم که از زاویهای بالاتر از موضوع عشق و نفرت نوشته شده است. شاید باید به جای «بالاتر» از واژه «والاتر» استفاده کنیم که ناظر بر مفهوم فلسفی امر زیبا و امر والا است که برای اولین بار توسط متفکران انگلیسی در سالهای پایانی قرون وسطی مطرح شد.
به هر حال، رمان «پایان رابطه» ظاهر و باطنی دارد و هرگونه مخاطبی میتواند از آن بهره ببرد. ساختار ظاهری رمان درباره داشتن رابطه غیرممنوع و عشق غیرمجاز است که در یک مثلث عشقی شکل میگیرد اما گراهام گرین چنین طرح و پلاتی را بهانهای برای نوشتن درباره عشق، نفرت، خدا، مناجات و ایمان قرار داده است. جذابیت شخصیتهای این رمان، مقاومتشان مقابل ایمان و ایمان آوردن به خداست و نویسنده از این منظر، معمایی را برای خود طرح کرده و سعی داشته با نوشتن این رمان، این معما را که درباره ایمان آوردن به خداست، برای خود حل کند.
با اقتباس از رمان «پایان رابطه» دو فیلم سینمایی ساخته شده است. رمان در سال 1951 منتشر شد و اولین اقتباس سینمایی از آن به صورت سیاهسفید در سال 1955 عرضه شد. اقتباس دوم نیز در سال 1999 با حضور بازیگرانی چون رالف فاینس و جولیان مور ساخته شد. کارگردانش نیز نیل جوردن کارگردان ایرلندی بود. با در نظر گرفتن نسخه دوم سینمایی ساخته شده از این رمان، باید بگوییم که رمان، به طور مشخص و مشهودی، کاملتر از فیلم سینمایی است و بسیاری از ریزهکاریهای رمان در فیلم وجود ندارد.
از جمله مساله ایمان و کاتولیک شدن شخصیت سارا نکتهای است که رمان به طور کامل به آن پرداخته ولی فیلم سینمایی نقطه ثقل و تمرکز خود را روی صحنه دعا کردن سارا در حین شک و تردیدش به وجود خدا قرار داده است. شخصیت کشیش شکاک و بیخدا هم آن قوت و پرداختی که در رمان دارد، در فیلم ندارد.
چگونگی عشق در رمان «پایان رابطه»
اولین شخصیت مهم این رمان، بندریکس است؛ مرد شوریده و عاشق همسر دوستش هنری. بندریکس نویسنده است و نگارش، پیشهای است که از آن معیشت خود را تامین میکند. نگاهِ گراهام گرین به یک نویسنده نیز در پرداخت و ساخت این شخصیت جالب است. چراکه بندریکس آدمی است که به روایت اول شخص خودش «روزی پانصد کلمه روزانهام را مینوشتم اما شخصیتها هرگز جان نمیگرفتند.» یا هنگامی که یک کارآگاه خصوصی را برای تعقیب سارا استخدام میکند، میگوید: «برای یک کارآگاه درست مثل یک رماننویس، گردآوردن مطالب پیشپاافتاده پیش از یافتن سرنخِ درست مهم است.» به هر حال گراهام گرین که به عنوان یک نویسنده خوب شناخته میشود، مهمترین شخصیت قصه «پایان رابطه» را یک نویسنده قرار داده که شیوه کار معمولش اینگونه است: «طی بیست سال تولید من بهطور میانگین روزی پانصد کلمه در پنج روز در هفته بوده است. میتوانم سالی یک رمان تولید کنم، با احتساب وقت ویرایش و اصلاح متن ماشینشده. همیشه بسیار منظم بودهام و وقتی سهمیه کار روزانهام تمام شد حتی در وسط صفحه دست از کار میکشم.»
شخصیت بندریکس بین داشتن عشق یا نفرت نسبت به سارا در رفت و آمد است و با وجود اینکه خود را فردی بیخدا و بیایمان معرفی میکند، جالب است که در عمق جملاتش میتوان رگهها یا شواهدی از وجود ایمان را مشاهده کرد؛ ایمان به عشق و یا خدا: «به نظر میرسد که نفرت همان غدههایی را به کار میاندازد که عشق: حتی به اعمال یکسانی دامن میزند. اگر نیاموخته بودیم که داستان مصیبت مسیح را چهگونه تعبیر کنیم آیا میتوانستیم به صرف اعمال یهودای حسود یا پطرس ترسو بگوییم که کدامشان مسیح را دوست داشتند؟» در ساخت این شخصیتِ شوریده و شیدا، جملات متناقص نیز بیتاثیر نیستند: «دروغ ترکم کرده بود و چنان احساس تنهایی میکردم که گویی دروغ یگانه دوستم است.»
اما یک سر دیگر ماجرا، شخصیت سارا است. شخصیت هنری یعنی همسر سارا، در جایگاهی قرار گرفته که بین سارا و بندریکس است و البته جالب است که رقابتی بین بندریکس یا او برای تصاحب سارا وجود ندارد. هنری صرفا از نظر نام و عنوان، همسر ساراست. اما بندریکس عاشق ساراست. عشقی که بندریکس به سارا دارد و همچنین عشقی که سارا به او دارد، هر دو قابل بررسی و تشریح از منظر روانشناسی هستند و میتوان صفحات زیادی دربارهشان نوشت اما به طور خلاصه، بندریکس عشقی سوزان و شوریدهوار نسبت به سارا دارد و تصور میکند در بیشترین حد ممکن او را دوست دارد. اما سارا دوستداشتن متفاوتی را در پیش میگیرد. یعنی پس از بمباران آلمانها و دیدن جسد خونآلود بندریکس از خدایی که به او ایمان ندارد، میخواهد تا بندریکس را دوباره به زندگی برگرداند و او قول میدهد دیگر بندریکس را نبیند. عشقِ بندریکس موجب میشود با خواسته نفسانی و دلش همراه شده و بخواهد مرتب سارا را ببیند اما عشق سارا موجب میشود علیرغم خواسته نفسانیاش برای دیدن بندریکس چون به خداوند قول داده (در صورت دادن زندگی دوباره به بندریکس) به او ایمان بیاورد، از این مرد دوری کند.
بین بندریکس و سارا هم آدمهایی چون هنری، کشیش بیخدا، کارآگاه خصوصی و پسرش، یا مادر سارا قرار دارند که قصه این دو نفر را کمی رنگ و لعاب عادی و روزمره میبخشند. علاوه بر عشقهای بندریکس و سارا نسبت به من، مفهوم عشق از منظر جسمانی و روحانیاش نیز در این رمان حضور دارد. یعنی در فرازهایی این مساله در قالب سوال مطرح میشود که بندریکس، سارا یا هنری، قائل به عشق جسمانی هستند یا خیر و البته مشخص است که ماهیت عشقِ موجود در این میان، از جایی دیگر مرز جسمانی را رد کرده و وارد حیطه روحانی میشود. یعنی همان عشقی که میتواند منتهی و منجر به شناخت خدا و ایمان بشود. در این میان و در فاصله رسیدن به نزدیکیهای مرز ایمان، شخصیتها گاهی جملاتی تاثیرگذار و مهم بیان میکنند که مخاطب هوشیار باید به آنها توجه داشته باشد. مثلا: «میگویند ابدیت امتداد زمان نیست بلکه نبودن زمان است...» و یا «احساس بدبختی را بسیار آسانتر از احساس خوشبختی میتوان بیان کرد. به نظر میرسد که به وقت درماندگی از وجود خویش آگاه میشویم» یا «انگار میدانستم که تنها راه رنجاندن وی رنجاندن خودم است.»
رالف فاینس در نقش موریس بندریکس در فیلم «پایان رابطه»
شخصیت بندریکس چندین بار در طول قصه اشاره میکند که این، داستان بیشتر داستان نفرت است تا عشق و البته در پایان رمان، این حرفش را پس میگیرد. اما به هرحال، عشق سوزان او به سارا تا جایی پیش میرود که مرز بین عشق و نفرت را گم میکند و موجب رنجیدن طرف مقابلش میشود. از طرفی این دو جمله مهم را هم درباره ماهیت نفرت بیان میکند: «نفرت شباهت زیادی به عشق جسمانی دارد: نقطه اوج دارد و دورههای آرامش.» و «البته نفرت پایانی دارد، همچنان که عشق پایانی دارد. پس از شش ماه متوجه شدم که یک روز تمام اصلا به سارا فکر نکردهام و خوشحال بودم.»
تلاش برای شناختن خدا
رمان «پایان رابطه» با قصه شروع میشود و در مواجهه با صفحات ابتداییاش به نظر میرسد یک رمان معمایی و عشقی است اما از جایی به بعد، پای خدا و حضورش به میان کشیده میشود. مثلا در صفحه 83 با روایت بندریکس میخوانیم: «میتوانم تصور کنم که اگر خدایی عاشق وجود داشت شیطان به نابودی حتی سستترین و نادرستترین تقلید آن عشق کمر همت میبست.» بندریکس و سارا هر دو شخصیتهای بیخدایی هستند که «با خرسندی توافق کرده بودیم که خدا را از دنیایمان حذف کنیم.» اما سارا به دلیل داشتن توانایی گذشتن از خود و خواستههای درونی، موفق میشود مقاومت لجوجانه «خود»ش را مقابل پذیرش خدا بشکند و به او ایمان بیاورد. تا جایی که در روزهای پایانی بیماری منتهی به مرگش، سعی در کاتولیک شدن دارد. اما بندریکس به سختی مقاومت میکند.
در این کتاب، خدا جایگاه بالاتری از عشق دارد. یعنی مخاطب در وهله اول به این نتیجه میرسد که دارد رمانی عاشقانه میخواند اما با پیشروی در صفحات بعدتر، متوجه میشود بهانه نوشته شدن این اثر، نه عشق که مفهومی بالاتر از آن، یعنی خالق عشق است. بندریکس پس از اینکه با دعای خالصانه سارا به زندگی برمیگردد، سر به سر او میگذارد: «- دعا میکردم. - به درگاه کی؟ - به درگاه هرکسی که ممکن است وجود داشته باشد.» ادامه سوال و جواب این دو شخصیت به این ترتیب است: « -"سر در نمیآورم. یقین داشتم که مُردی". - "پس چیز زیادی برای دعا کردن نداشتی، داشتی؟" سربهسرش گذاشتم. "به جز یک معجزه." گفت: وقتی پاک ناامید شدی میتوانی برای معجزه دعا کنی. معجزه برای بیچارهها اتفاق میافتد، مگر نه؟ و من هم بیچاره بودم.»
این جمله سارا که زمانی در شک و تردید بیان شده، نیز چند بار در رمان تکرار میشود: «مگر نه اینکه آدمها یک عمر خدا را بیآنکه دیده باشند دوست داشتهاند؟» یکی از ریزهکاریهای گراهام گرین در پرداخت شخصیتها، جزئینگری و خردهنگری به جملات یا عباراتی است که ممکن است ایمان و اعتقادی پشتشان نباشد. مثلا چرا یک فرد بیخدا یا بیاعتقاد نسبت به بهشت و جهنم، باید از لفظ «خدایمن»، «خداحافظ» یا «نمیدانم این حرفها را از چه جهنمی آوردهاید!»
شخصیت کشیشی که در این داستان حضور دارد و در فیلم سینمایی ساخته شده در سال 1999 به خوبی به آن پرداخته نشده، هم از جوانبی جای کار و بررسی دارد. این مرد، یک عقلگراست که قصد دارد با آموزههای مسیحی که معتقد است مغز کودکان و انسانهای بزرگسال را فاسد میکنند، مبارزه کند.
پیچیدگیهای شخصیت سارا
به طور عمومی گفته میشود زنان در مقوله عشق، درونگرا تر از مردان هستند. رمان «پایان رابطه» 5 دفتر یا فصل دارد. در دفتر سوم دفترچه خاطرات سارا به دست بندریکس افتاده، و راوی، ساراست. در این فصل از رمان، برداشتهای سارا از خدا و جنگهای درونیاش برای بندریکس برملا میشود و همچنین، فرازهای جالبی از رمان درج شده است. شخصیت سارا در این فصل یا به عبارتی در یادداشتهایش، از رها شدن در بیابانی بزرگ میترسد و به طور مرتب از لفظ بیابان استفاده میکند. وجه دیگر شخصیت سارا در این فصل است که مشخص میشود. یعنی از صفحه 117 به بعد مشخص میشود که سارا خلافِ تصورات حسودانه بندریکس، زنی نیست که دنبال دوستی غیرمجاز با مردان باشد بلکه در پی پاسخ سوالاتش درباره ماهیت عشق و خداست. «اگر کسی بتواند به خدا ایمان بیاورد، جایش در بیابان خواهد بود؟» و یا «از بیابان میترسم. در کلیساها میگویند خداوند شما را دوست دارد، خداوند همهجا هست. مردمی که به این گفته ایمان دارند نیازی به ستایش ندارند، نیاز ندارند با مردی گرم بگیرند، احساس امنیت میکنند. اما من نمیتوانم ایمانی ابداع کنم.» شخصیت سارا پیش از رسیدن به خدا، همیشه خود را در بیابان احساس میکند. جالب است که این شخصیت ظاهرا از راه برهان خلف به وجود خدا میرسد: «نمیتوانی خدایی بخشنده و این ناامیدی را با هم داشته باشی.» و یا «بیابان پر از کلیسا و میخانه است.» یعنی با ایمان آوردن به خداوند است که سارا میتواند از آن بیابانِ تنهایی رهایی پیدا کند: «من به راستی از وجود خدا بیخبر بودم - جز این نیاز جبونانهای که به تنها نبودن حس میکنم.»
سارا هنگامی که بندریکس از موج ناشی از انفجار بهصورت جسدی بیجان روی زمین افتاده به آرزوی محال، معجزه و ایمان رو میآورد و از آن پس، شروع به زخم زدن بر خود میکند. یک نکته جالب توجه درباره فصل سوم این رمان که نوشتههای سارا و در واقع درونیات این شخصیت را شامل میشود، این است که او در فرازهای زیادی در عین بیاعتقادی و قدم زدن در ورطه شک نسبت به وجود خدا، با او مناجات میکند. این شخصیت چندین مرتبه اشاره میکند که «به تو ایمان ندارم» اما باز دارد با خدای ندیده صحبت میکند. پس رگههای ایمانی که در وجود بندریکس هست و او با آن مخالفت میکند، در وجود سارا هم وجود دارند اما او به آنها اجازه بروز و ظهور میدهد چون در سطور پایانی فصل سوم مینویسد: «اولین بار بود که گویی تقریبا به تو عشق ورزیدم.» و پس از ایمان آوردنش به خدا مینویسد: «دیگر از بیابان نمیهراسیدم چون تو آنجا بودی.» جالب است که بندریکس هم با همین خدا چالش دارد و خطاب به او میگوید: «اگر [سارا] به تو ایمان نیاورده بود، الان زنده بود ما همچنان عاشق هم بودیم.»
در رمان «پایان رابطه»به موضوعاتی چون معاد جسمانی هم پرداخته شده که تشریحش از حوصله این مطلب خارج است. اما از جمله موضوعات مهم تقابل خداباوری و مادهگرایی است که میتوان نمونهای از آن را در دفترچه خاطرات شخصیت سارا مشاهده کرد: «آیا مادهگرا هستم چون به وجود مستقل آن مرد با کلاه لنگی، فلز این صلیب، این دستهایی که با آنها نمیتوانم دعا کنم ایمان دارم؟ فرض کن خدا به راستی وجود داشت، فرض کن تنی بود مثل آن تن، اعتقاد به اینکه تن او به اندازه تن من وجود دارد چه اشکالی دارد؟ اگر کسی تن نداشت میتوانست عاشق او باشد یا از او متنفر باشد؟ نمیتوانم عاشق بخاری باشم که زمانی موریس بوده. این وقیحانه است، حیوانی است، مادهگرایانه است.» (صفحه 142)
جمعبندی
رمان «پایان رابطه» از نظر روبنا، یک رمان عاشقانه و اجتماعی درباره روابط انسانهاست. اما در باطن و زیربنا، اثری درباره جستجوی خدا، مادهگرایی، ابدیت و همیشگی بودن وجود انسانی است. یکی از مسائلی که با مطالعه این رمان به ذهن مخاطب میرسد این است که وجود خداوند برای هیچکس قابل انکار نیست چه مومنان به او و چه انسانهایی که مدعیاند باوری به وجودش ندارند. حتی شخصیت لجبار بندریکس نیز در نهایت ناچار میشود سپر انداخته، با خدا مناجات کند و خطاب به روح سارا بگوید: «بسیار خوب، هرکاری دلت خواست بکن. ایمان دارم که زندهای و او وجود دارد، اما برای تبدیل این نفرت از او به عشق به چیزی بیش از دعاهای تو نیاز هست.»