پیله 30 سالهاش بالاخره تبدیل به پروانه شد تا دنیایش رنگ و بوی تازهای بگیرد. رنگها، صداها و تصاویری که 30 سال تمام به دیدن و شنیدنشان عادت کرده بود، یه یکباره درهم شکست و جلوهای تازه پیدا کرد.
به گزارش ، روزنامه ایران نوشت: دنیای مردانهای که سالها به اجبار در آن گام برمیداشت، پس از یک سکوت و بیخبری طولانی، به یکباره همان چیزی شد که همواره طلب و عطشاش را داشت. 30 سال از 60 سال عمرش را در پیلهای از بیزاری زیست؛ بیزاری از خود، پیرامون و پیرامونی ها. 30 سال از شنیدن نامش «پویا» کهیر میزد، اما حالا 30 سال است که از آن پیله درآمده و تبدیل به «پروانه»ای سبکبال شده است. او که این رهایی را موهبتی فراموش نشدنی میداند، پس از سکوتی چند ده ساله داستان عجیب زندگیاش را روایت کرد:
«کودکی هایم خیلی متفاوت بود. پویا صدایم میکردند و لباس پسرانه به تن داشتم اما در تمام بازیهای کودکانه نقش مادر را بازی میکردم و خاله بازی را به تفنگ بازی ترجیح میدادم. همیشه سعی میکردم جای قهرهای هرچند کوتاه دنیای کودکیام را با آشتی عوض کنم و همواره به دلیل این روحیه لطیف و دخترانه مورد انتقاد قرار میگرفتم؛ اما به هیچ عنوان حاضر نبودم از دنیای دلخواه دخترانهام دور شوم. پنجمین پسر و آخرین فرزند خانوادهای مذهبی بودم و هرچه بزرگتر میشدم، بیشتر باورم میشد که متعلق به دنیای مردها نیستم و هیچ نسبتی با آنها ندارم. حسرت پوشیدن لباسهای دخترانه و اسمی چون «پروانه» را داشتم و نام «پویا» آزارم میداد. آن روزها تنها حامی من در خانه مادرم بود. خوب خاطرم هست که حدود 10 سالم بود که پدرم رو به من کرد و با تغیر گفت: «پویا تو پسر هستی چرا اینقدر اصرار داری که شبیه دخترها رفتار کنی» مادرم جلو آمد و گفت «چکارش داری، خب خدا خواسته که او اینطور باشد» بعد از آن بود که کمی جسارت پیدا کردم و وقتی در اتاقم تنها میشدم دامن به تن میکردم و به موهایم گل سر میزدم و... شبها موقع خواب به حضرت زهرا(س) التماس میکردم کاری کند تا صبح که از خواب بیدار شدم تبدیل به دختر شده باشم، اما عمر این جسارت کوتاه بود، مادرم به دلیل یک بیماری از دنیا رفت و نامادری سختگیر و قانونمندی جای او را گرفت.»
روزهای بسیار سختی بر «پویا»ی آن سالها میگذشت و از همه بدتر اینکه مجبور شده بود دنیای دخترانهاش را حتی مخفیانه رؤیا بافی کند. از آن روزها اینطور میگوید: پیش از انقلاب بود و در آن دوره به دلیل ناآشنا بودن افراد جامعه با واقعیت «ترنس» به ندرت پیش میآمد کسی برای حرف هایم اهمیت قائل شود، به همین خاطر سعی میکردم با دنیایی که باورش داشتم خلوت کنم و انزجارم را از حضور در دنیای مردانه و جمعهای پسرانه بروز ندهم؛ غافل از اینکه پدرم از اصل ماجرا با خبر بود و تنها به دلیل مصون ماندن از نگاههای سنگین اطرافیان و حرفهای دیگران بود که ترجیح داده بود خیلی این آش را هم نزند!
سالهای دور از واقعیت
با وجود اینکه نمیخواست آبرو و اعتبار خانواده مذهبیاش زیر سؤال برود، از انجام کارها و رفتارهای زنانهای که سایرین را به پچ پچهای گاه و بیگاه وا میداشت حذر نمیکرد و تازه به گفته خودش از این واکنشها خرسند میشد، چراکه بدون تظاهر کردن به رفتارهای زنانه، اطرافیان هم درمی یافتند او به اشتباه در دنیای مردانه قدم میزند. «پروانه» که آن روزها را همچون سپری کردن عمر در برزخی جانکاه به یاد میآورد، گفت: «با اینکه همه اقوام، دوستان و همسایهها متوجه رفتارهای زنانهام شده بودند، اما چارهای نداشتم جز اینکه «پویا» را تنها در ظاهر بپذیرم، اما به ندای باطنم ایمان داشتم و در انتظار روزی بودم که بتوانم واقعیتم را به همه معرفی کنم. به دلیل همین اطمینان و امیدی که به تغییر داشتم پول توجیبی و عیدی هایم را در بانک پسانداز میکردم تا هر زمان که قرار بود «پروانه» به دیگران معرفی شود لنگ پول نمانم.
روزها و شبها به همین منوال ادامه پیدا کرد تا اینکه بعد از بازگشایی دانشگاهها بعد از انقلاب فرهنگی برای ادامه تحصیل در رشته گیاه شناسی پذیرفته شدم و دانشگاه برایم به دریچهای بدل شد که دنیای تازهای را به سویم گشود. از طریق استادها در جریان فتوای امام خمینی(ره) در مورد این افراد باخبر شدم و با دست پر خود را به پدرم رساندم که در آن سالها بیشتر از سایر برادرانم هوایم را داشت، در حالی که کسی جز خودش نمیدانست دلیل آن همه توجه و نگرانی چه بود.»
وقتی رو به روی پدرش نشست و مو به موی اطلاعاتش را برایش توضیح داد چهره پدر برافروخته شد اما این برافروختگی از تعجب نبود، بلکه گویی سرخی شرم زیر پوستش دویده بود.
«پدرم پس از شنیدن تمام حرف هایم سکوت را حتی به پاسخی یک کلمهای ترجیح داد. سکوت 60 روزه پدر باعث شده بود تا انواع و اقسام افکار در ذهنم رژه بروند اما به هیچ عنوان باورم نمیشد این سکوت تاوان 20 سال باخبری باشد. پدرم در دوران کودکی من ریاست یک بهداری را برعهده داشت و با وزیران و اطبای حاذق نشست و برخاست میکرد. در آن روزها که مرا در آغوش میگرفت و از من میخواست رفتارهای دخترانه را کنار بگذارم از زبان یکی از پزشکان ارمنی شنیده بود که من یک «ترنس» هستم و بهتر است هرچه زودتر عملهای جراحی انجام شود تا کار از کار نگذرد، اما او به دلیل رهایی از حرف و حدیثهای دور و بریها، آن قدر دست دست کرد تا تنها حامی من یعنی مادرم از دنیا رفت و سالهای زیادی برای او در عذاب وجدان و برای من در برزخی زجرآور گذشت.»
«پروانه» با بغضی که گلویش را می فشرد، افزود: با واقعیتی تلختر از آنچه در مورد ترنسها شنیده بودم، رو در رو شدم و به هیچ عنوان نمیتوانستم پدرم را به خاطر آن موضوع ببخشم. از طرفی توانسته بودم در شرکتی که به آستان قدس رضوی مرتبط بود، کار پیدا کنم و با وجود پولی که در تمام سالهای بیخبری پسانداز کرده بودم نیازی به حضور در خانه پدرم نمیدیدم. به همین دلیل برای همیشه او و برادرهایم را ترک کردم و در سوییتی که شرکت در اختیارم قرار داده بود زندگی مجردی و روند درمانیام را آغاز کردم.
رهایی از پیله تن
از بخت خوش پروانه تکههای پازل زندگیاش در روزهایی که بشدت احساس تنهایی میکرد به بهترین نحو ممکن کنار هم چیده شده بودند. او در شرکتی مشغول به کار شد که افرادی روشنفکر و با درجه بالایی از انسانیت همکارش بودند و از سویی عطش گام نهادن در دنیایی که به آن تعلق داشت، امید به جراحی موفقیتآمیز را در وجودش صد چندان میکرد.
«مراحل تشخیص دقیق، دورههای روانکاوی و دریافت مجوز برای تغییر جنسیت را با تمام سختیهایی که داشت به شیرینی هرچه تمامتر پشت سر گذاشتم. روزی که برای نخستین بار یک عمل جراحی سخت و طولانی مدت انتظارم را میکشید، تک و تنها به بیمارستان رفتم و بواسطه هیجان درونم، هیچ واهمهای نداشتم. به لطف خدا عملهای بعدی هم با موفقیت انجام شد، لباسهای مردانهام جایش را به لباسهای زنانهای داد که سالها در حسرت پوشیدنشان بودم و بالاخره بعد از 30 سال منزجر کننده، میتوانستم «پروانه» واقعی را به همه نشان دهم. برای اینکه مستقلتر زندگی کنم سوییت را به شرکت تحویل دادم و خانهای اجاره کردم که البته مدت زیادی در آنجا ساکن نشدم، زیرا یک خواستگار پر و پا قرص داشتم و پس از آنکه به انسانیتش مطمئن شدم، راز زندگیام را برایش بازگو کردم و در نهایت زندگی مشترکمان آغاز شد.» «پروانه» با یادآوری خاطرات 30 سال قبلش گفت: با وجود تمام کناره گیریام از دنیای مردانه، همسرم تنها مردی است که توانسته مرا عاشق خودش کند و حالا پس از 28 سال زندگی مشترک با او، خوشحالم که در آن روزهای پرتلاطم بهترین تصمیم زندگیام را گرفتم و مهمتر آنکه خداوند مردی را با این درجه از فهم و درک در مسیر زندگیام قرار داده که با وجود اطمینان از اینکه هرگز قرار نیست مادر شوم، مرا همچنان به خاطر خودم دوست دارد و همراه خوبی برای زندگی دوبارهام شده است. پروانه و همسرش که این روزها در حیاط خانهشان یک پناهگاه درست کردهاند و از حیوانات بیپناه و زخمی تا زمان بهبودی آنها مراقبت میکنند، با این ایده که جانداران حق حیات دارند و نباید به دست انسانها زندگیشان به ایستگاه آخر برسد، سالهاست گیاهخوار شدهاند و از هر لحظهای که فرصت زندگی کردن دارند به زیباترین شکل استفاده میکنند. او حالا به امید روشن شدن تمام حقایق دنیا نفس میکشد.