به گزارش خبرنگار مهر، قصیده غرای «محمد سهرابی» در مدح و منقبت حضرت امیرالمومنین(ع) با مطلع: «سرم کوبیدهی سنگی است کز هر رگرگ کانش/ به کوی شوق دعوتنامه دارد هر پشیمانش» در سال 93 و در روز 13 رجب، مصادف با میلاد مبارک آن حضرت سروده شده است.
قصیده مذکور، در کنار قصاید دیگر این شاعر جوان از جمله قصیدهای در مدح حضرت فاطمه زهرا (س) با مطلع: «زهی کوی کسی کز خوب بُوَد آب خیابانش/ ز سرهای عزیزان چیده گلدان گِرد میدانش» یا قصیده در مدح حضرت زینب (س) با مطلع: «نجوشد غیر پیدایی ز فیض شان پنهانش/ به وصفش جملهای دارم؛ جهانی جمله قربانش» و... نشانگر عطف توجه این شاعر جوان به قالبی از قوالب شعر کهن است که به دلایل مختلفی امروز کمتر مورد توجه شاعران معاصر و جوان قرار دارد.
در شعر کلاسیک امروز، قالب قصیده کاملا در سایه قالب غزل قرار گرفته؛ شاید هم به دلیل دشواری سرودن آن بواسطه قصدیتی که باید در آن مفروض باشد و این خود نیازمند تسلط قابل توجهی در حوزههای لفظ و مضمون است، و همچنین به دلیل آنکه در حیات سیال کنونی، توجهات مولفان و مخاطبان عموماً صَرف عناصر و قوالب و محصولات فوری و کوتاه و زودبازده و... است. بیمهری با قصیده در جریان شعر کلاسیک امروز، پدیدهای است که از منظر تاریخ ادبیات میتواند بسیار محل توجه و در مواردی محل تاسف باشد و آینده شعر فارسی را تحت تاثیر قرار دهد. محمد سهرابی یکی از شاعران جوان امروز است که به این قالب توجه دارد و به سهم خود در فضای شعر امروز برای تداوم و استمرار قصیده کوشیده است.
در ادامه به مناسبت عید سعید غدیر خم، قصیده معروف او که در مدح حضرت امیرالمومنین(ع) سروده شده، آمده است. شاید شاخصترین بیت این قصیده همان بیتی باشد که شاعر در آن به عید غدیر اشاره کرده و به زیبایی از فاصله زمانی اندک میان این عید تا عید قربان استفادهای زیباشناسانه نموده است: «چنان عید غدیرش دلربا افتاده در عالم/ که یک هفته جلوتر میروم از خود به قربانش»
سرم کوبیدهی سنگی است کز هر رگرگ کانش
به کوی شوق دعوتنامه دارد هر پشیمانش
برون از جلوه دارد نشئهای در وادی حیرت
که دودو میکند در دیدنش چشمان حیرانش
خیال جلوهاش از خواب مخمل برده راحت را
به چشم باز میخوابند مشتاقان حیرانش
کمال محض را با چشم خود ما در نجف دیدیم
سجود ناقصی دارند مردان ظل ایوانش
بروز ذات آن الله کل مستغنی از خلق است
نشد ممکن که سازد حق به پشت پرده پنهانش
تواضعهای سلمان تا تعجب میبرد ما را
اگر موسی بن عمران درس آموزد ز سلمانش
به تکوینی که من از آن جمال کل خبر دارم
به یوسف میدهد تعلیمِ زیبایی غلامانش
ز بس سامان آتش کرده از هر برگ گل اینجا
خلیلالله میسوزد دل از یاد گلستانش
به شهر شیر یزدان نیست راهی بیحضور وحی
چراغ از چشم جبرائیل دارد هر خیابانش
کدامین طرز غریدن به شعر پارس میماند؟
ز شیران باج میخواهند سگهای بیابانش
مگر بر مرکب جهل آیم این دربار کامل را
خرد در راه تو لنگ است و افتادهست پالانش
چنان عید غدیرش دلربا افتاده در عالم
که یک هفته جلوتر میروم از خود به قربانش
به روزی گر شوی پیر از علی، بر پیرها پیری
فلک قدری ندارد همطراز آسیابانش
بگو عقل پیاده از تعجب رو بگرداند
شهیدان را به محشر گر سوار آرد شتربانش
مرا شانی که مخفی مانده است از انبیا، این است
نمیدانم که در جنت کدامین است دربانش
به دربار تعالی جز تعالی نیست ستاری
همان ذاتی که دارد هست در عالم نگهبانش
زبان بسته را وا میکند تکلیف این وادی
ز شاخ نخلهی طور است گویا چوب چوپانش
به صبح از آستین صد کلیمالله میریزد
چراغ طور بیرون میزند شب از گریبانش
مساحت را در این جا ساحتی از جنس اعجاز است
به عرض و طول، جنت جا شود در چشم گلدانش
تهی هرگز نکرد از کسوت خود ذوالفقارش را
خود از «انی مع الله» جامه دارد تیغ عریانش
به تدبیری که اعلان سلونی پلهای از اوست
ندیدم مشکلی را که نباشد سخت آسانش
ز چوپانان وادی، دعوی پیغمبری خیزد
اگر بر کوه افتد پارهای از نور سلمانش
نصیب دشمنش در جنگ لهو است و لعب، آری
به رزمش هر که آمد، سخت بازی کرده با جانش
به اعجازش، ز صدر و ذیلِ دوزخ مرحبا برخاست
دو پیکر گشت روح مرحب از شمشمیر برانش
به یاد شیر یزدان با وضو بنشین که مصحف اوست
چونان ختم رسالت شان مکتوب است قرآنش
کرامت کرد و ما را کُشت از لطف، ای فدای او
سخاوت کرد و خونها را هدر کرد، ای به قربانش
خلایق از علی جز نام او چیزی نمیبینند
که ذاتش کرده بین «عین» و «لام» و «یاء» پنهانش
اگر از کفر میپرسی؛ غلام سلم آن شاه است
اگر از سلم، کفری هست مطلق تحت فرمانش
به هر تار سر زلفش، خداجویان بسیاری است
نمیآید برون از نظم توحیدی پریشانش
تسلّای دل حیدر بهجز حیدر نخواهد بود
سر خود را گذارد هر سحرگه روی دامانش
کدامین سفره لاف میزبانی میزند اینجا؟
که حتی شخص حیدر، مرتضی بودهست مهمانش
چنان در جلوهی هر روزه میآید ز خود بیرون
که طوفان میکند تکلیف شب از طرز جولانش
بهجز ستار ننگ بودن ما را که پوشاند
بدان با «اولیایی فی قبایی» حی سبحانش
انا الله میچکد بیپرده از کام غلامانش
ز قرآن نشئه دارد بیتهای شعر دستانش
بزرگ خاندان حضرت باری، خدای کل
که رب خواندهست او را حقتعالی بین قرآنش
چو زایشگاه او را سجده میآرند اهل دین
چه جای عیب اگر بر مرقدش خوانند یزدانش؟!
به دربارش رسیدی غیر مدح او مخوان چیزی
که من از زیرکیها زیرهها بردم به کرمانش
نشد هرگز به دنیا نرم آن مولا دل قرصش
به رو روغن رو نداد آخر لب خشکیدهی نانش
به تالارش رسیدن بیرکوع محض ممکن نیست
ز غیرت سقف کوته بسته آن شه روی دالانش
سکوت مبهم یاران او تعلیم فریاد است
دو گامی میرود داود در آواز لالانش
خیالات است ایمن بودن و عرفان سوا کردن
بزن ای دل دو ساغر ذالفقار از زخم درمانش
سپاه جلوه از شش سمت میتازد، مدد یا رب
مگر کامل کند پامال، کاملتر بتازانش
کجا تمهید بودن میکنی ای دل کنار او
که سامان هم ز هم پاشیده از هر حیث سامانش
علی اسم و مسمی نیست «معنی»، معنیِ محض است
چه میکوشی کنی در لفظ بیمقدار عنوانش؟
محمد سهرابی – معنی