ماهان شبکه ایرانیان

گفت‌وگو با سردار محمد نبی رودکی فرمانده لشکر ۱۹ فجر در دفاع مقدس؛

سرداری که اگر جنگ نبود، مجاهد افغان می‌شد! + عکس

در ۷۰ روز کربلای ۵ پیش خودمان می‌گفتیم اگر ۲۰۰ گردان دیگر می‌آمد ما می‌رفتیم تا نزدیکی‌های بصره و اهداف جلوتری را می‌گرفتیم و زودتر بر دشمن غالب می‌شدیم، ولی خب متأسفانه آن نیرو و امکانات تأمین نشد.

به گزارش مشرق، اولین نکته‌ای که در برخورد با سردار محمد نبی رودکی در ذهنت شکل می‌گیرد، تواضع اوست. اینطور نیست که بخواهد تظاهر کند، تکبر در ذاتش نیست. قرار گفت‌وگو را تلفنی هماهنگ کردیم. موضوع مصاحبه خودش بود. به حتم یکی از قدیمی‌ترین فرماندهان لشکر دفاع مقدس خاطراتی شنیدنی دارد که باید دل داد و پای صحبت‌هایش نشست. نشستیم و حرف از برادر شهیدش به میان آمد، از اینکه قرار بود به عنوان یک مجاهد به افغانستان برود که جنگ تحمیلی شروع می‌شود. برمی‌گردد به دل جنگی هشت ساله که حالا فکر و ذهنش را مملو از نام‌ها و نشانه‌های بسیاری کرده است. شهید مجید سپاسی یکی از همین نام‌هاست که در خاطرات سردار وزن خاصی دارد. گفت‌وگوی ما با فرمانده دوران جنگ لشکر 19 فجر شیراز را پیش‌رو دارید. 


اولین روز جنگ کجا بودید؟
آن روز من به اتفاق چهار نفر از دوستان همرزمم تازه از شیراز به تهران رسیده بودیم و می‌خواستیم برای کمک به مجاهدان افغانستانی راهی آنجا شویم که فرودگاه مهرآباد بمباران شد. ظهر 31 شهریورماه 59 بود. با دوستان که بعدها همگی شهید شدند در یک مسجد در خیابان جیحون نماز می‌خواندیم که صدای چند انفجار شنیدیم. بیرون آمدیم و از اخبار متوجه شدیم با حمله جنگنده‌های عراقی جنگ آغاز شده است. از رفتن به افغانستان منصرف شدیم و دوباره به شیراز برگشتیم. اوایل مهرماه به طرف منطقه ایلام حرکت کردم و تا انتهای جنگ در جبهه‌ها ماندم.


قضیه رفتن به افغانستان مأموریت بود یا داوطلبانه؟
آن زمان واحد نهضت‌های سپاه هر کس را که می‌خواست برای کمک به مسلمانان دیگر کشورها اعزام شود به شرط تأیید راهی می‌کرد. سخت هم نمی‌گرفتند. مثلاً یکی می‌گفت: می‌خواهم به فیلیپین بروم یا لبنان یا افغانستان ویا... کمکش می‌کردند. من و شهیدان حاج مهدی زارع، عباس مهتابی، حسن معینی و حسن پاکیاری با هم قرار گذاشتیم به افغانستان برویم. با این دوستان در سنندج همرزم بودم. یادم است یک مقدار مین و نارنجک و نفری یک قبضه اسلحه ژ. 3 آماده سفرمان کرده بودیم، اما جنگ که شروع شد، از تصمیم‌مان منصرف شدیم. در خلال جنگ آن چهار نفر به شهادت رسیدند. حاج مهدی زارع از فرماندهان گردان‌های لشکر 19 فجر شد که در کربلای 4 به شهادت رسید. عباس مهتابی یک‌سال اول جنگ در آبادان همراهمان بود. ایشان در یک تصادف مشکوک در شیراز به شهادت رسید. می‌گفتند منافقین تصادف ساختگی ترتیب داده و به جلوی موتور او کوبیده‌اند. شهید حسن معینی بچه تهران بود و شهید حسن پاکیاری هم شیرازی بود که در جبهه شهید شد.


اجازه دهید کمی به قبل‌تر برگردیم. از چه زمانی وارد جریان انقلاب شدید؟
بنده از حدود 10 سالگی، یعنی 50 سال قبل پای منبر شهید دستغیب بودم. این بزرگوار سکان انقلاب را در فارس در اختیار داشت. کم‌کم فعالیت انقلابی کردیم و در مسجد با سایر جوان‌ها تیمی تشکیل دادیم. زمان جنگ از همان بچه‌های انقلابی مسجد جامع بعضی در تیپ امام سجاد (ع) و لشکر 19 حضور یافتند. مثل سردار شهید مجید سپاسی که از بچه‌های انقلابی شیراز بود.


مجید سپاسی همان شهیدی است که در حال حاضر یک تیم فوتبال در شیراز به نام اوست؟
بله همان است.


خودش هم اهل فوتبال بود؟
نه به شکل حرفه‌ای. در منطقه مواقعی که عملیات نبود، همراه شهید مسلم شیرافکن و بقیه بچه‌های لشکر گل کوچک بازی می‌کردند. بعد از جنگ تیم فوتبال شهید سپاسی را به یاد این شهید بنیان گذاشتیم که بازیکنانش از سربازها و نیروهای خود لشکر بودند.


از فعالیت‌های انقلابی‌تان می‌گفتید
بله، با تفکرات انقلابی که داشتم بعد از گرفتن دیپلم در آبان 56 به سربازی رفتم، اما در اسفند 56 بعد از آموزشی از پادگان کرمان فرار کردم. سه نفر بودیم که اقدام به فرار کردیم، اما دستگیر شدیم و بعد از تنبیه انضباطی به صفر 5 کرمان برگشتیم. بعد به شیراز منتقلمان کردند. آبان 57 که امام دستور داد سربازها محل خدمتشان را ترک کنند، دوباره تصمیم به فرار گرفتیم. قبل از آن یکسری اعلامیه امام را چاپ کردیم و در پادگان مرکز پیاده شیراز که محل خدمتمان بود توزیع کردیم. بین سربازها و روی تخت‌های آنکارد شده گذاشتیم و شبانه از زیر سیم خاردار فرار کردیم. من برای اینکه از شر مأمورها در امان باشم، با چند نفر از بچه‌های شهرری به تهران آمدم. روز بعد از طرف پادگان و ضد اطلاعات ارتش رفته بودند دم در خانه و بنده خدا مادرم ابراز بی‌اطلاعی کرده بود. به هرحال اواخر آبان و اوایل آذر در تهران بودم و در تظاهرات شرکت می‌کردم. وقتی پایه‌های رژیم سست شد دوباره به شیراز برگشتم و در مرکز کانون انتظامات مسجد جامع شیراز حضور یافتم. با هدایت شهید دستغیب تظاهرات شیراز را ساماندهی و هماهنگ می‌کردیم تا اینکه انقلاب پیروز شد.


چه زمانی لباس پاسداری به تن کردید؟ اصلاً چرا سپاه را انتخاب کردید؟
از اول به نظامی‌گری علاقه‌مند بودم. سپاه هم که آرمانی بود و وظیفه حفاظت از انقلاب را برعهده داشت. هرجا مشکلی پیش می‌آمد، بچه‌های پاسدار در صف اول مبارزه بودند. فکر کردم سپاه با روحیاتم سازگارتر است. دقیقاً اول تیرماه 58 وارد سپاه شدم. قبل از آن مدتی در کمیته مسجد جامع (مسجد عتیق) غیررسمی فعالیت می‌کردم. بعد عضو سپاه شدم و دیگر به صورت رسمی از انقلاب دفاع می‌کردیم.


قطعاً در طول حضورتان در جبهه شهدای بسیاری را دیدید. یادتان است با اولین شهید کجا و چه زمانی روبه‌رو شدید؟
مرداد 1358 که شهید چمران و رزمندگان همراهش در پاوه محاصره شدند، امام به قوای نظامی فرمان داد 24 ساعت وقت دارید پاوه را آزاد کنید. بلافاصله ما سپاهی‌های جوان ریختیم خیابان و شعار دادیم: «پاوه جنگ است، خاموشی ننگ است.» مردم هم آمده بودند. سریع با هواپیمای سی 130 عازم کرمانشاه شدیم. چون پاوه نیرو زیاد اعزام شده بود ما را به مهاباد بردند. مهرماه 58 وارد مهاباد شدیم. شب اول ضد انقلاب به مقرمان حمله کردند و دو نفر از پاسداران شهر فسا به نام‌های ثمن و بذرکار که روی پشت بام نگهبانی می‌دادند، شهید شدند. دموکرات‌ها گلوله به پیشانی‌شان زده بودند. این‌ها اولین شهدای هم استانی‌های ما بودند که در کردستان به شهادت رسیدند.


گویا برادرتان هم از شهدای دفاع مقدس هستند. شما بزرگ‌تر بودید یا ایشان؟ کمی از اخوی شهیدتان بگویید. 
صمد متولد سال 35 بود و من متولد سال 37 هستم. برادرم از جوان‌های مذهبی و فعال انقلابی شیراز بود و در تظاهرات و راهپیمایی‌ها حضور جدی داشت. بعد از گرفتن دیپلم سال 54 به سربازی رفت و دو سال بعد خدمتش را تمام کرد، اما جنگ که شروع شد، سربازهای خدمت منقضی را دوباره به خدمت فراخواندند، صمد هم اعلام آمادگی کرد. قبلاً عرض کردم 31 شهریور 59 ما در تهران بودیم که با اطلاع از شروع جنگ سریع به شیراز برگشتیم. در مسجد جامع به اتفاق دوستان نشسته بودیم که دیدم صمد با خوشحالی آمد و گفت: من رفتم برای شهادت! گویا کارهای اعزامش را انجام داده بود. او را به خرمشهر اعزام کردند. ایام مقاومت خونین شهر آنجا بود. بعد که شهر سقوط کرد اواسط آبان ماه خبر رسید صمد در کوت شیخ به شهادت رسیده است. برادرم در وصیتنامه‌اش به ایستادگی در خرمشهر اشاره کرده و نوشته بود: «در خیابان‌های خرمشهر در حال جنگ با کفار بعثی هستیم و به فرمان امام آمده‌ایم.»


نام سردار رودکی با فرماندهی لشکر 19 فجر شیراز عجین است، چه مراحلی طی شد تا عهده‌دار این مسئولیت شدید؟
من همان اولین روزهای جنگ به ایلام رفتم و ابتدا به منطقه میمک در غرب مهران اعزام شدیم. بعد رفتیم شرق مهران در سد کنجانچم و پاسگاه صاحل آباد مستقر شدیم. در مهران با دشمن می‌جنگیدیم و مین گذاری می‌کردیم. بیشتر عملیات چریکی و محدود انجام می‌دادیم. تا شش ماه آنجا بودم. اوایل سال 60 آمدم جنوب و در آبادان فرماندهی جبهه میدان تیر آبادان که معروف به جبهه ولایت فقیه بود را برعهده گرفتم. چهارماهی هم در آبادان بودم؛ از اردیبهشت 60 تا مهر همان سال که عملیات ثامن‌الائمه و شکست حصر آبادان انجام گرفت. در آبادان فرمانده جبهه فیاضیه شهید احمد کاظمی بود. فرمانده جبهه دارخوین هم شهید خرازی بود. فرمانده ایستگاه هفت را مرتضی قربانی و سردار اسدی برعهده داشتند. فرمانده میدان تیر آبادان هم که خود من بودم. همه ما از آنجا رشد کردیم و بعدها همه این افراد فرمانده تیپ و لشکر شدند. بعد از عملیات ثامن‌الائمه، عملیات طریق‌القدس انجام گرفت که همراه سردار قربانی در تیپ کربلا بودم. در این تیپ جانشین یکی از مسئولان محورها بودم و همچنین فرماندهی یکی از گردان‌ها را برعهده داشتم که عموم رزمندگانش از بچه‌های شیراز بودند. بعد برای عملیات فتح‌المبین تیپ 35 امام سجاد را تشکیل دادیم که بنده فرمانده‌اش شدم. در اواخر سال 61 که با ابلاغ فرماندهی کل سپاه تیپ‌ها تبدیل به لشکر شدند، ما هم تیپ امام سجاد را با ستاد قرارگاه فجر که سابق شهید بقایی فرمانده‌اش بود ادغام کردیم و لشکر 19 فجر شیراز تشکیل شد.


اگر می‌شود کمی فضای گفت‌وگو را تغییر دهیم، خاطرات کدام یک از همرزمانتان بیشتر ذهن شما را درگیر می‌کند؟ 
خاطرات از همرزمان که بسیار است، اما شهید مجید سپاسی خلقیات خاصی داشت و خاطرات ماندگاری هم دارد. سپاسی یک جوان شوخ، بسیار شجاع، دلاور و نترس بود. یکمرتبه از گردان جلو می‌افتاد می‌زد به خط دشمن. در عین حال خیلی شوخ بود. با بچه‌های لشکر زیاد شوخی می‌کرد. آن زمان وزارت سپاه نوشابه‌هایی به نام کوثر تولید می‌کرد. سپاسی زیاد از این نوشابه‌ها می‌خورد. وقتی با هم به سفر حج رفتیم، دیگر نوشابه کوثر پیدا نمی‌شد. می‌رفت از سردخانه رئیس کاروان پپسی تک می‌زد و می‌آورد شب‌ها می‌خورد. یادم است یک وقتی گفت: اگر من شهید شدم با نوشابه کوثر غسلم بدهید! در میان شهدای لشکر شهادت ایشان بیشترین تأثیر را روی من گذاشت. اوایل فروردین سال 67 در حلبچه می‌خواستیم مرحله سوم والفجر 10 را انجام دهیم. ظهر همراه کادر فرماندهی لشکر از روی کالک نقشه توضیحاتی می‌دادیم. دیدم سپاسی مرتب قدم می‌زند. گفتم بیا بنشین. گفت: نه من می‌دانم امشب باید چه کنم. گفتم نه باید بیایی امشب همراه فرمانده گردان‌ها به عنوان مسئول محور و معاون عملیات لشکر جلوتر بروی. گفت: همه چیز را می‌دانم! خودم می‌روم. سپاسی همیشه ناهار و نوشابه کوثر خوب می‌خورد، اما آن روز ناهار نخورد. انگار داشت برای شهادت آماده می‌شد ولی من متوجه نبودم که دارند او را می‌برند! شب هنگام عملیات تا یکی دو ساعت هرچه در بیسیم می‌گفتم گوشی را بدهید به مجید، بیسیم‌چی می‌گفت: من از ایشان عقب افتادم! مجید جلو رفته است. گفتم مگر می‌شود، کجا رفته است؟ کمی بعد گفتند مجید، سبز چهره شده! سبز چهره مسئول بهداری ما بود و هر کس مجروح می‌شد می‌گفتند سبزچهره شده است. فهمیدم قضیه مجروحیت نیست و سپاسی به شهادت رسیده است. گفتم می‌خواهید بگویید شهید شده است؟ گفتند بله شهید شده است. این خبر خیلی روی من تأثیر گذاشت. تا مدتی در همان قسمتی که نشسته بودم و عملیات را اداره می‌کردم گریه می‌کردم و اشک‌هایم قطع نمی‌شد.


حالا که سال‌ها از جنگ گذشته، شده است حسرت چیزی را بخورید؟ مثلاً اینکه می‌شد کاری را انجام داد که انجام نگرفته باشد یا عملیاتی انجام شود که انجام نگرفته باشد؟
بله، غفلت‌هایی بوده که حسرت به دنبال داشته است. در پشتیبانی جنگ به خصوص شاهد غفلت‌هایی بودیم. فرماندهان بسیار حسرت می‌خوردند. به عنوان مثال کربلای 4 را می‌خواستیم انجام دهیم. 500 گردان نیرو باید بسیج می‌شد. در قالب کاروان سپاهیان محمد (ص) وقتی نیرو از سراسر کشور آمد، 250 الی 260 گردان آماده عملیات شد. با این حجم نیرو طرح فرماندهان برای تصرف اهداف مورد نظر ناقص باقی می‌ماند. البته ما با همان نیروی نصفه، تکلیف خودمان را انجام می‌دادیم، اما بعد در چنین مواردی حسرت می‌خوردیم. مثلاً در کربلای 5 ما رفتیم به پنج ضلعی و ارتش عراق را منهدم کردیم. دو سوم ارتش عراق بین 30 تا 70 درصد منهدم شدند. در 70 روز کربلای 5 پیش خودمان می‌گفتیم اگر 200 گردان دیگر می‌آمد ما می‌رفتیم تا نزدیکی‌های بصره و اهداف جلوتری را می‌گرفتیم و زودتر بر دشمن غالب می‌شدیم ولی خب متأسفانه آن نیرو و امکاناتی که مدنظر فرماندهان بود تأمین نشد.


سردار! چقدر سابقه حضور در مناطق عملیاتی دارید؟
103 ماه می‌شود.


اگر بخواهیم یک خاطره ناب از این 103 ماه حضور تعریف کنید، کدام می‌شود؟
سه برادر به نام‌های مهندس کمال، جمال و مهدی ظل‌انوار سال‌ها در لشکر 19 فجر بودند. سیدمحمد کدخدا فرمانده گردان امام حسین (ع) ما هم باجناق یکی ازظل‌انوارها بود. پدرخانم سیدمحمد و یکی از برادران در لشکر 19 اذان گو بود. قبل از شروع کربلای 5 چهار نفری رفتند پیش پدرخانم و گفتند ما می‌رویم برای شهادت. شما هم با ما همراه شو تا به نام پنج تن شهید شویم. پدر خانم می‌گوید اینطور نگویید بروید و پیروز برگردید. سیدمحمد کدخدا می‌گوید شما پدرزن ما هستی نیایی دخترانت بیوه می‌شوند. با ما بیا تا بیوگی‌شان را نبینی. ایشان هم می‌گوید اذیتم نکنید و بروید. خلاصه این چهار نفر پیش من آمدند. از میان برادرها، مهدی ظل‌انوار به من گفت: می‌خواهم با غواص‌ها بروم. گفتم تو در حد رئیس ستاد لشکر هستی بگذار خط بشکند بعد با هم می‌رویم. اصرار کرد و خلاصه رضایتم را گرفت و رفت. هر چهار نفر همانطور که گفته بودند همگی در یک شب به شهادت رسیدند. اینچنین جوان‌هایی بودند که در کربلای 5 خط را شکستند و با فتح پنج ضلعی شلمچه، آقای رضایی پرچم علی بن موسی الرضا (ع) را به من داد تا آنجا نصب کنم.


در خاطراتی که تعریف کردید محور همرزمانتان بودند، یک خاطره شخصی هم بگویید. 
در عملیات طریق‌القدس، آذرماه 1360 کنار پل سابله رسیدیم. ما داشتیم به عراقی‌ها در آن طرف شلیک می‌کردیم که یکمرتبه دیدم پنج نفربر پی‌ام‌پی از پل عبور کردند و به این طرف آمدند. اول فکر کردیم خودی هستند و از جناح تیپ امام حسین (ع) می‌آیند به ما ملحق شوند. به بچه‌ها گفتم حواستان باشد و خودم به سمت پی‌ام‌پی‌ها رفتم. نزدیک‌تر که شدم به ماهیتشان شک کردم. در همین لحظه در یکی از نفربرها باز شد و دو عراقی بیرون آمدند. یکی از آن‌ها که انگار فرمانده بود شروع به رجزخوانی کرد! به طرفش شلیک کردم و افتاد. آن یکی سریع داخل پی‌ام‌پی رفت. نفربرهای دیگر که این صحنه را دیدند دور زدند و فرار کردند. برایم عجیب بود! آن‌ها می‌توانستند به جای رجزخوانی و شعار دادن من را که نیروی پیاده بوده و از بچه‌های خودمان جدا افتاده بودم را با یک شلیک مسلسل از بین ببرند، اما انگار خدا آن‌ها را کور و کر کرده بود. تازه وقتی به آن نفربر پیشرو که فرمانده داخلش را زده بودم نزدیک شدم، یکدفعه در عقب باز شد و هشت الی 9 نفر عراقی بیرون ریختند و آن‌ها هم به طرف نخلستان کنار پل سابله فرار کردند. نشستم و به صورت تک تیرانداز به این نفرات شلیک کردم. همزمان داد می‌زدم بچه‌ها بزنیدشان...

منبع: روزنامه جوان

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان