خبرگزاری مهر: خالق نوحه «ممد نبودی ببینی» از روزهای دفاع مقدس و حسرتی میگوید که در تب و تاب جنگ او را وا داشت تا با زبان شعر جای خالی فاتحان شهید خرمشهر، حماسههای این دوران را جاودانه کند.
جواد عزیزی متولد 1337 و یک خرمشهری است که با نوحه «ممد نبودی ببینی» هر سوم خرداد یاد فرمانده شهید خرمشهر شهید جهان آرا را زنده میکند. مرد جا افتاده و دانشگاهی امروز و جوان پاسدار 19 ساله زمان جنگ که روزهای آغازین جنگ و دفاع 45 روزه خرمشهر را به چشم دیده و از آن دوران هنوز دو ترکش در نزدیک نخاع اش به یادگار دارد. مردی که بیش از چهار سال از هشت سال دفاع مقدس را با وجود مجروحیت در میدان نبرد بود و تا امروز خاطرات تلخ و شیرین آن روزگار را در رویای اکثر شب هایش مرور میکند.
پیش از آغاز جنگ ماموریت شما چه بود؟
من زمانی مسئول تدارک سپاه بودم. یک مدت در دژبانی سپاه بودم. کار تقسیم گروهها برای گشتها و نگهبانیها را انجام میدادم. مدتی هم در قسمت عملیات سپاه خرمشهر بودم. این کارها را ادامه میدادم تا جنگ شد. البته قبل از اینکه جنگ شود، شهید جهان آرا طبق نامهای من را به دادسرای انقلاب برای کار معرفی کرد. من هم رفتیم، اما آن کسی که باید کارم را انجام میداد آن روز به محل کارش نرفته بود که از همان جا به خانه رفتم. شبکه آبادان داشت فیلمی پخش میکرد. فیلم طولانی، هنری و زیبایی بود. در حین پخش فیلم سینمایی متوجه زیر نویس شدم که به گروه خونی O. و A. نیاز داریم. من گروه خونی ام B. بود. در آخر نوشت به گروه خونی B. نیاز داریم. رفتم بیمارستان که خون بدهم. شهر حالت غیرعادی داشت. همان جا یکی از بچههای سپاه خرمشهر را دیدم. جریان را از او پرسیدم. گفت: در مرز درگیری شده است. این اتفاق مربوط به 15 تا 20شهریور بود که من از همانجا به سپاه رفتم و با بچهها عازم مرز شدیم.
این اتفاق قبل از شروع رسمی جنگ بود؟ ممکن است کمی در مورد آن روزها گویید؟
بله. این نبود که عراق فی البداهه بگوید فردا حمله میکنیم و بلافاصله حمله کنند. بالاخره برای جنگ یک سری نقل و انتقالاتی باید انجام و امکاناتی که موقع عملیات نیاز است و همچنین لشکر و ارتش باید فراهم شود که همه این کارها زمان بر است و صدام هم از خیلی وقت پیش آماده عملیات بود. به دنبال این قضایا رژیم بعث چند تانک که قدرت شلیک نداشتند، اما میتوانستند حرکت کنند را به خرمشهر آورد و سمت راست جاده شلمچه و در نزدیکیهای پل نو مستقر کرد.
یک اختلافی زمانی هم وجود دارد که عدهای میگویند از زمان حمله عراق تا سقوط خرمشهر 35 روز طول کشید. اما خرمشهریها همه میگویند 45 روز طول کشید و این اختلاف مربوط به 20 شهریور است. جنگ در واقع از 20 شهریور شروع شد نه 31 شهریور.
ما هم از همان موقع وارد درگیری شدیم. روستایی به اسم جوگه وجود داشت، یک قریه بود که 6 تا هفت خانواده آنجا زندگی میکردند. جای کوچکی بود که عراقیها روبروی این روستای کوچک پاسگاه مرزی داشتند و ما رفتیم آنجا مستقر شدیم. مردم روستا آنجا را تخلیه کرده بودند. آن زمان درگیری در نوار مرزی وجود داشت و ما برای استراحت به خانههای روستای جوگه میرفتیم.
درگیری مسلحانه بود؟
بله ما آنجا شهید هم میدادیم. شهید حیدر حیدری، اسکندر حیدری و رحمان اقبال پور بچهها یی بودند که از طریق نهر رفتند سمت پاسگاه عراق پل هایشان را منفجر کردند. آنها با خمپاره شلیک میکردند ما هم با خمپاره. 106، آرپی جی میزدیم. در همان ده روز سید جعفر مویسی. حیدر حیدری، رحمان اقبال پور و سربازی از پادگان دژ شهید شدند.
تا کی جوگه ماندیم؟
تا 31 شهریور آنجا بودم. دو سه روز بود که کسی نیامده بود که به ما سر بزند. البته مهمات و غذا میدادند و میرفتند. 31 شهریور نفراتی آمدند جوگه را تحویل دادم و پاسگاه مرزی مومنین که به سمت شلمچه بود، رفتم. وقتی رسیدم، دیدم در حال تخلیه پاسگاه مومنین هستند. پرسیدم چرا تخلیه میکنید؟ گفتند به ما دستور داده اند تخلیه کنیم و به شهر برگردیم، چون قرار است هواپیماها شهر را بمباران کنند. در آن بین شخصی به نام رفیعی بود که میگفت: من آنجا را تخلیه نمیکنم، چون بی سیمها بیت المال هستند و باید فکری برای آن بکنم بعد تخلیه کنم. از مهمات مقداری تی ان تی هم بود. چالهای کندیم و آنها در چاله گذاشتیم رویش خاک ریختیم که بعد از بمباران آنها را از مخفیگاه خارج کنیم. دو سه تا از بچهها گفتند ما میرویم و جلوی عراقیها میایستیم که رفتند و 10 سال بعد برگشتند. من هم به جوگه برگشتم تا به بچهها بگویم مقر را تخلیه کنند.
از مومنین تا جوگه را پیاده آمدم عراقیها بین راه من را دیدند. با خمپاره 60 شروع به زدن کردند اینکه چطور از مخمسه جان سالم به در بردم و به شهر رسیدم هم داستانی داشت. وقتی برگشتم بعداز ظهر شده بود. شهر خیلی بهم ریخته بود. عراقیها شهر را هدف قرار داده بودند. بد طوری میزدند. نقطه به نقطه شهر را میزدند. شهر ملتهب بود. هر کسی سعی میکرد خودش و خانواده اش را نجات دهد. باورش برای مردم سخت بود. انتظار داشتند یک طوری یکی ورود کند تا جنگ تمام شود، اما خبری نشد.
روحیه تان در طول جنگ چطور بود؟
من خودم را میگویم، کاری به کسی ندارم. من کمی میترسیدم. امکان دارد بعضیها بگویند نمیترسیدیم. اما روحیه من خیلی خوب نبود. آن موقع فشار بود. آدم ذاتا تحمل شکست را ندارد اگر تحمل هم داشته باشد برایش اینکه قبول کند کشور دیگری وارد کشورش شده است و زورش به آن نمیرسد، سخت است.
شما به جز رزمنده شاعر و خالق نوحههای ماندگار دفاع مقدس هم هستید. از کی طبع شعرتان را کشف کردید؟
شعر گفتن در ذات همه ما ایرانیها هست. از شما میپرسم تا حالا شعر نگفته اید؟ اگر بگویید نگفته ام حدس میزنم راست نگفته باشید. همه شعر میگویند. شعر به ذهن همه میرسد و بالاخره هر کسی اگر شعر قدیم را نگفته باشد شعر سپید را گفته است میزان اثرگذاری آن هم بماند، اما همه یک بار شعر گفته اند. یک عده یادداشتش میکنند یک عده یادداشت نمیکنند. من هم اوایل در شهرهایم از نظر محتوا و عروض و قافیه اصول را رعایت نمیکردم. قبل از جنگ بیشتر برای دلم شعر میگفتم. از هرکس خوشم میآمد برایش شعر میگفتم. (با خنده). البته شعرهایم را یا بعد از یادداشت کردن پاره میکردم و یا در خرمشهر درگیر جنگ جا ماندند.
در شهر به شاعر مسلکی معروف بودید؟
نه. ما چند دوست بودیم که با هم شعر میگفتیم، اما بعضی از آنها به شب شعرها میرفتند و شعرهایشان را میخوانند، اما من نمیرفتم. با بچهها جمع میشدیم و کتاب شعر مثلا اخوان ثالت، احمد شاملو را میخواندیم و یه چیزهایی را هم خودمان مینوشتیم و بعد برای همدیگر میخواندیدم.
زمان جنگ در شب و خلوتتان هم شعر میگفتید؟
زمان جنگ و قبل از سقوط خرمشهر نه، اما بعد از سقوط خرمشهر که رفتیم و در هتل پرشن مستقر شدیم آنجا هر شب سینه زنی داشتیم اگر نگویم هر شب هر سه چهار شب یک بار هر شب جمعه یک بار مراسم سینه زنی بود. بچهها هم که شهید میشدند برایشان مجلس میگرفتیم شب میآمدیم برایشان سینه زنی میکردیم. اما نوحهای که متناسب با جنگ و دفاع باشد وجود نداشت به فراخور آن نوحههای موجود را تغییر میدادیم. مثلا اگر در نوحهای گفته بود «مادر اکبر مرو میدان» ما تغییرش میدادیم و به «مادر اکبر برو میدان» تبدیلش میکردیم. یا «بنشین کنارم» را به «منشین کنارم» تبدیل میکردیم. ممکن بود به مصرع بعد که میرسیدم نمیشد با این تغییرات آن اصلاح کرد آنجا نوبت مداح بود که با آوا درستش کند. آن موقع من و جمشید برون این کارها را میکردیم من مینوشتم او مداح بود و میخواند. در واقع یک کار دو نفره ترکیبی بود. نمیشد گفت: کارمان حرفهای بود، چون کار حرفهای نبود، اما کار مستمر شعر را با رفوگری نوحههای قدیم شروع کردم.
از نوحههای جدیدتان استقبال میشد؟
غوغا میشد. همه خودمانی و رفیق و رفقا بودند و میخواستند عزاداری کنند. آن زمان نفرات در واحد 106، خمپاره انداز و خط مقدم، تعمیرگاه، آشپزخانه و غیر پراکنده بودند و یک سری که شب آنجا بودند دورهم جمع میشدند و یک دو پر سینه زنی خوب جمع میشد. حدود 70 یا 80 نفری میشدند. آن موقع برای بچهها فرقی نمیکند کجا بیاستد. هرکس هرجا میایستاد سینه میزد، خوب هم سینه میزدند و جواب میدادند.
شناخت شما از ممد خرمشهر مربوط به همان موقع بود؟
خیر. شهید جهان آرا را قبل از اینکه سپاه خرمشهر تشکیل شود میشناختم. دبیرستان بازرگانی سابق و الفتح فعلی مقر سپاه بود ماهم یک تعدادی از بچههای خرمشهر بودیم که روبروی آن محل، ساختمانی گرفته بودیم و مسئولیت آنجا با صائب عبود زاده بود. آنجا فعالیت میکردیم، اما در سپاه نبودیم از آنجا بود که جهان آرا را میشناختم.
شعر ممد نبودی را کی خلق کردید؟
سرودن شعر ممد نبودی در زمان جنگ بود. جهان آرا مهر سال 60 شهید شد. سوم خرداد سال 61 خرمشهر آزاد شد و شهید جهان آرا 9 ماه بود که شهید شده بود و آزاد سازی خرمشهر را ندید و سال 61 اولین سالگردش جمشید برون مداح همراهم هم در عملیات بیت المقدس شهید شده بود. سه تا اتوبوس شده بویم تا به تهران برویم و در مراسم سالگرد شهادت جهان آرا شرکت کنیم. قرار شد یک نوحه باشد که در آن مراسم بخوانیم که آن نوحه را خودم گفتم و در اتوبوس هم خودم برای بچهها خواندم.
همان موقع و آنی به فکر سرودن یک نوحه برای شهید جهان آرا افتادید و یا زمان آزادسازی هم جای خالی شهید جهان آرا احساس میشد؟
زمان آزادسازی خرمشهر که حرفش بود جای شهید جهان آرا و بقیه شهدا خالی است که کاش میشد باشند و آزادسازی خرمشهر را ببینند. مثلا جمشید برون خیلی دوست داشت باشد و آزاد سازی خرمشهر را ببیند و آرزو داشت برود بالای گلدسته مسجد جامع و همان جا شروع به اذان گفتن کند. خیلی از بچهها بودند که شهید شدند و نتوانستند آزاد سازی خرمشهر را ببیند و قبل از سرودن این نوحه در واقع ذهنیتی از آنها داشتم بعد که گفتند بیا نوحه بگو، نوحه ممد نبودی را به یاد جای خالی همه شهدا گفتم.
آنچه میسرایید نوحه است یا شعر؟
شعر است، اما به نیت نوحه
شعر ممد نبودی را فی البداهه گفتید؟
بله
و یاران چه غریبانه را چطور؟
بخشی از این نوحه متعلق به من است زمان سرودن این یکی، اهواز بودم که نشستم شعر را گفتم. معمولا اینطور نیست که من بروم دنبال شعر، شعر خیلی وقتها خودش به سراغم میآید.
الان بعد از 35 چند سال اگر بخواهید جنگ و خرمشهر بعد از جنگ را تعریف کنید چه میگویید؟
جنگ چیز خوبی نیست. اما اجتناب ناپذیر است چیزی نبود که ما بخواهیم دنبالش برویم. آن جنگ تحمیل شد و مجبور شدیم. نمیتوانم بگویم از جنگیدن پشیمانم هر کس این حرف را بزند دیوانه است، چون اگر جنگ نمیکردیم خرمشهر و ایران و نظام جمهوری اسلامی تمام میشد و چیزی تحت عنوان ایران باقی نمیماند. از اینکه جنگ کردیم پشیمان نیستیم با وجود اینکه معتقدم جنگ چیز خوبی نیست.
خاطراتش هنوز با شماست؟
بله. من نمیتوانم بگوییم هر شب، ولی اکثر شبها با کابوس میخوابم. هنوز که هنوز است فکر میکنم عراقیها حمله کردند و من در خرمشهر هستم، میخواهم بروم بجنگم، اسلحه ندارم. بعد اسلحه گیرم میآید، فشنگ ندارم. بعد که فشنگ پیدا میکنم درگیری شدید است و خشاب جا نمیرود، خشاب جا برود، مسلح نمیشود، مسلح میکند هرچه شلیک میکنم تیر بیرون نمیآید بعد هر چه قدر بخواهم فرار کنم توان دویدن ندارم. از خواب بیدار میشوم.
اکثر شبها این طور است؟
اکثر شبها
در مورد این احساس هم شعر گفته اید؟
نه
بعد از پایان جنگ هم به شعر گفتن ادامه دادید؟ شعرهای شما چه حال و هوایی دارند؟
من شعر زیاد نمیگویم، نوحه میسرایم و این زبان حال خودم است. میگویم:
یاران مدارایم کنید/ گاهی ترحم/ با من که خود را چند سالی کرده گم/ من مژدگانی میدهم هر که مرا یافت/ در این حوالی گم شدم در بین مردم / یک دست لباس خاکی و صد سینه لاله/ یک دور ذکر یا رب و صد لب ترنم / یک سینه ریزی از پلاک چند لقمه عرفان / یک چشم دریا منسب و یک دانه گندم/ دارم نشانه میدهم آیا ندید / جان عزیزان خود و بانوی در قم/ در هر کلام میگردم و از من نشان نیست/ من گم شدم در کوچههای بی ترحم