ماهان شبکه ایرانیان

«جنگ بی‌تعارف»-۷/ جانباز سعید پاسبانی در گفت‌وگو با مهر(۲):

من «جانباز» نیستم/ یک درصدی‌های دهه ۶۰، جامعه را گرفته‌اند

جانباز سعید پاسبانی از تلخی مواجهه مردم با خویش می‌گوید و اعلام می‌کند «تصمیم‌گیرنده‌ها اشخاص دیگری هستند، ما عامل این وضعیت نیستیم».

من «جانباز» نیستم/ یک درصدی‌های دهه 60، جامعه را گرفته‌اند

به گزارش خبرنگار خبرگزاری مهر، شاید «سعید پاسبانی» را هیچکس نشناسد، ولی او می‌گوید خودش و دیگر جانبازان دوران دفاع مقدس حسابی انگشت‌نما شده‌اند! تا حدی که مجبورند جانبازیشان را پنهان کنند و نگذارند کسی بفهمد روزی، روزگاری برای دفاع از این کشور و باورهایی که داشته و دارند جانشان را کف دستشان گذاشته‌اند. او که تا مرز شهادت رفته و برگشته، مغزش شدیداً آسیب دیده و یکی از چشمهایش را از دست داده، اظهار می‌کند سخت‌ترین چیز برایش در زندگی این است که در برابر مردمی قرار بگیرد که تصور می‌کنند عامل این نابهنجاریها و فسادها و بحرانهای اقتصادی و... کشور او و دیگر همرزمانشان بوده‌اند. می‌گوید مردم تصور می‌کنند چون جانبازیم، «نانمان در روغن است»، در حالی که با سه بچه نه ماشینی دارم و نه کسی به ما وامی برای خرید خانه و... داده است و نه امکاناتی داریم که دیگران ندارند. او از مواجهه با مردمی که از او درباره درصد جانبازی و وضعیت مالی‌اش می‌پرسند فراری است. می‌گوید: «از دوستان و آشنایان هر کسی مرا می‌بیند می‌پرسد چند درصدی و چقدر می‌گیری؟! آنها مرا با جانبازان دیگر مقایسه می‌کنند. می‌گویند فلانی فلان‌ درصد جانبازی دارد و از بنیاد شهید بهمان‌قدر حقوق می‌گیرد و خانه و ماشین و... گرفته است، تو چه داری؟! الآن چند سالی است که با کسانی که این حرف‌ها را می‌زنند تند برخورد می‌کنم، طرف تا این‌ حرفها را می‌زند، می‌گویم اگر می‌خواهی با من صحبت می‌کنی و تحویلت بگیرم و صورتم را آن‌طرف نکنم و نروم، از این چیزها نپرس و از این حرفها با من نزن! چون من برای مادیات به جنگ نرفته‌ام».

پاسبانی فقط یک نمونه از بازمانده‌های دوران جنگ است که در مواجهه با جامعه، سیاست و فرهنگ عمومی امروز خود را دچار مشکلاتی می‌بیند که نتیجه‌ای جز افسردگی و انزوا ندارد. پاسبانی می‌گوید: «بارها و بارها شده حتی نمی‌توانم سر قبر رفقای شهیدم بروم. بسیاری از اوقات روزهای وسط هفته می‌رود که شلوغ نباشد و وقتی به امامزاده می‌رسم، از دور، دزدکی نگاه می‌کنم تا اگر خانواده یا فامیل‌های شهید آنجا باشند، خودم را نشان ندهم. چرا باید اینطور باشد؟ مگر من آن‌ها را از پشت زده‌ام یا بی‌احترامی به خانواده‌هایشان کرده‌ام؟ دلیلش این است که می‌گویند این‌ها رفتند و نتیجه کارشان شد این! بدترین وضعیت برای ما این است که ما الان در این جامعه جایی نداریم؛ گاهی فکر می‌کنم یک جانباز در شرایط امروز از آدمی که 20 سال در زندان حبس کشیده است هم بدنامتر است و به شکل بدتری در جامعه انگشت‌نما شده است».

گفت‌وگو با جانباز سعید پاسبانی دشوار بود، اگر چه او با روی باز و گرمترین برخوردها ما را پذیرفت، ولی حرفهایی زد که بسیاری از آنها امکان انتقال از طریق رسانه را نداشت، و برای ما جز خجالت چیزی باقی نگذاشت. او نماینده نسلی است که کم کم در حال فراموشی و حذف شدن است، نسلی که آرمانهای انسانی و ارزش‌های اخلاقی و دینی تا عمق جانشان نفوذ کرده ولی جایی برای عرضه و بروز و ظهور پیدا نکرده‌اند. در این شرایط آنها حسی شبیه «وصله ناجور» دارند و مواجهه با آنها به شکل پررنگی حاوی «اتهام» است؛ اتهامی نه تنها برای گناه ناکرده، بلکه به خاطر ارتکاب به ثوابی که امروز بعد از 30 سال در حال کباب کردن خودشان است. گفت‌وگو با این جانباز دفاع مقدس در دو بخش مجزا در خبرگزاری مهر منتشر شد. این بخش دوم  گفت‌وگو است:

پس در عملیات والفجر 1 مجروح نشدید؟ چون فرمودید خمپاره‌ای آمد و شما را دو بار از زمین کند و جا به جا کرد!

در والفجر 1، همان صبح اولین روز عملیات یک ترکش پایین کمرم خورد که باعث شد یکی دو ماه پادرد شدید داشته باشم. لنگ می‌زد ولی اهمیت ندادم و دنبالش را نگرفتم. وقتی فوتبال یا ورزش سنگین انجام می‌دادم و همچنین در مواقع راه رفتن اذیتم می‌کرد و هنوز هم گاهی اذیت می‌کند.

اما آن موقعی که خمپاره ما را روی هوا بلند کرد، بخش از بدنم پر از ترکش‌های ریز شد که تا همین امروز هم گاه به گاه مانند جوش از بدنم بیرون می‌زنند و دوباره بعد از دو سه هفته می‌خوابند و داخل می‌روند.

مثلا باز در والفجر 8 هم یک تیر کمانه کرد و به دستم خورد و خوشبختانه به استخوانم آسیبی نزد و از بین انگشتانم رد شد.

چشمتان چه زمانی آسیب دید؟

چشمم در مهران و در حین عملیات کربلای 1 آسیب دید.

نمی‌خواهید جزئیات آن را بگویید؟

در کربلای 1 اولین هدف ما قلاویزان و ارتفاعات 234 و پیشروی به سمت چذابه بود؛ چون تا پایین دامنه قلاویزان دست عراق بود و ما باید آن را آزاد می‌کردیم. این عملیات از یک جهت خیلی برای من سخت بود و دیر می‌گذشت. چون من می‌دانستم که در این این عملیات مجروح خواهم شد و جراحت سختی هم خواهد بود. منتهی سردرگم بودم که از چه ناحیه‌ای مجروح خواهم شد.

از آن اولین روزهایی که به جبهه رفتم، همیشه دعا می‌کردم که پاهایم را از دست ندهم! چون من عاشق فوتبال بازی کردن بودم و اگر پاهایم را از دست می‌دادم دیگر نمی‌توانستم فوتبال بازی کنم. مدام به این فکر می‌کردم که از کجا مجروح خواهم شد؛ با خودم می‌گفتم «تعیین این موضوع که با تو نیست، اگر خدا آدم را دوست داشته باشد بهترین چیز آدم را می‌گیرد، احتمال دارد دو پا و یک دستت را بگیرد!». آنقدر فشار روحی و استرس این قضیه را داشتم مثل یک آدم مرده شده بودم، نه می‌توانستم صحبت کنم نه چیزی می‌خوردم!

از سوی دیگر هم غم از دست دادن «شهید درودی» را داشتم که از دوستان ما بود. ایشان وقتی در راه مهران بودند، هواپیمای عراقی آنها را به کالیبر بسته و شهید کرده بودند.  

از کجا می‌دانستید که مجروح می‌شوید؟

انگار به من الهام شده بود. نمی‌توانم درباره حسی که داشتم توضیح دهم، فقط می‌دانستم که در این عملیات جراحت سختی برمی‌دارم. حتی بعد از هر عملیات وصیت‌نامه خودم را پاره می‌کردم و در عملیات بعدی وصیت‌نامه جدید می‌نوشتم، چون احتمال می‌دادیم که شهید شویم. ولی برای رفتن به مهران وقتی وصیت‌نامه قبلی را پاره کردم، دیگر وصیت‌نامه جدید ننوشتم، چون یقین داشتم شهید نمی‌شوم، بلکه مجروح خواهم شد.

صبح موقع طلوع آفتاب بود که ما پایین دامنه غلاویزان زدیم به خط. با عراقی‌ها 20 متر فاصله داشتیم؛ یعنی ما روی این تپه بودیم و آن‌ها روی تپه دیگری بودند که فاصله افقی ما 20 متر بود. یک نفر آمد دنبالم و من رفتم پیش حاج عبدالوهاب امیر که فرمانده ما بود. حاج امیر گفت 3، 4 تا از بچه‌های زرنگ را بردار و به جلو مهمات برسان؛ منظورش نارنجک و موشک آرپی‌جی و... بود. من آمدم سراغ دسته 30 نفری بچه‌ها تا دو سه نفر را انتخاب کنم. نمی‌دانم چه مدت زمانی به این بچه‌ها خیره شدم، ولی برای خودم به اندازه یک صبح تا شب گذشت. یکی‌یکی همه را نگاه ‌کردم و به خیلی‌ها خیره شدم ولی دلم نمی‌آمد آن 3، 4 نفر را که باید با خودم ببرم، جدا کنم. نمی‌دانم چرا این‌طور شده بودم. در این فکر بودم که بگویم چه کسی داوطلب است؛ ولی باز هم نتوانستم.

فکر می‌کردید قرار است اتفاقی بیفتد و نمی‌خواستید دیگران آسیب ببینند؟

بله. می‌خواستم اگر می‌شود خودم جای این 4 نفر عمل کنم، ولی می‌دیدم فقط می‌توانم به اندازه یک نفر مهمات ببرم و این واقعا کم بود. دوستی داشتیم به اسم آقای عفتی که از قدیمی‌های جنگ بود؛ او به من خیره شد و گفت چه شده؟ چرا معطلی؟ به او جریان را گفتم و اینکه نمی‌توانم کسی را انتخاب کنم! او گفت من با تو می‌آیم! گفتم نه، اگر من و تو با هم برویم چه کسی بالای سر دسته بماند؟ گفت نه می‌آیم. بعد گفت «احمد قدرتی» را هم می‌بریم و نفر چهارم هم خواهرزاده خود حاج امیر بود (حاج عبدالوهاب امیر) که اسمش «اسحاق رئیسی» بود. 4 نفر شدیم، یک کوله‌پشتی را پر از نارنجک کردیم که خیلی سنگین بود و حاج امیر با آن هیکل درشت آن را به زور بلند کرد تا روی دوش رئیسی برد. راه افتادیم و کمی جلوتر اسحاق رئیسی شهید شد! ما کوله را برداشتیم و راه را ادامه دادیم و رسیدیم روی غلاویزان و مهمات را رساندیم به بچه‌ها.

در آن گیر و دار دیدیم صدای دو دستگاه دوشکا می‌آید که یکی از روبه‌روی ارتفاع 234 و یکی هم از سمت چپ ما دارد بچه‌ها را هدف قرار می‌دهد. در سمت راست هم یکی بود ولی چون آن‌طرف خبری نبود، زیاد شلیک نمی‌کرد. دوشکایی که روی 234 بود پایین‌تر از خط‌الرأس جغرافیایی و نظامی غلاویزان بود، پایین‌تر گذاشته بودند که تا کسی بلند شود سرش معلوم شود و او بتواند او را بزند. او کاملا مشرف بر یالی بود که بچه‌ها باید از آنجا می‌گذشتند و پایین می‌رفتند او هم با دوشکا همه را می‌زد و بچه‌ها هر که می‌آمد مجروح و شهید می‌شد. خلاصه اینکه آن دوشکا آنجا جهنمی راه انداخته بود و من هم هر قدر دنبال آرپی جی گشتم که او را بزنم، آرپی‌جی پیدا نکردم. چند دقیقه‌ای توجهش را به خودم جلب کردم ولی کاری از دستم ساخته نبود، چون قبضه آرپی‌جی نداشتم.

به هر حال در آنجا کلی مجروح و شهید دادیم؛ من و احمد قدرتی شروع کردیم به رساندن مجروحان به آمبولانس؛ وقتی آخرین مجروح را هم منتقل کردیم عقب، دیدم 20 متر آن‌طرف‌تر از دو آمبولانسی که پر از مجروح شده بود، بدن یک شهیدی روی زمین افتاده است و توجه من به آن جلب شد، ناخواسته طرف او رفتم و دیدم صورتش غرق خون و خاک است و با نگاه اول نمی‌شد هویتش را تشخیص داد. نزدیکتر رفتم و دقت کردم دیدم معاون گردان‌مان «ناصر رضی» است که از خاک و خون صورتش سیاه شده بود و من با اینکه خیلی با او رفیق بودم به زور توانستم او را بشناسم.

نشستم کنار بدنش و همینطور به او خیره شده بودم. حالت عجیبی داشتم، انگار زنده بود و داشت با من حرف می‌زد. انگار اندازه یک دنیا با من حرف دارد و من حس می‌کردم دارد به من هم می‌گوید «بیا با هم برویم»

نشستم کنار بدنش و همینطور به او خیره شده بودم. حالت عجیبی داشتم، انگار زنده بود و داشت با من حرف می‌زد. انگار اندازه یک دنیا با من حرف دارد و من حس می‌کردم دارد به من هم می‌گوید «بیا با هم برویم». شهید رضی خیلی آدم خاکی و خودمانی و اهل بگو و بخند بود؛ چند دقیقه‌ای که بالای سرش نشسته بودم، خاطرات خنده‌هایش جلوی نظرم آمد و یاد شوخی‌هایی که با هم می‌کردیم افتادم. از سوی دیگر خودم را سبک و سنگین می‌کردم که وقتی به من می‌گوید بیا با هم برویم، آیا آماده رفتن هستم یا نه!؟ خودم را در محکمه قرار داده بودم که آیا می‌توانم بروم یا خیر؟! پیش خودم گفتم حداقل 30، 40 درصد پرونده‌ام خراب است و الآن برای رفتن زود است! با ناراحتی از کنارش بلند ‌شدم و مدام قیافه و شوخی‌ها و صحبت‌هایمان با شهید رضی جلوی چشمم بود، در همان حین یک خمپاره 60 در فاصله 10، 15 متری من نزدیک آمبولانس خورد و من دیگر نفهمیدم چه شد؛ فقط یادم هست که تلاش کردند من را داخل آمبولانس بگذارند؛ مرا در آمبولانس انداختند و من از خط بالای آمبولانس بیرون را نگاه می‌کردم و می‌گفتم چیزی نشده است، هر جا نگه دارند من پیاده می‌شوم و برمی‌گردم. هنوز بی‌هوش نشده بودم، ولی چند دقیقه بعد به طور کامل بی‌هوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم، تا اینکه چشم باز کردم و دیدم در خانه هستم.

دست به چشمم کشیدم و برادرم را صدا کردم، گفتم چه زمانی مرا به خانه آوردید؟ چند روز است من از جبهه آمده‌ام؟ برادرم گفت 5 ماه است! گفتم دروغ می‌گویید! قسم خورد تا باورم شد. گفتم من درست روز 16 تیرماه در فلان جا مجروح شدم، الان چه ماهی است؟ گفت الآن پاییز است. به هر حال همان روز فهمیدم که من 5 ماه در کما بودم و 3 ماهش را در بیمارستان بستری بودم و 2 ماه دیگر در خانه افتاده بودم و همه این مدت با سرم زنده بودم! مننژیت گرفته بودم و آمپولهای بسیاری قوی‌ای به من می‌زدند؛ گویا پرده مغزم پاره شده بود و 20 درصد از سلول‌های مغزم به طور کامل مرده و از بین رفته بود. دکتر «امیر جمشیدی» که متخصص مغز بود از روز اول به خانواده‌ام گفته بود دعا کنید بمیرد، این اگر زنده بماند تا ابد مخش تعطیل خواهد بود و دیگر آدم سابق نمی‌شود. هنوز که هنوز است پیش این دکتر می‌روم و او هر وقت مرا می‌بیند، دست و پایش می‌لرزد و به جراح‎‌‎های زیردستش می‌گوید این همان سعیدی است که می‌گویم! بعد به من می‌گوید «صحبت کن این‌ها ببینند که می‌توانی حرف بزنی!» طوری واقعه بهبود من برایش شگفت‌انگیز بوده که قضیه مجروحیت و بهبود یافتنم را در مجله‌های بین‌المللی نوشته است و از من به عنوان یک مورد نادر که بعد از آن آسیبی که به مغزش رسیده، باز خوب شده، یاد کرده است.

هنوز هم که پیش دکترم می‌روم، دست و پایش می‌لرزد و به جراح‎‌‎های زیردستش می‌گوید این همان سعیدی است که می‌گویم! به من می‌گوید «صحبت کن این‌ها ببینند که می‌توانی حرف بزنی!» طوری واقعه بهبود من برایش شگفت‌انگیز بوده که قضیه مجروحیت و بهبود یافتنم را در مجله‌های بین‌المللی نوشته است

البته او هنوز هم به من می‌گوید نباید فیلم سینمایی ناراحت‌کننده نگاه کنی، چون امکان دارد باز دچار تشنج و تیک عصبی شدید بشوی؛ می‌گوید نباید در نزاع و درگیری و جر و بحث شرکت کنی یا شاهدشان باشی.

الان از نظر سلامتی هیچ مشکلی ندارید؟

یکسری از چیزها و خاطرات فراموشم شد ولی به‌مرور زمان یادم آمد و الان دیگر مشکلی از این بابت ندارم. در حقیقت آنگونه که دکتر جمشیدی می‌گفت مغزم خودش، خودش را بازسازی کرد. مثلاً 90 درصد از خیابان‌های تهران از یادم رفته بود ولی آرام‌آرام همه حافظه‌ام برگشت و این برای دکترم خیلی عجیب بود.

بعد از جراحتتان باز هم به جبهه رفتید؟

بله، من تیر ماه سال 65 مجروح شدم ولی باز سال 67 در اوایل آتش‌بس دوباره رفتم.

سال 67 هم برای عملیات رفتید؟

نه، عملیات نبود، ما در آن زمان به گردان‌های غواصی آموزش می‌دادیم. ولی در آن زمان عراقی‌ها مدام نقض آتش‌بس می‌کردند و درگیریهایی بود ولی عملیات خاصی نبود.

اگر موافقید به دوران بعد از جنگ هم نگاهی بیندازیم و وضعیت کنونی را با آن زمان تا حدی مقایسه کنیم. شما بعد از جنگ، فرهنگی شدید، درست است؟

بله، من از سال 71 به عنوان دفتردار در چند مدرسه مشغول به کار شدم. 13 سال خدمت کردم و دیگر نرفتم سر کار و به نوعی بازنشسته شدم. به دلایلی دیگر نتوانستم کار کنم؛ چیزهایی در آموزش و پرورش دیدم که ادامه دادن در آن فضاها برایم بسیار دشوار بود.

مثلاً چه چیزهایی دیدید؟

فقط می‌توانم کلی بگویم که میزان فساد به شکلی شده بود که تحملش برایم سخت بود؛ رشوه‌خواری‌های گسترده، باج‌خواهی‌ها، حق‌کشی‌ها، پارتی‌بازیها و... . چون من دفتردار بودم و مدام در دفتر مدارس بودم، اینها را می‌دیدم و می‌شنیدم و در موارد بسیاری برخورد می‌کردم و اعتراضم را نشان می‌دادم. اما هر مدیری وقتی به آخر سال تحصیلی می‌رسیدیم، احساس می‌کرد اضافی هستم و چون از من مورد خلاف و حق و ناحق‌کردنی سراغ نداشتند، تأخیر یا غیبتم را بهانه می‌کردند و من را بیرون می‌انداختند؛ در حالی که من تاخیر و غیبت خاصی نداشتم و اگر هم پیش می‌آمد به دلیل مشکلات جراحت‌هایم بود؛ ضمن اینکه من هیچ وقت کار را لنگ نمی‌گذاشتم. اما آنها می‌رفتند اداره آموزش و پرورش، الکی می‌گفتند این تأخیر می‌کند یا غیبت دارد و دیگر او را نمی‌خواهیم!

من در همین آموزش و پرورش خیلی چیزها دیدم و شنیدم که توان تحملش را نداشتم؛ معلم کلاس دوم ابتدایی را دیدم که سر کلاس تریاک می‌کشید. در خیلی از جاها دیدم که دانش آموزان دوره راهنمایی برای معلمانشان در مدرسه مواد، مشروب و فیلم‌های مستهجن می‌بردند و معلم هم به آنها نمره می‌داد!

چیزی که در مورد دهه شصت و زمان جنگ جالب است این است که نسبت به امروز مردم آن دوره به نوعی دارای رفتارهای همدلانه، با خلق و خوی برابری‌طلبی داشتند و حتی در مواردی در قبال همدیگر دست به ایثار و از خودگذشتگی‌ای می‌زدند که در مواردی باور کردنی نیست. این رفتارها در جبهه‌ها نمود پررنگتری هم داشت و بسیاری از رزمندگان از آن یاد می‌کنند! اما وقتی به امروز نگاه می‌کنیم می‌بینیم که ما دچار نوعی منش کاسب‌کارانه و منفعت‌طلب شده‌ایم که با فضای آن دوره بسیار تفاوت دارد. به نظر شما چه بلایی بر سر ما آمد که از آن وضعیت اخلاقی و مبتنی بر ایثار به چنین وضعی رسیدیم؟

البته این را باید بگویم که در همان‌جا هم افرادی بودند که دنبال کاسبی بودند، البته اواخر جنگ این‌طور شده بود. اشخاصی بودند که از همان سال 61، 62 می‌دانستند سپاه می‌خواهد درجه بدهد و زمینه را طوری فراهم می‌کردند که سرشان بی‌کلاه نماند! از این افراد هم داشتیم. حتی اشخاصی بودند در رأس کار که برای بعد از اتمام جنگ حسابی برنامه‌ریزی می‌کردند. یعنی می‌دانستند وقتی جنگ تمام شود چطور باید بار خودشان را ببندند.

اشخاصی بودند که از همان سال 61، 62 می‌دانستند سپاه می‌خواهد درجه بدهد و زمینه را طوری فراهم می‌کردند که سرشان بی‌کلاه نماند! حتی اشخاصی بودند در رأس کار که برای بعد از اتمام جنگ حسابی برنامه‌ریزی می‌کردند. یعنی می‌دانستند وقتی جنگ تمام شود چطور باید بار خودشان را ببندند

اما حرفتان را به طور کلی قبول دارم؛ اینها کم‌تعداد بودند و مردم عادی و رزمنده‌ها این‌طور نبودند. عامه رزمنده‌ها و مردم واقعا اهل فداکاری و از خودگذشتگی بودند.

شاید باید سوالم را اینطور بپرسم که چرا آن روحیه عام و کلی مردم و رزمنده‌ها تا امروز تداوم نیافت، ولی روحیه آن اقلیت تا حد زیادی فراگیر شد و امروز میزان منفعت‌طلبی و کاسب‌کاری تا این حد در جامعه ما زیاد شده است؟

مسئله همین است؛ کسانی که از همان زمان برنامه‌ریزی می‌کردند تا بعد از جنگ چه کنند و کجا را بگیرند بالاخره به هدفشان رسیدند. آن مردم عادی هم در حاشیه ماندند. من کسی را سراغ دارم که در جبهه «مورد اخلاقی» داشت و ما به خوبی می‌دانستیم که چطور آدمی است؛ اما  الآن شغلی بلندپایه دارد! البته نمی‌توانم معرفی‌اش کنم.

اینها البته خیلی کم بودند؛ شاید یک درصد جامعه هم نبودند ولی می‌خواهم بگویم که در همان زمان جبهه و جنگ هم این‌طور نبود که همه پرواز ملکوتی داشته باشند! این‌طور افراد کم بودند. در همان جبهه هم دزدی بود و هم اعتیاد؛ حتی فروش مواد هم داشتیم و ما این‌ها را خودمان می‌دیدیم. عده زیادی آمده بودند تا ستون پنجم شوند!

یکی از بچه‌ها از جزیره «تن ماهی‌»هایی که به جبهه اهدا شده بود را دزدیده بود و آورده بود به اندیمشک و به بسیجی‌ها می‌فروخت! مثلا در فاو اورکت و کتانی نو من را دزدیدند و من هم فهمیدم کار کیست و هنوز هم معتقدم کار همان است؛ هر چند نمی‌توانم بگویم که کیست. از این موارد زیاد داشتیم؛ شخصی بود که در فاو می‌رفت در خانه‌ دهاتی‌های آنجا می‌گشت و هر چه چینی و ظرف و ظروف در کمدهایشان بود داخل ساک می‌ریخت و می‌برد تهران! مدام هم می‌گفت مادرم مریض است و دایی‌ام دارد می‌میرد و... باید بروم تهران! همین آدم زمانی که من دستم تیرخورده بود و باز آمدم جبهه به من می‌گفت بدبخت تو دستت تیر خورده راه افتادی آمدی؟ من اگر جای تو بودم یک سال خودم را می‌انداختم!

آنجا آدمهایی داشتیم که یا با تیر خودشان را می‌زدند که مجروح شوند یا با هم برنامه‌ریزی می‌کردند که همدیگر را بزنند و جراحت داشته باشند! در جزیره مجنون هم خودم این نمونه را دیدم؛ دو نفر بودند که یکی با تیر زد به دست دیگری و آن هم زد به پای این. بعد هم الکی گفتند غواص‌های اطلاعات عملیات عراقی آمدند درگیر شدیم و آنها ما را زدند!

حتی بارها شنیده‌ام که بسیاری از این آدمها از ترس شرکت در عملیات‌ها یا حضور در خط مقدم خود را در زمان انجام عملیات معاف می‌کردند تا در بحبوحه جنگ نباشند!

بله، زیاد بودند. جاهایی وجود داشت که امنیتش از تهران هم بیشتر بود؛ بسیاری از اینها خودشان را هر طور بود به این جاها می‌رساندند. مثلاً عراق اندیمشک را هیچ‌وقت نمی‌زد، ولی دزفول را زیاد می‌زد. بسیاری از این آدمها در زمان عملیات خودشان را به اندیمشک می‌رسانند.

آنجا آدمهایی داشتیم که یا با تیر خودشان را می‌زدند که مجروح شوند یا با هم برنامه‌ریزی می‌کردند که همدیگر را بزنند و جراحت داشته باشند! در جزیره مجنون هم خودم این نمونه را دیدم؛ دو نفر بودند که یکی با تیر زد به دست دیگری و آن هم زد به پای این.

آدمی بود که 19 ماه در مدیریت داخلی پادگان پاس‌بخش بود و به هر کسی می‌رسید می‌گفت من 19 ماه است مرخصی نرفته‌ام! یکسره هم موتورسواری می‌کرد و خودش می‌گفت «حال دنیا را می‌کنم!» هر ساعت یک بار، با ماست‌های محلی آنجا یک 10 لیتری دوغ درست می‌کرد و یکجا همه را می‌خورد! هر چه که به جبهه می‌آمد اول به این‌ها می‌رسید و بعد اگر چیزی تهش باقی می‌ماند به خط می‌دادند! چون این‌ها بودند که این اموال را تقسیم می‌کردند. مدیریت داخلی یعنی مثلاً در دوکوهه بود و کل کارش این بود که حواسش باشد یکی برود نگهبانی و دیگری بیاید! یا فلان موقع نگهبان را عوض کند! مثل کسی که مسئول قرارگاه است و هیچ کاری هم با خط مقدم و جنگ ندارد. همین‌ها بعد از جنگ این مدت خدمت را به عنوان خدمت در خط مقدم ثبت کردند و سابقه جبهه‌شان شد. در حالی که حتی یک روز هم در جبهه نبودند.

اگر همین‌ها به خط مقدم هم می‌رفتند، از آنجا هم چیزهایی را می‌دزدیدند و می‌بردند عقب. آدمی را به یاد دارم که همراه خود نارنجک و اسلحه و مهمات برده بود خانه! خیلی‌ها هم آوردند. چون اینها معمولا مسئولی، چیزی بودند و از ستاد حکم حمل مهمات داشتند.

پس روحیه کاسبی و کاسب‌کاری آن موقع هم وجود داشته است. حالا اگر بخواهیم آن دوره را با این دوره مقایسه کنیم، میزان فراگیری منفعت‌طلبی و روحیه کاسب‌کاری چه نسبتی با هم دارند؟

قطعاً فراگیری امروز را نداشت؛ شاید کمتر از یک درصد از آدمها اینطور بودند؛ ولی الان احتمالا برعکس است و تنها یک درصد هستند که کاسب و منفعت‌طلب نیستند. من خیلی به آن جمله معروف شهید باکری اعتقاد دارم که فرموده بود بعد از جنگ ما به سه دسته تقسیم می‌شویم. حرف ایشان خیلی درست بود؛ عده زیادی به گذشته‌شان پشت کرده‌اند، بخش کمی به آن معتقد مانده‌اند و همین‌ها ممکن است از غصه دق کنند و بمیرند.

شما ببینید امروز از آن جمعیتی که در آن سال‌ها رزمنده بودند چند نفرشان هستند که هنوز به آن کاری که کرده‌اند، ایمان داشته باشند؟ یعنی چند نفر هستند که به گذشته خودشان احترام بگذارند؟ اصلا نمی‌خواهیم به شهدا و جانبازان و... احترام بگذارند، آیا به گذشته خودشان احترام می‌گذارند؟ این نشان می‌دهد که شرایط امروز خیلی متفاوت با آن زمان است.

امروز از آن جمعیتی که در آن سال‌ها رزمنده بودند چند نفرشان هستند که هنوز به آن کاری که کرده‌اند، ایمان داشته باشند؟ یعنی چند نفر هستند که به گذشته خودشان احترام بگذارند؟ اصلا نمی‌خواهیم به شهدا و جانبازان و... احترام بگذارند، آیا به گذشته خودشان احترام می‌گذارند؟

حالا بگذریم از اینکه بسیاری از آدمها بودند که نیت کاسبی و منفعت‌طلبی داشتند، ولی به آنجا می‌آمدند و تأثیر می‌گرفتند و آدمهای دیگری می‌شدند. یعنی وقتی فضا و محیط را می‌دیدند عوض می‌شدند.

با توجه به این شرایط، به‌عنوان یک رزمنده و جانباز و کسی که جوانیش را در راه ارزش‌ها و آرمانهای انقلاب و جنگ گذاشته، وقتی امروز با شرایط موجود مواجه می‌شوید و این میزان از منفعت‌طلبی و سواستفاده را که کمترین نسبتی با آن آرمانها ندارند، می‌بینید چه احساسی به شما دست می‌دهد و درباره آن آرمانها چه فکری می‌کنید؟

سؤال سختی است و جوابش هم خیلی پیچیده و سخت‌تر است؛ به نظرم جامعه‌شناسان برجسته‌ای باید بیایند و در باره این مسئله حرف بزنند و راهی برای درمان این وضعیت پیدا کنند.

امروز متاسفانه در شرایطی هستیم که بیش از 90 درصد عامه مردم حتی انگیزه خود را برای زندگی گم کرده‌اند، چه برسد به اینکه خط فکری خاصی داشته باشند و بخواهند ارزش‌های خاصی را دنبال کنند. اگر بخواهم یک مورد را بگویم که از آن خیلی رنج می‌برم همین است که وضعیت مردم اینگونه شده و انگیزه‌ای حتی برای ادامه زندگی هم وجود ندارد.

از سال 69 به این‌طرف آدمهای زیادی از من پرسیده‌اند که «چشمت چه شده است؟» و من از جواب دادن به آنها طفره می‌روم و اصطلاحاً «جا خالی می‌دهم». معمولا می‌گویم در تصادف اینطور شده است. یکی می‌پرسد با موتور؟ می‌گویم بله، آن یکی می‌گویند با ماشین؟ می‌گویم بله، یکی دیگر می‌گویند شیشه رفته؟ می‌گویم بله! یعنی جوری شده که جانبازی خودم را پنهان می‌کنم.

آخر چرا یک جانباز باید جانبازی‌اش را پنهان کند؟

اکثر مردم درست فکر نمی‌کنند (اکثرهم لایعقلون!). مردم پیش خودشان می‌گویند که عامل این وضعیت دشوار و این بدبختی‌ها و ناهنجاریها ما بوده‌ایم. البته آن اوایل اکثر جانبازان این کار را می‌کردند که مثلا ریا و خودنمایی نشود، ولی پنهان کردن من علتش این نیست؛ علتش این است که مردم با من بد نشوند و بچه‌هایم را نفرین نکنند! کاش می‌توانستم به اینها بگویم اگر ناهنجاری، گرانی و اعتیاد در مملکت وجود دارد، من نکرده‌ام، من عاملش نبوده‌ام. من فقط در جنگ شرکت داشتم و سعی کردم از آب و خاک و اعتقادتمان دفاع کنم. ما تصمیم‌گیرنده نبودیم و نیستیم؛ تصمیم‌گیرنده‌ها اشخاص دیگری هستند.

اوایل اکثر جانبازان جانبازیشان را پنهان می‌کردند که ریا و خودنمایی نشود، ولی پنهان کردن من علتش این نیست؛ علتش این است که مردم با من بد نشوند و بچه‌هایم را نفرین نکنند! کاش می‌توانستم به اینها بگویم اگر ناهنجاری، گرانی و اعتیاد در مملکت وجود دارد، من نکرده‌ام، من عاملش نبوده‌ام

البته اگر ببینم طرف، آدم منطقی و جاافتاده‌ای است و تحلیلگر خوبی است، از او پنهان نمی‌کنم، ولی به اکثریت مردم به دروغ می‌گویم در تصادف این‌طور شده‌ام؛ خود این مسئله هم خیلی مرا آزار می‌دهد و نمی‌توانم به آنها حقیقت را بگویم!

برخورد نزدیکانتان و اقوام و دوستان نسبت به شما و مسئله جانبازی شما چطور است؟

از دوستان و آشنایان هر کسی مرا می‌بیند می‌پرسد چند درصدی و چقدر می‌گیری؟! آنها مرا با جانبازان دیگر مقایسه می‌کنند. می‌گویند فلانی فلان‌ درصد جانبازی دارد و این‌قدر حقوق می‌گیرد و خانه و ماشین و... از بنیاد گرفته است، تو چه داری؟!

الآن چند سالی است که با کسانی که این حرف‌ها را می‌زنند تند برخورد می‌کنم، طرف تا این‌ حرفها را می‌زند، می‌گویم اگر می‌خواهی با من صحبت می‌کنی و تحویلت بگیرم و صورتم را آن‌طرف نکنم و نروم، از این چیزها نپرس و از این حرفها با من نزن! چون من برای مادیات به جنگ نرفته‌ام.

می‌گویند ما که چیز بدی نگفتیم، فقط سوال پرسیدیم؛ می‌گویم الآن اگر بگویم نمی‌گیرم یا این‌قدر می‌گیرم، می‌گویی کم می‌گیری و سرت را کلاه گذاشته‌اند، فلانی فلان‌قدر بیشتر می‌گیرد! اگر بگویم می‌گیرم و زیاد هم می‌گیرم، می‌روی پشت سرم نفرینم می‌کنی و می‌گویی کل مملکت را اینها خورده‌اند! پس نپرس، بگذار من هم چیزی نگویم؛ شما دنبال کار خودت برو و من هم دنبال کار خودم می‌روم.

نمی‌دانم چرا باید این‌طور باشد که آدمهایی مانند من انگشت‌نما شویم. همسایه‌های ما تا دو، سه سال پیش نمی‌دانستند من جانبازم، آن زمان که تازه فهمیده بودند من جانبازم، تا حدود یک ماه همسرم کلافه شده بود؛ تا پایش را از خانه بیرون می‌گذاشت، به او می‌گفتند شنیدیم نان شما در روغن است، چون شوهرت جانباز است! در حالی که من حتی ماشین هم ندارم و با وجود 3 تا بچه فقط یک دوچرخه دارم؛ خانه‌ام را هم با ارث پدری خریدم ولی مردم فکر می‌کنند چه خبر است.

ما در جامعه خیلی بد جلوه داده شدیم و مردم نگاه بدی به ما دارند! الآن از مردم بپرسید جانباز کیست؟ می‌گویند جانباز آدمی است که یا برای آرتیست‌بازی، یا کسب مقام و موقعیت و نفوذ به اداره یا سازمان خاصی رفته جبهه و ناخواسته مجروح شده و حالا آمده پول پارو می‌کند! فکر می‌کنند هر سال زمین و آپارتمان و خانه و ماشین و... به او می‌دهند و تازه مصرف مواد مخدر هم برایش آزاد است! می‌گویند جانباز کسی است که به هر کسی بخواهد زور می‌گوید و کارش را پیش می‌برد! کسی است که عوارض پرداخت نمی‌کند و از مالیات معاف است و هر وقت برود شهرداری کارش را زود راه می‌اندازند. فکر می‌کنند جانباز کسی است که  ماهی 10، 20 میلیون حقوق می‌گیرد و هیچ مشکلی برای معیشتش ندارد! عامه مردم این‌طور فکر می‌کنند و اینگونه ما تبدیل شدیم به قشری که الآن انگشت‌نما و «آدم بده» و دشمن مردم هستند؛ این بدترین چیزی بود که می‌شد بر سر ما بیاورند!

الآن از مردم بپرسید جانباز کیست؟ می‌گویند جانباز آدمی است که یا برای آرتیست‌بازی، یا کسب مقام و موقعیت و نفوذ به اداره یا سازمان خاصی رفته جبهه و ناخواسته مجروح شده و حالا آمده پول پارو می‌کند! فکر می‌کنند هر سال زمین و آپارتمان و خانه و ماشین و... به او می‌دهند و تازه مصرف مواد مخدر هم برایش آزاد است!

بارها و بارها شده حتی نمی‌توانم سر قبر رفقای شهیدم بروم. بسیاری از اوقات روزهای وسط هفته می‌رود که شلوغ نباشد و وقتی به امامزاده می‌رسم، از دور، دزدکی نگاه می‌کنم تا اگر خانواده یا فامیل‌های شهید آنجا باشند، خودم را نشان ندهم. چرا باید اینطور باشد؟ مگر من آن‌ها را از پشت زده‌ام یا بی‌احترامی به خانواده‌هایشان کرده‌ام؟ دلیلش این است که می‌گویند این‌ها رفتند و نتیجه کارشان شد این!

بنابراین بدترین وضعیت برای ما این است که ما الان در این جامعه جایی نداریم؛ گاهی فکر می‌کنم یک جانباز در شرایط امروز از آدمی که 20 سال در زندان حبس کشیده است هم بدنامتر است و به شکل بدتری در جامعه انگشت‌نما شده است.

من الآن به بانک یا اداره‌ای می‌روم تا کارم را انجام دهم، اگر مسئول یا متصدی آنجا کوتاهی کند و یا حق و ناحقی صورت بگیرد، همه می‌توانند اعتراض کنند، ولی من نمی‌توانم اعتراض کنم و صدایم را بالا ببرم! صدایم را بلند کنم می‌گویند از جانبازی‌اش استفاده می‌کند و حالا رفته جبهه فکر می‌کند همه باید نوکرش باشند! می‌گویند می‌خواستی نروی جبهه! مگر برای ما رفتی!

گذشته از همه این‌ها، برداشتند اعتیاد را برای جانبازان آزاد کردند و در درجه اول به هر کسی بگویید جانباز، می‌گویند معتاد! چرا باید به یک جانباز مجوز اعتیاد بدهند و هم آنها را بدنام کنند و هم عده‌ای سواستفاده‌گر بیایند ده‌ها نفر دیگر را هم آلوده کنند؟! هر کس هم جلویشان را بگیرد می‌گویند ما جانبازیم و برای مصرف خودم باید داشته باشیم! اینها تضعیف شخصیت و جایگاه جانبازان است.

یک روز من به تهران رفتم تا برای پسرم شناسنامه بگیرم؛ مامورها جلوی من را گرفتند و در حالی که من می‌توانستم کارت جانبازی‌ام را نشان دهم، این کار را نکردم. مرا به کانکس‌شان بردند و برای اینکه بتوانند از من مواد پیدا کنند، مرا تفتیش بدنی کردند و کارت من را پیدا کردند و دیدند؛ ستوان وظیفه‌شان بلند شد و گفت «آقا ما غلط کردیم! ما را ببخشید، اشتباه کردیم و...!» گفتم من می‌توانستم این کارت را از قبل به شما نشان بدهم و شما هم بگویید بفرما برو، اما مخصوصاً آمدم اینجا تا کیفم و خودم را بگردید و اگر جایی صحبت شد و گفتند همه جانبازها معتادند، بگویید نه، ما یک جانباز را گرفتیم، کیفش را هم گشتیم ولی مواد نداشت و حتی بوی مواد هم نمی‌داد! چون من اگر کارتم را نشان می‌دادم، آنها می‌دیدند قیافه‌ و رنگ پوست من سیاه است، می‌گفتند این معتاد بود و با کارت جانبازی خودش را تبرئه کرد! این برخوردها و اتفاقات تلخ، همه برای ما تضعیف روحیه است؛ عواملی است که برای دق‌مرگ شدن و سکته‌های ناقص ما کافی است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان