ذهنم را تسخیر کرده بود و فکر میکردم اگر با او زیر یک سقف زندگی کنم خوشبخت خواهم شد. البته او را چند بار بیشتر ندیده بودم. به خاطر کارم خیلی با مادر دختر مورد علاقه ام برخورد داشتم و در ظاهر او یک زن شیک پوش بود و مدام پیش من از دخترش تعریف میکرد که چه هنرهایی دارد.
مرد جوان تعریف میکند: آن قدر خام حرفهای همکارم شدم که فکر میکردم او و دخترش واقعا در خانه چنین اخلاقهایی دارند و بدون تحقیقات فقط به حرفهای او بسنده کردم. پایم را در یک کفش کردم و از مادرم خواستم هر طوری که شده باید به خواستگاری دختر مورد علاقه ام برویم.
مادرم از عجله من غافلگیر شده بود و بعد از این که با اصرار و تهدید من پا پیش گذاشت به من گفت: آن چیزی که دیده ام ظاهر قضیه است، اما اصلاً گوشم به این حرفها بدهکار نبود. بالاخره پای سفره عقد با دختر مورد علاقه ام نشستم، دست از پا نمیشناختم و از این که با یک خانواده باکلاس وصلت کرده بودم خوشحال بودم، اما همه اینها سرابی بیش نبود.
هنوز چند روزی از نامزدی مان نگذشته بود که همسرم رفتارهای بچگانه اش را بروز داد. از نوع حرف زدن و لباس پوشیدنش خوشم نمیآمد و از همه بدتر بر خلاف ظاهر مرتبش در بیرون در داخل خانه به نظافت اهمیت نمیداد. نامزدم با مادرش خواستار گشت و گذار و خرید در مراکز تفریحی بودند و اصلاً به من و پدر همسرم توجهی نمیکردند، اگر هم حرفی میزدیم یا اعتراضی میکردیم ما را عقب مانده فرض میکردند و با کنایه میگفتند بهتر است در خانه بمانیم و به کارهای آشپزخانه برسیم.
تازه آن موقع بود که متوجه شدم پدر نامزدم، چون از آبروریزی واهمه داشت از دست همسرش چه کشیده و دم نزده است. بدجوری در مخمصهای که خودم مسبب آن بودم گیر افتاده بودم. مدتی این رفتارها مثل خوره از درون من را میخورد و پیش دوست و آشنا از نحوه رفتارهای بچگانه همسرم خجالت میکشیدم. نامزدم مثل دختر بچهها کفش و لباس میپوشید و حجابش را رعایت نمیکرد.
دیگر صبرم به سر آمد و روزی به مادر همسرم اعتراض کردم، اما او با شنیدن حرف هایم از کوره در رفت و سر و صدا به پا کرد و به من گفت: مگر اسیر و کلفت گرفته ام که مانع خروجش از خانه میشوم و او هر کاری که دلش میخواهد انجام میدهد. دیگر سکوت را جایز ندانستم و بدون اطلاع خانواده ام به دادگاه آمده ام تا با کمک مشاوران راه درستی را انتخاب کنم.
منبع: خراسان