ماهان شبکه ایرانیان

ارتباط نزدیک بین مادران و دختران [قسمت اول]

در این مقاله‌ی دو قسمتی سعی داریم تا خط مشی بین مادران و دختران را به تصویر بکشیم. بررسی تفاوت‌ها و تشابهاتی که آن‌ها در رفتارشان وجود دارد، بسیار جالب است. این مقاله در قالب ماجرای یک خانم برایتان شرح داده خواهد شد. در ادامه با بنیتا همراه باشید.

در این مقاله‌ی دو قسمتی سعی داریم تا خط مشی بین مادران و دختران را به تصویر بکشیم. بررسی تفاوت‌ها و تشابهاتی که آن‌ها در رفتارشان وجود دارد، بسیار جالب است. این مقاله در قالب ماجرای یک خانم برایتان شرح داده خواهد شد. در ادامه با بنیتا همراه باشید.

من و خواهرم ماریکا، گاهی اوقات هوس خوردن صبحانه‌های چرب می‌کنیم که عمدتا شامل کلوچه و تخم‌مرغ می‌شود. اخیرا او موضوع جالبی را با من در میان گذاشته است. دختر کوچک ماریکا، دِرنا نام دارد و با ما زندگی می‌کند او چهار سال دارد و زرنگ و دوست داشتنی است و به تازگی شروع به تلفظ کلمات کرده، البته برای این که مثل یک آدم‌بزرگ حرف بزند کنجکاوی زیادی از خود نشان می‌دهد. ماریکا بسیار تلاش می‌کند که دخترش تلفظ اسم شوهر سابقش را یاد نگیرد ولی نکته عجیب‌تر این است که او دخترش را از تلفظ کلمه‌ی رژیم هم منع کرده حتی زمانی که بین او و دخترش رابطه‌ی محبت‌آمیز گرمی در جریان است هم او به دِرنا این نکته را متذکر می‌شود و از او می‌پرسد چرا این کلمه را به زبان آوردی؟ و آخرسر هم به او می‌گوید من از تو می‌خواهم که حتی به آن فکر هم نکنی.

رابطه

ما همیشه هنگام خوردن نیمرو و یا نوشیدن قهوه درنا را می‌دیدیم که به ما خیره شده و لب‌هایش را به نشان اینکه او هم می‌خواهد از آن غذا بخورد جمع کرده است. من هرگز از ماریکا در مورد دلیل کارهایش چیزی را نپرسیده‌ام، هردوی ما حدود 35 سال سن داریم و درواقع جزء نسلی هستیم که با اختلالات اشتهایی بزرگ‌شده است. زمانی که من و خواهرم بچه بودیم هیچ‌گاه به گوشمان لفظ بی‌اشتهایی یا کم‌اشتهایی نخورده بود. اولین باری که من با این کلمه مواجه شدم حدودا در سال 1975 بود که سیزده سال داشتم و در آن زمان مقاله‌ی مجله‌ای را مطالعه می‌کردم که در مورد دخترانی که برای لاغر شدن چیزی نمی‌خورند نوشته بود. تصویر مجله را هنوز به خاطر دارم دختر لاغری که کنار حمام ایستاده و دارای شانه‌های بسیار نازکی مثل شاخه‌ی درخت بود. من به خودم نگاه کردم و تصمیم گرفتم خودم را مثل او لاغر کنم و برای این‌کار بسیار مصمم هم بودم. من هم دوست داشتم مثل او شوم و شدم. درنتیجه‌ی این تصمیم، بی‌اشتها شدم و وضعیت جسمانیم هم بسیار وخیم شد و به‌خاطر حال بسیار بدم به بیمارستان منتقل شدم.

در سن چهارده‌سالگی زمانی که به شدت در حال وزن کم کردن بودم به خودم تلقین کرده بودم که غذا نخورم و با تمام رنجی که احساس می‌کردم باز هم شاد بودم. من هم به شمار عظیم زنان و دخترانی ملحق شده بودم که حاشیه‌ی دفترهایشان مملوء از رژیم‌های رنگارنگ مثل 100 گرم سیب، 200 گرم نان حلقوی، 150 گرم ماست و... کرده بودند و همه‌شان هم حاضر بودن برای لاغر شدن، رنج و سختی فراوانی را به دوش بکشند و کمتر از دیگران غذا بخورند. کسانی که از شدت لاغری پوست و استخوان شده بودند ولی هنوز لذت پوشیدن لباس‌های زیبا دردشان را ساکن می‌کرد و حتی حاضر به رفتن به مطب دکتر هم نمی‌شدند چون می‌ترسیدند که آن روز احیانا وزن اضافه کنند. بااینکه بسیار لاغر بودند ولی هنوز وحشت جلو آمدن شکم را داشتند و با همه این‌ها هنوز احساس خشنودی می‌کردند. این شیوه‌ی زندگی و خیلی از موضوعات دیگر همه و همه فکر و رفتارم را تا پانزده سال بعد درگیر خودکرده بود.

رابطه مادر و دختر

این مسئله که وقتی به خودتان می‌گویید که چقدر منحصربه‌فرد هستید می‌تواند بسیار ترسناک باشد پس باید به دنبال این باشید که چقدر تجربه‌هایتان مشابه هم‌دوره‌ای‌هایتان است. من از بسیاری از زن‌های هم سن و سال خودم شنیده‌ام که می‌گویند من هم می‌خواستم لاغر شوم یا اینکه من می‌دانم که چطور بدنم را متناسب کنم و سپس شروع به گفتن تجربه‌ی بلندمدتشان از کلنجار رفتن با غذا و کاهش وزن می‌کنند. بسیاری از دوستانم در دانشگاه پنسیلوانیا با اختلالات غذایی دست‌وپنجه نرم می‌کردند و بیشترشان نسبت به غذایی که می‌خوردند بسیار محتاط بودند. اما چطور این کار را می‌کردند؟ من بیشتر اوقات تا نصفه‌شب درس می‌خواندم و در مسیر برگشت به اتاقم مشاهده می‌کردم که در نزدیکی سرویس بهداشتی دختران دانشکده اغلب ظروف غذا جمع شده بودند و بیشترشان هم نصفه مصرف شده بودند یا غذای داخلشان دست‌نخورده بود. جعبه شیرینی، کیک خامه‌ای، بسته‌بندی بستنی و خیلی چیزهای دیگر ازاین‌دست، برای من مثل کابوس نیمه‌شب بودند که سبب ترس و وحشت من می‌شدند و چیز عجیب‌وغریب‌تر از آن بطری‌ها و بسته‌بندی‌های شبیه به این قبیل مواد بودند که من‌را می‌ترساند. در این‌جا غذا خوردن بیشتر از آن‌که باعث لذت یا رفع نیاز شود، سبب مشکل هم شده بود و شاید هم وسیله‌ای برای تخلیه‌ی احساسات عده‌ای گشته بود.

خط مشی

مادر من در سال 1959 از دانشگاه واسار فارغ‌التحصیل شد و داستان زندگی او کاملا متفاوت با من است. او می‌گوید شب‌ها موقع شام به ما همبرگر و سیب‌زمینی سرخ‌کرده می‌دادند و ما هم همه‌ی غذا را می‌خوردیم و به تخت‌خواب می‌رفتیم و می‌خوابیدیم و به نظر خودش با استانداردهای حالا، اندکی اضافه‌وزن هم داشته است به‌هرحال او مشکلی با این قضیه نداشته، مادرم می‌گوید در زمان آن‌ها مریلین مونرو به‌عنوان هنرپیشه و زن زیبا در خاطر او و بسیاری از هم دوره‌ای‌هایش بود ولی با تمام جذابیتش به‌عنوان یک مانکن در مجله‌های مد و فشن هنوز کسی نسبت به لاغری بیش‌ازحد او رغبت نشان نمی‌داد.

نگرشی که بین نسل من و مادرم نسبت به غذا وجود داشت بسیار باهم متفاوت بود. او می‌گوید مسئله‌ی لاغری سبب پول درآوردن عده‌ای شده است ولی به نظر من علی‌رغم این‌که هرکدام از ما در یک‌رشته‌ تحصیل‌کرده‌ایم، ایده‌ی این رفتار ناشی از نیاز به ازدواج است و این ایده مثل ابزاری برای جلب‌توجه دیگران یا سلامتی عمل می‌کند. این نیاز قابل‌مقایسه با نیاز به تحصیلات عالیه نیست. مادر من جزئی از نسلی بود که این مسائل برایشان اهمیت نداشت، تا اینکه در 26 سالگی خودش را همراه با دختری دوساله در مسیر طلاق یافت. در سال‌های 1965 زن‌ها حدود پنج تا شش سال دیرتر به دانشگاه می‌رفتند و در حدود یک چهارم دانشجوها را زنان تشکیل می‌دادند. داشتن حق برابر تحصیلی یا فرصت‌های شغلی برابر با مردان مسائلی بودند که به‌ندرت مادرم در آن زمان در موردش فکر می‌کرد. دنیای مادرم و هم‌نسلانش مبتنی بر ازدواج کردن وزندگی مسالمت‌آمیز بود که الان تقریبا از بین رفته و عوض‌شده است.

حدودا از سن 9 سالگی ترس من از اضافه وزن شروع شد و مثل زنجیر در افکارم به من وصل شده بود. اما مادرم چی؟ او زنی بود که به زندگی پر زرق‌وبرق اعتقاد داشت و کمدش مملوء از لباس‌های مجلل بود، البته من هم تا حدودی شبیه او بودم و به خاطر دارم که گاهی رفتارهای او را تقلید می‌کردم. شاید دلیلش این بود که پدر و مادرم وقتی‌که سه سال داشتم از هم طلاق گرفته بودند و من به‌ناچار مجبور بودم فقط از مادرم تقلید کنم. به‌هرحال ما روابط محبت‌آمیزی باهم داشتیم و به‌ظاهر خیلی شبیه به هم بودیم حتی تا جایی که لباسهایمان هم مثل هم بود.

شباهت مادر و دختر

به نظرم ورود پدرخوانده‌ام به دنیای ساده و کوچکم اتفاق نامبارکی بود که بعدها به وقوع پیوست. او هرازگاهی زمان کوتاهی را برای صرف غذا کنار ما می‌آمد و مادرم هم دائما سعی می‌کرد مرا متقاعد کند که فقط زمان کوتاهی پیش ما می‌آید، به هرحال آن‌ها وقتی‌که من چهار سال داشتم با هم ازدواج کردند و برای این‌که من از پدرم دورباشم به سن فرانسیسکو مهاجرت کردیم، ناپدری‌ام هنوز هم در شیکاگو زندگی می‌کند. بعد از مادرم او دوباره ازدواج کرد و هر دو خانواده صاحب فرزندان زیادی شدند. من زمان زیادی را صرف مبارزه با سرنوشتم به‌عنوان یک فرزندخوانده کردم، به خاطر همین داستان‌های مخاطره‌آمیز بسیاری از زندگی دارم. رنج و سختی‌ها، من و مادرم را قوی بار آورده‌اند، اما او تنها کسی است که هنوز احساسم نسبت به او از اول زندگی‌ام دست‌نخورده باقی‌مانده است.

من دختر معمولی‌ای بودم که نه زیاد لاغر بود و نه چاق، موهای طلایی‌رنگی داشتم و هنگام خنده، دندان‌های سفید درشتم بیرون می‌زد. به خاطر دارم که مادرم همیشه به من می‌گفت که سرپا غذا نخورم چون نه تنها جلوه‌ی خوبی ندارد بلکه سبب ناراحتی ماهیچه‌های شکم هم می‌شود، البته شکم من همیشه صاف بود و بیرون نمی‌زد، چیزی که در این دوره زمانه به مسئله‌ی جدی بین آدم‌ها تبدیل‌شده است.

در قسمت دوم این مقاله جذاب نیز با ما همراه باشید.

می‌توانید یک سری هم به «حقیقت هایی در باره بانوان: در هر دقیقه، یک زن براثر زایمان از دنیا می‌رود» بزنید.

منبع: Salon


قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان