مناقشه برانگیزترین فیلم سال 2015 برای منتقدان و خورههای فیلم. مجموعهای از امکانات و محدودیتهای همارز. فیلمی که هنگام تماشایش جدالی دائمی برای دوست داشتن یا رد کردنش در ذهن مخاطب جریان دارد. از تماشای سکانسی به وجد میآییم و سکانسی دیگر ناامیدمان میکند. برای مواجهه با چنین فیلمی باید منصف بود. نباید برای راحت کردن خود و صدور حکمی انتقادی درباره «از گور برگشته»، همه چیز را به «خوب» یا «بد» تقلیل داد. باید به استقبال این جهان هیجانانگیز با تمام محدودیتهای مشخصش رفت و توضیح داد که چرا «از گور برگشته» با همه لکنتهایش، تماشاییترین فیلم ایناریتو است.
منتقدان و تماشاگرانی که از تماشای سه فیلم اول ایناریتو (آمورس پروس، 21 گرم، بابل) ذوقزده شدند و حکمهای انتقادی کلی صادر کردند، در مواجهه با «از گور برگشته» به همان دوگانه حالا دیگر نخنما شده هالیوود/ فیلم هنری رجوع کرده و بانگ و فغان برمیآورند که ببینید هالیوود بااستعدادی چون ایناریتو چه کرده است؟! از سه فیلم اول شروع کنیم. فیلمهایی که در متن و داستان از هر داستان آبکی هالیوودی هم آبکیتر هستند و لباس پرزرقوبرق بازی با روایت و فیلمنامه، ظاهری جدی و روشنفکرنما به آنها داده است. وضعیتی که فیلم به فیلم بدتر میشود. در فیلم اول «آمورس پروس» با سه داستان اپیزودیک طرف هستیم که داستان اول و سوم به رئالیسم خشن و البته قابل پیشبینی سنت ادبیات «آمریکای لاتین» تعلق دارند.
نکته فیلم و چیزی که آن را از نمونههای مشابه، متمایز میسازد در قصه دوم است. یک کمدی سیاه. یادآور نویسنده بزرگ تمام دوران آنتوان چخوف. داستان گیرکردن سگی خانگی در زیرزمین. داستانی که از یک مسئله ساده شروع میکند و به بحرانی سیاه (سیاهتر از اپیزود قبل و بعد) و دامنگیر میرسد. فیلم دوم یکی از بیش از حد تحویل گرفته شدههای هزاره سوم است. علاوه بر اینکه هیچ منطقی برای روایت پازلوار در جهان داستانی «21 گرم» وجود ندارد، شیوه روایت هم فقط به منظور مهم جلوه دادن داستان آبکی فیلم به صورت رندوم و پازل درآمده است. پوستی رنگین برای پوشاندن کالبدی که از پوشال پرشده بهجای گوشت. حرفهای منتقدان غربی و فارسی زبان، همان زمان نمایش فیلم هم خندهدار و مضحک بود، چه برسد به الان که تبوتاب «21 گرم» فروکش کرده. از همان کلیشههای معروف دنیای منتقدان که برای به عرش رساندن یک فیلم، تاریخ سینما و فیلمهای مشابه قبلی را نادیده میگیرند. این وضعیت در ایران به شکلی اغراقشده، گویای فقدان شناخت تاریخ سینما در بین منتقدانی بود که قصد داشتند با صدور حکمهای فلهای و کلی تماشاگر را مرعوب کنند. انقلابی در شیوه روایت.
ایناریتو با 21 گرم، شکل روایت در تاریخ سینما را به قبل و بعد از خودش تقسیم کرده.
عجب! منتقد مدعی و البته کمسوادی که اینگونه خود را در مقام قضاوت قرار میدهد یا «زمانسنجی بد» نیکلاس روگ را ندیده یا حافظه ضعیفی دارد که فراموش کرده، بیست سال قبل از «21 گرم»، نیک روگ در شاهکار آزاردهندهاش «زمانسنجی بد» با از ریخت انداختن روایت و تقسیم کردن آن به واحدهای کوچک، پازلی ساخت برآشوبنده و مغشوش (مشابه وضعیت روانی آرت گارفونکل و ترزا راسل در فیلم، به عنوان زوجی عنان از کف داده و به آخر خط رابطه رسیده) که هم منطق در دنیای داستان داشت و هم اغتشاش را واجد نظمی میکرد که گویای وضعیت روانی فیلم و نگاهش به مقوله ازلی-ابدی روابط انسانی بود. وضعیت «بابل» از دو فیلم قبلی بهمراتب بدتر بود. نه داستان چخوفگونهای وجود داشت که در دلسیاهی نگاه خالق را واجد سویههای پیچیده کند و نه گروه بازیگری فوقالعادهای که متن معمولی روی کاغذ را در اجرا، ارتقا بخشد. همه چیز جدیتر و اغراقشده تر به نظر میرسید و البته مضحکتر. از کارگردانی تکراری ایناریتو که از نماهای بسته شروع میکرد و به نماهای بازمیرسید و تماشاگر دستش را خوانده بود تا فیلمبرداری رودریگو پریتو و موسیقی گوستاوو سانتائولایا که تکرار معمولی شده، دو فیلم قبلی بود. انگار که در حال تماشای کلیشههای دو فیلم قبلی بودیم که به شکلی غیر قابل باور خالقین زیادی خودشان را جدی گرفته بودند؛ و فیلمنامه گیلرمو آریاگا (جهان سه فیلم اول ایناریتو از ذهن او میآید) در حکم تیر خلاص بود. از مکزیک تا مراکش و توکیو در جستجوی رنج انسان ازخودبیگانه شده! دریغ از ذرهای حس طنز و کمی امید که این جهان تا خرخره فرورفته در تباهی را تعادل بخشد. با این ایده آماتوری و فیلم کوتاه گونه که اسلحهای در دنیا دست به دست شده تا جانی را بگیرد و باعث نجات جانی دیگر شود.
الخاندرو گونزالز ایناریتو بعد از جدایی از فیلمنامهنویس محبوبش، گیلرمو آریاگا، تصمیم گرفت با فاصله گرفتن از هالیوود و سینمای آمریکا جوری دیگر به آن نزدیک شود. او بهدرستی فهمیده بود که در مقام تکنسین (معادل دیجی موزیک که دورهای از زندگیش به آن اشتغال داشته) میتواند اولا از جهان محدود سه فیلم اول فرار کند و ثانیا امکان ساخت فیلمهای گران در دل نظام صنعتی هالیوود را به دست آورد. ذیبا با چنین رویکردی ساخته شد. کمی فاصله گرفتن از هالیوود و ساخت فیلمی شخصی، جوری که هالیوود را خوش بیاید و باعث شود او به سمت ساخت فیلمهای بزرگ خیز بردارد. ذیبا همان مشکل سه فیلم قبلی را داشت و البته باکم کردن شاخ و برگ آریاگایی تمرکزش را بر شخصیت خاویر باردم و مصائب ریز و درشت او گذاشته بود. فیلم نامزد بهترین فیلم خارجی سال شد و خاویر باردم هم به سیاهه بهترین بازیگران نقش اول مرد اسکار وارد شد. فیلم پنجم «بردمن» ایناریتو را در قالب جدیدش و آن چیزی که باید باشد، نشان داد؛ یک تکنسین. کسی که با توانایی بالایش در بازی گیری از بازیگران و فهم خوبی که در تکنیک کارگردانی دارد، باید بتواند هر جور فیلمی بسازد. هالیوود که از دیرباز (از همان دهه سی میلادی) علاقه خود را به تکنسینها اثبات کرده بود، برای «بردمن» و الخاندرو ایناریتو فرش قرمز پهن کرد و خالق و مخلوق را به عرش اعلی رساند. چهار جایزه اسکار برای فیلمی که رقیبش «پسربچگی» ریچارد لینکلیتر، تمام جوایز مهم سال را درو کرده بود. ایناریتو در «بردمن» داستان خودش و بازیگر مرد اصلی فیلمش در دنیای واقعی را تعریف کرد. اینکه چگونه مایکل کیتون بعد از سالها خاکسترنشینی، چون ققنوس سر برمیآورد و دیگران را وادار به احترام میکند (طعنهآمیز است که کیتون برای بازی در «بردمن» اسکار نگرفت. مهمترین بخش فیلم که شایستگی کسب جایزه داشت) و اینکه چگونه ایناریتو توان آن را پیدا میکند با رسوخ به دل هالیوود و سینمای جریان اصلی، احترام و اعتباری که بابت سه فیلم اول انتظار داشت و به آن دست نیافت را به دست آورد.
«از گور برگشته» منظر و جهانی به شدت آمریکایی دارد. یکی از آمریکاییترین فیلمهای سالهای اخیر در نگاه به تاریخ گذشته ایالات متحده (قرن نوزدهم) و دوگانه همیشگی فیلمهای ژانر «وسترن»؛ سفیدپوست – سرخپوست. داستان تقابل کهنه و نو. موقعیتی که در وسترنهای کلاسیک با لحن و بیانی نژادپرستانه جانب نمایندگان قانون را میگیرد و سرخپوستان را مشتی بدوی که حرف آدمیزاد سرشان نمیشود، نمایش میدهد. این نگاه کلی و دور از واقعیت از نیمه دهه پنجاه – دوره خودآگاهی سینمای آمریکا نسبت به ژانرها و تجدید نظر نسبت به ایدههای مضمونی که دیگر دمده به نظر میرسیدند – دستخوش تغییر شد و کسی که خودش الفبای تبعیض نژادی را سبب شده بود، علیه آن انقلاب کرد. جان فورد کبیر در فیلم عجیب و پیچیده «جویندگان» با دور شدن از کاریکاتور سرخپوستان، اول بحران را به شکل جدی وارد زندگی آدمهایش کرد و بعد با ترتیب دادن میزانسن «جمع علیه اتان ادوادز»، هم به شکلی پردهپوشانه همدلیاش را با اتان نشان داد و هم با خارج کردن او از جمع گرم خانواده در آخر فیلم و در آن قاب جاودانه، به همگان فهماند که دوره مرد قدیمی به سر آمده و او دیگر جایی در مناسبات جدید ندارد. به شکلی دیگر مایکل چیمینو که از کارگردانان موفق دوره رنسانس هالیوود بود، به سراغ این موقعیت رفت و راوی تاریخ ایالات متحده در قرن نوزدهم شد. با این تغییر که در «دروازه بهشت» مهاجران روس، جایگزین سرخپوستان شدند و بنا به رویکرد دموکرات منش هالیوود در «فیلمهای هفتادی» تقابل از سطح «تمدن/ بدویت» به سطح «تمدن/ مردم و اشراف» تغییر شکل داده بود و یک آریستوکرات کریس کریستوفرسون دشمن و مانع اصلی مجریان سفاک و خونریز قانون در دفاع از مردم بیگناه بود. کسی که با خروج از زندگی اشرافی و دوری از حریم امن، قصد داشت طعم زندگی در میان مردم عادی را بچشد و محافظ آنها در تقابل با خوی وحشی تمدن باشد. باروحیهای پهلوانانه که در طی مسیر به سرخوردگی میرسید و محبوبش (ایزابل هوپر) و مردم را از دست میداد و به جهنم آرام آریستوکراسی بازمیگشت تا در کشتی و روی دریا با به خاطر آوردن گذشته، بفهمد به هیچ شکلی نمیشود برنده این رقابت بود. فیلم چیمینو با ژستی رمانتیک به تاریخ مینگریست و با تقدیس شکست، به بنبست «رمانتیسیزم» بدل شد. هم در جهان فیلم و هم در دنیای واقعی که میخی بود بر تابوت «روحیه فیلم هفتادی».
«از گور برگشته» آن روی سکه «دروازه بهشت» است. اینجا ایناریتو باکم کردن مصالح داستانی و شاخ و برگهایی که چون «عشقه» به سراسر ساختمان «دروازه بهشت» پیچیده بودند، داستانش را متمرکزتر تعریف میکند و از تقابل دو دسته/ گروه به تقابل دو فرد/ انسان میرسد. این امکان اما برای داستان محدودیتی را به وجود میآورد که همانا کمرمق شدن در بخشهای میانی است. جایی که از میزانسنهای شلوغ و خشن ابتدا و انتهای فیلم خبری نیست و داستان متریال لازم برای همراهی با تصاویر سبک پردازانه که طبیعت خشن و موحش را ثبت میکند، ندارد. «از گور برگشته» شبیه به «دروازه بهشت» یک مقدمه و مؤخره کوتاه دارد و یک تنه تناور. هیو گلس (لئوناردو دیکاپریو) را در حریم امن، ملبس به پناه و حضور زن سرخپوستش میبینیم و تنه فیلم در توضیح این نکته است که چرا این حریم امن از بین رفت و چه جنایتی از طرف تمدن/ توحش بر علیه میزبانان طبیعت، اتفاق افتاد. البته که فیلم ایناریتو فاقد پیچیدگیهای مضمونی و تنوع شخصیتهایی که ایدهها را نمایندگی کنند – آنگونه که چیمینو در «دروازه بهشت» نمایش میدهد – است اما با ساده کردن همه چیز و اینکه شخصیتها در دو قالب کلی «سفیدپوست/ سرخپوست» تعریف میشوند، موفق میشود تماشاگر را تا انتها با خود همراه کند و او را مشتاق و منتظر سکانس پایانی نگه دارد. سکانس تقابل نماینده اهلی سرخپوستان (لئوناردو دیکاپریو) با نماینده وحشی سفیدپوستان (تام هاردی) که تباری تگزاسی (جنوبی) دارد. این میان، هر جا «از گور برگشته» گریزی به لحظات ذهنی هیو گلس و خاطرات او از همسرش میزند، فیلم افت میکند و از ریتم میافتد و باعث سکته در داستان و روایت میشود. لحظاتی که نبودشان در جهان فیلم، سبب هیچ اختلالی نمیشد و بودنشان به دلیل پر رنگ کردن انگیزههای گلس برای گرفتن انتقام است؛ اما هر جا فیلم، تقلا و رنج فیزیکی قهرمانش را در دل طبیعت خشن، برای زنده ماندن نمایش میدهد، موفق میشود او را به قلب تماشاگر نزدیک کند و عاطفهای لایت و نمور در این حیات وحش جاری سازد. با این تمهید، تماشاگر، هم نگران هیو گلس میشود و هم مثل هر داستان انتقامی دیگر مشتاق و منتظر رسیدن او به منزل آخر و گرفتن انتقام باقی میماند.
«از گور برگشته» چند سکانس درجه یک دارد که حاصل کارگردانی و همکاری درخشان ایناریتو با فیلمبردار اعجوبهاش امانوئل لوبزکی است. سکانسهایی که فراتر از اینکه عالی کارگردانی شدهاند، به کیفیتی از جادو و راز و رمز میرسند؛ جایی که هیو گلس برای فرار از دست سرخپوستان، سوار بر اسب میتازد و پیش میرود، غافل از اینکه روبهرویش دره است و با اسب به درون آن سقوط میکند. سکانس حمله خرس به گلس که از همین حالا باید آن را جزو سکانسهای کلاسیک شده تاریخ سینمای آمریکا محسوب کرد. سکانسی که فیتزجرالد (تام هاردی) با سبعیت تمام، پیش چشمان گلس، فرزند سرخپوست او را از پا درمیآورد؛ و در نهایت بهترین سکانس سال 2015 و یکی از بهترین سکانسهای هزاره سوم. جایی که گلس بعد از بالا رفتن از کوه و طی مسیری سخت و طاقتفرسا به بالای کوه میرسد و دوربین که از پشت با او همراه بوده، منظره پیش رویش را ثبت میکند. گله بوفالوها را میبینیم که در حال فرار از دست چند گرگ هستند. سکانسی که هم هنرمندانه ایده اصلی فیلم را در خود دارد و هم باکیفیت غریب و اگزوتیکش، موفق به خلق انتزاع در دل واقعیت میشود. انگار که کل این جهان واقعی درنده را برای این لحظه آبستره طراحی کرده باشند.
Post Views:
39