کمدیهای کمطرفدار و پرطرفدار سالهای اخیر شبکههای تلویزیونی، در کنار ترکیب شدن بیشتر با داستانگوییهای درام، یک جلوهی نسبتا متفاوت هم پیدا کردهاند که حاصل بهکارگیری فرمول تازهای است که بر پایهی کنار هم قرار دادن سیتکامهای کلاسیک و سریالهای طنز همیشگی با خطوط داستانی بلند، به وجود میآید. فرمتی که روی ارائهی طنز درون موقعیتهای مشخص تمرکز میکند اما ترسی از رفتن به لوکیشنهای سرتاسر متفاوت و رسم اهداف نسبتا بلندتری برای کاراکترهایش هم ندارد. «سیلیکون ولی» محصول شبکهی HBO که تا به امروز 5 فصل و به بیان بهتر چهلوشش اپیزود سیدقیقهای را تقدیم طرفدارانش کرده است و احتمالا در سال 2020 میلادی و با پخش فصل ششم به پایان میرسد، دقیقا یکی از همین کمدیهای ترکیبشدهی مدیوم تلویزیون است. قصهای دربارهی آدمهای فعال در یکی از مهدهای امروز دنیای تکنولوژی که نگاهی پرشده از اغراق و طنز و در عین حال مقداری هم واقعگرایانه، به بزرگترین و کوچکترین مهرههای حاضر درون درهی سیلیکون میاندازد.
برای آنهایی که با منطقهی درهی سیلیکون در کشور آمریکا آشنایی ندارند، باید گفت که این یک نام غیررسمیِ دادهشده به مکانی معروف است که با توجه به اجتماع بزرگترین کمپانیهای خالق امکانات و تکنولوژیهای روز در حوالی آن، شناخته میشود. طوری که اگر آدمها برای بازیگر شدن پا به لسآنجلس و به بیان دقیقتر تپههای هالیوود میگذارند، برای حضور پیدا کردن جدیتر در جهان علم رباتیک، خلق تازهترین برنامهها یا حتی تلاش برای آفرینش دستگاههایی همچون گوشیهای هوشمند، به درهی سیلیکون میروند. حالا فرض کنید که یک سریال با نگاه طنز، بخواهد پروسهی تلاش چند جوان با نامهای ریچارد، جرد، دینش و گیلفویل برای پیدا کردن جایگاهشان در چنین مکانی را به تصویر بکشد. اشخاصی که چند ماه است وارد خانهی فرد کمخاصیت و بامزهای به نام ارلیک باکمن شدهاند و هر کدام میخواهند با برنامهنویسی، محصول اختصاصیشان را بسازند. اما داستان اصلی از جایی کلید میخورد که ریچارد به طور اتفاقی متوجه کار فوقالعادهی نرمافزاری انجامشده توسط خودش میشود و همین موضوع، از دل این آدمهای سرتاسر متفاوت، یک گروه واحد با اهداف مشترک را بیرون میکشد. نتیجه هم چیزی نیست جز قرار گرفتن آنها در برابر سختیهای تمامناشدنی، جنگهایی با سران سودجوی برخی از بزرگترین کمپانیهای حاضر در درهی سیلیکون و آفرینش موقعیتهای طنزی که آرامآرام، تماشاگر را به اوج لذت بردن از داستان میرسانند.
یکی از عناصر محوری در چرایی جذبکننده ظاهر شدن «سیلیکون ولی»، چیزی نیست جز آن که سریال مورد اشاره قبل از هر چیز، روی شخصیتهایش تمرکز میکند. روی آدمهایی تماما در تضاد با هم که باید لابهلای پیرنگهای داستانی مختلف، نقشهای پررنگ و مرتبط با یکدیگری داشته باشند. این یعنی مثل هر اثر سیتکاممانند دیگر، اینجا هم اصلیترین طنزها، با توجه به واکنش شخصیتها نسبت به موقعیتهای گوناگون ساخته میشوند و همهی کد دادنهای سازندگان به مخاطب برای استفادهی مجدد و خندهآور از آنها، بیشتر در مدلهای رفتاری قهرمانها و ضدقهرمانها به چشم میآید. جالبتر آن که این موضوع، جلوی سریال از داشتن شیمیهای مصنوعی و نهچندان قابل لمسی را که صرفا به خاطر نحوهی ارائهشان جذاب به نظر میرسند هم نگرفته است. چرا؟ چون ساختهی جان الچیولر، مایک جاج و دیو کرینسکی، همواره روی تفاوتهای شخصیتهای محوری داستان با یکدیگر، تمرکز بسیار زیادی دارد. طوری که هروقت درون یکی از داستانهای اصلیِ شکلدهنده به ماجراهای Silicon Valley، دو کاراکتر را در کنار یا حتی مقابل هم میبینیم، بدون هیچ وقت تلف کردنی بتوانیم به تضادهایشان با یکدیگر لبخند بزنیم.
یکی از عناصر محوری در چرایی جذبکننده ظاهر شدن «سیلیکون ولی»، چیزی نیست جز آن که سریال مورد اشاره قبل از هر چیز، روی شخصیتهایش تمرکز میکند
به عنوان مثال، دینش و گیلفویل که همواره دوتا از خندهآورترین کاراکترهای سریال به حساب میآیند، همزمان متضادترین کاراکترهای آن هم هستند. آنها به کشورهای مختلفی تعلق دارند، عقاید کاملا متفاوتی را یدک میکشند و مدلهای رفتاریشان هم دائما بحثهای گوناگونی را مابینشان به وجود میآورد. این مسئله، چه دربارهی آنها و چه دربارهی مابقی کاراکترهای حاضر در سریال، اهمیت پررنگی در داستانگویی اثر پیدا میکند. چون حتی فارغ از کمدیهای قدرتمند ایجادشده در پس رقابتها، دعواها و جنگهای دیالوگی این دو با یکدیگر، سازندگان به کمک آنها میتوانند مخاطب را از جدیت بخشهایی از داستان هم مطلع کنند. این یعنی مثلا تا زمانی که دینش بخواهد برنامهی خودش را بسازد و از گروه فاصله بگیرد، ما به خاطر شنیدن صحبتهای گیلفویل با او و دعواهای لفظی بیپایان آنها با یکدیگر، همهچیز را در همان قالب اصلی طنز سریال میپذیریم. اما وقتی سازندگان بخواهند در دل روایت کمدیشان ناگهان همهچیز را جدیتر از قبل کنند، باز هم رابطه و تضادهای این دو شخصیت، شدیدا به کارشان میآید. چون اگر آنها در کنار یکدیگر دربارهی مشکلات حاضر بر سر هدف گروه صحبت کنند و عملا از مناظری جدی مقابل ریچارد قرار بگیرند، آن موقع ما هم متوجه میشویم که حالا با یک خطر واقعی برای کل گروه و به دنبال آن، تعلیق کاملا مهمی سر و کار داریم. چرا؟ چون در صورت جدی نبودن حقیقی اوضاع، امکان نداشت گیلفویل و دینش را تا این اندازه همعقیده با هم ببینیم.
این وسط، افزون بر ذات اصلی شخصیتها که شاید در شکلگیریشان تفاوت خاصی با همهی کلیشههای حاضر در کاراکترهای سریالهای مشابه به چشم نخورد، «سیلیکون ولی» با خلق یک جامعهی کامل از آدمهای جهان تصویرشدهاش به کمک کمترین کاراکترهای ممکن، ارزش بسیار زیادی پیدا میکند. به بیان بهتر، بدون شک هر تماشاگری که به سراغ Silicon Valley میرود، یا تصاویر کلی و مشخصی از ساکنین جوامع تکنولوژیمحور مانند افراد حاضر در درهی سیلیکون دارد و به دنبال دیدن آنها به خندهدارترین حالت ممکن است، یا میخواهد با دیدن همین سریال، اندکی بیشتر از قبل، توانایی تجسم آن محیط ناشناخته را به دست بیاورد.
اما از طرف دیگر، گستردگی و بزرگی یک جامعهی پیچیده و باسابقه مثل درهی سیلیکون هم اینقدر زیاد است که اگر یک سریال کمدی بخواهد دامنهی شخصیتها و داستانگوییاش از آن را به ابعاد واقعی نزدیک کند، یقینا یا از خندهآور بودن میافتد، یا خیلی سریع ارزشهای زیادی مثل شخصیتپردازی مسنجم و همذاتپنداری با آدمهای مقابل دوربین را از دنبالکنندگانش میگیرد. پس خالقان سریال، تصمیم داشتهاند که همهی این محیطهای بزرگ، تیپهای شخصیتی متفاوت و در کل تکتک انتظاراتمان از مکان مورد نظر را با استفاده از نمادسازیهای عالی، ترسیم کنند. همین هم باعث میشود که Silicon Valley هرگز دربردارندهی شرکتها، شخصیتها، رخدادها و به بیان بهتر هویتهای مشابهی نباشد و از هر چیز، دقیقا یکی را درون خودش جای دهد. به همین خاطر هم در سریال ما به جای تمام کمپانیهای عظیم برنامهسازی و تولید سختافزارهای پیشرفته، شرکت عظیم «هولی» را در قالب نمایندهی تکتک آنها داریم. به جای همهی مدیران ارشد و احتمالا کمی تا قسمتی دیوانهی این کمپانیها، با گوین بلسون مواجه میشویم. به جای همهی خانههای موجود در درهی سیلیکون که برنامهنویسها را با قراردادِ دریافت قسمتی از سودآوریهای محصولاتشان به داخل راه میدهند، خانهی ارلیک را ببینیم و در مابقی بخشها هم شاهد موارد مشابهی هستیم. البته که سریال ابایی از اشاره به اشخاص حقیقی، شرکتهای حقیقی و حتی رخدادهای واقعی و بهروز ندارد. اما به شکل جذابی داستان را همواره بر پایهی تکنمادهایی از آنها پیش میبرد. همین هم باعث میشود که شخصیتهای چندخطیاش، فضای حاکم بر داستانش و شیمیهایی که نشانمان میدهد، در اوج سادگی و اشکالدار بودنشان، پرجزئیات، راضیکننده و عالی به نظر برسند. مسئلهای که وقتی مشغول صحبت راجع به سریالهای سیدقیقهای خندهدار هستیم، عملا لیاقت دریافت صفت لایق تماشا را تقدیم اثر مورد بحث میکند.
شیوهی اصلی سازندگان سریال Silicon Valley برای خنده گرفتن از تماشاگرانشان، همواره بر پایهی کاشت زمانبر هزار مدل شوخی پتانسیلدار در داستان و برداشت ناگهانی اکثر آنها است
برزگسالانه بودن فضای روایت قصهی سریال، کاری میکند که Silicon Valley در دیالوگنویسیها و اغراقآمیز جلوه دادن همهی تلخیها و شیرینیهای حاضر در محیطی که برای به تصویر کشیدن انتخاب کرده، در اکثر مواقع به در بسته نخورد. مخصوصا با توجه به این که استفادهی نویسندگان و کارگردانهای سریال هم از درجهی سنی بزرگسال آن، به عادت بسیاری از آثار محترم دیگر شبکهی بزرگ HBO، تماما هدفمندانه است و هرگز باعث خراب شدن اتمسفر اصلی اثر نمیشود و دائما با محتوای آن، رابطهی مستقیم دارد. همین هم در کنار صبر به خرج دادن سازندگان برای رساندن مخاطبان به بهترین طنزهایشان، خیلی سریع حکم یکی از خاصترین نقاط قوت سریال را پیدا میکند. نکتهای که باعث میشود بعضی مواقع، در طول هفت اپیزود متوالی فقط و فقط به Silicon Valley لبخند بزنید و سرگرم قصهگوییهای بلندمدت و کوتاهمدتش در کنار یکدیگر شوید و بعد در قسمت هشتم فصل اول، چندین و چند دقیقه نفستان را با خندیدن زیاد، بند بیاورید. چرا که شیوهی اصلی سازندگان «سیلیکون ولی» برای خنداندن مخاطبان، همواره بر اساس کاشت هزار مدل شوخی پتانسیلدار در داستان و برداشت ناگهانی اکثر آنها است.
مابین همهی نکات اکثرا مثبت Silicon Valley، یک حقیقت را هم نباید فراموش کرد؛ داستانمحور بودن سریال و قرارگیری مطلق تصویرپردازیهایش روی خط استاندارد. در حقیقت مفاهیمی هنری مانند دکوپاژ، طراحی صحنه و میزانسن، گریمها، فیلمبرداریها و تدوینها، هرگز در سریال به مرحلهی عالی بودن نمیرسند و در عین حال، هیچوقت اشکال قابل توجهی هم ندارند. طوری که انگار ما در «سیلیکون ولی» با محصولی سر و کار داریم که میخواهد فیلمنامههایش، دیالوگهایش و اتفاقاتش را برایمان در فرمت تصویری بازگو کند و به جز نقشآفرینیها، در هیچ قسمتی سراغ سودآوری بیشتر برای قصه با کمک سکانسپردازیها نمیرود. اما با شناخت ژانر و تعاریف بنیادین سریال، باید اینها را نه به عنوان یک نکتهی مثبت یا منفی که در قالب یکی از ویژگیهای ساختهی مورد بحث بپذیریم. باز هم با تاکید روی همان که سریال در این بخش هم هیچوقت به پایینتر از خط استاندارد نمیرود و حتی برای چند ثانیه، باعث نمیشود که به خاطر رنج بردنش از یک ضعف تصویری، بخواهیم به بیان استعاری فاصلهمان نسبت به آن را افزایش دهیم.
«سیلیکون ولی» یکی از آن سریالهای سرگرمکنندهای است که در هر زمان و با هر فاصلهی زمانی دلخواهی میتوانید سراغ اپیزودهایشان بروید
ولی وقتی صحبت از موارد فنی، کارگردانیهای منظم و داستاننویسیهای حاضر در سریال فاصله بگیرد و به بازیگریهای موجود در اثر برسد، عملا صرفا باید شروع به تعریف و تمجید از نقشآفرینهای «سیلیکون ولی» به حالات مختلف کنیم. چون Silicon Valley، بازیگر بد ندارد و همهی اجراهایی که نشانتان میدهد، به دو گروه تقسیم شدهاند؛ گروهی که شخصیت اصلی یا فرعیشان را دقیقا در حد و اندازهی کیفیت کار نویسندهها به تصویر میکشند و گروهی که شخصیتهایشان را مشخصا حتی از تعاریف صورتگرفته برای آنها، فراتر میبرند. در این بین، شاید از دور درخشش بازیگران اثر مورد بحث، به خاطر ظواهر سادهی شخصیتهایشان که پیشتر به آنها اشاره کردم، ساده به نظر بیاید. ولی واقعیت این است که با توجه به ماهیت محصول، حفظ تعادل بین خندهدار بودن نقشآفرینیهای به سرانجامرسیده برای هر کاراکتر و اغراقزده ظاهر شدن او در چنین سریالهایی، به شدت پروسهی چالشبرانگیز و پیچیدهای محسوب میشود. هنر جیمی اُ یانگ، آماندا کرو، مت راس، سوزان کرایر، جاش برنر، زک وودز، تی جی میلر و در راس همهی آنها خود توماس میدلدیچ و در کنارش مارتین استار و کمیل نانجیانی هم چیزی نیست جز پیروز شدن در پروسهی به وجود آوردن همین تعادل. بازیگرانی که هرگز از چارچوب شخصیتهایشان در سریال خارج نمیشوند و در عین حال حتی در موقعیتهای متشابه با یکدیگر هم انقدر اجراهای به خصوصی دارند که هرگز رفتارهایی کپیشده را تحویلتان ندهند.
داستانگویی سریال در سادهترین بیان ممکن به گونهای است که باعث شود هم به اندازهی کافی سرگرم شوید، هم بیشتر از اندازهی کافی بخندید
«سیلیکون ولی» یکی از آن سریالهای سرگرمکنندهای است که یا دست روی چیزی نمیگذارند یا اگر مستقیما هدفی را در داستانگوییشان داشته باشند، هر گونه که هست به آن دست مییابند. ساختهای از HBO که شاید به اندازهی بزرگترین بمبهای تلویزیونیاش دیوانهوار رسانهها را مشغول خود نکند، شاید همیشه در پایانبندی فصلهایش دقیق و عالی به نظر نرسد، شاید در فصلهای تازهتر به اندازهی قسمتهای اولیه تازگی نداشته باشد، شاید در تصویرسازیها صرفا از منظر رعایت اصول پایهای تایید شود و شاید کاراکترهایش از دور، آدمهای پیچیده و پردازششدهای به نظر نرسند. اما وقتی آن را میبینید، نگاه انداختن وفادارانه به واقعیت و در عین حال سرشار از اغراقآمیزیاش به یک منطقهی گسترده، در اوج سادگی جذبتان میکند. طوری که هم به اندازهی کافی سرگرم بشوید، هم بیشتر از اندازهی کافی بخندید. تازه، به سبب دیدن سریال، قطعا دانش و نگاه گستردهتری نسبت به وضعیت روز دنیای تکنولوژی و جنگهای بی سر و صدای جریانیافته در آن هم نصیبتان میشود. به خصوص با در نظر گرفتن این که سریال حتی موقع حرف زدن راجع به عناصر پیچیدهی حاضر درون دنیای برنامهنویسی، یا شما را وارد جزئیات نمیکند یا مانند شخصیتها، به شیوههای هوشندانه و دقیقی دربارهی همهی جزئیات، صحبت میکند. پس چرا باید سریال کمدی Silicon Valley را تماشا کنید؟ چون همانگونه که آرون سورکین (نویسندهی فیلمنامهی آثاری همچون The Social Network و Moneyball) گفته است، وقتی هدف سازنده قصهگویی در یک مکان و اتسمفر به خصوص باشد، بهترین گزینهی موجود، ساخت یک سریال تلویزیونی است و «سیلیکون ولی» هم در سبک خود، یکی از بهترین مدارک موجود برای اثبات این ادعا، به شمار میرود.