خبرگزاری فارس: «از چنده لا تا جنگ» نام کتابی است که ما را برای تهیه این مصاحبه تا تهران کشاند، این کتاب که در راستای سرگذشت و خاطرات خانم شمسی سبحانی تدوین شده، توسط انتشارات سوره مهر وابسته دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری به چاپ رسید.
خانم سبحانی که اصالتاً مازندرانی و زادگاهش شهر زیراب (سوادکوه) است، در این کتاب از خاطرات حضور چندسالهاش در دفاع مقدس میگوید، به طوری که هر خوانندهای ترغیب میشود تا راوی این خاطرات را از نزدیک ببیند.
خاطرات شگفت و عجیبی از دوران جنگ که تاکنون بیشتر ما آن را از زبان مردان شنیدهایم، ولی این بار روایتکنندهاش یک زن است و این زن، مازندرانیست.
فارس: خانم سبحانی! چندین سال پیش وقتی کتاب «چنده لا تا جنگ» را برای اولینبار در فروشگاههای کتاب دیدیم، به فکرمان رسید تا با راوی این خاطرات که یک زن مازندرانی است، مصاحبهای را داشته باشیم، کتاب خاطراتتان چند با تجدید چاپ شد و ما تازه موفق به یافتن شما شدیم، قبل از هر چیز دوست داریم بدانیم آیا مسلط به زبان مازندرانی هستید؟
(با لبخند) مگر میشود آدم زبان مادریاش را فراموش کند؟! من 15 ساله بودم که با خانواده به تهران آمدم، ولی ارتباطمان هیچ وقت با سوادکوه قطع نشد.
فارس: خانم سبحانی! چه شد سر از جنگ درآوردید؟
یک سال قبل از اینکه جنگ شروع شود من وارد سپاه شدم، یعنی سال 58، از همان ابتدا دوست داشتم پا به پای مردان در تمامی عرصههای انقلاب حضور قوی داشته باشم، قبل از شروع جنگ با تعدادی از همکارانم تصمیم گرفتیم به کردستان برویم، از آنجا که در بهداری سپاه مشغول بودیم با رفتنمان موافقت کردند، برای اولینبار به سنندج رفتیم و محل استقرارمان هم فرودگاه سنندج شد.
آن وقتها شهرهای کردستان تحت نفوذ گروههای ضدانقلاب بود، بهراحتی نمیتوانستیم در شهر رفت و آمد کنیم، خیلی از دوستانمان که برای درس دادن و کارهای فرهنگی به آنجا آمده بودند، توسط همین گروهکها به اسارت در آمدند، بعد از 4 ماه که در آنجا بودیم، به تهران برگشتم که مصادف شده بود با شروع جنگ تحمیلی، البته قبل از 31 شهریور سال 59، عراقیها جنگ را شروع کرده بودند که ما در کردستان بودیم، بارها و بارها شاهد بمباران هواپیماها و گلولههای عراقی بودیم که این خود بیانگر متجاوز بودن دشمن بود.
فارس: صد در صد خاطرات زیادی را از این مدت چهار ماهه در ذهن دارید، دوست داریم یکی از این خاطرات را برایمان بگویید.
با تجاوزات هوایی که عراق در کل منطقه داشت، فرماندهان نظامی ما احتمال دادند که عراق دست به حمله زمینی بزند، البته به چند پاسگاه مرزی هم حمله کرده بود، برای همین یک لشکر را به سمت مرز حرکت دادند، این لشکر که متعلق به ارتش بود، قبل از حرکت، کاملاً خودش را تجهیز کرد، وقتی به گروه امداد پزشکی رسیدند، به مقر ما اعلام نیاز زدند که به دو پرستار برای همراهی لشکر نیازمندند، ما پرستار مرد در آن بازه زمانی نداشتیم، برای همین من و دوستم، عالیه موسوی، اعلام آمادگی کردیم که همراه کادر پزشکی اعزام شویم، این روزها که فکر میکنم، میبینم دست به چه کار خطرناکی زده بودیم.
ما هر لحظه منتظر حمله آنها بودیم و این انتظار زیاد به درازا نکشید، 50 یا 60 کیلومتر ماند، به مرز، در کمین آنها افتادیم، وقتی به کاروان تیراندازی شد، فرماندهان دستور دادند سریع از خودروها پیاده شوید، چون احتمال این که خودروها مورد هدف آرپیچی قرار میگرفتند، زیاد بود.
من و عالیه سوار آمبولانسی شدیم که تجهیزات پزشکی را حمل میکرد، دکتری هم به نام مسعودیان گروه را همراهی میکرد که سوار آمبولانس دیگری شده بود، خودروها با فاصله زیاد از هم حرکت میکردند که در صورت کمین، کل افراد آسیب نبینند، وقوع حمله گروهکها دور از ذهن نبود، ما هر لحظه منتظر حمله آنها بودیم و این انتظار زیاد به درازا نکشید، 50 یا 60 کیلومتر ماند، به مرز، در کمین آنها افتادیم، وقتی به کاروان تیراندازی شد، فرماندهان دستور دادند سریع از خودروها پیاده شوید، چون احتمال این که خودروها مورد هدف آرپیچی قرار میگرفتند، زیاد بود.
فارس: شما که برای اولین بار با چنین صحنهای روبهرو میشدید، چه احساسی داشتید؟
اگر بگویم نترسیدیم، دروغ گفتهام، آن قدر که از اسارت میترسیدم، از کشته شدن و مجروح شدن وحشتی نداشتم، نه فقط من و عالیه خانم، بلکه فرماندهان لشکر هم نگران ما دو نفر بودند، وقتی درگیری تمام شد، مجروحان را مداوا کردیم و به عقب انتقال دادیم، بین مجروحان تعدادی از نیروهای مهاجم هم بودند که به بیمارستان انتقال یافتند.
لشکر به راه خودش ادامه داد تا این که به رودخانهای رسیدیم، همه افراد از خودروها پیاده شدند، قرار بر این شد نماز خوانده و ناهار را بخوریم و بعد از استراحت، در شب به حرکت خود ادامه بدهیم.
یک درجهدار آمد و گفت: شما باید به بالای تپه بروید، آنجا حفرهای است که شما میتوانید در آن استراحت کنید، دلیلش را پرسیدم، در جوابم گفت: فرمانده و تقریباً تمام لشکر نگران شما هستند، شاید امشب به ما حمله شود، بهتر است شما در پناهگاه باشید و تا ما به شما نگفتیم، پایین نیایید.
فارس: چرا شب؟
خُب، بیشتر برمیگشت به مسائل امنیتی، به نظرم از ابتدا هم باید در شب حرکت میکردیم، نمیدانم چه ساعتی از شب بود که به مرز رسیدیم، آن طور که میگفتند، پاسگاه مرزی کاملاً از بین رفته بود، کل نیروها، کنار رودخانه پیاده شدند، چادرها برپا شد، دستور دادند از کوچکترین روشنایی پرهیز شود، من و عالیه سریع نمازمان را خواندیم، تازه نمازمان تمام شده بود که یک درجهدار آمد و گفت: شما باید به بالای تپه بروید، آنجا حفرهای است که شما میتوانید در آن استراحت کنید، دلیلش را پرسیدم، در جوابم گفت: فرمانده و تقریباً تمام لشکر نگران شما هستند، شاید امشب به ما حمله شود، بهتر است شما در پناهگاه باشید و تا ما به شما نگفتیم، پایین نیایید.
فارس: انگار از بردنتان پشیمان شده بودند؟!
(با لبخند) تا حدودی، و این را میشد از چهره شان خواند، البته این نگرانی به غیرت هر مرد ایرانی برمیگردد، یقین داشته باشید در دیگر ارتشهای دنیا چنین نگرانیای وجود نداشته و ندارد.
فارس: این پناهگاه یا حفره در چند متری نیروها بود؟
حدود 50 متر میشد که به بالای تپه رفتیم تا به حفره رسیدیم، از آنجا کاملاً بر لشکر مشرف بودیم، حفره خیلی کوچک بود و ما به زحمت فقط میتوانستیم کنار هم بنشینیم، چند دقیقه بعد، صدای خش خش و فرود سنگ به گوش رسید، حدوداً ساعت 10 شب بود، البته ساعت نداشتیم.
کمی ترسیدیم، ولی با شنیدن خانم سبحانی، فهمیدیم خودیاند، برایمان دو تا کنسرو آوردند و یک چاقوی میوهخوری، به زحمت در کنسرو را باز کردیم، احتمالاً باقلی بود، به عالیه گفتم: «نمیدانم چرا نوک انگشتانم میسوزد». عالیه خندید و گفت: «مال من هم میسوزد». فردا متوجه شدیم چه بلایی به سرمان آمده!
فارس: خوابتان بُرد یا تا صبح بیدار ماندید؟
چرت میزدیم، ولی از خواب خبری نبود، نمیدانم چند دقیقه از آمدنمان به حفره میگذشت که صدای تیراندازی به گوش رسید، من و عالیه اشهدمان را خواندیم، از خدا خواستم هر بلایی میخواهد سرمان بیاید، ولی اسیرمان نکنند، صدای تیراندازی زود خاموش شد، در خواب و بیداری بودیم که صدای اذان صبح به گوش رسید، یکی از نیروها داشت اذان میگفت، همانجا نشسته تیمم کرده و نمازمان را خواندیم، صبح که شد تازه فهمیدیم که چرا نوک انگشتانمان میسوخت، لبه تیز قوطی کنسرو انگشتانمان را بریده بود و بدتر این که با دستان خونی غذا را خوردیم، عالیه به جوک گفت: «دیشب خونخوار شدیم، خونمان را در قوطی کنسرو ریختیم و سرکشیدیم». وقتی به حفره نگاه کردم چند عقرب نارنجی مایل به قرمز را دیدم، مو بر بدنم سیخ شد، قبلاً وقتی در آزمایشگاه عقرب را در شیشه الکل میدیدم، چندشم میشد، حالا طوری شده بود که یک شب را در کنار آنها گذراندیم.
برایمان دو تا کنسرو آوردند و یک چاقوی میوهخوری، به زحمت در کنسرو را باز کردیم، احتمالاً باقلی بود، به عالیه گفتم: «نمیدانم چرا نوک انگشتانم میسوزد». عالیه خندید و گفت: «مال من هم میسوزد». فردا متوجه شدیم چه بلایی به سرمان آمده!
فارس: کی به جبهه جنوب رفتید؟
اوایل سال 60 بود که دوباره هوای جبهه به سرمان زد، البته در این مدتی که پشت جبهه بودم و با حضور در بیمارستان لقمان، به اطلاعات پزشکیام افزودم، وقتی ساکم را برای رفتن بستم، مورد اعتراض همسایهها قرار گرفتم، خانم صمدی گفت: «در این وضعیت چطور دلت میآید پدر و مادرت را تنها بگذاری». حق هم داشت، چون برادرم احمد که در جبهه بود، مدتی را به اسارت کوملهها در آمد که همین باعث شد به مریضی سختی مبتلا شود که دکترها در آن وقت تشخیص دادند باید طحالش درآورده شود، پدرم هم مریض بود، وقتی پدر و مادرم فهمیدند من دوباره عازم جبهه هستم، چیزی به من نگفتند، ولی پدرم شروع کرد به گریه کردن، غروب که شد با ناراحتی به مادرم گفتم: «بابا را آرام کن، من طاقت دیدن گریهاش را ندارم». شب که شد یک شام درست و حسابی پختم، خودم آن را با قاشق به دهان پدرم گذاشتم، بعد رو کردم به مادرم و گفتم: «اگر راضی نباشید، نمیروم».
فارس: خوب بلد بودید چطور رضایت پدر و مادرتان را جلب کنید!
اصلاً این کار مرا به حساب جلب رضایت آنها نگذارید، این کارم نشأتگرفته از باورم بود، برای همین هم بود که پدرم دوست نداشت من او و مادرم را تنها بگذارم، آن وقتها خواهرم «روحانگیز» به شمال رفته بود، و خانه با نبودن من سوت و کور میشد.
فارس: چه شد؟ رضایت دادند یا نه؟
بله، بچهای بود که خودشان تربیت کرده بودند، خودشان او را در این مسیر هدایت کردند، مگر میشد موقع عمل به دستورات تربیتیشان، پشیمان شوند و بگویند: نه! این کاری که ما میگفتیم برای دیگران بود، برای فرزندان ما نبود، پدر و مادرم هر دو افتخار میکردند که بچههایشان در مسیر انقلاب گام برمیدارند، صبح روز بعد، ساکم را به دست گرفتم و به جمع دوستان اعزامی پیوستم.
فارس: مأموریتتان چندماهه بود؟
آهان، یادم رفت به این نکته اشاره کنم که این بار سپاه از اعزام ما جلوگیری کرد، برای همین ما مرخصی یکماهه گرفتیم تا به نیتمان که همان حضور در جبهه بود، برسیم، ما به اتفاق گروهی از بر و بچههای دانشگاه شهید بهشتی که برای خدماترسانی به جبهه اعزام میشدند، رفتیم.
فارس: محل استقرارتان کجا بود؟
اهواز بودیم، اهواز تبدیل به شهر ارواح شده بود، ساکت و خالی، انگار طاعون آمده بود، تنها نیروهایی که به چشم میخوردند سربازان و نیروهای بسیجی بودند، باور کنید وقتی شهر را آن طور دیدم ناخواسته گریستم، یک هفته بیشتر نماندیم و بنا به دلایلی به تهران برگشتیم، صبح روز بعد سریع رفتم به سپاه تا مرخصیام را لغو کنم، وقتی به آنجا رفتم دیدم میگویند سپاه میخواهد برای خودش بیمارستانی مستقل داشته باشد، با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم، سال 60 خطری که در تهران از سوی منافقین و گروهکها، پاسداران را تهدید میکرد، کمتر از خطر حضور در جبهه نبود، مثلاً همین بیمارستان نجمیه که در اختیار سپاه قرار گرفت، یک روز مورد هجوم افراد مسلح قرار گرفت که همکارمان حمید شیرازی به شهادت رسید.
فارس: خانم سبحانی! نحوه آشناییتان با همسرتان چگونه بود، باید ماجرای ازدواجتان شنیدنی باشد.
حدستان درست است، اواخر دیماه سال 62 بود که دوستم نسرین آمد و به من گفت: «یکی از پرسنل اینجا قصد خیری دارد». آن وقتها ما در اندیمشک مستقر بودیم، میدانستم منظورش چیست، سریع رفتم سر اصل مطلب، به او گفتم: «نسرین جان! من در این شرایط قصد ازدواج ندارم، اگر هم بخواهم ازدواج کنم، با یک جانباز قطع نخاعی ازدواج میکنم». نسرین خندید و گفت: «باشد فردا یک گلوله میگیرم میزنم به کسی که از شما خوشش آمده تا او هم جانباز شود، خوبه؟»
اهواز تبدیل به شهر ارواح شده بود، ساکت و خالی، انگار طاعون آمده بود، تنها نیروهایی که به چشم میخوردند سربازان و نیروهای بسیجی بودند، باور کنید وقتی شهر را آن طور دیدم ناخواسته گریستم، یک هفته بیشتر نماندیم و بنا به دلایلی به تهران برگشتیم
با بیتفاوتی گفتم: «حالا این آقا کی هست؟» نسرین هم معطل نکرد و گفت: «همین حاج آقا رضوانی خودمان، مسؤول اورژانس». از تعجب دهانم باز ماند، چرا که تا آن وقت خیال میکردم او متأهل است، وقتی فهمیدم حاج آقا رضوانی خواستگارم است، کمی از مواضعام عقبنشینی کردم، قرار شد ملاقاتی را نسرین ترتیب دهد تا من و حاج آقا با هم صحبت کنیم، محل ملاقات منزل نسرین شد، وقتی روبهروی هم قرار گرفتیم، زود رفتیم سر اصل مطلب، خیلی راحت و بدون تعارف.
فارس: چه حرفهایی رد و بدل شد؟
خُب بیشتر من صحبت کردم، این که چرا تا آن وقت ازدواج نکرد؟ چه مدت است در جبهه حضور دارد؟ تا کی قصد دارد در جبهه بماند؟ زمان انقلاب چه فعالیتهایی داشته است؟ و ...
فارس: سؤالهایی از قبیل: منزل، ماشین، شغل و سرمایه را از ایشان نداشتید؟
اصلاً، این حرفها مُد این روزهاست، من با طرح آن سؤالات خواستم بدانم با ازدواج با این فرد آیا میتوانم به فعالیتهای خود ادامه دهم، دوست نداشتم ازدواجم مانع از حضورم در جبهه و در کل فعالیتهای انقلابیام شود.
فارس: حاج آقا چه سؤالاتی از شما کردند؟
حاج آقا آن شب بیشتر به سؤالاتم جواب داد، چون زیاد اهل موشکافی نبود، آن شب وقتی به من گفت: قبل از انقلاب مدتی را در تبعید بودم و از اول جنگ تا به امروز در جبههها حضور دارم، تو دلم خیلی خوشحال شدم، وقتی حاج آقا رفت، نسرین گفت: «شمسی! چطور بود؟» گفتم: «خیلی خوب!»
فارس: کی ازدواج کردید؟
زیاد طول نکشید، چون عملیات خیبر و والفجر 6 در منطقه اتفاق افتاد و ما میبایست در بیمارستان باشیم، برای همین در روز عقدکنان، هیچیک از خانوادههایمان نبودند، البته برادرم احمد آمده بود.
فارس: به همین سادگی؟
بله! پیراهنی که میبایست روز عقدم میپوشیدم را یکی از همخوابگاهیهایم به من داد، وقتی دید دارم با لباس کار، سر سفره عقد حاضر میشوم، به من گفت: «لااقل بیا این پیراهن رنگی را بپوش». رنگ لباسش صورتی بود که سر آستینها و یقهاش چینهای ریز داشت، ولی حاج آقا با همان لباس فرم سپاه آمد، البته من هم دلم نیامد بدون لباس سپاه باشم، برای همین شلوار سپاه را پوشیده بودم.
فارس: مهریهتان چقدر بود؟
ابتدا من گفتم مهریه نمیخواهم، ولی عاقد گفت: «باید چیزی را در نظر بگیری»؛ بنابراین گفتم: «50 هزار تومان و یک سکه با نام الله باشد». آقای رضوانی گفت: «کم است». گفتم: «این دیگر مربوط به من است، کم و زیادش به خودم مربوط میشود». وقتی عاقد خطبه را خواند، ما خیلی زود با جیپ نظامی راه افتادیم، او به جزیره مجنون رفت و من به بیمارستان بقایی اهواز رفتم، 40 روز بعد وقتی او را با آن وضعیت دیدم، دلم یک طوری شد، گفتم: «تا حالا کجا بودی؟» گفت: «جزیره مجنون و الان هم میخواهم به اورژانس بروم». ساکش را داد به من و گفت: خوب لباسها را بشور، چون آلوده است، غروب لباسها را بردم اورژانس و دادم به حاجی، بعد از نماز مغرب و عشا دوباره حاجی به خط مقدم رفت.
فارس: اعتراض نکردید؟
البته با قبل کمی فرق کرده بودم، ولی خودتان میدانید جنگ همه چیز ما بود، به تنهاییهایم، چشمانتظاری هم افزوده شده بود، ولی وقتی اینها را در راستای اهداف انقلاب میدیدم، برایم لذتبخش بود، این بار بعد یک ماه برگشت، من داخل اورژانس نشسته بودم که یک نفر سلام کرد، دیدم حاجی است، خیلی خوشحال شدم، تا صبح آنجا ماند و من از هوا و زمین برایش صحبت کردم، صبح زود، درست بعد از نماز دوباره راهی خط شد، من از این فرصت استفاده کردم و به تهران رفتم، دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود، در مرخصی بودم که حاجی برایم زنگ زد و گفت: «کی برمیگردی؟» فهمیدم دلتنگ شده و فردای آن روز راهی جبهه شدم، اولین بار بود که با یک دسته گل به استقبال من آمد، گل گلایل و میخک قرمزی که با شمشاد تزیین شده بود، همان روز کلید منزلی را به من داد و گفت: «دوستان لطف کردند، منزلی را به من دادند تا از هم جدا زندگی نکنیم».
فارس: چه سالی به تهران برگشتید؟
اوایل سال 65 بود، حدوداً دو سال از زندگی مشترکمان میگذشت که من برای بهدنیا آوردن دخترمان به تهران آمدم، با به دنیا آمدن زهرا من برای همیشه از جبهه خداحافظی کردم، ولی حاجی تا پایان جنگ در جبهه ماند، فرزند دومم هم در سال 67 به دنیا آمد و با به دنیا آمدن آقارسول دیگر سرم به زندگی گرم شد.
فارس: حاج آقا در چه سالی به یاران شهیدشان پیوستند؟
من مرید محض امام تا آخرین لحظات عمرم، خواهم بود، من گوش به فرمان، ولی فقیه زمان هستم و تا آخر ایستادهام، شاید دیگر خبری از نشاط جوانی در من نباشد، ولی هیچ وقت مانع حضور فرزندانم در جبهه نخواهم شد و خودم نیز اگر دست و پاگیر نباشم در جبهه حضور مییابم.
سال 83 این مرد الهی به دوستان شهیدش پیوست، از ناراحتی ریه بهشدت رنج میبرد، ولی هیچوقت ندیدم از کسی شکایتی داشته باشد، گازهای شیمیایی ریهاش را کاملاً از بین بردند، هیچوقت هم بهدنبال درصد جانبازی نرفت، ولی میدانم او شهید است و امروز در کنار دوستان شهیدش، نظارهگر ما و اعمال ماست.
فارس: حاج خانم! بر فرض جنگ دیگری بر ما تحمیل شود، عکسالعمل خانم شمسی سبحانی چیست؟
مشخص است، من مرید محض امام تا آخرین لحظات عمرم، خواهم بود، من گوش به فرمان، ولی فقیه زمان هستم و تا آخر ایستادهام، شاید دیگر خبری از نشاط جوانی در من نباشد، ولی هیچ وقت مانع حضور فرزندانم در جبهه نخواهم شد و خودم نیز اگر دست و پاگیر نباشم در جبهه حضور مییابم.
فارس: در پایان دوست داریم توصیهای به ما کنید.
از خداوند برای شما توفیق روزافزون را خواهانم، دوست دارم به خانوادههای شهدا بیشتر سرکشی بکنید، حالی از آنها بپرسید، آنهایی که گمنام هستند، آنها را معرفی کنید، من شهیدی را در مازندران میشناسم که شاید سرشناس نباشد، ولی سرشار از معرفت الهی بود، شهید شُبیر تقوی که اهل روستای اتوی زیراب است، از این دست شهدا زیادند، انشاءالله که فعالیتهایمان مورد رضای حق و شهدا قرار بگیرد.