شنبه صبح بود، از پله های مرکز بهداشت درکه بالا رفتیم تا دخترم واکسن یک سالگیش را بزند، گفتند واکسن یک سالگی را فقط یکشنبه ها می زنیم، پرسیدم چرا؟ قبلا که از این محدودیت ها نداشتید!
همسرم که به سختی مرخصی گرفته بود پرسید: می شه معرفیمون کنید بریم مرکز بهداشت طالقانی؟
گفتند آنجا هم فقط چهارشنبه ها واکسن یک سالگی را می زنند!
پاپی شدم، کاشف به عمل آمد به دلیل تحریم ها واکسن آنقدر زیاد نیست که برای هر مراجعی بخواهند پک را باز کنند و در صورت نبود مراجع دیگر، باقی مانده را دور بریزند، روزهای خاصی را تعیین کرده اند که همه در آن روز مراجعه کنند که تا قطره ی آخر از واکسن ها استفاده شود!
یکشنبه صبح دوباره همسرم مرخصی ساعتی گرفت و بچه به بغل وارد مرکز بهداشت شدیم، مسئول مربوطه نبود،
از اتاق بغل جویا شدیم، مرد جوانی با لباس شخصی و نه روپوش سفید، پشت کامپیوتر نشسته بود، گفت خانم ها برای آموزش رفته اند، من به جایشان هستم. بعد از پشت میز بلند شد و به اتاق واکسن آمد، اطلاعات دخترم را گرفت و وارد کامپیوتر کرد و گفت خودتان بروید اتاق بغل و قد و وزن بچه را بگیرید، چند لحظه بعد، به اتاق آمد و به همسرم که کودک را به اشتباه روی سطح شماره دار قد گذاشته بود، کمک کرد، بعد متر را برداشت و دور سر کودکم را اندازه گرفت، در حین نوشتن، متر روی زمین افتاد، متر را برداشتم و گفتم: آقا متر روی زمین بود...آن را گرفت و گذاشت سر جایش! گفتم آقا متر کثیف شده، تمیزش نمی کنید؟
گفت نه خانم، متره دیگه. به اتاق واکسن رفتیم، گفتم ببخشید دستکش دستتون نمی کنید؟
گفت نه، دستکش برای چی؟
گفتم همیشه خانمی که اینجا مسئول بود، با دستکش تزریق می کرد، اینها بچه اند، بدنشون مقاومت چندانی نداره، من خواهش می کنم دستکش دست کنید، یا حداقل دستتون رو با آب و صابون بشویید.
باز با بی توجهی بیرون رفت و با دسته کلید بزرگی که دستش بود، دنبال چیزی می گشت، خانمی که مسئول قسمتی دیگر بود، به اتاق آمد.
گفتم خانم این آقا چرا روپوش سفید ندارن، شاید لباسشون آلوده باشه خانم بدون هیچ کلامی، به سمت مرد رفت و بیخ گوشش به او تذکر داد که روپوش به تن کند، اما مرد سرش را تکان داد و خندید.
در ذهنم داشتم آلودگی های این مرد جوانی که می خواست برای کودکان کوچک سرزمینم واکسن بزند را می شمردم، لباس بیرون، دستانی که کامپیوتر، خودکار، در اتاق، دسته کلید و ...را لمس کرده بود، چیزهایی که هرگز شسته و استریل نمی شوند...
در همین فکرها بودم که باز به اتاق آمد، با دیگران صحبت می کرد و چیزهایی را جا به جا، گفتم بزرگواری کنید دستتون رو قبل از تزریق بشویید. گفت: ای بابا گفتم شما بزرگوارین، زحمت می کشین، من خیلی از شما ممنونم سرم را برگرداندم، دیدم با همان لباس و بدون روپوش، بدون دستکش و دستانی نشسته، واکسن را باز کرد.
سرنگ را باز کرد و حتی دستانش را به سر آبی رنگ سرنگ هم زد!!!
دیگر نتوانستم تحمل کنم با صدای بلند گفتم: آقا من چند بار از شما خواهش کردم روپوش، دستکش، حداقل شستن دست، بازم همینجوری می خواین به بچه ی من واکسن بزنین؟
با لحنی طلبکارانه گفت: خانم هر وقت بچه ی شما از دست من مریض شد، اون وقت بیا بگو
باورم نمی شد کسی این قدر در کار زشت خود پافشاری کند در اتاق پزشک مقیم باز بود، و ایشان شاهد و ناظر ماجرا رو به پزشک مقیم که سن دار و جا افتاده هم بودند، کردم و گفتم: خانم دکتر، اینجا مرکز بهداشته؟
این آقا بدون روپوش، بدون دستکش، با دستان آلوده، این درسته با این وضع به بچه های مردم واکسن بزنه؟ و خانم دکتر فقط نگاه کرد و سکوت ،اجازه ندادم به فرزندم واکسن بزند و از مرکز خارج شدم، اما برایم جالب است در شمالی ترین نقطه ی تهران، پایتخت ایران، اینگونه با سلامت کودکان این مرز و بوم بازی می شود و هیچکسی نیست که نظارتی بر جزئی ترین نکات بهداشتی کارکنان این مراکز داشته باشد. به راستی چه پشتوانه ای این مرد را تا این حد جسور کرده است؟
این که می داند صدای اعتراض من و امثال من، به جایی نمی رسد؟ این که عمل زشت او، بدون پاسخ خواهد ماند؟ این که کسی او را بازخواست نمی کند؟ تذکر به استفاده از روپوش و دستکش را به پیتزا فروش و بستنی فروش و حتی نان فانتزی فروشی هم داده بودم، اما باور کنید با کوچکترین اشاره ی من، در همان لحظه با عذرخواهی فراوان، سریعا نسبت به رعایت نکات بهداشتی اقدام کرده بودند، اما جسارت و پافشاری این مرد در عدم رعایت مسائل بهداشتی آنهم به عنوان کارمند مرکز بهداشت، از عجایب روزگار است.