هفتهی گذشته «بازی تاج و تخت» یکی از بهیادماندنیترین اپیزودهایش را در قالب «نبرد حرامزادهها» عرضه کرد. اپیزودی که در کنار اکشنهای میخکوبکنندهاش، بدون برخورد هوش و ذکاوت و احساسات و عقدههای کاراکترهایش هم نبود. بعد از نقد و بررسی این قسمت، در این مطلب جداگانه برخی از مهمترین سوالات این روزهای سریال را فهرست کرده و جواب میدهیم:
سانسا عجب تلهای پهن کرد!
از درون «نبرد حرامزادهها» هزارجور سوالهای منطقی بیرون آمد. طرفداران طبق معمول دنبال هر چیز کوچکی میگشتند تا حفرههای ریز و درشت این قسمت را مشخص کنند. چرا رمزی به جای تیراندازی به جان، وانوان را هدف گرفت؟ چرا ریکان بهصورت زیگزاکی نمیدوید؟ وقتی رمزی از گرسنگی دادن سگهایش گفت، سانسا آنجا نبود که از آنها خبر داشته باشد؟ سوالهای تعدادی از طرفداران که هنوز در درک شخصیتها و اتفاقات اصلی داستان مشکل دارند و به جای بررسی موارد مهمتر اپیزود، سراغ اتفاقات کماهمیتتر میروند. اما در میان این سوالها، جواب دادن به یکی از آنها میتواند جلوهی دیگری روی یکی از کاراکترهای مهم این روزهای سریال بیاندازد. چرا سانسا چیزی دربارهی شوالیههای ویل به جان نگفت؟ تلاش برای جواب دادن به این سوال، نه تنها برخلاف سوالات قبلی یکی از معماهای داستان را آشکار میکند، بلکه ما را به ذهن و تحول شخصیتی سانسا نیز میرساند. ماجرا از این قرار است که سانسا با عدم لو دادن شوالیههای ویل، قصد داشت از جان اسنو و یارانش به عنوان طعمهای برای غافلگیر کردن رمزی استفاده کند! (خواهر هم خواهرای قدیم!)
کاملا مشخص است که سانسا بعد از تجربههایی که با لیتلفینگر و رمزی داشته، متحول شده است، راه و روشهای حیلهگرانهی بقا در این دنیای وحشی و بیقانون را یاد گرفته و از کسی که در آغاز سریال میخواست به یک پرنسس تبدیل شود، به یک بازماندهی سرسخت و سنگدل تبدیل شده است. این موضوع زمانی به بهترین شکل ممکن فاش میشود که رمزی قبل از اینکه توسط سگهایش تکهپاره شود، نطفهی شیطانی که در وجود سانسا کاشته بود را به او یادآور میشود و از این میگوید که من با ترکیب کردن سفیدی و معصومیت دستنخوردهی تو با تاریکی، روحت را به ویرانی کشیدم. اگرچه سانسا این موضوع را رد میکند، اما از لبخند موزیانهی سانسا که به سمت دوربین قدم میدارد، میتوان گفت که حق با رمزی است. این به این معنی است که سانسا اگرچه جنگ با رمزی را پیروز شد، اما آن را در قالب یک استارک انجام نمیدهد.
«بازی تاج و تخت» سرشار از کاراکترهایی است که بیوقفه متحول میشوند و طرز فکر ما را نسبت به خودشان تغییر میدهند. مثلا چه کسی فکرش را میکرد لنیسترهایی مثل جیمی و سرسی با جادوی داستانگویی از منفورترین شخصیتهای سریال به کسانی تبدیل شوند که این روزها آرزوی موفقیتشان را میکنیم. موفقیت بدون بها نمیشود و سانسا هم برای پیروزی علیه رمزی، باید خصوصیات استارکیاش را فراموش میکرد. مثلا به شب قبل از جنگ نگاه کنید، اگرچه جان برای ریکان نگران است، اما سانسا مرگ برادرش را یکی از پلههای پیروزی میداند. سانسا از کمبود نیرو و غیرقابلپیشبینیبودن رمزی میگوید و تنها چیزی که جان اسنو جواب میدهد، این است که با همین نیرو باید سر کنیم و کدام دشمن غیرقابلپیشبینی نیست. سانسا شاید نتواند منظورش را به جان بفهماند، اما او خودش خوب میداند که رمزی استاد تلهگذاری است و خودش دست به کار میشود تا با عدم لو دادن شوالیههای ویل، تلهی بزرگی برای رمزی پهن کند و جان را به عنوان طعمه در وسط آن قرار میدهد. یعنی سانسا همان تصمیم سختی را میگیرد که جان عمرا اگر میتوانست بگیرد؛ تصمیمگیری بدون وابستگیهای احساسی. بهطوری که او حاضر است جان را هم این وسط فدا کند. این شاید با شرافتِ استارکی که میشناسیم مغایر باشد، اما در فلشبک برج لذت هم دیدیم که بعضیوقتها شرافت جایی در میان نزاع مرگ و زندگی ندارد.
سانسا اگر از اول برگ برندهاش را رو میکرد، در بهترین حالت رمزی لشگرش را به پشت دیوارهای وینترفل برمیگرداند و شانسی برای فرار یا پویستن به نگهبانان شب پیدا میکرد، اما سانسا با این کارش طوری روی دستِ حیلهی رمزی بلند میشود که او را هم به تحسین وا میدارد. شاید برخی دلیل بیاورند که اگر سانسا شوالیههای ویل را از همان ابتدا رو میکرد، آنها میتوانستند رمزی را در گوشه رینگ قرار داده و سر جان ریکان مذاکره کنند و حتی او را نجات دهند، اما خب، شاید از آنجایی که سانسا بدجوری از گرفتارشدن در دست رمزی وحشت دارد و از آنجایی که میداند دادن شانس دوباره به این موجود، ممکن است به ضررشان تمام شود، تصمیم میگیرد تا به غافلگیرکنندهترین شکل ممکن شوالیههای ویل را رو کند و در این راه ریسکهای زیادی هم بکند.
در مقابل جان اسنو آنقدر به احساساتش وابسته است که به همین دلیل ژنرال جنگی قابلاطمینانی محسوب نمیشود. این یک ضعف داستانگویی نیست. جان تجربههای سانسا را از سر نگذرانده و به همین دلیل هنوز در عین اسنو بودن، استارک مانده است. سانسا با مخفی نگه داشتن شوالیههای ویل، صبر میکند تا رمزی را در مغرورترین لحظهاش شکار کند و در زمانی شلیک نهایی را به نیروهای بولتونی وارد میکند که آنها تصورش را هم نمیتوانند کنند. شاید نکتهی غمانگیز ماجرا این است که سانسا در عین برنده شدن علیه رمزی، در جنگ با روزگار شکست میخورد. سنت استارکها همیشه اهمیت به شرافت و وفاداری بوده است، اما این دنیا طوری به سیاهی کشیده شده که یکی از آخرین افراد این خاندان مجبور میشود برای زنده ماندن، آنها را فراموش کند. مثل همیشه با یک محدودهی بحثبرانگیز خاکستری طرف هستیم. شاید عدهای دلیل بیاورند که استارکها باید زودتر از اینها به کسی مثل سانسا تبدیل میشدند، بله اما آن وقت فرق استارکها با بقیه چه بود؟
جان اسنو به اسطورهای تاریخی تبدیل شد. (در حد علی دایی!)
یکی از طرفداران به نکتهی جالبی اشاره کرده بود. اینکه بعد از نبرد حرامزادهها نام جان اسنو بهطرز «علی دایی»واری در تاریخ افسانههای وستروس حک خواهد شد. یادتان میآید ننهی پیر چه داستانهای عجیبوغریب قهرمانانهای برای برن تعریف میکرد. داستانهایی که بیشتر شبیه افسانههایی غیرقابلباور به نظر میرسیدند که به درد قصهی شب بچهها میخوردند. اما اگر به مسیری که جان اسنو تاکنون پیموده نگاه کنید، میبینید او هیچ کم و کسری در زمینهی اسطورهشدن و وارد شدن داستانش به جمع قصههای فولکلورِ شمال ندارد. مثلا اگر سالها بعد وستروسی باقی مانده باشد که بعید است، ننهی پیری برای بچهها از بولتونِ خیانتکاری میگوید که راب استارک و ارتشش را کشت و چگونه جان اسنو، پسر حرامزادهی ند استارک از مرگ بازگشت، آن خیانتکار را به سگهایش خوراند و وینترفل را به استارکها بازگرداند. حتی شاید طبق معمول افسانهها بعد از سالها، در حقیقت ماجرا هم دست برود؛ مثلا جان اسنو به تنهایی هزاران نفر را برای رسیدن به رمزی بولتون تکهپاره کرد. (یکی هم نیست بگه بابا قهرمانمون زیر جنازههای خودی داشت خفه میشد!). کلا حواستان باشد که نام جان اسنو به عنوان یکی از قهرمانان اسطورهای سرزمین در تاریخ ثبت شده است. حالا باید دید دنریس با فتح وستروس میتواند رکورد گلهای ملی جان را بشکند یا نه!
رمزی آیندهبین تشریف داشت!
کشتنِ ریکان و خالی کردن یک گلوله در چشمِ وان وان برای خراب کردن خداحافظی احساسی جان اسنو، تنها کارهای نفرتانگیز رمزی در «نبرد حرامزادهها» نبود. در یکی از تعجببرانگیزترین صحنههای این اپیزود که در بحبوحهی جنگ صورت میگیرد و شاید نادیده گرفته شود، بعد از اینکه اولین سری از سواره نظامِ بولتونها به میدان نبرد حمله میکنند، رمزی دستور تیراندازی میدهد. چیزی که در کنار دشمن، به کشتن شدن یاران خودی هم ختم میشود. هدف رمزی از این کار چیست؟ یادتان میآید جوکر در «شوالیهی تاریکی» از نوچهها و همپیمانانش برای رسیدن به اهداف خودش استفاده میکرد و به هیچ چیز دیگری اهمیت نمیداد؟ رمزی الکی به جوکرِ وستروس معروف نشده. با چنین تصمیمی رمزی یکی از عناصر نقشهای که برای پیروزی کشیده را عملی میکند: ساختن دیواری از جنازه! دومین نتیجهی این تصمیم، این است که افراد بسیار زیادی در راه پیروزی جنگ کشته میشوند. افرادی که اکثرشان سربازانِ خاندانهای بزرگ شمالی مثل آمبرها و کاراستارکها هستند. اینطوری پس از پایان جنگ، از آنجایی که زمستان در راه است، رمزی دیگر نباید نگران سیر کردن شکم نیروهای خارجی باشد و همچنین دیگر خاندانی باقی نمیماند که بخواهد برای او تهدیدی به حساب بیاید. دقت کنید، نیروهای بولتونی (سربازان نیزهدار و سپرهایی با نشان مرد پوستکنده) زمانی از راه میرسند که تمامی اضافات کشته شدهاند و فقط آنها برای تمام کردن کار وارد عمل میشوند. یعنی اگر خبری از شوالیههای ویل نمیشد، رمزی نه تنها ریشهی استارکها را از زمین میکند، بلکه با نابودی دیگر خاندانها، به تک فرمانروای شمال تبدیل میشد.
داووس، شیرین، ملیساندرا... ادامه دارد!
در پرسش و پاسخ هفتهی پیش دربارهی این صحبت کردیم که احتمالا در «نبرد حرامزادهها» داووس از سرنوشت شیرین اطلاع پیدا میکند و حسابی ملیساندرا را تنبیه میکند! بله، این اتفاق افتاد. او شب قبل از عملیات در نمایی زیبایی با محل جزغاله شدن شیرین روبهرو میشود، اما نکتهی تحسینبرانگیز ماجرا این است که او به جای اینکه با عصبانیت این موضوع را با جان در میان بگذارد یا یقهی ملیساندرا را بگیرد، شرایط را درک میکند. درک میکند که الان موقعیت مناسبی برای خرابتر کردن بیشتر اوضاع و اعصاب جان اسنو نیست. بنابراین چیزی در اینباره نمیگوید و فقط اول وقت در جنگ حاضر میشود. چون مطمئنا ایجاد جنگ و دعوا در شب قبل از نبرد در بین اعضای بالارتبهی ارتش، میتوانست تاثیر بدی روی سربازان بگذارد. بله، داووس به همین سادگی نشان میدهد واقعا یکی از خوبترین شخصیتهای کل سریال است. خلاصه این را گفتم که اگر بعدها معلوم شد داووس آزور آهای یا همان پیازِ موعود (!) است، یک وقت شوکه نشوید که پس جان اسنو چی؟!
یورون وارد میشود!
این روزها هیچکس روی دست دنی بلند نمیشود. او آنقدر قوی است که خیلی ساده با یک سوت سوار اژدهایش میشود و در عرض چند دقیقه با به زبان آوردن یک کلمه همهچیز را به آتش میکشد. واقعا همانطور که انتظار داشتیم و در تاریخ دربارهی قدرت بلامنازع پادشاهان تارگرین خوانده بودیم، اژدها داشتن چیز خیلی خیلی خوبی است. اگرچه دیدن اژدهاسواری دنی باحال است، اما عدهای از این موضوع ناراحتند که چرا فاصلهی تواناییهای او از دشمنانش بهطرز فجیعی بیشتر است؟ چرا دنی نباید برای پیروزی زحمت بکشد و برای پیروزی به سگدو زدن بیافتد؟ خب، ظاهرا به زودی این موضوع با حضور یورون گریجوی به عنوان آنتاگونیست جدید داستان میشکند. اگر رمزی به قول معروف نمسیسِ جان اسنو بود، یورون نیروی متخاصم واقعی دنی خواهد بود. کسی که او را به گریه خواهد انداخت. اگرچه ما در سریال چیز خیلی خیلی اندکی دربارهی شخصیت یورون میدانیم، اما در کتاب او به عنوان دریانوردی معرفی میشود که کل دنیای شناختهشده را جستجو کرده و حتی قدم به خرابههای والریا هم گذاشته است. از یورون به عنوان مرحلهی بالاتری از آنتاگونیستهای داستان یاد میشود. کسی که نه مثل جافری یک تینایجر مشکلدار است و نه مثل رمزی به فکر تصاحب شمال. یورون میخواهد به چیزی در حد و اندازهی یک خدا تبدیل شود و باور کنید این فقط یک کُریخوانی از سوی او نیست و واقعا رفیقمان این کاره است. بماند که کتابخوانها میدانند که او شیپوری به نام «اسیرکنندهی اژدها» هم دارد که میگویند در صورت دمیدن آن، میتوان کنترل اژدهایان را به دست گرفت. پس انتظار داشته باشید با پررنگ شدن نقش یورون در فصل بعد، دنی با فردی روبهرو شود که معنای واقعی یک مانعِ غیرقابلعبور را به او نشان دهد.
تئوری «ملکه دیوانه» آپدیت میشود!
حتما تاکنون اسم تئوری «سرسی ملکه دیوانه» به گوشتان خورده است و آن را در زومجی مطالعه کردهاید. اگرچه این تئوری بیش از یک سال است که مطرح شده، اما سازندگان در نیمهی دوم فصل ششم خیلی روی زمینهچینی آن وقت گذاشتهاند که ما را به وقوع آن امیدوارتر میکند. از تصاویری که برن از منفجر شدن وایلدفایر و اریس تارگرین میبیند گرفته تا جملهی اولنا تایرل به سرسی با این مضمون که «چطوری دست تنها میتونی همهی دشمنانت رو بکشی؟»، تا تایید شایعهها توسط کایبرن. در اپیزود نهم نیز این تیریون بود که به دنی یادآور شد پدرش چگونه در زیر بناهای مهم قدمگاه پادشاه شیشههای وایلدفایر جاسازی کرده بود. اگر کماکان تمام جاسازهای پادشاه دیوانه در قلعهی سرخ، سپت بیلور، محل گردهمایی شیمیدانان قدمگاه پادشاه و دیگر قسمتهای شهر دست نخورده باقی مانده باشند، باید انتظار انفجاری را داشته باشیم که از دوردست همچون خورشیدی سبز به نظر خواهد رسید!
آیا لیتلفینگر وینترفل را تصاحب میکند؟
همانطور که در نقد هم گفتم، جان اسنو شاید پیروز شده باشد، اما او در این راه تمام ارتشش را از دست داد. یعنی الان اگر کسی قصد حمله به آنها را داشته باشد، به جز شوالیههای ویل کسی نمیتواند از وینترفل دفاع کند. بنابراین با توجه به سابقهی لیتلفینگر در نارو زدن، این سوال ایجاد شده که آیا لیتلفینگر در اپیزود بعد وینترفل را تصاحب میکند؟ خب، اگر طرف حسابِ بیلیش، کس دیگری به جز سانسا بود، بدون شک جوابم بله بود. اما از آنجایی که لیتلفینگر به سانسا علاقه دارد و اهمیت میدهد، این اتفاق نخواهد افتاد. اشتباه نکنید. این به این معنی نیست که در این بشر احساس هم پیدا میشود، بلکه درست برعکس. مسئله این است که در نگاه لیتلفینگر سانسا نمایندهی دوران جوانی کتلین است که او را به ند استارک از دست داده بود. ما لیتلفینگر را به عنوان فردی میشناسیم که خودخواهی و رسیدن به بالاترین نقطهی قدرت را تعریف میکند. لیتلفینگر هیچ علاقهی انسانی و آنطوری که ما در نگاه اول فکر میکنیم نسبت به سانسا ندارد. بلکه سانسا، در کنار تخت آهنین و زمین و مقام و قدرت یکی از چیزهایی است که او دوست دارد داشته باشد. مخصوصا با توجه به اینکه او در جوانی عشق کتلین را از دست داد و حالا میخواهد با تغییر طرز فکر سانسا، او را به فلسفهی حیلهگرانهی خودش نزدیک کرده و به دستراستش تبدیل کند. بله، سانسا همین الان گول او را خورده و خودش خبر ندارد!
آیا دنی با اژدهایانش بردهها را سوزاند؟
زمانی دنی سوار بر دروگون همراه با ویسریون و ریگار به کشتیهای اربابان حمله میکند، سربازانی را میسوزاند که بردهی اربابان هستند. یعنی دقیقا او کسانی را میکشد که قصد نجاتشان را دارد. سوال این است که آیا حالا که این بردهها سرباز هستند، سوزاندنشان مشکلی ندارد؟ این یکی از همان پیچیدگیهای جنگ است که فقط به این کار دنی خلاصه نمیشود. تازه، بماند که دنی قبل از اینکه به این کشتیها حمله کند، قصد داشت شهرهای اربابان را به خاکستر تبدیل کند. شهرهایی که حاوی همین بردهها و آدمهای عادی میشود. یکی از تمهای تکرارشوندهی کتابهای «نغمه» این است که یک سری لُرد بلندپایه و پادشاه برای پول و قدرت و مقام به جان همدیگر میافتند و انسانهای زیادی هم در آتش بازی آنها میسوزند. حالا از پیدا کردن دلیل دیگری برای متنفر بودن از دنی خوشحال نشوید. چون سانسا هم از این قاعده جدا نیست. سانسا هم در اپیزود نهم هزاران نفر+برادرش+آخرین بازماندهی نژاد غولها را سر انتقامگیری از رمزی به کشتن داد و این موضوع دربارهی تمام جنگهای قدیمی و جدید صدق میکند.
آیا همپیمانی دنی و یارا دوام میآورد؟
سوالِ بهتر این است که آیا یارا قبول میکند در قبال همپیمانی با دنی، بیخیال سنتها و نحوهی زندگی آهنزادگان شود؟ احتمال اینکه یارا به دنی خیانت کند، خیلی بالاست. چون اگرچه تیان دیگر چندان گریجوی نیست، اما یارا یک گریجوی و آهنزادهی تمامعیار است که به نظر نمیرسد به همین سادگی قبول کند، نحوهی زندگیاش را تغییر دهد. این اصلا با شخصیتِ لجباز و تهاجمی یارا جور درنمیآید. یادتان هم باشد که قبل از فرار آنها از پایک، او در مراسم انتخاب رییسجمهور بعدی، سخنرانی با آبوتابی در این زمینه کرد که آهنزادگان باید جنگجوتر از همیشه باشند و اثر بزرگتری روی دنیا بگذارند. حتی تیان هم از او به عنوان یک غارتگر واقعی یاد کرد. تازه اگر یارا هم این شرط را قبول کند، بقیهی آهنزادگان که به این سادگی آزادیشان را بیخیال نمیشوند. بنابراین علاوهبر یورون، یارا هم میتواند دشمنی جدی برای دنی باشد. بالاخره ما الکی سهتا اژدها نداریم. امکان ندارد هر سهتا اژدها (بمبهای اتمی دنیای مارتین) تحت کنترل یک نفر باشد. پس، در کنار یورون، احتمال این وجود دارد که یارا هم فکر دزدیدن ویسریون و ریگار به ذهنش خطور کند.
مگر یکی از تمهای داستان دربارهی بد بودن انتقام نیست؟
دی.بی وایس و دیوید بنیاف، خالقان سریال، اگرچه در اقتباس بینقص سریال مشکل دارند، اما سر فهمیدن این تم سریال، نه. وگرنه در این فصل شخصیت سپتون رِی معرفی نمیشد. این سوال بیشتر به خاطر این در بین طرفداران ایجاد شده که خیلیها از اتفاقی که برای رمزی افتاد، به عنوان عدالتی لذتبخش یاد میکردند و از این میگویند که سازندگان مرگ او را شاعرانه و جذاب به تصویر کشیدهاند. یا به عبارتی دیگر، برخلاف هویت داستان مارتین، انتقام سانسا به زیبایی به تصویر کشیده شد. اما در حقیقت اینطور نیست. مسئله این است که شاید پاره شدن صورت رمزی توسط سگهایش خوشحالکننده باشد، اما سوال این است که به چه قیمتی؟ سانسا شاید به انتقامش رسیده باشد، اما همانطور که قبلا هم گفتم این انتقام باعث شد سانسا به آدم دیگری تبدیل شود. کسی که ریکان را به کشتن داد و نزدیک بود برای پیروزی، جان اسنو را هم به کشتن بدهد و برای مطمئن شدن از پیروزی، شوالیههای ویل را مخفی نگه داشت و این به کشته شدن هزاران سرباز هم ختم شد. وقتی رمزی میگوید، من بخشی از تو هستم، منظورش همین است. همانطور که سپتون رِی گفت، خشونت مثل یک بیماری مسری است. حالا از طریق این انتقام، این بیماری در قالب سنگدلی رمزی به سانسا هم سرایت کرده است. بله، سازندگان در نمایش وحشت جنگ و انتقام کارشان را به خوبی انجام دادند.
تهیه شده در زومجی