یکی از صفتهای موردعلاقهی فرنگیها برای اعلام نارضایتیشان Overrated است. این کلمه زمانی استفاده میشود که محصولی بیشتر از چیزی که لیاقت دارد، مورد توجه و تعریف و تمجید قرار گرفته باشد. این به این معنا نیست که فلان محصول لزوما خیلی بد و بیمصرف است، بلکه به این معناست که آن محصول مشکلاتی دارد که خیلیها چشمشان را روی آنها میبندند یا شاید اصلا آنها را نمیبینند و در نتیجه حسابی هندوانه زیر بغل آن محصول بار میکنند و وقتی یک تازهوارد براساس این تعریف و تمجیدها سراغ آن محصول میرود، شوکه میشود که این اصلا به چیزی که در بوق و کرنا میکردند شبیه نیست. خب، میخواهم بگویم انیمهی سریالی «دفتر مرگ» یکی از Overratedترین پدیدههای تمام زندگیام بوده است. حتما خبر دارید دارم دربارهی چه چیزی حرف میزنم. «دفتر مرگ» همان انیمهای است که خیلیها از طریق آن با دنیای انیمههای سریالی آشنا شدند و همان انیمهای است که کسانی که در عمرشان انیمه ندیده بودند و دیگر هم نخواهند دید، حتما نبرد لایت یاگامی و کاراگاه اِل را دنبال کردهاند.
«دفتر مرگ» به یک مورد دیگر هم معروف است و آن هم این است که این سریال نه تنها در ایران، بلکه در دنیا طرفداران سرسختی دارد. یعنی به حدی که آن را شاهکار بصری قرن مینامند و اسم هرکسی که به آن بیاحترامی کند را در دفتر مرگشان مینویسند و بعد یک هیتمن برای قتل آن فرد استخدام میکنند و از او میخواهند تا او را به فجیعترین شکل ممکن از صفحهی روزگار حذف کند. بنابراین وقتی من شروع به تماشای سریال کردم، انتظار داشتم حداقل دلیل کوچکی از این طرفداری را ببینم و خودم هم به یکی از این طرفداران سرسخت تبدیل شوم، اما فکر میکنم تاکنون حدس زدهاید که بههیچوجه «دفتر مرگ» را دوست نداشتم. چرا، سریال نکات و لحظات و ایدههای متنی و فرامتنی متعددی دارد که تماشای آن را برای هرکسی که میخواهد وارد دنیای انیمهبینی شود تاحدودی ضروری میکند، اما فقط در صورتی ممکن است از آن لذت ببرید که فیتیلهی انتظاراتتان را حسابی پایین بکشید.
این در حالی است که من یک انیمهباز حرفهای نیستم که بتوانم از منظر تخصصیتری «دفتر مرگ» را بررسی کنم، اما با توجه به اندک تجربهای که با دیگر سریالها دارم و اندک چیزهایی که دربارهی داستانگویی در مدیومهای تصویری میدانم، میتوانم بگویم که «دفتر مرگ» گرچه در کانسپت و ایده سریال جسورانه و هیجانانگیزی است، اما بیشتر از اینکه از تمام پتانسیل این ایده استفاده کند و تمام زیر و بمش را در بیاورد، فقط آن را لمس میکند و این بزرگترین گلهای است که به «دفتر مرگ» دارم و متاسفانه مشکلی است که به بقیهی بخشهای سریال هم ضربههای جبرانناپذیری زده است. بگذارید از اینجا شروع کنم که چرا باید «دفتر مرگ» را تماشا کنید، اما نباید انتظار شاهکار بیبدیلی که دیگران از آن ساختهاند را داشته باشید.
«دفتر مرگ» ایدهی اولیهی کنجکاویبرانگیز و درگیرکنندهای دارد. سریال داستان مرد جوانِ بسیار باهوش و خوشتیپی به اسم لایت یاگامی را روایت میکند که یک روز به طور اتفاقی با دفترچهای روبهرو میشود. از قضا با یک دفترچهی منحصربهفرد طرفیم که متعلق به یک «شینیگامی» است. شینیگامیها در فرهنگ ژاپن همان خدای مرگ یا عزراییل ما هستند که با نوشتن اسم انسانها در دفترهای مرگشان، آنها را از زندگی خلاص میکنند. ظاهرا به ندرت یک دفتر مرگ از دنیای شینیگامیها به زمین سقوط کرده است و به ندرت انسانی از آن با تاثیرگذاری وسیعی استفاده کرده است. اما ماجرا دربارهی لایت فرق میکند. او همچون یک مریض روانی که از قضا به برپایی عدالت هم خیلی اعتقاد دارد، تصمیم میگیرد از آن برای کشتن خلافکاران و جنایتکاران تمام دنیا استفاده کند و این کار را هم میکند. وقتی تعداد جنازهها در زندانهای کشور سر به فلک میکشد، لایت به اسم مستعارش «کِرا» مشهور میشود و یک قشقرق و آشوب بینالمللی راه میافتد و خیلی زود نام کرا به تیتر اول اخبار راه پیدا میکند.
فقط در صورتی ممکن است از «دفتر مرگ» لذت ببرید که فیتیلهی انتظاراتتان را حسابی پایین بکشید
حالا که تمام پلیس و نیروهای امنیتی دنیا سر پروندهی این قاتل سریالی مرموز به در بسته خوردهاند، سروکلهی یک کارگاه جوان پیدا میشود که در حد کرا عجیب و مرموز است. کاراگاهی که برخی از بزرگترین و بدنامترین پروندههای دنیا را حل کرده است و کسی از اسم و رسم او و چهرهاش خبر ندارد. او فقط با نام اِل شناخته میشود. خیلی طول نمیکشد که این دو که بدجوری برای کشتن و دستگیری دیگری در تلاش هستند، به رفقای نزدیک یکدیگر تبدیل شده و بازی شروع میشود. نکتهی هیجانانگیز بعدی سریال این است که لایت و اِل اگرچه شرلوک هولمز و موریاریتی خودمان هستند، اما «دفتر مرگ» به جای تمرکز کردن روی اِل هولمز، لایت موریاریتی را به عنوان پروتاگونیستش انتخاب کرده که خب، به معنی خلاقیت کوچکی است که اگر به درستی صورت بگیرد میتواند به نتایج متفاوتی منجر شود. بله، تمرکز روی ضدقهرمانان در میان سریالهای تلویزیونی و فیلمهای سینمایی چیز جدیدی نیست و خیلی پرطرفدار هم است. نمونهی بارزش همین «پالپ فیکشن» و «برکینگ بد» و «دکستر» خودمان. اما استفاده از این زاویهی دید در میان انیمهها خیلی نادر است و این یکی از همان نکاتی بود که خبر از داستان تازهای در رابطه با «دفتر مرگ» میداد.
خب، کاملا مشخص است که «دفتر مرگ» با این ایدهی داستانی طوفانی کلید میخورد و همهچیز برای یک داستان کاراگاهی جدی و پیچیده آماده است، اما بزرگترین مشکل «دفتر مرگ» این است که سریال فقط ادای جدی و پیچیدهبودن را در میآورد و هرگز به اثری که قولش را داده بود تبدیل نمیشود و تمامش هم به خاطر این است که سریال هیچوقت به درون پیچیدگیها و سوالاتی که داشتن یک دفتر مرگ میتواند در دنیا ایجاد کند و تاثیری که میتواند روی فرد استفادهکننده بگذارد وارد نمیشود. بله، شاید بگویید همانطور که سازندگان هم گفتهاند، آنها قصد نداشتند روی معماهای فلسفی و اخلاقی استفاده از یک دفتر مرگ تمرکز کنند و فقط قصد ارائهی یک داستان کاراگاهی سرراست را داشتهاند، اما مسئله این است که چنین چیزی غیرممکن است. ناسلامتی داریم دربارهی سریالی حرف میزنیم که در هر اپیزودش دستکم 70-80 نفر آدم کشته میشوند. مطمئنا اولین سوالی که ایجاد میشود، این است که لایت چگونه با کشتن آدمها کنار میآید؟ اصلا این عدالتخواهی افسارگسیختهی لایت از کجا سرچشمه میگیرد؟ دنیا چگونه به این موضوع واکنش نشان میدهد؟ یا آیا اصلا تمام کسانی که توسط قلم لایت کشته میشوند، گناهکار هستند و لیاقت مرگ را دارند یا به اشتباه زندانی شدهاند و جرمشان به اندازهای نیست که مورد قصاص قرار بگیرند.
سریال از جواب دادن به تمام این سوالات و کندو کاو در این محدودههای هیجانانگیز که پرداختن به آنها برای سریالی با چنین ایدهی داستانی طبیعی است، سر باز میزند. برای مقایسه سریال «برکینگ بد» و نبرد شخصیت والتر وایت و هنک شریدر را در نظر بگیرید. وقتی والت تصمیم گرفت به هایزنبرگ تبدیل شود، سازندگان با خودشان نگفتند خب، ما فقط میخواهیم موش و گربهبازی والت و باجناقش را به تصویر بکشیم و کاری به بررسی تصمیمات بد والت نداریم. سریال همیشه ما را در رابطه با والت بر سر دو راهی قرار میداد. ما میدانستیم که او از یک طرف یک معلم بیچارهی ساده است که یک پایش لب گور است و از طرف دیگر هیچوقت این فرصت را نداشته تا از پتانسیل و دانش نفهتهاش استفاده کند و در طول سریال، نویسندگان مسیر سقوط والت و تبدیل شدن او به کسی که از هویت واقعیاش فاصله گرفته بود را بهطرز متقاعدکننده و قابلباوری بررسی میکردند. بهطوری که این روزها تکتک قتلهای والت را میتوان از لحاظ اخلاقی و قانونی و فلسفی و شخصیت خودش مورد بررسی قرار داد و به نتیجههای گوناگونی رسید. وینس گیلیگان هرگز نمیتوانست با خودش بگوید، خب ما بیخیال پرداخت قوس شخصیتی والت و دیگران میشویم و فقط روی موش و گربهبازی او و دیگران تمرکز میکنیم. چون امکان چنین کاری وجود ندارد. چون تبدیل شدن یک مرد سادهی خانواده به فرمانروای مواد مخدر امریکا و حتی دنیا اتفاق پیشپاافتادهای نیست که همینطوری سرسری گرفته شود.
مثال دیگری که خیلی بیشتر به «دفتر مرگ» و لایت یاگامی نزدیک است، سریال «دکستر» است. چیزی که دکستر را به شخصیت قابلباوری تبدیل کرده این است که سازندگان روی پیچیدگی کارهای شبانهی او تمرکز میکردند. ما میدانستیم که دکستر دقیقا به چه دلیلی قربانیانش را نایلونپیچی میکند. میدانستیم چه گذشتهای داشته است و میدانستیم که هدفش از بین بردن عوضیهای جامعه است. و بارها هم پیش میآمد که دکستر هم مرتکب اشتباه میشد و البته ما میتوانستیم در چشمان او حس کنیم که این مرد به دلیل تجربههایی که از سر گذرانده و فعالیتهای شبانهاش، کیلومترها با یک انسان عادی فاصله دارد. خب، «دفتر مرگ» داستان بسیار جدی و تاریکی دارد، ولی افسوس و شگفتزده از اینکه سازندگان هیچوقت به تاثیر استفاده از دفتر مرگ روی روح و روان لایت نمیپردازند. اصلا راستش را بخواهید وضعیت تا حدی بد است که لایت یاگامی قوس شخصیتی خاصی ندارد. او برخلاف شخصیتهای که نام بردم، داستانش را از نقطهی صفر شروع نمیکند تا به نقطهی 100 برسد. لایت از همان اول یک تینایجر روانی است که به راحتی دست به قلم میبرد و تا اپیزود آخر هم هیچ تغییری نمیکند. دریغ از یک تحول کوچک و شک و تردید در رفتارش.
سریال هیچوقت به درون پیچیدگیها و سوالاتی که داشتن یک دفتر مرگ میتواند در دنیا ایجاد کند و تاثیری که میتواند روی فرد استفادهکننده بگذارد وارد نمیشود
این در حالی است که «دفتر مرگ» نه تنها از لحاظ اخلاقی چنین قدرتی را مورد بررسی قرار نمیدهد، بلکه از لحاظ منطقی هم غیرواقعی میشود. قدرت کشتن انسانها با استفاده از اسم و تصویر چهرهی آنها، قدرت بسیار بسیار دگرگونکنندهای است که نمیتوان به راحتی آن را دستکم گرفت و به یک نبرد کاراگاه/جنایی معمولی پایین آورد. مثلا یکی از همین مشکلات منطقی سریال این است که بعد از اینکه کرا به کارش ادامه میدهد، خبر میرسد که جنگها متوقف شدهاند و آمار ارتکاب به جرم کاهش پیدا کرده است. در سرتاسر دنیا، مردم در صلح زندگی میکنند. همهچیز عالی به نظر میرسد، مگه نه؟ اما همانطور که گفتم ما میدانیم که دفتر مرگ فقط با داشتن اسم و تصویر چهرهی قربانی کار میکند. این در حالی است که کرا فقط خلافکارانی را میکشد که اسم و عکسشان هر روز در تلویزیون اعلام میشود. آن هم خلافکاران کشورهای جهان اولی که اکثرشان مربوط به ژاپن و امریکا میشود. اما هر روز هزاران هزار جرم و جنایت در بسیاری از کشورهای دیگر اتفاق میافتد که هیچکس چیزی از آنها نمیداند. این درحالی است که منبع بسیاری از جنایتها و خلافکاریها، متعلق به افراد بارتبهی فاسدی است که در پشت پرده فعالیت میکنند. یا مثلا کسی اسم تروریستهایی که ساکنان روستایی دورافتاده در آفریقا را به قتل میرساند نمیداند. یا سربازان ارتش دیکتاتوری که مردم کشور را در خفا شکنجه میدهند و میکشند. به عبارتی دیگر، کرا بدون رسانههای تصویری کارکرد گستردهای نخواهد داشت. حالا نه تنها کرا به اینها فکر نمیکند، بلکه خود سریال هم آنها را نادیده میگیرد و اعلام میکند که دنیا به خاطر کرا به صلح رسیده است.
حتی بدتر این است که کرا هیچوقت اشتباه نمیکند. سریال طوری نشان میدهد که انگار تمام کسانی که توسط او کشته شدهاند به درستی مُردهاند و حقشان بوده است. در حالی که کافی است کمی با سیستم قضایی آشنا باشید تا متوجه شوید که این سیستم شامل پیچیدگیهای غیرقابلباوری میشود و بعضیوقتها آدمهای بیگناهی پایشان به عنوان متهم به دادگاه و زندان باز میشود. اما کرا اسم هر مجرم ریز و درشتی که گیرش بیاید را در دفتر یادداشت میکند و به هیچدام از این عناصر را در نظر نمیگیرد و بدتر اینکه خود سریال هم هیچ اشارهای به آنها نمیکند. این وسط، کرا در صورتی آدمهای عادی را میکشد که آنها قصد دستگیری و فاش کردن هویت او را داشته باشند. نکته تعجببرانگیز ماجرا این است که سریال با خیال راحت این مرگها را هم به این دلیل ماستمالی میکند و خانوادهها و دوستان و آشنایان قربانیها را فراموش میکند. گویی سریال میخواهد بگوید خب، میخواستند موی دماغ کرا نشوند! حق با کراست که خودش را از شر این زالوهای سیریش راحت کرده است!
خودِ کرا هم نه تنها دستش در کشتن این آدمها نمیلرزد، بلکه هیچوقت احساس گناه هم نمیکند و به این کار ادامه میدهد. خب، عدم وجود عواقب در تصمیمات کاراکترها به راحتی کاری میکند تا علاوهبر دنیای سریال، خود شخصیت هم مصنوعی و غیرواقعی احساس شود. باز دوباره شما را به «برکینگ بد» ارجاع میدهم. مرگ جین، دوست جسی را یادتان میآید. والت با در نظر گفتن اینکه جین او را میشناخت و میخواست جسی را از او جدا کند، برای کشتن جین دلیل داشت، اما از سویی دیگر بیحرکت ایستادن او در هنگام خفه شدن جین به لحظهای انجامید که تا پایان سریال فراموش نشد و البته عواقب بزرگترش را هم در پایان فصل دوم و برخورد آن دو هواپیما دیدیم. خلاصه اینکه «دفتر مرگ» برخلاف بهترین سریالهای تلویزیون، دنیای بیقانون و بیسر و ته و کسلآوری را به تصویر میکشد که هر کاری که بکنید، هیچ عواقبی خوب و بدی در پی نخواهد داشت و راحت میتوانید قسر در بروید.
این در حالی است که بسیاری از لایت یاگامی به عنوان یکی از بزرگترین آنتاگونیستهایی که دیدهاند یاد میکنند و حتی عدهای به حدی دوستش دارند که برای پیروزیاش دعا دعا میکردند، اما کاراکتری که از هیچ تحول و دگردیسی شخصیتی بهره نمیبرد و تمام فعالیتهایش در طول سریال به برنامهریزی نقشههایش در ذهنش خلاصه شده، چگونه میتواند جالب و سرگرمکننده باشد. تنها کار لایت به نوشتن اسمها در دفترش و مونولوگهای کلیشهای طولانیاش که از طریق آنها خودش را بارها و بارها و بارها خدای دنیای جدید معرفی میکند خلاصه شده است و تمام. لایت هیچ ویژگی دوستداشتنیای ندارند. مثلا ریک در سریال «ریک و مورتی» دانشمندی است که به هیچ موجود زندهای احترام قائل نیست و همهچیز را به بازی و سخره میگیرد و احساسات کسی برایش اهمیت ندارند. اما چرا ریک را دوست داریم؟ چون ما در طول سریال متوجه میشویم که ریشهی این اخلاق چیست و طرز فکر نهلیستی و بحران وجودی او را درک میکنیم و حتی ریک هم با تمام مزخرف بودنش بعضیوقتها به تماشاگران درس زندگی میدهد.
سریال طوری نشان میدهد که انگار تمام کسانی که توسط «کِرا» کشته شدهاند به درستی مُردهاند و حقشان بوده است
اما «دفتر مرگ» هیچ چیزی برای درک کردن دیوانهبازیهای لایت رو نمیکند. در نتیجه او بیشتر از یک ضدقهرمان دوستداشتنی، در حد یک تینایجر اعصابخردکن پردازش میشود. اگر یک دانش آموز بیسواد و بیخانمان از یک خانوادهی مشکلدار این دفتر را برمیداشت، قضیه قابلدرکتر میشد. اما لایت به عنوان کسی پردازش میشود که مثلا شاگرد اول کلاس و یکی از باهوشترین شخصیتهای کل سریال و شاید حتی دنیا است، اما این آدم باهوش نمیتواند درک کند که با کشتن مجرمان نمیتوان به دنیایی صلحآمیز رسید و تا پایان سریال هم حتی یک سانتیمتر به این درک نزدیک که نمیشود هیچ، بلکه دورتر هم میشود.
بسیاری پایانبندی «دفتر مرگ» را دوست ندارند، اما اتفاقا اپیزود آخر سریال یکی از بهترینهای آن است که عیار واقعی این سریال را قبل از اینکه برای همیشه تمام شود، نشان میدهد. بعد از اینکه هویت لایت بهطرز اجتنابناپذیری لو میرود، او به همان آدمبد باحالی تبدیل میشود که انتظارش را داشتیم. لایت خندههای شیطانی سر میدهد و شروع به توضیح دادن منطقِ بیمنطقِ کارهایش برای بقیه میکند. من از لایت انتظار آنتاگونیست پیچیدهای را نداشتم، بلکه فقط میخواستم او هم یکی از همان آنتاگونیستهای باحالی باشد که آدم از دیدنشان سرگرم میشود. بزرگترین گناه سریال این است که شخصیت لایت را آنقدر جدی و تاریک میگیرد که هیچ جایی برای خوش گذراندن باقی نمیماند. بزرگترین گناه لایت هم این است که به عنوان یک آنتاگونیست شرور از کارهای خودش لذت نمیبرد. ما جوکرها و رمزی بولتونها را به خاطر این دوست داریم که انگیزهها و اهداف تعریفشدهای دارند و نقشهها و ستمگریهایشان نیز هیجانانگیز و لذتبخش است، اما لایت نه. اشتباه نکنید! من از «دفتر مرگ» انتظار شاهکاری در حد و اندازهی «برکینگ بد» را نداشتهام و مقایسهی مستقیم این دو به خاطر اینکه در مدیومهای گوناگونی قرار دارند اشتباه است، اما اصول داستانگویی یک سری قوانین و انتظارات از پیش تعریفشدهای است که از این مدیوم به آن مدیوم چندان تغییر نمیکند. «دفتر مرگ» در رعایت این اصول مشکل دارد.
مشکل شخصیتپردازی سریال دربارهی دیگران هم صدق میکند و از مهمترینشان میتوان به اِل اشاره کرد. اِل گرچه یکی از اولین عناصری بود که «دفتر مرگ» را در آغاز برای من هیجانانگیز کرد، اما در نهایت به یکی از ناامیدکنندهترین اجزای سریال نزول کرد. در اپیزودهای آغازین اِل طوری با نقشهای هوشمندانه جای کرا را حدس میزند و او را در تنگنا قرار میدهد که امکان ندارد برای او هورا نکشید، اما به مرور او هم به صف دیگر شخصیتهای استاتیک و خستهکنندهی سریال اضافه میشود. کسی که همهچیزش به یک جا نشستن و شک کردن به لایت خلاصه شده است و در نهایت بدون اینکه اطلاعات بیشتری از رمز و راز او به دست بیاوریم از سریال حذف میشود. شاید یکی از دلایلی که مردم لایت را قهرمان داستان میدانند، به دلیل عقیم بودن شخصیت اِل به عنوان یک قهرمان فعال برگردد.
اِل مثل رباتی میماند که جنایات کرا به هیچوجه روی او تاثیر نمیگذارد و هرگز به قهرمانی که از لحاظ شخصی قصد دستگیری کرا را داشته باشد تبدیل نمیشود. این در حالی است که سازندگان برای اینکه کار را خرابتر کنند، در یکی از بحثبرانگیزترین تصمیماتشان، اِل را با یک کاراگاه دیگر جایگزین میکنند. در چنین شرایطی، کاراکتر جایگزین باید ویژگیها و چالشهای تازهای را برای ضدقهرمان به وجود بیاورد، اما این تغییر اصلا تغییر محسوب نمیشود. اِل میرود و جای او را یک پسربچهی جوانتر که از نظر اخلاق و رفتار و طرز فکر هیچ فرقی با قبلی ندارد پر میکند. نه خانی رفته و نه خانی آمده! بنابراین به این نتیجه میرسیم که هدف سازندگان از حذف اِل، وارد کردن داستان به مرحلهی تازهای نبود است، بلکه همهچیز به یک شوک سطحی خلاصه میشود.
اما نهایتا میخواهم از شخصیتی بگویم که گذاشتن کلمهی «شخصیت» قبل از اسم او، بیاحترامی به شخصیتهای ضعیف این سریال است. بله، دارم دربارهی میسا آمانه حرف میزنم. میسا یکی از بیخاصیتترین و اعصابخردکنترین کاراکترهایی است که در تمام زندگیام دیدهام. میسا چنان تاثیر منفیای روی کیفیت کلی «دفتر مرگ» میگذارد که اگر او از سریال حذف میشد، مطمئنا سریال را خیلی خیلی بیشتر دوست میداشتم. «دفتر مرگ» بهطرز عجیبی ضدزن است. یعنی ما در طول کل سریال دوتا شخصیت زن بیشتر نداریم، اما هر دو به شکلی تهوعآوری به عنوان زنانی طراحی شدهاند که انگار فقط برای خدمت در رکاب مردان به دنیا آمدهاند. مثلا همین میسا طوری عشق و توجهی لایت را طلب میکند و طوری قربان صدقهی او میرود و طوری حرفها و دستورات او را بدون لحظهای تردید اجرا میکند که بعضیوقتها به چشمان و گوشهایتان شک میکنید.
«لایت» بیشتر از یک ضدقهرمان دوستداشتنی، در حد یک تینایجر اعصابخردکن پردازش میشود
میسا معنای واقعی یک بردهی خودخواسته است. او در خدمت کردن به لایت به هیچ چیزی فکر نمیکند. قضیه عشق و علاقهی دیوانهوار نیست. شما هرچقدر هم کسی را دوست داشته باشید، هیچوقت برای جلب رضایتمندی آدم مغروری مثل لایت، حاضر نمیشوید خودتان را در معرض خطر مرگ قرار دهید. حالا مرگ که خوب است. بعضیوقتها پای همراهی با آدمهای خیلی ناجوری به وسط کشیده میشود و میسا بدون کوچکترین هراس و تردیدی جلوتر از بقیه داوطلب میشود. قضیه همینجا تمام نمیشود. سازندگان برای نشان دادن اوج پرروییشان، میسا را به ابزار هوسرانی هم تبدیل میکنند و هر بلایی که فکرش را بکنید سرش میآورد. حالا بماند که صدای ژاپنی میسا یکی از آزاردهندهترین چیزهایی که شنیدهام نیز است. بهطوری که هر وقت او شروع به صحبت کردن میکند، مثل این میماند که یکی با کوبیدن دوتا درِ قابلمه به یکدیگر قصد ژاپنی صحبت کردن دارد!
خب، حالا که سریال از لحاظ شخصیتهای بهیادماندنی و پرداختشده خالی است، آیا توانایی قصهگویی و خلق تعلیق و تنش را دارد؟ کم و بیش. اما این موضوع به حدی نیست که تماشاگر را راضی کند. راستش را بخواهید برخلاف برخی اپیزودها، «دفتر مرگ» از مشکل جدی ضرباهنگ رنج میبرد. بعضیوقتها سریال ریتم تند و سریع و جذابی به خودش میگیرد و بعضیوقتها باید چندین اپیزود را در حال گوش دادن به سخنرانیهای درون ذهن کاراکترها سپری کنیم. روی هم رفته، «دفتر مرگ» از آن محصولاتی است که ایدهی فوقالعاده هیجانانگیزی دارد، اما هیچ تلاشی برای بهرهبرداری از آن نمیکند. یعنی سریال دلسرد رهایتان میکند. یعنی همیشه با خودتان فکر میکنید، میتوان با کاراکترها و خط داستانی دیگری، این ایده را مورد بررسی به مراتب بهتر و کاملتری قرار داد. به خاطر همین است که شاید بهترین صفت برای توصیف «دفتر مرگ»، «تنبل» است. «دفتر مرگ» در کندو کاو در مسائل پیچیدهای که قدرت کشتن انسانها در ابعادی وسیع را به همراه میآورد، تنبل است. در شخصیتپردازی اصولی و متقاعدکنندهی کاراکترها تنبل است و با توجه به اینکه اکثر صحنههای سریال با عکسهای بیحرکت و تکان دادن دوربین سرهمبندی شده است، در طراحی انیمیشنها هم تنبل است.
نمیدانم، شاید تنها دلیل محبوبیت سریال این باشد که «دفتر مرگ» یکی از اولین انیمههای سریالی تاریکی بود که به غرب راه پیدا کرد و بیشتر توسط تماشاگران کم سن و سالی تماشا شد که از لحاظ تخصصی چیزی زیادی دربارهی هنر داستانگویی نمیدانستند. نکتهی ترسناک ماجرا هم همین است که سریال طوری قتلعامهای دستجمعی و قدرت کشتن راحت و بیدردسر انسانها را جشن میگیرد که این روزها دفتر مرگ به یکی از خواستنیترین قابلیتهای خیالی مردم در نظرسنجیها شناخته میشود. «دفتر مرگ» دنیای تختی را به تصویر میکشد که در آن هر کاری میتوان کرد. اما حقیقت این است که در دنیای واقعی، هر انتخاب خوب و بدی که میکنیم بدون عواقب کوتاهمدت و بلندمدت و تاثیرگذاری روی خود ما و اطرافمان نیست. بله، وقتی سرسی لنیستر سپت جامع بیلور را روی سر گنجشک اعظم و بقیه خراب میکند، ما از هیجان و خفنی ملکهی دیوانه به سقف میچسبیم، اما همزمان نمیتوانیم این حقیقت را کتمان کنیم که او آخرین باقیماندهی انسانیتش را از دست میدهد. «دفتر مرگ» کارهای لایت یاگامی را طوری به تصویر میکشد که انگار همهچیز همینقدر ساده و لذتبخش است. اصلا به لحظهی مرگ لایت نگاه کنید. او طوری در آرامش و نور الهی میمیرد که هر که نداند فکر میکند یک موجود معصوم بیچارهی بیآزار با نامردی کشته شده است. آیا «دفتر مرگ» را باید تماشا کنید؟ اگر میخواهید بدانید این همه قشرق برای چه است، بله. اما در غیر این صورت، مطمئنا گزینههای بهتری برای سرگرم شدن پیدا خواهید کرد.
درخواست دوستانه: طرفداران محترم «دفتر مرگ»، لطفا جنبه داشته باشید و اسم من را در دفترتان ننویسید. چون خودتان ضایع میشوید! این اسم و عکس واقعی من نیست!