پرده اول: حتما میدانید که راهراههای بدن ببرها منحصربهفرد است؛ مثل اثر انگشت آدمها؛ یعنی نمیتوانید هیچ دو ببری را پیدا کنید که راهراههای بدن آنها مثل هم باشد. این منحصربهفردی، نهتنها میان ببرهای عصر حاضر، بلکه احتمالا میان ببرهای اعصار گذشته نیز وجود داشته است؛ یعنی از نظر احتمالات و ژنتیک، تفاوتی نمیکند ببری که قرار است راهراههای منحصربهفردی داشته باشد، الان به دنیا آمده باشد یا هزار سال پیش. منحصربهفرد، منحصربهفرد است؛ تکرارنشدنی و یکتا، درست مثل اثر انگشت آدمها.
با این مقدمه میخواهم شما را با تحقیقات ریاضیدانی بلغارستانی آشنا کنم به نام استونیکی لوزانف. او که در سال 1889 در صوفیه به دنیا آمده، در عنفوان جوانی؛ یعنی در سال 1919 بر اثر جراحاتی که در جنگ جهانی اول برداشته بود، درگذشت. تخصص لوزانف در محاسبات آماری و دنبالههای ریاضی بود و در همان معدود سالهایی که زیست، خدمات بزرگی به پیشرفت محاسبات آماری مرتبط با مجموعههای بینهایت بزرگ کرد. او موفق شد راهی ابداع کند تا بزرگی مجموعههای بختانه را محاسبه کند و بهاینترتیب احتمال هرکدام از حالات منحصربهفرد را در مجموعه مادر بسنجد و ازقضا کار او روی گستره مجموعه مادر انواع طرحهای بدن ببرها بود.
در آن سالها، گستره پراکندگی ببر سیبری از سمت غرب تا جنگلهای شرق اروپا و از جنوب تا جنگلهای مازندران میرسید. میدانید که ببر مازندران در حقیقت جمعیتی از ببر سیبری بود و شاید راز انقراض ببر مازندران، با تحقیقات لوزانف مرتبط باشد.
لوزانف در 18سالگی سفری دوساله را به قصد نمونهبرداری از ببرهای سیبری غربی و جنوبی آغاز کرد و 50 ببر از جنگلهایی که اکنون در بلغارستان، اوکراین، رومانی، گرجستان، جمهوری آذربایجان، ایران، تاجیکستان و روسیه قرار دارند، صید کرد. بهعلاوه او چهار پلنگ برفی نیز در کوهستانهای مرتفع افغانستان و پاکستان شکار کرد و 18 پلنگ نیز در این مناطق به چنگ آورد. او در پی سفر به خوزستان و فارس برای شکار شیر بود که پولش تمام شد و بدون شیر به بلغارستان بازگشت.
اگر شیرهای خوزستان هم به چنگ او میافتاد، او دامنه مطالعاتش را از راهراههای ببر به خالخالهای متنوع روی بدن پلنگ و پلنگ برفی و بچه شیرها نیز گسترش میداد. شاید هم اگر جنگ جهانی اول به او امان میداد، این کار را نیز به پایان میرساند.
او در بلغارستان مشغول پیچیدهترین محاسباتی شد که تاکنون بشریت به خود دیده است. برخی عقیده دارند پیچیدگی محاسبات او متأثر از حس رقابتی بود که در آن سالها با آوازه تازهبرآمده اینشتین حس میکرد؛ اما نتیجه محاسبات او بسیار وحشتناکتر و فاجعهبارتر از برایند پژوهشهای اینشتین شد که سالها بعد به پروژه منهتن انجامید. او موفق شد دو عدد بسیار مهم را درباره ببرها محاسبه کند: تنوع کلی مجموعه مادر راهراههای ببرها و تنوع در زمانی راهراههای ببرهای عصر خودش. نتیجه این دو عدد سالها بعد با پژوهشهای ژنتیک و دیرینهشناسی تأیید شدند.
او به نحو دقیقی موفق شد نشان دهد ببرها حدود دو میلیون سال پیش الگوی راهراه پوست خود را به دست آوردهاند و با توجه به میانگین طول عمر ببرها، این الگو کمتر از دو میلیون سال ظرفیت ایجاد تنوع را دارد. به عبارت دیگر، ببرها به زودی منقرض خواهند شد؛ زیرا مجموعه مادر تنوع طرح راهراه پوست آنها رو به اتمام است. در این میان، جمعیت ببرهای سیبری که گستردهترین پراکنش و بیشترین تعداد را دارند، بیش از بقیه در معرض تهدید قرار دارد. انقراض ببر سیبری تنها چند سال پس از پژوهش لوزانف در محدوده غربی و جنوبی پراکنشاش، مهر تأییدی بر درستی نظریه این ریاضیدان و جانورشناس بزرگ بود.
پژوهشهای دیرینهشناسی و ژنتیک سالها بعد نشان داد نزدیکترین خویشاوند ببرها یا پلنگ برفی است که در این صورت آخرین نیای مشترک آنها دوونیم میلیون سال پیش زیسته است، یا ببر لانگدن (Panthera zdanskyi) که گونهای منقرضشده به اندازه پلنگ بوده و آخرین نیای مشترکش با ببر باید حدود دو میلیون سال پیش زیسته باشد.
تحقیقات لوزانف با آغاز جنگ جهانی اول و رشادتهایی که در جبههها نشان داد، متوقف شد. در آخرین سال جنگ جهانی اول، او بهشدت مجروح شد و تا یک سال پس از پایان جنگ نیز زنده ماند؛ اما سرانجام به دلیل عودکردن عفونت ناشی از جراحات شدید، درگذشت و پژوهشهای ارزشمند او نیز به ورطه فراموشی کشیده شد تا وقتی که ژنتیسینها و دیرینهشناسان موفق شدند با بررسی سنگوارههای ببر لانگدن، نشان دهند نزدیکترین خویشاوند ببر، گونهای گربهسان با الگوی پوست پلنگمانند بوده است.
در اینجا بود که نتیجه پژوهشهای لوزانف دوباره زنده شد و اکنون به گرایشی جدی در پژوهشهای تکاملی تبدیل شده است. در حقیقت شاید بتوان کاهش جمعیت ببرها را در سالهای اخیر اینگونه تعبیر کرد که با کاهش زادوولد، این حیوانات زیبا میکوشند آخرین رمقهای تنوع الگوی راهراه پوست خود را حفظ کنند و چند صباحی بیشتر روی زمین باقی بمانند. بهاینترتیب شاید تمام تقصیرها گردن تخریب زیستگاه، شکارچیان و بیماریها نباشد و کاهش تعداد ببرها برایند طبیعی تعاملات ژنتیک درونگونهای باشد.
پژوهشهای مشابهی درباره پانداها در جریان است که انقراض حتمی آنها را تا 10 سال آینده پیشگویی میکنند. جالب است که این محاسبات درباره گورخرها نشان میدهد آنها تا 12 میلیون سال دیگر منقرض نخواهند شد و زرافهها نیز احتمالا 500 هزار سال دیگر روی زمین باقی خواهند ماند، اما جالبترین و ترسناکترین محاسباتی که به سبک لوزانف انجام شده، مربوط به هیچکدام از این گونههای حیات وحش نیست.
سال گذشته چند نفر از دانشجویان دانشگاه شیکاگو با استفاده از محاسبات پیچیده لوزانف سعی کردند زمان احتمالی انقراض گونه انسان را نیز از روی تنوع اثرهای انگشت پیشبینی کنند و نتایج آنها حیرتآور بود؛ انسانها از دو میلیون سال پیش ذخیره تنوع اثرانگشت خود را مصرف کردهاند و حداکثر 50 سال دیگر زنده خواهند بود.
تفاوت موضوع تنوع اثرانگشت در انسان و ببر جایی مشخص میشود که بدانیم انسانها با تولیدمثل لگامگسیخته، مشغول مصرف آخرین بارقههای بهجامانده در مجموعه مادر تنوع اثرانگشت خود هستند و اگر بشریت با همین نرخ به تولیدمثل ادامه دهد، 50 سال دیگر، آخرین نوزاد انسان به دنیا خواهد آمد.
پرده دوم: حتما شما هم مثل من از نتایج بهدستآمده در جریان این گرایش جدید، ولی سابقهدار زیستشناسی تکاملی شگفتزده شدهاید. اگر اینگونه است، به گیرندههای خود دست نزنید و اصلا نگران نباشید! برای شما آرزوی تعطیلات آخر هفته خوبی را دارم. قصههای علمی-تخیلی برای ایام تعطیلی عالیاند. اما آنچه در پی میآید، خلاف متن اولیه، متنی جدی است. در حقیقت هزار کلمه آغازین متن را به عنوان نوعی شوخی آزمایشی پیشتر از این در چند شبکه اجتماعی، ازجمله فیسبوک منتشر کردم و کلماتی که هماینک مشغول مطالعه آن هستید، تحلیلی است که با کمک این شوخی از فضای ارتباطات اجتماعی علم در شبکههای مجازی به دست آوردم.
برای اینکه این مطلب بالا در نگاه اول واقعی به نظر برسد، سعی کردم روایتی غیرداستانی، کمابیش شبیه روایتهای صدقنمای بورخس ارائه دهم و بازخورد آن در چند شبکه اجتماعی نشان میدهد نسبتا موفق بودم. برای اطمینان بیشتر سعی کردم نام دانشمند خیالی و تاریخها نزدیک به واقعیات تاریخی و جغرافیایی باشد. حتی برای آراستن این مطلب از تصویرسازی جمجمه و سر ببر لانگدن استفاده کردم که اثر جانورشناس و هنرمندی بلغار (و واقعی) به نام، ولی زر سیمیونفسکی است.
تناقض داستان را هم از ایدههای فراریاضیاتی بورخسی وام گرفتم و آن را به عنوان کلیدی برای گشایش طنزآلود ماجرا، میان سطرها مخفی کردم. اغلب کسانی که در شبکههای اجتماعی نظراتی پای این نوشته گذاشتند، متوجه اشکال منطقی ادعایی شدند که میان مستندات قولی فراوان مخفی بود؛ متوجه شدند که تخیلی و طنزآمیز است، اما برخی احساساتی شدند، عدهای شگفتزده، یکی خشمگین شد و کسی هم بهشدت گریست. از میان آنها که متوجه موضوع شده بودند، برخی با طرح پرسشهایی و برخی نیز با شوخیهایی که نشاندهنده همدلی با نگارنده بود، نشان دادند که ملتفت ماجرا شدهاند.
هدف من از انتشار چنین مطلبی این بود که مخاطبان نوشتههایم را کمی قلقلک دهم و نگاه نقادانه آنها را برای پذیرش یا تشکیک در نوشتههایی که در شبکههای اجتماعی دستبهدست میشود، بسنجم. مخاطبان این نوشته که تعدادشان کم هم نبود، با کمی شم ریاضی ممکن بود پی ببرند داستان از بیخ اشکال دارد یا اگر تمایلی به تحقیق بیشتر داشتند، نهتنها امکان جستوجوی چند کلیدواژه برایشان فراهم بود بلکه خودم نیز در انتهای متن پیوندی گذاشته بودم و نوشته بودم: «برای مطالعه بیشتر به این پیوند مراجعه کنید».
در پیوند مزبور نیز، همه مطالب داستان ببرهای لوزانف بیکموکاست تکرار شده بود جز بند آخری که در آن تصریح کرده بودم همه متن داستانی و تخیلی بوده است. باوجوداینکه پیوند و امکان جستوجو از هیچکس دریغ نشده بود، اما بازهم به نظر میرسد که خیلیها آن پیوند را نگشودند یا به بند آخر آن توجهی نکردند و همچنان از من اطلاعات و مستندات بیشتر میخواستند؛ آنهایی که بند آخر را دیدند، البته از شوخی مختصر من بدشان نیامد؛ جز معدودی.
اما بهترین بازخوردها مربوط به دوستانی بود که از ابتدا متوجه شوخی من بودند و خودشان هم سعی کردند این شوخیها را ادامه بدهند؛ مثلا یکی از دوستان که پژوهشگر حوزه رفتارشناسی حشرات است، با همان لحن نیشداری که همیشه از او سراغ داشتم، گفت که نتایج لوزانف شباهت زیادی به نتایج آلن تورینگ در فلان مقاله دارد و پیوند مقاله را هم (که نشاندهنده شوخی او بود) همان پایین مرحمت کرد و دوست دیگری هم نتیجه گرفته بود که اگر لوزانف پولش را در ایران تمام نمیکرد، الان بهجای ماشین تورینگ، ماشین لوزانف داشتیم و «در لوزان سوارش میشدیم»! جالبترین ارجاع فرامتنی هم توسط دوست دیگری داده شد که این پژوهش را به محلول تیوتیمولین مرتبط کرده بود.
تیوتیمولین مادهای است خیالی و برساخته ذهن آیزک آسیموف. این ماده خاصیتی عجیب دارد و پیش از تماس با آب، شروع به حلشدن میکند، چون از چهار پیوند شیمیایی دستکم یک اتم کربن این مولکول، دوتا در زمان حال، یکی در گذشته و دیگری در آینده قرار دارند.
در سال 1948 که آسیموف این ماده را معرفی میکرد، مشغول نوشتن پایاننامه دکترایش در رشته بیوشیمی بود، درحالیکه از حدود یک دهه پیشتر به نوشتن داستانهای علمی- تخیلی میپرداخت و میترسید قلم تخیلینویس بر پایاننامه جدیاش تأثیر منفی بگذارد، بنابراین دست به نگارش مقالهای تخیلی، اما به سبک کاملا آکادمیک درباره تیوتیمولین زد و در آن حتی به مقالههایی خیالی در مجلات علمی نیستدرجهان ارجاع داد تا نشان دهد تیوتیمولین چگونه 12.1 ثانیه پیش از تماس با آب، شروع به حلشدن در آب میکند. گویا تنها مشکل ناشی از انتشار این مقاله برای جوانهایی پیش آمد که مدام به دنبال آن مجلات نیستدرجهان و مقالات ناموجود آنها میگشتند.
داستان تخیلی ببرهای لوزانف و مقاله تخیلی تیوتیمولین اثر آسیموف، تنها نمونههای اینگونه شوخیهای سرکاری نیستند. شاید مشهورترین نمونه آنها، مقالهای باشد که آلن دیوید سوکال، استاد فیزیک دانشگاه نیویورک، در سال 1996 برای نشریهای پسانوگرا (پستمدرن) به نام متن اجتماعی (Social Text) فرستاد تا سختگیری علمی دبیران این نشریه را بیازماید و نشان دهد مفاهیم و اصطلاحات علمی چگونه در متنهای پسانوگرا مورد سوءاستفاده قرار میگیرند. مقاله او که کاملا تهی از معنا بود، مورد پذیرش قرار گرفت و منتشر شد.
سوکال پس از انتشار مقالهاش، آن را دستمایه رسوایی جریان پسانوگرایی قرار داد؛ سپس دنباله این ماجرا را در کنار ژان بریکمون در قالب کتابی به نام چرندیات پستمدرن منتشر کرد که در سال 1997 به فرانسه، سال 1998 به انگلیسی و سال 1384 به فارسی منتشر شد.
چند سال پیش هم که ماجرای انتقاد یوسف اباذری از تشییع پرشور مرتضی پاشایی پیش آمد، کاوه فرازمند تحلیلی مفصل و پرارجاع در دفاع از نقدهای یوسف اباذری نگاشت که مورد توجه ویژه علاقهمندان به اباذری قرار گرفت، ولی پس از چند روز، فرازمند اعتراف کرد که کل نوشتهاش پوچ و خیالی بوده و آن را صرفا برای رسواکردن هواداران و هوراکشان اباذری نگاشته است. نکته جالب اینجاست که جریان فکری پستمدرنها کاملا خلاف جهت جریان فکری اباذری تلقی میشود، اما هر دو سر این فاصله دراز، در برابر چنین فریبی آسیبپذیر به نظر میرسند.
مقایسه تجربه مشهور سوکال با تجربه محلی کاوه فرازمند نشان میدهد آنچه هر دو جریان فکری را آسیبپذیر میکند، آسیبدیدن نگاه نقادانه و جستوجوگر تحتتأثیر اقبال و هیبت اجتماعی افراد، نهادها یا حتی نظریات مشهور است.
این دقیقا همان حربهای است که شبهعلم و اخبار دروغ نیز از آن وارد میشوند؛ پژوهشی که نتایج آن را چند ماه پیش، سروش وثوقی، دب روی و سینن ارال در نشریه Science منتشر کردند (اعتماد نکنید! خودتان باز کنید: goo.gl/mNXVno)، به روشنی نشان میدهد دروغ به مراتب سریعتر، پیشتر، وسیعتر و ژرفتر از حقیقت در فضای مجازی منتشر میشود.
شبهعلم را میتوان زیرشاخهای از اقسام اخبار دروغ تلقی کرد؛ ادعایی مهمل و پادرهوا که خود را به عبارات علمی آراسته و پراکندهگران آن از مخاطب میخواهند به اعتبار حسن شهرت علم، خریدار هرچیزی باشد که با عبارات و اصطلاحات علمی آمیخته است. اما شبهعلم تنها میهمان ناخواندهای نیست که به این ترتیب مخاطبان علم را فریب میدهد. متنهای نادقیق علمی که موجب ارضای حس کنجکاوی و شگفتی و به توهم دانستن منتهی میشوند، به نظر بسیاری با شبهعلم تفاوت دارد، چون حاوی دروغ صریحی نیستند، گرچه حقیقت نیز در این قبیل نوشتهها، صورت معوج و کژ پیدا کرده است.
اگر آیزک آسیموف و آلن سوکال به دلایلی متفاوت کوشیدند مخاطبان آکادمیک را با مقالههای تخیلی خود بسنجند؛ داستان ببرهای لوزانف نیز تلاش مطایبهآمیز من بود برای سنجیدن دقت و جستوجوگری مخاطبان نوشتههای علمی عامهپسند؛ بهخصوص کسانی که به اعتبار نام، عنوان یا مدرک نویسنده، هرچه را در این متنها آمده، میپذیرند.