ماهان شبکه ایرانیان

روایت‌هایی از غم‌انگیزترین حادثه طبیعی ایران

مجله فارس‌پلاس: 5 دی 1382 یادآور یکی از تلخ‌ترین اتفاقات در ایران است. در این روز و در یک شهر تاریخی زلزله‌ای رخ داد که بیش از 40 هزار نفر از هم‌وطنانمان را به کام مرگ فرو برد. طی سال‌های گذشته، روایت‌های زیادی از این زلزله منتشر شده است؛ از بازماندگان زلزله تا مسئولین و امدادگران، اما همیشه روایت مردم بم دست‌اول‌تر و البته غم‌انگیزتر است.

روایت‌هایی از غم‌انگیزترین حادثه طبیعی ایران
حامد عسکری، شاعر و ترانه‌سرا، یکی از افراد بمی است که طی سال‌های گذشته خاطرات و روایت‌های زیادی از بم داشته است. وی امسال به مناسبت این زلزله خرده‌روایت‌هایی را در صفحه شخصی‌اش در توئیتر منتشر کرد که در ادامه برخی از آن‌ها را مشاهده می‌کنید:

«می‌گفت: خواهرم و بچه همینجا پشت درن، شروع کردیم به کندن، نوزادی توی بغل مادری که نشسته شیر می‌داد را یافتیم، بچه را جدا کردم، بردم توی ملحفه‌ پیچیدم، برگشتم مادر زیر آوار، موها پر از خاک، در همین چند دقیقه شیر از سینه‌اش چکیده بود، زمین را گِل کرده بود.»

...

«جمعی از بازیگرها آمده بودند برای همدردی، به عنوان عضوی از جامعه هنری بم رفتم استقبالشان، با اتوبوس آمدند توی بم چرخیدند سرمزار ایرج فاتحه‌ای خواندند، عکس گرفتند، رفتند هتل ارگ جدید ناهار خوردند، یکیشان استخوان‌های مرغ را جمع کرد با پرواز عصر برد برای سگش.»

...

«نصف پاکت سیمان و یک فرغون ماسه جور کردم جلوی چادرمان را یک فضای یک در یک سیمان کردم. شش نفر بودیم صبح‌ها نمی‌شد همه توی چادر نماز بخوانیم. من و‌پدر و برادرم به نوبت روی سجاده سیمانی نماز می‌خواندیم.»

...

«پدربزرگم همیشه می‌گفت: یه جوری می‌میرم نه ختم برام بگیرین نه مشکی بپوشین، نه سرخاکم بیاین، رفت زیر آوار، درش آوردیم، گذاشتیمش سرکوچه که برویم ماشین بیاوریم، رسیدیم جنازه نبود، هلال احمر جنازه را برده بود دفن کرده بود، باباقنبر ما هنوز گم است...»

...

«تا خونه عمه‌م راهی نبود، خونواده رو‌ که دیدم سالمن، بدو رفتم سمت اونا، توی کوچه یکی صدام کرد، گفت سالمم فقط لگنم در رفته دودستی یه جا رو گرفت، گفت پامو بکش جا بیفته، شاید از درد بیهوش شم نترسی، پارچه‌ای گذاشت تو دهنش، کشیدم از حال رفت.»

...

«سید حسین مرعشی از اولین کسانی بود که وارد بم شد، زنگ می‌زدند که کمک چه بفرستیم جوابش سه کلمه بود: بیل ...کلنگ ... کفن...»

...

«شوهرخاله‌ام یزد بود که زلزله آمد، شب دور آتش بودیم که رسید بم، نگفتیم پدر، مادر، خواهر خواهرزاده، داماد و برادرش زیرآوارند، ظلمات بود، گفت: فردا بریم دور میدون چندتاکارگر بگیریم وسایلمونو دربیاریم. همه دور آتش خندیدیم خنده‌هایی که بلااستثنا منتهی به گریه شد.»

...

«با تاپ و شلوارک وسط کوچه عربده می‌زد: دخترم زیر آواره. دختر هشت ساله‌شو در آوردم، زنده بود، بغلش کرد. کاپشنمو دادم بهش گفتم خودتونو بپوشونید، تازه فهمید بی‌حجابه یه «یاخدا» گفت از شرم بی‌هوش شد.»

...

«گرگ و میش غروب روز سوم بعد از زلزله بود، یه هیجده چرخ پر از پتو داشت می‌رفت، پونصدمتری دویدم دنبالش، یه سرباز روی پتوها وایساده بود، با دست اشاره کردم دوتا بنداز، ماسکشو کشید پایین با گریه و عربده گفت: اینا جنازه لاشونه برو ... زانوهام خالی کرد.»

...


عسکری درباره زلزله بم شعرهای زیادی سروده است. وی در یکی از اشعارش می‌گوید:


فرو می‌خورد بغض در گلو را

عقب می‌زد پرِ هر چه پتو را

میان شهر می‌چرخید و می‌خواند

«گلی گم کرده‌ام، می‌جویم او را»
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان