اگر از اپیزود ویژهی «عروس نفرتانگیز» فاکتور بگیریم، حدود سه سال است که منتظر بازگشت شرلوک هولمز و جان واتسون بر سر ادامهی ماجراهای بعد از کشته شدن «ناپلونِ تهدیدها» توسط شرلوک هستیم. اخبار و مصاحبهها و تریلرها از فصل چهارم «شرلوک» همه روی یک موضوع تمرکز داشتند؛ که این فصل به احتمال فراوان فصل نهایی این سریال است و اینکه فصل چهارم حاوی حالوهوای غمانگیز و تاریکی است که سابقه نداشته است؛ فصلی که در آن همهچیز وارد مرحلهی خطرناکتر و مرگبارتری برای شرلوک و دستیارش میشود؛ فصلی که در آن بازی، واقعی میشود. خب، اپیزود اول این سه قسمت جدید که «شش تاچر» نام دارد، در حالی به پایان میرسد که این حرفها را به واقعیت تبدیل میکند و نشان میدهد که سازندگان تاکنون منظورشان دقیقا از این حرفها چه چیزی بوده است. «شش تاچر» در حالی به پایان میرسد که مری واتسون میمیرد، دوستی شرلوک و جان از هم میپاشد، شرلوک را در وضعیت شکننده و نامطمئنی میبینیم که تاکنون نمونه نداشته است و او شیر فهممان میکند که او در مسیری قرار گرفته است که راه فراری از آن نیست. که او به هر جایی فرار کند، مرگ جلوتر از او آنجا خواهد بود.
تمام اینها روی کاغذ هیجانانگیز به نظر میرسد و خبر از وارد شدن «شرلوک» به فصلی واقعا جدید را میدهد، اما آیا تمام اینها در اجرا هم اینقدر عالی انجام شدهاند؟ جواب یک نه افسوسبرانگیز است. در این حقیقت هیچ شکی نیست که «شرلوک» سریال بینقصی نیست. این از آن سریالهایی است که با آغاز هر اپیزود مطمئن نیستید که خوب از آب در میآید یا انتظاراتتان را برآورده نمیکند. «شرلوک» سریالی است که بین درام میخکوبکننده و داستانهای کوتاه درگیرکننده مثل اتفاقات منجر به مرگ شرلوک در پایان فصل دوم و سریالی افراطگر و مشکلدار که نمونهاش را میتوانید در «عروس نفرتانگیز» ببینید در نوسان است.
بهشخصه انتظار داشتم تا آغاز فصل چهارم سریال بعد از سه سال به یک بازگشت باشکوه ختم شود، اما «شش تاچر» در دستهی دوم قرار میگیرد و ناامیدکننده ظاهر میشود. اپیزودی که نه تنها از هویت واقعی «شرلوک» که فصلهای ابتداییاش را منحصربهفرد کرده بود فاصله میگیرد، که در پیچ و تاب دادن بیش از اندازهی داستان افراط میکند و در نهایت دست به اشتباهاتِ آشکاری میزند که از سریالی با این سطح از بیننده و محبوبیت انتظار نمیرود. «شرلوک» حتی در بدترین روزهایش که «عروس نفرتانگیز» را هم شامل میشود، همیشه سریال فان و جذابی بوده است؛ سریالی که بهطرز اُرگانیکی از یک پیچش داستانی به دیگری منتقل میشود و سریالی که روایت یک داستان کاراگاهی تند و سریع و شگفتانگیز که دیگر سریالهای کاراگاهی روز قابلیت انجامش را ندارند، هدف اصلیاش بوده است. در «شش تاچر» اما خبری از بهترین داستانگوییهای این سریال نیست و جای آن را تلاش برای هرچه پیچیدهتر کردن ماجرا و به گوشه راندن چیزهای که ما در ابتدا به خاطر آنها عاشق این سریال شده بودیم، گرفته است.
یکی از اولین مشکلاتِ «شش تاچر» این است که خبری از رابطهی پویا و دیدنی هولمز و واتسون در آن نیست. حتی قبل از اینکه به پایان این اپیزود برسیم، انگار هیچکس با حضور دیگری راحت نیست. راز مرکزی این اپیزود دربارهی کسی است که وارد خانههای مردم میشود و مجسمهی مارگارت تاچرشان را میشکند. این اما تا پایان راز مرکزی باقی نمیماند. در واقع پروندهی مجسمههای مارگارت تاچر وسیلهای برای باز کردن گذشتهی مری واتسون و شخم زدن آن است. خیلی زود معلوم میشود که کسی با مجسمههای تاچر پدرکشتگی ندارد، بلکه به دنبال فلش مموری محرمانهای که درون آنها مخفی شده میگردد. در ادامه معلوم میشود که این فلش مموری مربوط به گذشتهی مری است. که او قبلا عضو یک گروه آدمکشی قراردادی برای دولت بوده است که فقط مری از جریان آخرین ماموریت شکستخوردهشان زنده بیرون آمده است. اما حقیقت این است که فرد دیگری به اسم اِی.جی هم بعد از شکنجههای بسیاری که زیر دست دشمن تحمل کرده، حالا برگشته تا از مری انتقام بگیرد. چون او فکر میکند این مری بوده که زیر آب او را زده است.
انتظار داشتم تا آغاز فصل چهارم سریال بعد از سه سال به یک بازگشت باشکوه ختم شود، اما «شش تاچر» ناامیدم کرد
«شش تاچر» قبل از رسیدن به پردهی سوم اپیزود خوبی است و اگر هم مشکل داشته باشد میتوانیم آنها را زیر سیبیلی رد کنیم. اما حقیقت این است که عیار این اپیزود فقط با پردهی آخرش سنجیده میشود. مهمترین اتفاقی که در این قسمت میافتد و مهمترین اتفاقی که آیندهی این سریال و کاراکترهایش را شکل میدهد، در پردهی آخر از راه میرسد و اگر این اتفاق که مرگ مری است به درستی صورت نگرفته باشد، مهم نیست سریال قبل از آن چقدر خوب بوده. مهم این است که سریال در انجام مهمترین کارش شکست خورده است. بله، مرگ مری بزرگترین نقطهی ضعف این اپیزود است و بگذارید بگویم که چرا.
هدف مارک گیتیس و استیو موفات به عنوان خالقان سریال برای این اپیزود مشخص است. آنها میخواهد شرلوک را به نقطهی فروپاشیاش بکشانند. چیزی که ما تاکنون به این نتیجه رسیدهایم که شرلوک بویی از آن نبرده است. «شش تاچر» زمان سقوط شرلوک است. در طول سه فصل قبل با شرلوکی طرف بودیم که حتی مرگ را هم شکست داده بود و ما میدانیم که شرلوک چه آدم مغروری است. آدمی که همیشه با تمام وجود باور دارد که میتواند از درون غیرممکنترین مشکلات بیرون بیاید و سختترین معماها را در لحظهی آخر حل کند و در طول سه فصل قبل دیدهایم که چنین چیزی کاملا حقیقت دارد. هرکس دیگری هم که چنین هوش و چنین پروندهی موفقیتآمیزی داشته باشد، همینقدر مغرور میشود. اما به نظر میرسد فصل چهارم دربارهی عواقب تمام تصمیمهایی است که او در طول این مدت گرفته است. عواقبی که راه فراری از آنها نیست.
مارک گیتیس این اپیزود را بر اساس عنصر برخورد آدمها با عواقب تصمیماتی که گرفتهاند نوشته است. از مونولوگ ابتدایی شرلوک دربارهی مردی در بغداد که برای فرار از دست مرگ به سامرا فرار میکند و آنجا با او روبهرو میشود گرفته تا پیدا شدن سروکلهی ایجی برای انتقام گرفتن از مری و خانم نوربری که بالاخره دستگیر میشود. و البته جان که بعد از اینکه از گذشتهی پیچیدهی مری اطلاع پیدا کرد، تصمیم گرفت تا با او ازدواج کند و حالا نتیجهی آن ازدواج یک بچهی بدون مادر است. تنها کسی که تاکنون طعم تلخ عواقب بد انتخابهایش را نچشیده بود و همیشه فکر میکرده که از آنها قسر در رفته است، شرلوک بوده است. کسی که حالا در این اپیزود متوجه میشود که کارهایش میتوانند به چه قیمتی برای نزدیکانش تمام شوند. در آغاز این اپیزود، او خیلی راحت از اتهام قتلِ چارلز مگنوسن مبرا میشود. چیزی که باری دیگر به یادمان میآورد که شرلوک حتی در صورت قرار گرفتن در موقعیتهایی که از دسترسش خارج است هم میتواند به طریقی از عواقب آنها شانهخالی کند. اما در پایان اپیزود به نقطهای میرسیم که او علاوهبر جانِ یکی از دوستانش، مهمترین رابطهی زندگیاش را هم از دست داده است. شرلوک بیش از اندازه روی اعصاب نوربری میرود، نوربری کفری میشود، شلیک میکند و مری با پریدن جلوی گلوله، کشته میشود.
پایانبندی (مرگ مری) کاری میکند تا اپیزودی که قرار بود معرکه باشد، در بهترین حالت به یک قسمت ضعیف تبدیل شود
تمام اینها ایدهی خوبی برای کندو کاو در روان شخصیتهاست و در ابتدا به نظر میرسید این اپیزود هم قرار است به جمع غنیترین اپیزودهای سریال بپیوندد. اما پایانبندی (مرگ مری) کاری میکند تا اپیزودی که قرار بود معرکه باشد، در بهترین حالت به یک قسمت ضعیف تبدیل شود و مشکل این مرگ هم این است که از مری به عنوان وسیلهای برای جدایی شرلوک و جان استفاده میشود. اما قبل از اینکه به این موضوع بپردازیم، خود شخصیتها هم کارهای غیرمنطقی متعددی انجام میدهند تا همهچیز را برای لحظهی مرگ آماده کنند. مثلا ما میدانیم که مری یک جاسوس/آدمکش حرفهای است که ظاهرا بهتر از هرکسی میتواند از خودش مراقبت کند. ما حتی در جریان یک مونتاژ که سفر او به دور دنیا و تغییر هویتهایش را نشان میدهد، متوجه میشویم که او چقدر در کارش خوب است. اما باز شرلوک و جان روی بازگرداندن او به لندن پافشاری میکنند. این دو طوری قابلیتهای مری را فراموش میکنند و برای مراقبت از او تلاش میکنند که هر که نداند فکر میکند که مری یک زن معمولی است که به حفاظت دیگران احتیاج دارد. تمام اینها به خاطر این است که نویسنده به هر ترتیبی که شده میخواهد مری را به لحظهی مرگش بکشاند.
مشکل بعدی کاراکترها این است که خبری از شرلوک و جان همیشگی نیست. قلب این سریال را شیمی پرجنبو جوش و دیالوگها و متلکهای پینگ پونگی این دو تشکیل میدهد. این در حالی است که عقل و اصول داستانگویی حکم میکند که وقتی دوتا کاراکتر قرار است به زودی به خاطر اتفاق غیرمنتظرهای از هم جدا شوند، آنها را نزدیکتر از همیشه به تصویر بکشیم. اما در کمال ناباوری خبری از رابطهی دوستانهی شرلوک و جان در این اپیزود نیست. بهطوری که حتی قبل از اینکه به آن پایان برسیم، رابطهی آنها سرد و دور از یکدیگر احساس میشود. یکی از دلایلش این است که سازندگان میخواهند مری را برای مرگش آماده کنند و در نتیجه تمرکز غیرمعمولی روی او میکنند. به حدی که شرلوک بهطرز بیدلیلی یکدفعه تصمیم میگیرد تا مری را به جای دستیار همیشگیاش سر صحنههای جرم ببرد. این شاید برای آماده کردن مرگ مری درست باشد، اما کاری کرده تا شرلوک و جان دورتر از همیشه احساس شوند و در نتیجه جدایی آنها در پایان، قدرت شوکآور و ترسناکش را از دست میدهد.
اما در حالی که دو مشکل بالا ضربهی چندان بدی به کیفیت این اپیزود نمیزند، شخصیتپردازی جان در این اپیزود بهطرز غیرقابلبخششی بد است. از همان فصل اول با نسخهای از جان واتسون آشنا شدیم که نقش آدمی معمولی را نسبت به شخصیت خودخواهانه و هوش دیوانهوار شرلوک برعهده داشت که جدیت شخصیت اصلی را با تیکهپراکنیهای بامزهاش به تعادل میرساند. از دیگر ویژگیهای او هم باید به علاقهی فراوانش به خطر و ماجراجویی و همچنین وفاداری و خوشقلبیاش اشاره کرد. خب، اگر جان واتسون در این اپیزود بیگانه و سرد احساس میشد، تعجب نکنید. تمامیاش به خاطر این است که سازندگان انگار کاملا خصوصیات معرف او را فراموش کردهاند. بله، میخواهم دربارهی رابطهی مخفیانهی جان با زنی که در اتوبوس با او آشنا میشود، حرف بزنم. خردهپیرنگی که آنقدر غیرمنطقی و عجیب و غریب است که واقعا باور نمیکردم سریال تحسینشدهای مثل «شرلوک» اینگونه سراغ آن رفته باشد.
یکی از اولین مشکلاتِ «شش تاچر» این است که خبری از رابطهی پویا و دیدنی هولمز و واتسون در آن نیست
بزرگترین چیزی که باعث شد مرگ مری به صحنهی بهیادماندنی و قدرتمندی تبدیل نشود، رفتار جان در رابطه با دوستی با آن زن ناشناس بود. نمیخواهم بگویم جان هیچوقت پتانسیل چنین رابطهای را ندارد. اما سازندگان هیچوقت چنین پتانسیلی را ایجاد نمیکنند و حتی از آنجایی که جان به تازگی پدر شده، پتانسیل احتمالی او برای انجام چنین کاری پایین هم میآید. اما یکدفعه به خودمان میآییم و میبینیم او دارد با آن زن مسیجبازی میکند و از لحاظ احساسی به همسرش خیانت میکند. بهطوری که حتی جان را میبینیم که به راحتی در کنار مری، به زن غریبه مسیج میدهد. در حالی که چنین رفتاری از هرکسی قابلانتظار باشد، از جان نیست. حتی خبری از آن بهانهی کلیشهای که مرد را به سمت خیانت به همسرش سوق میدهد هم نیست. مثلا جان به خاطر به دنیا آمدن بچهشان و عدم مورد توجه قرار گرفتن توسط مری دست به چنین کاری نمیزند. چون هیچ نشانهای از چیزی که نشان دهد جان به سوی چنین رابطهای سوق پیدا کرده وجود ندارد. اما چرا نویسنده چنین خردهپیرنگی را به زور وارد داستان کرده است؟ به خاطر اینکه وقتی مری مُرد، جان عذاب وجدان دردناکتری را احساس کند و از دست شرلوک عصبانیتر از حد معمول شود و احساس گناهش را روی شرلوک خالی کند. خیلی هم خوب، اما به شرطی که این اتفاق با منطق صورت بگیرد. خلاصه این اتفاق اینقدر عجیب و غریب است که میخواهم باور کنم حتما چیزی عمیقتر دربارهی رابطهی جان و زن غریبه وجود دارد و سریال در اپیزودهای آینده، ماهیت واقعی آن را توضیح خواهد داد. هرچند با توجه به چیزی که دیدیم، احتمالش خیلی پایین است. راستی، دومین خصوصیت شخصیتی جان که زیر پا گذاشته میشود، احساس ماجراجویی اوست. خبری از علاقهی او به حل معما و دخیل شدن در صحنههای جرم و پروندهها نیست. جان اکثر زمان اپیزود را در خانه مشغول بچهداری است که به شخصیتی که از او میشناسیم نمیخورد.
از همان ابتدا مشخص بود که این اپیزودی است که در پایانش اتفاق بدی برای مری میافتد و اگرچه پریدن او جلوی گلولهای که به سمت شرلوک شلیک شده بود هم به خاطر تیراندازی خودش به شرلوک در فصل قبل و همچنین این حقیقت که نوربری عواقبِ گذشتهی مری است و او نمیگذارد که این گلوله به کس دیگری برخورد کند، قابلدرک است. اما نحوهی اجرای آن میتوانست غیرکلیشهایتر و در حد یک سریال درجهیک صورت بگیرد. از پریدن او جلوی گلوله پس از شلیک از فاصلهی سه متری تا دیر رسیدن جان و ابراز عشق این دو در آغوش مرگ، از آن صحنههای مضحکی هستند که جایش در سریالی مثل «شرلوک» نیست. مشکل اصلی این صحنه و کلا این اپیزود همان چیزی است که بالاتر گفتم. مری شاید دلیل خوبی برای مُردن داشته باشد، اما سازندگان این صحنه را طوری به تصویر میکشند که از مرگ او به عنوان ابزار داستانی استفاده میشود. یعنی آنها از مرگ مری برای ایجاد تحول در رابطهی شرلوک و جان استفاده میکنند. مری میمیرد تا رابطهی این دو وارد مرحلهی جدیدی شود. مرگ مری بیشتر از اینکه دربارهی شخصیت خود مری باشد، ابزاری برای دگرگونسازی رابطهی شرلوک و جان است.
تمام اینها به این معنی نیست که با اپیزود فاجعهباری طرفیم. مرگ مری دستکم گرفته نمیشود. بندیکت کامبربچ برای اولینبار در تاریخ سریال فرصت پیدا میکند تا به خاطر مرگ مری، ترکیبی از غم و اندوه و شوک و وحشت را به خاطر نقشی که در مرگش داشته به نمایش بگذارد و مارتین فریمن هم که همیشه استاد انتقال طیف وسیعی از احساسات از طریق سادهترین ژستها (به صدای آهی که میکشد و نحوهی گرفتن سرش در هنگام جان دادن مری نگاه کنید) بوده است، غوغا میکند. اما همزمان این حقیقت غیرقابلانکار را نمیتوان فراموش کرد که با حرکت پیشپاافتادهای از سوی سازندگان طرفیم که به کلاس بالای این سریال نمیخورد. به عبارت دیگر مرگ مری و اتفاقات بعد از آن بهطرز اُرگانیکی اتفاق نمیافتد، بلکه از چند کیلومتری مشخص است که نویسندگان دارند به روشهای چیپی برای هرچه سوزناکتر کردن این لحظه زمینهچینی میکنند. مشکل بزرگتر این است که این اتفاقی است که پروندهاش در این اپیزود بسته نمیشود، بلکه عواقب طولانیمدتی خواهد داشت. اگر رابطهی شرلوک و جان بهطرز بهتری متلاشی میشد، مطمئنا ما متوجه تکتک عصبانیتهای جان و تکتک خودخوریها و پشیمانیهای شرلوک میشدیم و برای بازگشت آنها در کنار هم لحظهشماری میکردیم، اما حالا این رابطه بهطرز قابلدرکی سقوط نکرده است که ما به درست شدن آن اهمیت بدهیم.
شاید اگر داستان بالا به خوبی روایت میشد، چنین شکایتی نمیکردم، اما «شش تاچر» بیشترین ضربه را از فاصله گرفتن از فرمول ابتدایی «شرلوک» خورده است. یک زمانی «شرلوک» یک سریال واقعا کاراگاهی شرلوک هولمزی بود. جایی که گروه دونفرهی هولمز و واتسون به جان یک پروندهی سمج و پیچیده میافتادند و در جریان یک اپیزود کامل درگیر آن بودند. حتی وقتی هم سروکلهی موریاتی به عنوان یک خردهپیرنگ فرعی به ماجرا باز میشد، همهچیز سر جای خودش احساس میشد و به نظر نمیرسید که سریال دارد از هویت اصلیاش دور میشود و همهچیز را الکی پیچیده میکند، اما با این اپیزود به جایی رسیدهایم که خبری از آن «معماحلکنی»های کلاسیکِ گذشته نیست و جای آن را راز کوتاهی گرفته است که در ادامه تبدیل به ترکیب حوصلهسربر و گیجکنندهای از هزارجور افشا و فلشبک و مجادله میشود. باید تاکید کنم که من مشکلی با گیجکنندهبودن یک سریال ندارم. اما یکجور گیجی خوب داریم که آدم را مجبور به فکر کردن و بررسی کردن میکند و یک جور گیجی داریم که بیننده را پس میزند. «شرلوک» در این اپیزود در دستهی دوم قرار میگیرد. تنها کاری که میتوانیم کنیم این است که امیدواریم باشیم سریال بهطرز معجزهواری در دو اپیزود باقی مانده، به هویت واقعی قبلیاش برگردد.