روزنامه جام جم: گرم یاد آوری یا نه / من از یادت نمیکاهم / ترا من چشم در راهم... 59 سال قبل در 13 دی نیما یوشیج از دنیا رفت، در سن 62 سالگی. برای رفتنش خیلی زود بود. حالا که شعرهایش را میخوانی، حسرت میخوری از این رفتن زودهنگام. اگر بود چه واژههایی که نمیساخت و شعرهایی که نمیسرود که حالا ما با مرور و زمزمه آنها حالمان را از فرش به عرش برسانیم.13 دیماه 1338 بود که علینوریاسفندیاری، معروف به نیما یوشیج بعد از سپری کردن یک دوره بیماری سخت از دنیا رفت.
مردی خلاق که نام پدر شعر نو ایران را به اسم خود در تاریخ ثبت کرد. روستازادهای که کلمات در ذهنش فوران میکرد و با ریتم و آهنگی زیبا روی کاغذ نوشته میشدند. مردی با جرات که قالبها و چارچوبها را بههم ریخت تا طرحی نو در اندازد که انداخت... با محمدحسین دانایی، خواهرزاده جلال آلاحمد همصحبت شدیم تا خاطراتش را مرور کنیم وقتی به خانه دایی خود میرفت، خانهای که در همسایگی نیما یوشیج بود.
برایمان از همسایگی سه انسان بزرگ تاریخ بگویید؛ جلال آلاحمد، سیمین دانشور و نیمایوشیج.
آن زمان من بچه بودم و معمولا روزهای تعطیل به خانه داییام میرفتیم که حدودا در 50 قدمی خانه نیما یوشیج قرار داشت. در شرق خانه نیما، در فاصله 500 متری، قبرستانی بود که اهالی آن منطقه در آنجا دفن میشدند. بجز چند خانه پراکنده که ساخته شده بود، بقیه بیابان بود. دایی و سیمینخانم با نیما و همسرش عالیهخانم رفت و آمد زیادی داشتند. بعضی از روزهای تعطیل به زمینهای کشاورزی و گندمزارهای اطراف میرفتند و شعر میخواندند. نیما تا جایی که من یادم هست و در خاطرات دیگران شنیده و خواندهام، بسیار خوشمشرب و مردمدار بود.
چه اتفاقی باعث شده بود از یوش به تهران بیایند و در آن منطقه خانه بگیرند، شنیدهام بیشتر به دلیل کار عالیه خانم بوده؟
عالیه خانم معلم بود. آقای درخشش که وزیر آموزش و پرورش آن زمان بود با اوقاف صحبت کرده و بخشی از زمینهای موقوفه دزاشیب را برای آموزش و پرورش گرفته و تقسیم کرده بود بین معلمها که مستاجر اداره اوقاف شوند و در آنجا برای خودشان خانه بسازند. عالیهخانم یک قطعه از این زمینها را گرفته بود و از اولین خانههایی بود که در آنجا ساخته شد و بعدها آقا جلال و سیمین خانم به آن منطقه رفتند.یادم هست وقتی دایی جلال به خانه مادرم یا حاجآقا ( پدرش) میآمد، میگفت که تصمیم دارند قطعهای از زمینهای دزاشیب را بگیرند و بسازند برای سکونت. جلال در خاطراتش نوشته یکی از دلایلی که ترغیب شده در آن بیابان خانه بسازد، همجواری و همسایگی با نیما یوشیج بوده.
پس جلال و نیما قبل از همسایگی با هم آشنا بوده و با هم معاشرت داشتند؟
بله! جلال سال 23-22 فعالیتهای فرهنگیاش را شروع کرد و وارد فعالیتهای سیاسی شد.آنزمان نیما هم شخصیتی بود که همه اهل فرهنگ و هنر و سیاست او را میشناختند. همانقدر که شخصیتهایی مانند جلال نقطه عطفی در تاریخ ادبیات ایران هستند و نیما هم در حوزه شعر صاحب جایگاه ویژهای بود. نیما، شعرهایش را به جلال میداد که آنها را در نشریات مختلف چاپ کند.
جلال آلاحمد در برخی از نوشتههایش با همه احترام و دلبستگی که به نیما دارد، مودبانه و در عین حال کمی با شوخی از نیما به عنوان پیرمرد شهرستانی یاد کرده و میگوید اگر خصلتهای شهرستانی را نداشت شاید بهتر بود...
پارادوکس و دوگانگی در نگاه جلال به نیما بود که البته در اکثر روشنفکران آن دوره و شاگردان و مریدان جلال هم وجود داشت.آن دوره اهالی فرهنگ و هنر و سیاسیونی که از شهرستان به تهران میآمدند دو احساس متفاوت در تهرانیها ایجاد میکردند؛ اول اینکه همه باور داشتند هر چند آنها شهرستانی و دهاتی هستند اما آدمهای پاک، زلال و صادقی هستند و دوز و کلک آدمهای شهری را نداشته اما بینش اجتماعی و سیاسی بازی هم نداشتند و مرام و آداب شهرنشینان را بلد نبودند.
البته جلال خیلی مراقب نیما بود و آنطور که شنیده و خواندهام بیشتر اوقات به او یادآوری میکرد که «مراقب باش سیاسیون، بُلندت نکنند!» به نیما میگفت مواظب باش جذب حزب توده نشوی که از تو برای تبلیغات استفاده کنند. خیلیها تلاش میکردند نیما را جذب حزب توده کنند و مثلا هر هفته شعری از او در هفتهنامه زحمتکشان چاپ کنند.
نیما گرایش سیاسی خاصی داشت؟ میگویند در دورهای با چپها نشست و برخاست داشته؟
نیما اصلا آدم سیاسی نبود، بهشدت عاطفی بود؛ به همین دلیل مثل بیشتر هنرمندان، نویسندگان و شاعران نسبت به ظلم حساس بود و عدالتخواه. گاهی هم با شعارهای حزب توده قلقک میشد که سمت آنها برود، اما هیچوقت نرفت.
نیما در اشعارش از همسرش، زیاد یاد کرده از رابطه نیما و عالیهخانم برایمان بگویید چون شنیدهها و نوشتهها شاهد بر این است که او مقتدر بوده و چون درآمد هم داشته به نوعی رئیس خانه به حساب میآمده؟
بله! عالیهخانم بهشدت مقتدر بود و مدیریت کل خانواده را به عهده داشت. او خواهرزاده جهانگیرخان صوراسرافیل بود و انگار خون پرجوشو خروش دایی در رگهای او جریان داشت. او آدم باسواد و روشنفکری بود، بیان خوب داشت و درشتهیکل و قوی بود. کدخدای محله بود و هر کس هر کاری داشت به عالیه خانم رجوع میکرد. فاصله سنی نیما و عالیهخانم زیاد بود و همه اینها باعث شده بود عالیهخانم در خانه برای خودش ملکهای باشد و حکمرانی کند! اما با همه اینها حواسش همیشه به نیما بود و او را بسیار دوست داشت.
در سن و سال بالا هم بچهدار شدند...
بله! سن نیما زیاد بود که صاحب پسری شد که اسمش را شراگیم گذاشتند. عالیهخانم خیلی به او توجه میکرد و تقریبا او را لوس کرده بود. همه فامیل و دوست و آشنا و همسایهها از دستش به تنگ میآمدند. حتی حیوانات محل هم از دست شراگیم عاصی بودند چون به آنها هم رحم نمیکرد، از بس که بازیگوش بود.
نحوه فوت نیما چگونه بود؟
سال 38، زمستان سختی بود و عالیهخانم تهران نبود که شراگیم و چند نفری از دوستانش هوس میکنند به یوش بروند برای شکار. نیما برای اینکه آنها تنها نباشند با آنها همراه میشود. به یوش که میرسند، پیرمرد را در خانه تنها میگذارند و میروند شکار. دو، سه روزی پیرمرد در میان برف و بوران بدون غذا تنها میماند. شراگیم و دوستانش که از شکار برمیگردند خرگوش و کبک شکار کرده را کباب میکنند و میخورند اما نیما که حالش خوب نبوده نمیتواند چیزی بخورد. خلاصه این که نیمای بیمار را به تهران میآورند و همان سرما و ضعف و بیماری نگذاشت نیما از رختخواب بلند شود و 13 دی از دنیا رفت.
جلال در خاطراتش نوشته به سیمین خانم و او خبر دادند نیما تمام کرده است. آنها که به خانه نیما میروند، عالیه خانم چنان شیونی میکرده که همه بهت زده شده بودند، به همین خاطر جلال به سیمین خانم میگوید عالیه خانم را به خانه خودشان ببرند تا او بتواند اوضاع را سر و سامان داده و خانه را برای عزاداری و مراسم تشییع آماده کند.نیما وصیت کرده بود در یوش دفن شود، اما عالیه خانم راضی نشد و پیکر نیما در امامزاده عبدا... به خاک سپرده شد. نزدیک به یک ماه اشخاص مختلف برای نیما مراسم برگزار میکردند و گاهی هم در خانه او جمع میشدند و یادش را گرامی میداشتند.