گروه جهاد و مقاومت مشرق - ساعت 2 بامداد روز 19 دی ماه 1365، رمز عملیات کربلای 5 پس از بررسی های نفس گیر از سوی فرماندهان داده شد. این عملیات از موفقترین و سخت ترین عملیات های دفاع 8 ساله بود و شهدای آن، جایگاه ویژه ای بین شهدای جنگ تحمیلی پیدا کردند. هر ساله، مساجد، هیئات، مدارس، محلات، نهادها، ارگان ها، سازمان ها و … از این فرصت طلایی در دی ماه استفاده می کنند تا یادواره هایی برای شهدایشان برگزار کنند. نیمه دوم دی ماه، بهار یادواره های شهداست و مشرق نیز از این فرصت استفاده کرده و طی 10 روز، عملیات کربلای 5 را در لابلای 10 کتاب قدیمی و جدید، واکاوی می کند.
در این 10 روز و از این 10 کتاب، پاراگراف هایی را بر می گزینیم که شاید کمتر مورد توجه واقع شده است. ما فقط گرد و غبار فراموشی را از این لحظه های ناب و ماندگار کربلای 5 کنار می زنیم. کشف و بهره برداری از آنها بر عهده شما...
بیشتر بخوانیم:
سومین دَشت را از کتاب «آخرین گلوله ها» تقدیم تان می کنیم. خاطراتی به قلم سعید تاجیک، رزمنده دفاع مقدس که ردی از طنز در نوشته ها و خاطراتش دیده می شود.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
بعد از چند روز، سازماندهی جدید گردان انجام شد. در سازماندهی جدید، من پیک مجید شدم. قاسم خانی، فرمانده گروهان سیدالشهدا شد و حسین داودآبادی، فرمانده گروهان روح الله. ما چند بار به منطقه رفتیم ولی به مشکلاتی برخوردیم و برگشتیم به اردوگاه. بالاخره قرار شد برویم پدافند. من خیلی خوشحال شدم؛ چون می دانستم عراق، قصد پاتک دارد و همین باعث می شد تا بچه ها روحیه شان را حفظ کنند. روز موعود، یک گروهان عقب ماند و یک گروهان رفت جلو.
بچه هایی که عقب مانده بودند، رفتند مرخصی. ما وارد منطقه شدیم و تقریباً ساعت 8:30 صبح، 200 متر آن طرف سه راه شهادت، پشت یک خاکریز بلند مستقر شدیم. سنگر نداشتیم و قرار شد پشت خاکریز، یک سنگر بزنیم.
حسن داودآبادی _ فرمانده گروهان روح الله که گروهانش عقب بود _ آمده بود جلو و در کنار قاسم خانی مشغول خدمت بود. قاسم با بقیه بچه ها رفتند خط اصلی که 100 متر جلوتر از ما بود. من با داودآبادی و احمد شهاب و علی نیاکان و شهرابی _ یکی از بچه های مخابرات _ مشغول سنگر کندن شدیم. ما که روی جاده آسفالته شلمچه_ بصره مستقر بودیم، با بی رحمی تمام، ضربه های کلنگ را به روی آسفالت می زدیم و با زحمتی زیاد، مقدار کمی از آن را کندیم.
آتش دشمن سنگین شد. توپ های زمانی دشمن، ما را به تند کارکردن وا می داشت. من آنجا شده بودم همه کاره. به داودآبادی که مسئول گروهان بود، امر و نهی می کردم! داودآبادی هم با خنده می گفت: چشم! آقا سعید. دیگه امری ندارید.
و من هم می گفتم: نخیر، فقط بِکَن و حرف هم نباشد.
تا ظهر، حدود 180 تا گونی خاک، پر کردیم. دیوار سنگر را زدیم و روی آن را با تراورس و بعد با پلیت پوشاندیم. بچه ها خیلی خسته شده بودند. دستان خود من، از بس زور زده بودم، باد کرده بود. قرار بود همان شب، لودرها برای خاکریز زدن و پوشاندن سقف سنگرها به منطقه بیایند. از بس خسته بودیم، حال غذا خوردن نداشتیم. آتش دشمن یک لحظه قطع نمی شد و مدام در حال کوبیدن منطقه بود.
شب، لودرها آمدند. دشمن با شنیدن صدای لودر و بلدوزرها آتشش را زیادتر کرد. به فکر رانندگان لودرها بودم که مثل یک شیر به فرمان چسبیده و مشغول کار بودند. یک لودر آمد و روی سنگر ما، 3 بیل خاک ریخت.
فردا صبح، آتش دشمن خیلی کم شد. لودرها در نزدیکی ما به اندازه یک بیل لودر، خاکریز را شکافته بودند و ما در آن، کنسرو و کمپوت و آب معدنی و نوشابه و نان و … ریخته بودیم. داودآبادی برای اینکه این مواد غذایی با ترکشها از بین نروند، رفت که آنها را جا به جا کند. در همان حال، آتش هم خیلی سنگین شده بود. من دم در سنگر نشسته بودم و همه اش به داودآبادی می گفتم: بابا بیا تو! یه وقت ترکش می خوری ها!
گوشش بدهکار نبود. یک خمپاره 82 خورد کنارش و حسن نقش زمین شد. فوراً از سنگر زدم بیرون و به طرفش دویدم. دیدم از دست و پایش خون می آید. کیسه امدادم را آوردم و به داود گفتم: دیدی آخر کار خودت رو کردی. حالا من هم شلوارت رو پاره می کنم تا حالت جا بیاد.
داود داشت درد می کشید و من با او شوخی می کردم. به من می گفت: مسخره! پاهام رو ببند. کم فضولی کن!
_ بگو غلط کردم! وگر نه زخم پاهات رو نمی بندم.
_ غلط کردم!
_ حالا شدی یک پسر خوب!
صورتش را یک ماچ کردم و بچه ها را فرستادم دنبال ماشین. خوشبختانه ماشین هم بود. داودآبادی را سوار ماشین کردیم و به عقب منتقل شد.
دو شب بعد، خودم با یکی از دسته هایی که قرار بود به عقب بیاید و دسته ای دیگر جایش را بگیرد، عقب آمدم و رفتم پیش مجید، فرمانده گردان. اواخر همان شب، قاسم خانی از جلو خبر داد که عراق پاتک کرده است و بچه ها مهمات می خواهند. با دستور مجید، به تسلیحات لشگر رفتیم و 160 موشک آرپی جی بار زدیم و به رانندگی داداش علی راندیم به طرف خط. داداش علی، مثل باد می رفت. (داش علی حدود 47 سال داشت. از آن یکه بزنهای پشت جبهه و دلاور جبهه بود. در عملیات بیت المقدس 2، پایش روی مین رفته و از پنجه قطع شده اما جبهه را ترک نکرده بود.)
جاده _ که با بیل زنی خمپاره و توپ عراقیها _ تا دلت بخواهد، دست انداز داشت، انسان را بیشتر به دلهره می انداخت، تا آن گلوله ها. به خط که رسیدیم، قرار شد آرپی جی ها را توی همان گودالی که مواد غذایی بود، بیندازیم. من از ماشین پیاده شدم و داداش علی که دقیقاً به منطقه آشنا نبود، می خواست ماشین را در جای آن گودال پارک کند که ناگهان ماشین در گل ماند.
حالا آتش هم زیاد شده بود و مدام خمپاره و توپهای دشمن به پشت خاکریز می خورد. داداش علی که خیلی مگسی شده بود، همه کاسه و کوزه ها را سر من شکست من مقصر بودم؛ چون نایستاده بودم که بهش دست فرمان بدهم. هر چه زور زدیم، ماشین بیرون نیامد که نیامد. حقیقتش وقتی داداش علی جوش می آورد، همه ازش حساب می بردند. من هم کمی حساب کار خودم را کردم! ناگهان تانکی جلو آمد. یکی از بچه ها به راننده تانک گفت که اگر امکان دارد، از پشت، ماشین را هل بدهد. راننده تانک، با احتیاط زد پشت ماشین و با یک نیش گاز، ماشین را در آورد.
3موشک برداشتم و دویدم. از خاکریز که گذشتم و رفتم به طرف جلو. چشمم که به بچه ها افتاد، با صدای بلند فریاد زدم: بچه ها! من اومدم. بکُشید پدر سوخته ها رو!
مجتبی اکبری که داشت با تیربار کار می کرد، فریاد زد: بچه ها! سعید تاجیکه، جونمی جون!
من هم با صدای بلند گفتم: الهی قربونتون برم! فدای همتون بشم!
بعد عرعر کردم و گفتم: خر همتونم!
بچه ها خنده کنان روحیه ای گرفتند و انگار خط زنده شد. من باز با صدای بلند فریاد زدم: ماشاالله!
بچه ها جواب می دادند: حزب الله! حدود 2 دقیقه، همین شعار را دادیم.
***
کتاب آخرین گلوله ها که خاطرات سعید تاجیک است را حوزه هنری در سال 74 منتشر کرده است.