خبرگزاری تسنیم: یکی از تراژدیهای سعید در گروه، روژین بود، دختری که بر اثر یک اتفاق با او آشنا شده بود و با یکدیگر به این نتیجه رسیده بودند که از گروه فرار کنند و در نهایت هم قصد داشتند که بیرون از گروه ازدواج کرده و تشکیل زندگی دهند.
در واقع سعید بعد از آشنایی با روژین بهانه و امید برای ادامه زندگی پیدا کرده بود و میتوانست تا حدی عمر تلف شده در گروه را برای خودش هضم کند، اما آنچه در پایان این رابطه اتفاق افتاد جدایی بود که باز هم سعید مقصر اصلی آن را پ. ک. ک. میدانست. در ماجرای روژین برای سعید اثبات شد که پ. ک. ک. غیر از اتلاف عمر و جوانی سعید باعث شکست عاطفی وی شد و در واقع این گروه هیچگاه هیچ منفعتی برایش نداشته است.
***
یکی دو روز بعد از موضوع درگیری با سران مقر پ. ک. ک. در کرکوک به خاطر اتهام به ارتباط با یکی از دختران، بار دیگر به مخمور فرستاده شدم. این یعنی من به درد کار این حزب نمیخورم. البته تمام موضوعات بحث شده طی این چند روز، به رشته تحریر در آمده و بار دیگر به رئیس مقر مخمور آنهم از دیدگاه آنها ارسال شده بود.
بعد از مدتها موفق شدم با روژین تماس تلفنی برقرار کنم. البته او با من تماس گرفت. چون او تلفن و شماره نداشت. این چیزها در کوه ممنوع و در چارچوب جرائم درجه یک محسوب میشود. خیلی چیزها را تند میگفت. در قسمت غربی و جنوبی قندیل و در ارتفاعات و یا مکانهایی که مانع زیاد نداشتند، خطوط موبایلهای عراق، مخصوصاً آسیا سل آنتن میداد.
گفت: «شمارهات را یکی از بچههای عراقی که از پیش شما آمده بود، به من داد و حالا هم با گوشی او صحبت میکنم. هر آن امکان دارد بچهها و یا رئیس از راه برسد.»
با اضطراب و دلهره ادامه داد: «با خانوادهام تماس گرفتم، آنان از جدا شدنم از حزب ناراحت نیستند و سرزنشم نمیکنند و ...»
به او گفتم: الآن بهترین فرصته. پس بیا خودت را به یکی از شهرها و روستاهای کوهپایه برسان و از آنجا هم خیلی ساده است، نترس کسی کاری به کارت ندارد. تلفن قطع شد.
پس از چند روزی دوباره با یک شماره دیگر تماس گرفت. گفت: «من الآن در مصیف (شهر صلاحالدین) هستم.» از گروه جداشده و با سه دختر دیگر خود را تسلیم نیروهای بارزانی کرده بودند.
آنانی که تسلیم نیروهای حزب دموکرات میشدند، بعد از بازجویی به کمپ فرستاده میشدند، برای خروج از کمپ هم احتیاج به ضامن بود. افرادی هم که میخواستند به کشور خود برگردند، پیشمرگها با ماشین و مخارج خود تا لب مرز همراهیشان میکردند، اما این مسئله برای ترکیهایها کمی متفاوت بود، چون دفتر میت (دستگاه اطلاعاتی ترکیه) در شهر دهوک بود.
آنانی که اهل ترکیه بودند و قصد بازگشت به کشورشان را داشتند، باید حتماً با دفتر میت هماهنگی میکردند و از راه آنان به ترکیه برمیگشتند. البته برای آنانی که خواهان برگشت بودند، بهترین راه بود. چراکه بخش عمدهای از مجازاتشان هم بخشیده میشد و به عنوان تسلیمی با آنها رفتار میشد.
چند روز بعد به مصیف رفتم. در هتل بودند و هنوز به کمپ فرستاده نشده بودند. تعدادشان زیاد بود. اجازه نمیدادند وارد بشوم و با او صحبت کنم. خیلی اصرار کردم. او هم پایین آمد پس از مدتها دوری و انتظار و احوالپرسی و... خطاب به نگهبان گفت: «خُب اگر اجازه نمیدهید بیاید داخل، پس اجازه بدهید برویم بیرون از محوطه و جلوی چشم خودتان باشیم».
نگهبان راضی شد که من وارد حیاط شوم و در گوشهای به هم حرفهایمان را بزنیم. داخل که رفتم یک آقای مسنی هم از درب سالن بیرون و دواندوان به طرف ما آمد. نزدیک که شد به چشمهایم زُل زده بود و ساکت. پرسیدم این آقا کی هستند؟ گفت: «ببخشید فراموش کردم معرفی کنم، این پدرم است از ترکیه آمده»
عجب. سلام و احوالپرسی کردیم و یکگوشه نشستیم. من با خودم مقداری آجیل و میوه و شیرینی آورده بودم. تعارف کردم.
حدود یک ساعتی گفتیم و شنیدیم، اما انگار به نتیجه نرسیدیم. پدر روژین اصرار داشت که او باید به ترکیه و آغوش خانواده برگردد و همانجا برایش عروسی بگیرند. چه میتوانستم به او بگویم؟ ازیکطرف حق داشت که دخترش را به خانواده برگرداند، آنهم بعد از چندین سال، از سوی دیگر هم من نمیتوانستم به ترکیه بروم.
خلاصه بحث به نتیجه نرسید و نگهبان دست مرا گرفت و گفت: «آقا وقت نداری دیگر، این یک ساعت هم با تعهد خودم گذاشتم داخل حیاط بیایی وگرنه ممنوع است.»
خداحافظی کردم و با چشمانی پر از اشک بیرون رفتم. ولی روژین جلوی اشکهایش را نگرفت و اجازه داد گونههایش را خیس کنند.
ریسک به تنهایی از مقر خارج شدن و از همه مهمتر ملاقات با افرادی که از نظر گروه خائن بودند، استرس و اضطرابم را دوچندان کرده بود.
رسم بر این بود که هیچکس به تنهایی جایی نرود. هم از لحاظ امنیتی و هم به خاطر برخی تدابیری که گروه برای حفظ حیات خود وضع کرده بود. به هرحال من بدون اجازه و تنها از یک شهر به شهر دیگری رفته بودم و از همه مهمتر باکسی ملاقات کرده بودم که دیگر از دشمنان قسم خورده گروه محسوب میشد. اما به هر طریق و شیوهای که بود و من خودم هم مانده بودم، کسی سؤالی نکرد و هیچ بازخواستی هم صورت نگرفت. شاید هم کسی نفهمیده بود که من کجا رفته بودم و باکی ملاقات کرده بودم. در هر صورت به خیر گذشت.
چند روزی بحثها ادامه داشت. بیشتر هم تلفنی بود. پدر روژین فهمید توانایی سینه سپر کردن جلوی عشق دخترش را ندارد، گفت: «باشد بگذارید مدتی بیاید ترکیه و خانوادهاش را ببیند، بعد هرکجا خواستید بروید. من دیگر کاری به کارتان ندارم».
راستش را بخواهید این حرفها برای من هیچ قانعکننده نبود، اما این آقای مسن وقتی داشت تند حرف میزد، یکهو بغض گلویش را گرفت و مثل یک بچه شروع به گریه کرد و ادامه داد: «شما هم کمی وجدان داشته باشید، اکنون مادرش بعد از سالها چشم به راه دخترش است. شما هم چقدر بیرحم و بیوجدانید.»
دلم کباب شد و من هم گریهام گرفت و خواستم به نحوی اثبات کنم که این قدرها هم که او فکر میکند بیوجدان و بیرحم نیستم، بلکه این یک سرنوشت است، چهکارش میشد کرد؟ خلاصه با دلی پر از آرزو و گلویی پُر از بغض، رفتند ترکیه و من همبار دیگر تنها ماندم.
پس از این اتفاق، فیلمهای هندی را نگاه میکردم و میفهمیدم که بر چه پایه و اصولی ساخته شدهاند.
قبلاً برای من خیلی بیمعنی بودند. دو انسان سالهای سال منتظر هم باشند و. ولی اکنون خودم یک پا فیلم هندی شده بودم. ارتباطات تلفنی ادامه داشت تا اینکه روزی پدر روژین تماس گرفت و گفت: «دیگر همه چیز تمام شد! شما هم بروید دنبال زندگی و سرنوشتتان، دختر من خواستگار دارد و بعد از این همه سال نمیتوانیم دست روی دست بگذاریم ببینیم شما کِی به اینجا میآیید. خودتان میگویید که امکانش نیست، من هم اجازه نمیدهم بعد از این همه سال، دوباره دخترم را از دست بدهم و ندانم کجا زندگی میکند و.»
توصیف آن لحظه بسیار سخت است، من دیگر چیزی برای گفتن نداشتم. تنها یک جمله گفتم: اینها حرف شماست یا دخترتان؟ او هم یک جمله گفت و آن اینکه در خانواده ما حرف حرف پدر خانواده است.
شاید همه چیز برای همیشه تمام شد. برای من که اینطور بود. نمیدانم شاید اشتباه میکردم. از یک طرف به دل بستگی و عشق روژین مطمئن بودم و از سوی دیگر هم نمیتوانستم توجیهی برای این کار بیابم.
چند دقیقه بعد، روژین تماس گرفت. نمیخواستم جواب بدهم، اما نتوانستم. دقایق اول تنها صدای گریه شنیده میشد. نه او چیزی میگفت و نه من هم چیزی برای گفتن داشتم. سؤالی که از پدرش پرسیده بودم از او هم پرسیدم. با گلویی پر از بغض و گریههای بلند جواب داد: «یعنی این همه مدت تا این حد من را شناختهای؟ من حاضرم تا آخر عمرم در بدترین شرایط هم با تو زندگی کنم، تنها تو را دارم و خواهم داشت، تا ابد در قلب من خواهی ماند و.»
به او گفتم: بس کن دیگر حتماً سرنوشت ما این طور قلم خورده است. باشد خداحافظ و امیدوارم که خوشبخت بشوید و به آرزوهایت برسی. تلفن را قطع کردم.
چند روزی از خودم نفرت داشتم و خود را مقصر میدانستم. خودم را سرزنش میکردم که چرا دیر جنبیدی و .... هر چند که اگر زود هم میجنبیدم، کاری نمیتوانستم بکنم، اگر با روژین به گوشهای برای زندگی میرفتیم، در واقع آن دختر را از دیدار با خانوادهاش محروم کرده بودم.
احساس و عاطفه در پ. ک. ک. هیچ جایی ندارد، همه اعضای گروه مردههایی هستند که صرفاً راه میروند و حرف میزنند. همه اعضای پ. ک. ک. به نوعی زندگی خود را باختهاند، حال برخی این مسئله را زودتر درک میکنند و برخی دیرتر و برخی هم هیچگاه نمیفهمند که چه بلایی بر سرشان آمده است.
پ. ک. ک. مانند گورستانی است که آغوشش را بر روی اعضایش باز کرده و هر کس وارد آن میشود، خود را به کام مرگ کشانده است. پ. ک. ک. پایان زندگی است، اما فرق اینجا مردن با اینکه افراد به مرگ طبیعی بمیرند این است که در اینجا مرگ توأم با زجر است یا شاید هم باید گفت که افراد چندین بار میمیرند.
همه اعضا زندگی خود را باختهاند و تراژدی آنجاست که برخی از این وضعیت خود بیاطلاعند!