خبرگزاری فارس: دست روی هر عکس که میگذارد، یک دنیا خاطره برایش زنده میشود از روزهای بمب و موشک و صبر. هنوز دلش به درد میآید از مرور جراحتهایی که یکییکی کمر سروهای جوان این خاک مقدس را خم میکرد. هنوز مشامش پر از بوی خاک و باروت میشود وقتی خودش را در لندکروز ماجراجویی تصور میکند که قرار بود چند دختر امدادگر داوطلب را در روزهای نخست جنگ به مناطق عملیاتی برساند. هنوز هم پای حرف و آرمان آن دختران جوان ایستاده؛ دختران استواری که میخواستند سهم داشتهباشند در حماسه دفاع از وطنی که آماج تجاوز دشمن بیگانه با روح انسانیت قرار گرفتهبود؛ و چه درسها که در آن درمانگاه نیمهتخریبشده شهر خالی از سکنه، بیمارستان وسط پادگان نظامی و بیمارستان سیار در قطار تهران – ماهشهر یاد گرفت. روز پرستار، بهانه خوبی است برای اینکه «مریم جَدَلی»، به سراغ خاطرات –به قول خودش- «زیرخاکی» از روزهای حضور داوطلبانهاش در قامت یک پرستار و امدادگر در روزهای دفاع مقدس برود و لابهلایش برایمان از حماسه بزرگ ایثار و صبر مردان و زنان این آبوخاک بگوید.
با تدبیر دکتر فیاض بخش، پرستار شدم
«همهچیز از کلاسهای مخفیانه دکتر فیاضبخش شروع شد. مبارزات انقلاب به اوج رسیدهبود و هر روز در گوشهای از تهران تظاهرات ضد حکومتی برگزار میشد. در این میان، کم نبودند انقلابیونی که به دست نیروهای گارد مجروح میشدند. ازآنجاکه شناسایی پزشکان و پرستاران انقلابی، کار آسانی نبود، انتقال آن مجروحان به بیمارستان و درمانگاه به احتمال زیاد مساوی بود با دستگیری آنها و گرفتار شدنشان در دست ماموران رژیم. در چنین شرایطی، دکتر فیاضبخش احساس نیاز کرد گروهی از بانوان انقلابی را بهعنوان امدادگر و پرستار تربیت کند تا بتوانند به مجروحان رسیدگی کنند. من و گروهی از دوستانم هم با اطلاع از این جریان، در جلسات خصوصی دکتر شرکت میکردیم.»
مریم جدلی برمیگردد به 40 سال قبل و دوباره هیجان حضور در کلاسهای مخفیانه دکتر متعهدی که یکّه و تنها به میانه میدان حمایت از انقلابیون آمدهبود، برایش زنده میشود: «کلاسها بهصورت مخفیانه و اغلب در خانههای مورداطمینان آقای دکتر برگزار میشد. شهید دکتر فیاضبخش با آن متانت خاصشان و با حوصله فراوان، کلیه مهارتهای پرستاری که ضرورت آن زمان بود و نیاز بود یک بانو برای مواجهه با مجروحان یاد بگیرد را به ما آموزش دادند. بعد از آن کلاسهای تئوری، برای گذراندن دوره عملی به بیمارستان امیراعلم معرفی شدیم. در ادامه هم با سازمان هلالاحمر آشنا شدیم و در دورههایش شرکت کردیم و همزمان توانستیم کارت پرستاری و پزشکیاری را از هر دو نهاد دریافت کنیم. بهاینترتیب علاوهبر شرکت در تظاهرات، گهگاه در درمان مجروحان هم کمک میکردیم. این برای کسانی که از نزدیک مرا میشناختند، خیلی عجیب بود، چون تا قبل از آن من تحمل دیدن آمپول زدن را حتی در برنامههای تلویزیونی هم نداشتم!».
اما برای دختر نوجوان جستوجوگر آن روزها انگار این تازه شروع یک مسیر طولودراز بود: «من و دوستم – تهمینه اردکانی - حتی احساس کردیم باید با مهارتهای مرتبط با زایمان و به دنیا آمدن نوزاد هم آشنا شویم. به همین دلیل از طریق فردی که در بیمارستان هدایت میشناختیم، چند نوبت به بیمارستان رفتیم و کنار دست یک خانم دکتر، چند زایمان را دیدیم و نکاتی یاد گرفتیم. جالب است بدانید خیلی طول نکشید که همین مهارت در بحبوحه جنگ به کارمان آمد.»
امدادگری، 15 روز پس از شروع جنگ
«15 روز از جنگ میگذشت که با دوستانم دور هم جمع شدیم و همفکری کردیم که چطور میتوانیم خودمان را به مناطق جنگی برسانیم. بعد از پرسوجو متوجه شدیم چند نفر قرار است از کانون فرهنگی قلهک برای بردن وسایل و مایحتاج رزمندگان به منطقه عملیاتی غرب بروند. اینطور بود که من و 3 نفر از دوستانم با بیان این دغدغه که میخواهیم به رزمندگان در حوزه امدادگری و پرستاری خدمترسانی کنیم، با آنها همراه شدیم. به کرمانشاه که رسیدیم، بلافاصله به بهداری رفتیم، اما آنجا تمام نقشههایمان نقشبرآب شد! تا گفتیم از تهران بهعنوان پرستار و امدادگر آمدهایم، گفتند: «به حضور شما نیازی نیست! نیرو به اندازه کافی داریم. شما برگردید.» خیلی ناراحت شدیم. باورمان نمیشد آنهمه سختی و دردسر برای راضی کردن خانوادههایمان و آنهمه اشتیاق و انگیزه برای خدمت، بیفایده بوده. ما را برای استقرار و استراحت به مسجد کرمانشاه بردند. آنجا با حاج آقا علمالهدی آشنا شدیم. وقتی با ناراحتی موضوع را به ایشان اطلاع دادیم، گفت: «نه، چه کسی این حرف را زده؟ حضور شما در این منطقه، خیلی هم ضرورت دارد. خودم فردا شما را به منطقه اعزام میکنم.»
خانم پرستار مکثی میکند و در ادامه میگوید: «آن شب همانجا و در حوزه علمیه خواهران ماندیم و تازه فهمیدیم جنگ یعنی چه. یکدفعه آژیر خطر زدهشد، برقها رفت و بمباران شروع شد. اصلاً چنین چیزهایی در تهران ندیدهبودیم. با بچهها دویدیم به سمت پشتبام. ما درمیان وحشت و هیجان، محو تماشای آسمان بودیم که با رد ضدهواییهای جبهه خودی، مدام روشن میشد که اهالی مسجد آمدند و هشیارمان کردند که کارمان چقدر خطرناک است و ما را پایین بردند.»
از ینگهدنیا تا مناطق جنگی؛ با دغدغههای یک خانواده اصیل
از سختیهای جلب رضایت خانواده برای حضور دختر جوانشان در منطقه جنگی که صحبت به میان میآید، خاطره آن روز خاص برای قهرمان قصه ما زنده میشود و میگوید: «در لحظه آخر، همینکه خواستم سوار ماشینِ کانون فرهنگی شوم و با دوستانم به منطقه عملیاتی برویم، مرحوم پدرم گفت: نرو! گفتم: چرا آقا جون؟ گفت: خوب نیست دختران جوان در چنین فضاهایی باشند. دستش را گرفتم، به سمت پشت ماشین رفتیم و گفتم: آقا جون! آگه امیر در این مناطق باشد و خداینکرده مجروح شود، دوست ندارید پرستارانی باشند که به او کمک کنند؟ پدرم سکوت کرد و رضایت داد بروم.»
ذهن مریم جدلی میرود تا قلب اروپا و آمریکا و اینطور ادامه میدهد: «امیر –برادرم- دانشجوی رشته مهندسی راه و ساختمان در آمریکا بود. وقتی امام خمینی (ره) در پاریس بودند، خدمت ایشان رفته و پرسیدهبود: وظیفه ما چیست؟ اینجا بمانیم یا برگردیم ایران؟ امام (ره) فرموده بودند: «تصمیم با خودتان است، اما فکر میکنم اگر اینجا بمانید و مهندس شوید، اما کشور نداشتهباشید، خیلی فایده و لطفی ندارد.» همین جمله امام کافی بود که او همهچیز را رها کند و به ایران برگردد و وارد مبارزات انقلاب شود. با پیروزی انقلاب هم، او و تعداد دیگری از دانشجویان بازگشته از خارج از کشور، مرکزی در قلهک را که قبلاً قمارخانه بود، به مرکز فرهنگی تبدیل کردند و مشغول فعالیت شدند. او در ایام جنگ هم بهعنوان رزمنده در مناطق جنگی حضور داشت.»
قهرمان داستان ما خوب یادش است که حضور خانواده او در فعالیتهای انقلابی برای بعضی افراد، عجیب بود: «پدرم کارخانه داشت و وضع مالیمان خوب بود. بعضیها میگفتند: شما دیگر برای چه در تظاهرات ضد حکومتی شرکت میکنید؟ آنها نمیدانستند ما واقعاً دغدغه انقلاب و حمایت از مردم محروم را داشتیم. مادرم، از همان ابتدا در فعالیتهای خیریه مشارکت داشت و همیشه برای خانوادههای ساکن در محلههای محروم مثل حلبیآباد آذوقه و وسایل میبرد و با جمعآوری کمک، خانههایشان را تعمیر میکرد. او خیلی اوقات مرا هم با خودش میبرد و باعث شد من هم وارد فعالیتهای خیریه شوم و برای خدمت به نیازمندان به مناطق محروم تهران و روستاها بروم. مادرم و دوستانش یک موسسه خیریه هم در غرب تهران داشتند و در تهیه جهیزیه و سیسمونی و... برای نیازمندان فعالیت میکردند. مادرم روحیه انقلابی قوی هم داشت و عامل ورود من به فعالیتهای انقلابی بود.»
ملاقات با اسیر عراقی در درمانگاه نیمهکاره مخروبه
«حاج آقا علم الهدی به قولش عمل کرد و فردا صبح ما را راهی کرد. مقصدمان، یک مرکز بهداری در سرپل ذهاب بود که خودش هم بمباران شده و دیوارهای خارجیاش در نقاط مختلف ریختهبود. درواقع، آنجا ساختمان نیمهکارهای بود که کف سالنهایش خاکی و تختهایش، تختهای فلزی فنری بود و هنوز برای پذیرش بیمار آماده و تجهیز نشدهبود، اما در شرایط خاص آغاز جنگ، پر از مجروح بود. آنجا وقتی خانم دکتر تهرانی را دیدیم که قبل از ما از تهران به منطقه رفتهبود، دلمان قرص شد. او که لباسهای سربازی پوشیدهبود، با کمک چند دختر بومی، کار رسیدگی به مجروحان را برعهده داشت.»
خانم پرستار جوان در مواجهه نزدیک با جنگ، کمکم با فرهنگ حاکم بر جبهههای نبرد و فضاهای وابسته به آن آشنا میشد: «یکی از اتفاقات بهیادماندنی آن روز، دیدن رفتار نیروهای بیمارستان با یک اسیر عراقی بود. آن اسیر که چشمهایش هم دچار مشکل شدهبود، مثل مجروحان خودمان پذیرش شدهبود و پرستاران بدون اینکه فکر کنند او چند ساعت قبل به شهرشان حمله کرده و خواهران و برادرانشان را به شهادت رسانده، به او رسیدگی میکردند، به او غذا میدادند و... این روحیه، ویژگی مهمی در کار پرستاری است که در دوران دفاع مقدس در حد اعلای آن رقم خورد.»
شانهبهشانه مادر شهید در بیمارستان نظامی
«در فضای کوچک آن درمانگاه، کار زمینماندهای نبود که ما انجام دهیم. آنجا خبر رسید در پادگان ابوذر نیاز به کمک دارند و به همین دلیل ما راهی پادگان شدیم. در مسیر که سوار بر لندکروز به سمت پادگان میرفتیم، توپ و خمپاره بود که کنار ماشین به زمین میخورد. من و تهمینه از وحشت دست هم را گرفتهبودیم و وصیت میکردیم. بالاخره راننده گوشهای نگهداشت و گفت: باید ماشین را استتار کنیم. او شروع به گِلمالی ماشین کرد و ما هم کمکش کردیم. شب شدهبود که به پادگان رسیدیم، وقتی که نوای دعای کمیل حاج صادق آهنگران در فضای پادگان شنیدهمیشد.
بیمارستان، وسط پادگان بود. داخل رفتیم و خودمان را معرفی کردیم و مأموریتمان شروع شد. آنجا روال این بود که هلیکوپترهای شِنوک در فضای پادگان مینشست، دربِ پشتش باز میشد و مجروحان را از داخل آن به بیمارستان انتقال میدادند. مجروحان را که تحویل میگرفتیم، کارمان شروع میشد؛ پانسمان، تزریقات، آنژیو زدن، رگ گرفتن، مراقبتهای دارویی و هرچه در دورهها یاد گرفتهبودیم را انجام میدادیم. ما حتی در مواقع اضطراری، کار بخیهزدن را هم انجام میدادیم که باعث تعجب همه میشد.»
انگار خاطره دلنشینی در ذهن مریم جدلی جرقه زدهباشد، لبخند شیرینی روی لبش نقاشی میشود و میگوید: «حجم کارها آنقدر زیاد بود که نشستن و استراحت که هیچ، حتی فرصت غذا خوردن نداشتیم. در این شرایط، حضور خانم مهربانی به نام خانم اجاقی در بیمارستان، برایمان یک نعمت بود. او که پسرش در همان روزهای نخست جنگ شهید شدهبود، خودش هم آمدهبود تا داوطلبانه به رزمندگان و مجروحان کمک کند. خانم اجاقی، مادرانه به ما محبت میکرد و حواسش حتی به غذا خوردنمان هم بود. میگفت: باید درست غذا بخورید تا توان داشتهباشید به مجروحان رسیدگی کنید.»
وقتی شهید در خواب برایم قرآن خواند
«در کرمانشاه که بودیم، یک روز رزمنده جوانی به نام «حسین منفرد» را به بخش آوردند. خونریزی شدیدی داشت، اما هرچه بررسی میکردم، هیچ جراحتی در بدنش نمیدیدم. عاقبت فهمیدم او روی جراحتش خوابانده شده! ماجرا این بود که ترکش، بخش بزرگی از پشت بدنش را برده و جراحتی عمیق در آن ناحیه بهجاگذاشتهبود. پزشکان را خبر کردم و آنها با اینکه میدانستند راهی برای نجات او وجود ندارد، هر کاری از دستشان برمیآمد انجام دادند. اما چند دقیقه بیشتر طول نکشید که آن جوان به شهادت رسید. شوکه شدهبودم. وقتی داشتند رویش را میپوشاندند، حس عجیبی داشتم؛ صورتش آنقدر بشاش و نورانی شدهبود که احساس میکردم دارد امام زمان (عج) را میبیند. آنقدر چهرهاش نورانی و سرشار از زندگی بود که باورم نمیشد شهید شدهباشد. با خودم میگفتم نکند ما در آن شلوغی و سرعت کار، دچار اشتباه شدهباشیم. اینطور بود که شب با تهمینه به سردخانه بیمارستان رفتیم. کشو را که بیرون کشیدم و رویش را کنار زدم، از شهادت او مطمئن شدم. آن شب آن شهید جوان نورانی را در خواب دیدم که دارد آیه «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ...» را میخواند. با آن خواب به آرامش رسیدم. فهمیدم او میخواهد به من بگوید شهید، زنده است. در تمام این سالها دلم میخواست خانواده شهید حسین منفرد، اعزامی از مشهد را پیدا کنم و به آنها بگویم در لحظات شهادت، بالای سر پسرشان بودهام، اما این توفیق نصیبم نشدهاست.»
حضور در متن جنگی که معنویت، مهمترین ممیزهاش نسبت به تمام جنگهای دنیا بود، فرصت نابی شد برای پرستار جوان داستان ما تا علاوهبراینکه بهلحاظ شخصیتی و مهارتهای عملی رشد میکند، از حیث ظرفیتهای معنوی هم ارتقا پیدا کند: «یکبار هم هرچه تلاش میکردم برای یک مجروح نوجوان سرم وصل کنم، اجازه نمیداد. یکدفعه گفت: امام رضا (ع) آمدند، میخواهم با ایشان ملاقات کنم. با همان جراحت و ناتوانی از جا بلند شد، نیمخیز نشست و گفت: السلام علیک یا علی بن موسیالرضا». بعد، دراز کشید و به شهادت رسید... حاکم بودن این فضای معنویت در میان رزمندگان، مهمترین عاملی بود که به نیروهای داوطلب درمانی هم برای ادامه کار، روحیه و انگیزه میداد.»
مسافر دائمی قطار امدادی شدم
حضور در درمانگاه و بیمارستانهای مناطق جنگی، پیشدرآمدی بود برای حضور مریم جدلی در یک فضای خاص درمانی که برایش پر از تجربیات ارزشمند بود: «بعد از چند بار اعزام به منطقه عملیاتی غرب، باخبر شدیم منطقه جنوب به نیروهای امدادی نیاز دارد. وقتی آقای «ابوحمزه» که آن روزها مدیر راهآهن تهران بود، گفت: قطار هلالاحمر فراخوان جذب نیروی کمکی داده، من و تهمینه معرفینامه گرفتیم و وارد کادر درمانی این قطار شدیم. قطار هلالاحمر که در مسیر تهران – ماهشهر تردد میکرد، کاملاً به وسایل و امکانات پزشکی تجهیز شدهبود و حتی چند اتاق عمل هم داشت. مجروحان از شهرهای اطراف به ماهشهر منتقل میشدند و قطار که از تهران به این شهر میرفت، آنها را سوار میکرد. تا رسیدن قطار به تهران و انتقال مجروحان به بیمارستان برای انجام درمان تکمیلی، پزشکان و پرستاران هر کاری لازم بود در قطار برای آنها انجام میدادند و حتی عملهای مهم در اتاقهای عمل قطار انجام میشد. مجروحانی که به قطار هلالاحمر منتقل میشدند، اغلب شرایط وخیمی داشتند و ما برای رسیدگی به آنها تماممدت در حال تردد میان کوپهها بودیم. من در فاصله سالهای 59 تا 62 در کادر درمانی این قطارها بودم. هر بار مارش عملیات زدهمیشد، خبرمان میکردند و با تکمیل گروه، قطار به سمت ماهشهر حرکت میکرد.»
از اعتصاب در قطار تا فلافلخوران در دزفول!
اما کولهبار خانم پرستار از روزهای دفاع مقدس، از خاطرات شیرین هم خالی نیست: «ازآنجاکه مردم بومی که در شرایط سخت جنگی بهسرمیبردند پای قطار میآمدند، ما اعتصاب کردهبودیم که نباید بوی غذا از قطار به مشام برسد. به همین دلیل، اغلب در قطار هلالاحمر با خوردن نان و پنیر سر میکردیم. طوری شدهبود که مادرم میگفت: شبیه نان و پنیر شدهای!»
او با خنده ادامه میدهد: «یک روز وقتی قطار به دزفول نزدیک میشد، اعلام کردند توقفی در این شهر خواهیم داشت و در این فرصت هرکس کاری مانند خرید یا استحمام دارد، میتواند انجام دهد. ما خانمها از قطار که پیادهشدیم، پشت یک کامیون سوار شدیم تا داخل شهر برویم. در همین حین، یکی از خانمها که جاماندهبود، از قطار بیرون پرید و دنبال کامیون شروع به دویدن کرد، اما فقط توانست پشت کامیون را بگیرد. ما که از دیدن حالات او از خنده رودهبر شدهبودیم، به شیشه میزدیم تا راننده ماشین را نگهدارد. به شهر که رسیدیم، هیچچیز بهاندازه دیدن یک فلافلفروش دورهگرد، خوشحالمان نکرد. رفتیم و از او فلافل اصل خوزستانی خریدیم و بعد از مدتها یک غذای درستوحسابی خوردیم. اما چشمتان روز بد نبیند؛ آن روز تازه فهمیدیم غذای تندوتیز جنوب یعنی چه...»
وقتی مونس بیماران محروم شدم
«بعد از چند سال، از همکاری با قطار هلالاحمر فاصله گرفتم و در سازمان امداد پزشکی جهاد مشغول کار شدم. آنجا یک مرکز شبانهروزی برای استقرار بیماران صعبالعلاجی بود که در روستاها و شهرستانهای کوچک خودشان امکان درمان نداشتند و به تهران منتقل شدهبودند. من و تهمینه، در شیفت شب به بیماران این مرکز خدمت میکردیم. صبحها در مراکز مختلف مانند مدارس، کلاسهای آموزش امدادگری و آمادگی نظامی برگزار میکردم و شبها به سازمان امداد پزشکی میرفتم. در تعامل با آن بیماران محروم، این درس را گرفتم که یکی از مهمترین وظایف یک پرستار، مراقبت عاطفی از بیماران است. آن بیماران که در تهران، غریب بودند، بیش از رسیدگیهای درمانی، به لحاظ عاطفی نیاز به رسیدگی و توجه داشتند. من هم تمام تلاشم را کردم که ارتباط عاطفی نزدیکی با آنها برقرار کنم. اینطور بود که شبهایی که شیفت من بود، همه بیماران را در سالن جمع میکردم، گاهی برایشان بستنی میخریدم و گاهی به مناسبتهای مختلف برایشان شعر میخواندم و کنار هم اوقات خوشی را سپری میکردیم.
یک خانم سالمند در میان آن بیماران بود که در هنگام کار در شالیزار، مار پایش را نیش زدهبود. به همین دلیل پایش را قطع کردهبودند و برای ادامه درمان به تهران آمدهبود. زمان شعرخوانی که میشد، او با آن لهجه زیبای شمالیاش میگفت: خالَه جان برای من، «جان به قربان حسن» را بخوان. من منتظرم نوبت شیفت تو شود و بیایی برایم این شعر را بخوانی... همین همدلیهای ساده، حسابی به آن بیماران روحیه میداد و در روند بهبودشان هم مؤثر بود.»
عقدم را امام (ره) خواند، پاداشم را گرفتم
«در بحبوحه جنگ و فعالیتهای امدادی و پرستاری، به تنها موضوعی که فکر نمیکردم، ازدواج بود. پیشنهاد ازدواج که از طرف یکی از همکاران سازمان امداد پزشکی مطرح شد، گفتم: تصمیمی برای ازدواج ندارم و میخواهم به فعالیتهای اجتماعی و خدماتیام در جریان جنگ ادامه دهم. ایشان گفت: «نهتنها مخالفتی ندارم بلکه خودم هم بهطور مستمر در جبهه و کارهای امدادگری حضور دارم.» هنوز با تردیدهایم در جدال بودم که نکتهای در صحبتهای ایشان در مراسم خواستگاری، همه مسائل را برایم حل کرد. وقتی گفت: «قرار است امام خمینی (ره) خطبه عقد مرا بخوانند»، با آن علاقه بیحدوحسابی که به امام (ره) داشتم، دیگر انگار چیزی نمیشنیدم.»
خانم پرستار برمیگردد به آن روز سراسر نور در جماران: «سربالایی کوچه منتهی به بیت امام در جماران را با هیجان و اضطراب طی کردیم. دوستان و همکاران قرآنهای جیبی به من دادهبودند که بدهم امام (ره) با دستخطشان چیزی پشت آن بنویسند. اما وقتی نگاهم به امام (ره) افتاد، زمین و زمان را فراموش کردم، چه برسد به سفارش دوستان... امام (ره) که خطبه عقدمان را میخواندند، با خودم گفتم: من که کاری نکردهام، اما اگر در این چند سال خدمتی به رزمندگان کردهام، خدا اجرش را همینجا به من داد. نزدیک امام (ره) که رفتیم، تقاضا کردم نصیحتی به ما بکنند. ایشان فرمودند: «امیدوارم در زندگی موفق و موید باشید و گذشت داشتهباشید.»
آمدهام با هم شهید شویم!
«چند ماه از عقدمان میگذشت و من مسئول آموزش کمیته بهداشت و درمان جهاد شدهبودم که خبر یک عملیات، دوباره ما را به منطقه عملیاتی غرب کشاند. همسرم هم همزمان در منطقه جنوب بود. من و تهمینه در بیمارستان امام خمینی (ره) ایلام که پر از مجروح بود، مشغول کار شدیم. وضعیت آنقدر بحرانی بود که حتی بیم بمباران بیمارستان میرفت. به همین خاطر، تا صدای آژیر خطر بلند میشد، باید مجروحان را چه با تخت و چه با برانکارد به زیرزمین بیمارستان منتقل میکردیم. آنجا یاد گرفتم پرستار گاهی باید فراتر از وظایفش عمل کند و وقتی لازم شد، حتی در قامت خدمه بیمارستان به بیماران خدمت کند. آن روزها گاهی صدام برای ایجاد جو رعب و وحشت، از رادیو اعلام میکرد قرار است فلان منطقه را در ساعت فلان بمباران کند. آن روز هم گفتهبود ساعت 3 میخواهد بیمارستان را بزند.»
برای قهرمان داستان ما، روزهای جنگ، پر از غافلگیرهای تلخ و شیرین بود؛ و این بار، بهانه غافلگیری، تهدید صدام بود: «بعد از یک روز سخت که حتی سردخانه بیمارستان هم پر از مجروح شدهبود، تازه به خوابگاه برگشتهبودم که گفتند یک آقا آمدهاند با شما کار دارند. با تعجب رفتم و همسرم را جلوی در دیدم. یادم افتاد دیروز وقتی به تلفنخانه رفتهبودم، به او گفتم صدام چه تهدیدی کرده است. تا مرا دید، گفت: آمدهام تا اگر قرار است بیمارستان را بزند، با هم شهید شویم. آن روز داخل شهر خالی از سکنه رفتیم. از خوششانسی ما یک مغازه باز بود که ماهی سرخکرده و کته دست سربازان میداد. غذا خریدیم و رفتیم کنار یک رودخانه خشکشده، پشت به جاده نشستیم و با ولع شروع به خوردن کردیم. کاملاً میفهمیدیم کسانی که با ماشین از آن منطقه بحرانی میگذشتند، با خودشان میگفتند: اینها دیوانهاند! (با خنده) خلاصه همسرم تا ساعت 4 و 5 ماند و وقتی دید خبری از بمباران نیست، دوباره به منطقه خدمتش در جنوب برگشت.»
«ویلاییها»؛ فیلم زندگی ما بود
«بعد از ازدواج، به شیراز که محل تحصیل همسرم بود، رفتیم و آنجا هم خیلی زود با همسایهها ارتباط برقرار کردم و خانهمان تبدیل به پاتوق جمعآوری کمک برای جبهه شد. من پشت جبهه فعالیت داشتم و همسرم هم مدام در جبههها بود. آن موقع، فرزند اولم -روحالله- را داشتیم. با پایان درس همسرم به تهران آمدیم و او شرکت در دورههای غواصی را شروع کرد. از آن به بعد و با اوج گرفتن جنگ نفتکشها، همسرم مدام برای ماموریتهای غواصی به جزیره خارک میرفت. در آن مقطع فکر کردم الگوی پسر، پدرش است و به همین دلیل، به همسرم پیشنهاد کردم خانوادگی به خارک برویم، با اینکه میدانستم اغلب ساکنان آنجا منطقه را ترک کردهاند. رفتیم و در قسمتی که قبلاً خانههای آمریکاییها بود، مستقر شدیم. آنجا هم طولی نکشید که با خانمهای بومی جزیره دوست شدم و برایشان کلاسهای امدادگری و آموزش نظامی برگزار میکردم.»
خانم پرستار یادی میکند از فیلم «ویلاییها» و انطباق اغلب سکانسهای آن با زندگیاش در جزیره خارک و ادامه میدهد: «یکبار وقتی آژیر خطر زدند، با یکی دو خانوادهای که در آن محدوده به ما ملحق شدهبودند، شروع کردیم به دویدن بهسمت پناهگاه. اما یکلحظه که سرم را بلند کردم، دیدم میگهای سیاه عراقی آنقدر پایین آمدهاند که مطمئن شدم به پناهگاه نخواهیم رسید. روحالله را روی زمین گذاشتم و خودم را روی او انداختم که آسیبی به او نرسد. با تمام آن خطرات، یک سال در جزیره ماندیم.»
پرستارها هم شهید میشوند
«با تهمینه اردکانی از دوران مدرسه دوست بودم و تمام کارهایمان از شرکت در تظاهرات، کلاسهای پرستاری و حضور در مناطق جنگی را با هم انجام میدادیم. تهمینه از همان ابتدا، دختر محکم و مقاومی بود و وقتی پای دفاع از حق به میان میآمد، جسورانه وارد میشد و خیلی جدی برخورد میکرد. تهمینه هم بهعنوان پرستار و هم بهعنوان خبرنگار وارد فضای جنگ شد و حتی با گروه چریکهای فداییان اسلام به فرماندهی شهید مجتبی هاشمی، تا خط مقدم هم رفت.» خاطرات عزیزترین دوست تمام عمر، انگار با غمی بزرگ برای قهرمان قصه ما زنده میشود: «تهمینه بعد از جنگ، در رشته کارگردانی شروع به تحصیل کرد و 2 فیلم هم ساخت که فیلم «گُلبهار» با بازی «مهرانه مهینترابی» خوب دیدهشد. او در ادامه همراه همسرش که همرشتهاش هم بود، برای تحصیل در مقطع دکترا به مسکو رفتند. خانواده 4 نفری آنها، خانواده خوشبختی بود و شرایط بسیار خوبی داشتند. آن سال قرار بود برای عید به ایران بیایند. برحسب اتفاق همراه جمع دیگری از ایرانیان با یک فروند هواپیمای سی 130 از مسکو به طرف ایران پرواز کردند، اما هواپیمایشان به تصور اینکه هواپیمای جنگی است، هدف موشک نیروهای درگیر در جنگ قرهباغ واقع شد و سقوط کرد و تهمینه به همراه همسر و 2 فرزندش به شهادت رسید و به برادر شهیدش ملحق شد.»
این راه بیپایان...
برای رزمنده واقعی، مبارزه هرگز به پایان نمیرسد، فقط میدان جهادش تغییر میکند. تمام سالهای پس از جنگ برای مریم جدلی به همین شکل سپری شده است: «بعد از پایان جنگ شروع به ادامه تحصیل کردم و با وجود داشتن 3 فرزند، تحصیلاتم را تا مقطع دکترا در رشته علوم ارتباطات گرایش مدیریت رسانه ادامه دادم. با اینکه بهطور رسمی در وزارت جهاد مشغول بودم، احساس میکردم باید یک فعالیت فرهنگی را شروع کنم. بهاینترتیب، در سال 78 یک موسسه فرهنگی تأسیس کردم و در زمینه انتشار کتاب بهویژه کتابهای حوزه کودک و نوجوان شروع به فعالیت کردم چراکه کار کتاب، یک کار ماندگار است و تا نسلهای آینده باقی میماند. خوشبختانه انتشارات موفقی داریم که تاکنون 2 بار در حوزه کودک و نوجوان برگزیده سال شده است. علاوهبراین برای ارتباط با بانوان فعال در حوزه نشر، انجمن فرهنگی زنان ناشر را تأسیس کردم، انجمن فعالی که در حال حاضر، 86 بانوی ناشر و حدود 60 بانوی مؤلف، مترجم، ویراستیار، گرافیست و تصویرگر عضو آن هستند. من معتقدم خانمها که در مبارزات انقلاب و ایام دفاع مقدس، پیشتاز بودند، امروز هم میتوانند در جامعه و در حوزههای مختلف، منشأ اثر باشند. به اعتقاد من باید از توانمندیهای بانوان به نحو شایستهتری استفاده شود.»
خستگی برای بانوی پرانگیزه داستان ما معنا ندارد، چون همیشه اهداف ارزشمندی برای خود تعریف کرده است: «به عقب که نگاه میکنم، هرگز ناراحت و پشیمان نیستم، چون میبینم عمرم را هدر ندادهام. خوشحال و مفتخرم زمانی که نیاز بود از وطن و عقیدهام دفاع کنم، به میدان رفتم و کمک کردم. خاطراتم را برای آشنایی نسل جوان با راه سختی که تا امروز پیموده شده، بیان کردم، برای اینکه اگر امروز هم خداینکرده خطری کشورمان را تهدید کرد، آنها هم برای دفاع پیشقدم شوند؛ بدون اینکه فکر کنند دارند از گروهی پیروی میکنند. فقط برای دفاع از وطن و عقیدهشان جلوی دشمن بایستند. اعتقاد من این است که در هر زمانی، نباید به این فکر کنیم که دیگران چه کار کردهاند. فقط باید تلاش کنیم خودمان خوب عمل کنیم. اینطوری حتماً اتفاقات خوبی رقم خواهد خورد.»