ماهان شبکه ایرانیان

رها شدگان «قوچ‌حصار» بدون همسر، بدون شناسنامه، بدون یارانه

زنان بلوچ آواره در ورامین

دردسر پشت دردسر؛ اینجا بدبختی روی هم تلنبار می‌شود. بیشتر مردان معتادند و بود و نبودشان فرقی نمی‌کند. برخی از مردان زن و بچه را رها کرده‌اند و رفته‌اند پی سرنوشتی دیگر.

زنان بلوچ آواره در ورامین

دردسر پشت دردسر؛ اینجا بدبختی روی هم تلنبار می‌شود. بیشتر مردان معتادند و بود و نبودشان فرقی نمی‌کند. برخی از مردان زن و بچه را رها کرده‌اند و رفته‌اند پی سرنوشتی دیگر.

به گزارش به نقل از ایران ،زن‌ها مانده‌اند و چند بچه قد و نیم‌قدی که برای سیر کردن شکم‌شان مجبورند با کمترین دستمزد کار کنند. اما مهم‌ترین مشکلات زنان بلوچ ساکن این منطقه نداشتن شناسنامه و اوراق هویتی است. آنها از کوچک‌ترین و پیش پا افتاده‌ترین حقوق یک شهروند ایرانی محرومند. بیشتر یا بهتر است بگویم همه بلوچ‌هایی که از شهرهای سرباز و سراوان و زاهدان و بمپور و ایرانشهر به جوادآباد و قوچ‌حصار ورامین مهاجرت کرده‌اند، شناسنامه ندارند.


چند خیر برای رساندن مواد غذایی و بخاری به خانواده‌های بلوچ در قوچ‌حصار راهی این منطقه می‌شوند و من هم فرصتی پیدا می‌کنم که همراهی‌شان کنم. ساعت 8 شب می‌رسیم درحالی که منطقه در تاریکی محض فرو رفته است. هوا به حدی سرد است که باید زیپ کاپشن را تا زیر گلو بالا بکشم.
به خانه‌ای می‌رسیم که در همسایگی زمین کشاورزی و یک مدرسه‌ ابتدایی است. قاسم‌ دریاباری ، از خیران همراه، در آهنی زنگ‌زده را می‌زند و دختری 13- 12 ساله از سیاهی پشت در ظاهر می‌شود. یاالله گویان وارد خانه می‌شویم.

حیاط خانه چراغ ندارد و در خانه را با چیزی شبیه پتو پوشانده‌اند. خانه دارای یک اتاق بزرگ است که کف آن با چند زیرانداز مندرس و رنگ و رو رفته پوشانده شده و چند دست رختخواب گوشه‌ای روی هم تلنبار شده‌ است. خبری از یخچال و تلویزیون و اجاق گاز نیست. 2دختر قد و نیم قد دور یک بخاری برقی از فرط سرما چمباتمه زده‌اند. از صبح که بیدار شده‌اند چیزی نخورده‌اند و وقتی دریاباری کیسه ساندویچ و میوه را به دست‌شان می‌دهد سریع در کیسه را باز می‌کنند.


خبری از پدر نیست. مه‌پری دختر بزرگ خانواده می‌گوید پدرش معتاد است و یکسالی می‌شود از او خبری ندارند. مادر هم روز گذشته برای زایمان بستری شده و همین امروز پسری به دنیا آورده اما پولی برای ترخیص ندارد. قرار است فردا با کمک چند خیر هزینه بیمارستان پرداخت شود. خیران یک بخاری بزرگ برقی آورده‌اند و در حال نصب هستند.


وی درباره این خانواده می‌گوید: «ما تا جایی که بتوانیم خانواده‌هایی را که سرپرست ندارند تحت پوشش قرار می‌دهیم. به عنوان مثال برای این خانواده بخاری آورده‌ایم تا وقتی مادر و نوزاد را فردا به خانه می‌آوریم سردشان نشود. پوشاک و شیرخشک و برنج و روغن هم برایشان آورده‌ایم لااقل برای یک ماه مشکل خاصی نداشته‌ باشند. اما باید به نکته خیلی مهمی اشاره کنم؛ متأسفانه این خانواده درحالی که ایرانی هستند ولی شناسنامه‌ای ندارند و مدام با مشکلات بسیاری روبه‌رو می‌شوند. مثلاً نمی‌توانند تحت پوشش بیمه قرار بگیرند و حتی یارانه هم به آنها تعلق نمی‌گیرد و بچه‌هایشان نمی‌توانند در دانشگاه درس بخوانند و این موضوع مشکلات آنها را دوچندان کرده.»


از مه‌پری می‌پرسم چند وقت است به این منطقه آمده‌اند و هزینه زندگی را از کجا تهیه می‌کنند، می‌گوید: «6 ماه پیش که پدرمان ما را رها کرد و معلوم نشد کجا رفته، مادرم دست ما را گرفت و آورد اینجا. مرد کشاورزی دلش برای ما سوخت و این خانه را به ما داد تا موقت توی آن زندگی کنیم و حواس‌مان هم به محصولات کشاورزی‌اش باشد. تابستان‌ها برایش کار می‌کنیم و او برای هر روز کار به ما 15هزار تومان دستمزد می‌دهد.» مه‌پری و خواهرهایش شناسنامه ندارند. آنها در مدرسه‌ای که کنار خانه‌شان است درس می‌خوانند.


به سوی خانه دیگری می‌رویم که سرنوشت‌ اهالی‌اش شبیه بقیه خانواده‌هاست. خانه‌ای بسیار قدیمی که یکی در میان آجرهایش ریخته و با بارش بارانی چند دقیقه‌ای پر از آب می‌شود. سوراخ‌های سقف را با پتو پوشانده‌اند مثل سرویس بهداشتی که پتو نقش درش را ایفا می‌کند. در خانه را دختر 10 ساله‌ای به نام نازنین باز می‌کند. دختری سر زبان‌دار که مثل بقیه لباس سوزن‌دوزی بلوچی به تن دارد. سراغ مادر را می‌گیریم. دخترک می‌گوید مادرش برای تمدید دفترچه بیمه به زاهدان رفته ولی پولی ندارد که برگردد خانه.


لحظه‌ای بعد خواهر بزرگتر یعنی «حمیرا» می‌آید. او دعوت‌مان می‌کند به خانه. اینجا هم پدری نیست که او را ملاقات کنیم. مادر بچه‌ها به بقیه گفته که مرد خانواده‌اش چند سال پیش به رحمت خدا رفته ولی دختربچه‌ها می‌گویند پدر زنده است. حمیرا می‌گوید: «مادرم دروغ می‌گوید. پدرم معتاد است و ما را چند سال پیش به حال خودمان رها کرد. از او خبری نداریم. برای فرار از بدبختی 2 سال پیش به پیشنهاد یکی از بستگان اینجا آمدیم و برخی از خیرین و مؤسسات به ما کمک می‌کنند.»


خانه حمیرا و خواهرهایش دست کم یخچال و کولر و اجاق گاز دارد و همه این وسایل را هم خیریه به آنها داده. قاسم دریاباری درباره تحت پوشش قرار دادن این خانواده که جز مادر هیچ کدام شناسنامه‌ای ندارند، می‌گوید: «زمانی که به این روستا آمدیم این خانواده را دیدیم که هیزم جمع کرده‌ بودند و روی آن غذا درست می‌کردند. هیچ چیزی نداشتند برای زندگی و با کمک تعدادی از خیرین توانستیم برایشان وسایل زندگی بخریم. حالا هم هر ماه اقلامی برای آنها می‌آوریم. البته این را هم بگویم که مادر و دختر بزرگ خانواده توی گلخانه، زمین کشاورزی و قالیشویی کار می‌کنند ولی دستمزدشان کفاف نمی‌دهد.»
لباس‌های حمیرا و نازنین و خدیجه سوزن‌دوزی شده است، هنری که تخصص زنان بلوچ‌ است. تعدادی از بلوچ‌هایی که در جوادآباد و قوچ‌حصار و روستاهای اطراف ساکن هستند هنوز هم سوزن‌دوزی می‌کنند که به گفته دریاباری برخی از سودجویان با فراهم کردن بسته‌های مواد غذایی در ازای گرفتن یا سفارش دادن سوزن‌دوزی این صنایع دستی را با قیمتی بسیار اندک برمی‌دارند و به بالاترین قیمت می‌فروشند.


از حمیرا می‌پرسم چرا به جای اینکه برای شستن هر فرش 10 تا 15 هزار تومان دستمزد بگیرد، سوزن‌دوزی نمی‌کند؟ می‌گوید: «کسی در این منطقه کارگاه سوزن‌دوزی راه نینداخته که مشغول به کار شویم. دوست نداریم چشم‌مان به دست این و آن باشد. از خدایمان است کاری باشد تا منت کسی بالای سرمان نباشد. اگر شناسنامه داشتم وام می‌گرفتم برای راه‌اندازی کارگاه سوزن‌دوزی ولی چه فایده که نه کسی هست که وام بدهد و نه جایی که قبول کند به ما وام بدهد. می‌گویند باید شناسنامه و کارت ملی داشته باشیم که نداریم.»


خبر حضورمان می‌پیچد توی محله و دقایقی بعد چند زن و کودک قد و نیم‌قد من و گروه خیرین را در میدانی کوچک کنار چند مسجد و حسینیه دوره‌مان می‌کنند. زنان بلوچ درخواست کمک می‌کنند. می‌گویند شوهرهایشان رفته‌اند و آنها شناسنامه ندارند و یارانه نمی‌گیرند. مستأجرند و زمستان‌ها بیکار.
زرملک 27 ساله 4 بچه دارد و به گفته خودش آنقدر خانه این و آن کار کرده که دیگر رنگی به رخسار ندارد. او هم از اینکه نمی‌تواند شناسنامه‌ای برای خود و بچه‌هایش بگیرد گلایه مند است: «حتی نمی‌توانیم یارانه بگیریم.

ما با افغان‌هایی که قاچاقی وارد ایران شده‌اند فرقی نداریم. شوهرم برای بچه‌ها شناسنامه نگرفت. خودش هم چند سال پیش غیبش زد. حالا من مانده‌ام و چند بچه که نمی‌توانم از پس شکم‌شان بربیایم. نه کمیته، نه بهزیستی، نه هیچ جای دیگر بخاطر اینکه شناسنامه نداریم، ما را تحت پوشش قرار نمی‌دهند. اگر شناسنامه داشتیم دست کم یارانه می‌گرفتیم.
مجبورم برای نان شب توی این هوای سرد قالی بشویم برای 15 هزار تومانی که تا شب خرج می‌شود. این بچه‌ها لباس می‌خواهند، دفتر و کتاب می‌خواهند و از همه مهمتر شناسنامه.»


قوچ‌حصار شبیه سیستان و بلوچستانی کوچک است با همان مشکلات. فقر و بیکاری و بی‌سوادی و بی‌شناسنامه بودن. آنها می‌خواهند شناسنامه داشته باشند مثل بقیه، ولی راه پر دست اندازی برای اثبات هویت در پیش دارند.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان