«چی کار میکنیم تو این خونهها؟ داریم زندگیمونو میکنیم اگه شما بذارید. تو همین ده متر می تونم....»
به گزارش ر به نقل از خبرآنلاین،دروغ گفتهاند که خانه، خانه است. گاهی خانه، خانه نیست. گاهی خانه، اتاق کوچک 7 متری است که روی دیوارش نوشته: «سپیده کاش برگردی!» گاهی خانه، اتاق 5 متری است که دختر و پسر 18 ساله دارد و مادری که هم آغوش کارتن و پارک بوده و حالا شده هم آغوش پستو و دود سیگار پسر جوانش. گاهی خانه اتاقی است که مردمش میخواهند زندگی کنند، اما نمیتوانند از بس که رمق ندارند. دروغ گفتهاند که خانه، خانه است. گاهی خانه اصلا شبیه خانه نیست!
خانههایی دو در پنج
قصهها درمنطقه هرندی، گاه در خیابانها روایت میشوند و گاه در خانهها.اعتیاد اینجا، ابتدا در خانههای نقلی، زاده میشود، بعد بزرگ میشود، از خانه میکند و خودش را به دل شهر میزند. خانههایی که محلیها به آنها میگویند شبیه خانه قمر خانم است!
«اینجا خانه میگیرند، یک ماه میمانند، اجاره یک سال را میدهند، بعد میروند.»
-یعنی حاضرند اجاره یک سال را بدهند اما بعد بروند؟
«کسی که دائم در حال فرار است، کسی که فروشنده است و دائم ردش زده میشود، خانه به دوش میشود.»
این جملات محمد درستی صاحب املاکی در منطقه شوش است. مردی که به گفته خودش روزانه بیش از انگشتان دو دست مراجع معتاد برای اجاره خانه دارد. منطقهای که در آن با ماهی 400 هزار تومان میتوان اتاقی کوچک اجاره کرد.
او میگوید: «80 درصد خانههای منطقه هرندی، اتاق اتاق اجاره داده میشوند. طالب این خانهها بیشتر ساقیها، دختران فراری و کارگران روز مزد با درآمدهای پایین.»
این مشاور املاک لابهلای حرفهایش اشاره میکند: «این روزها تعداد دختران فراری و ساقیان زنی که اتاق میخواهند بیشتر شده. صاحب خانه اگر در این منطقه نباشد برایش فرقی ندارد به چه کسی اجاره میدهد برای همین هم در خانهها پر شدند از این جماعت.»
خانههایی که او توصیف میکند اغلب یک آشپزخانه دارند و یک دستشویی و یک حمام، خانههایی که ده متری هستند و حتی خانواده هم آنها را اجاره کرده.
یکی از این خانهها، در خیابان هرندی دقیقا در چند قدمی سوپر مارکت محله، مشاور املاک و پارکی که حالا درب آن به روی اهالی بسته است قرار دارد.
خانه انگار از دور دود گرفته و در و دیوارش بهم ریخته است. درب خانه باز است، چشم بچرخانی تا انتهایش پیداست. جلوی درب خانه شلوغ است، طبقات روی هم سوار شدند و در هر طبقه، دو خانه با یک چادر از هم جدا شدند. طبقاتی که هرکدام داستانی مجزا دارند.
بگویید سپیده برگردد
روسریش را به روی دهانش گرفته و سعی میکند با تند حرف زدن و تکانهای مداوم روسری جای خالی دندانهایش را بپوشاند. پروین اولین ساکنی است که ما را به خانهاش راه میدهد. خانهای 12 متری با یک دستشویی و حمام و پستویی کوچک که شبیه هیچ آشپزخانهای نیست. اینجا را با ماهی 450 تومان و پیش پرداخت 7 میلیون اجاره کردهاست.
«اومده بودم پسرمو برگردونم، اومده بودم جمع و جورش کنم،فک و فامیل اینجا دیده بودنش، اومدم تا دیر نشده نجاتش بدم.»
روسریش را جلوی دهانش میگیرد و مدام سرش را تکان میدهد. پسرش 5 سال پیش- وقتی پروین طلاق گرفته-معتاد شده و خودش را به شوش رسانده. پروین همان سالها بادخترش به این خانه آمده. هر فعلی که برای پسرش به کار میبرد گذشته است. میپرسم پسرت مرده؟ میگوید بله مرده. پارسال مرد.
روی درو دیوار با گچ قرمز نوشته سپیده برگرد، میگویم، سپیده کیست؟ میگوید سپیده دخترش است و چند دقیقه پیش برای خرید بیرون رفته. میگویم چرا نوشته برگرد؟ مگر سپیده کجا بوده؟ حرف در حرفم میاندازد و فکرم را از سپیده و دیوار نوشت دور میکند.
دستم را میگیرد تا در پستوی خانهاش نشانهای از پسرش بدهد که غیر ارادی دستم را فشار میدهد و گریه مثل اجل معلق سر میرسد.« تو مثل دخترمی خانم. سپیدهم معتاد شده، بهش تجاوز میکنن، روزی چندبار بهش تجاوز میکنن. مردم دیدن، خونه نمیتونم نگهش دارم امشب اومد گفتم بمون، گفتم بیا ببرمت نمیمونه میذاره میره، میگه کوچه خیابون بهتر از اینجاست.»
روسریش را باز به سمت دندانش میگیرد و گوید: « ببین، اینو ببین اون زده تو دهنم، دندونام ریخت. میزنه منو، میاد خونه رو بهم میریزه. ولی نمیمونه میره، از من پول میگیره، از باباش میگیره. باباش تو راه آهن مغازه داره همون سالی که من اومدم طلاقم داد.»
پروین، میگوید تنها آرزویش نجات سپیده است. سپیده 19 ساله که یک سال است شده رقاصه شیشه و به هر سازش میرقصد. سپیده تا چند ساعت بعد هم به خانه نیامد، پروین میگوید، سپیده شبهای زیادی سپیده را در خانه ندیده.
کاش کمکم کنید از اینجا بلند شم
از باقی اتاقهای این خانه کوچکتر است. معلوم نیست واقعا کوچکتر است؛ یا اعضای این خانه پر تعدادند که فضای خانه کوچک به نظر میرسد. جا برای یک تلویزیون، یک دست پتو و یک چای ساز کوچک است. با کمدی کوچک که در پستوی خانه است که آنجا را پلاستیکی کشیدند برای حمام و کنارش هم گازی کوچک گذاشتند که احتمالا به جز آشپزی، وظیفه گرم کردن حمام را هم دارد.
لاغر اندام است، میگویم جوانتر از آن است که دو بچه 18 ساله داشته باشد. از این تعریف هم خوشحال است و هم خجالت زده. خانه ده متریاش را با پیش پرداخت 5 میلیون و ماهیانه 500 تومان اجاره کرده است.
دوست دارد سارا صدایش کنم. دو زانو نشسته و انگشتهای دستانش را در هم فشرده. میپرسم چه شد که ساکن این خانه شد؟ سرش را تکان میدهد و میگوید همینقدر پول داشته. صحبتش از این چاردیواری را کوتاه میکند و از پسر 18 سالهاش میگوید که تازه از سرکارش استعفا داده، از دخترش که دانشگاه را ول کرده تا کار کند. پسرش سیگار بهمنی دود میکند و سارا میخندد. میگویم احتمالا پسرت خیلی باتو رفیق است که جلوی تو سیگار میکشد، میخندد و میگوید خیلی هم برایش راحت نیست که بنشیند و پسرش سیگار دود کند، میگوید خودش دیگر لب به هیچ دودی نمیزند.
«دیگر»، این کلمه برایش حکم نقطه سر خط دارد. خطی که پیش از آن به قول خودش پر بوده از خط خطی.
«5 سال کارتن خواب بودم، دخترم بهزیستی بود، پسرمو میبردم، شوهرم قبلش معتاد شده بود، قبلش مرده بود، کفاش بود. من بعدش معتاد شدم، با دوستم کشیدم بعد به خودم اومدم دیدم بچه تو بغلمه، نشستم کنار آتیش و کاپشنشو انداختم زیرم، دیدم دود تو حلق بچمه.»
5 سال است که به قول خودش کارتن به دوش نیست و در این اتاق ساکن شده.
«خداروشکر اینجاییم. اینجا کوچکیه ولی خوبه.» این را مردد میگوید، انگار پشت این جمله، حرف دیگری مستتر است، میپرسم، چرا در این محله بدنام به اعتیاد مانده؟ وسوسه در کار نبوده؟
میگوید:«آره اینجا از هر 4 نفر دوتاشون معتادن، وسوسه نشدم اما خب موندم دیگه.»
درست جلوی درب خروجی خانه، وقتی خودم مانده بودم و خودش، درب خانهاش را میبندد و دستم میگیرد و نقطه دیگری میگذارد بعد از حرفهایش. «توروخدا اگه کاری سراغ داشتی بهم بگو، اگه جایی سراغ داشتی بهم بگو، اینجا اصلا خوب نیست، دیگه اینجا داریم دیوونه میشیم، وسوسه میشم، آدم سالم که نیستم، نگران بچههام توروخدا اگه جایی بود بهم بگو از اینجا برم اینجا اصلا خوب نیست، دختر و پسر و کنار هم خوابنن تو ده متر جا، میدونی که چی میگم.»
«دیگر» ابنیار میان استمرار خواهشهایش جا خوش میکند، و معنای دیگری به حرفهایش میدهد و انگار فصل جدیدی که در خط تازه زندگیش آغاز میشود.
بگذارید زندگی کنیم
هنگام ورود به خانه، اولین اتاقی که دیدیم، قرار بود، آخرین مقصدمان باشد.آخرین مقصد اما درب بسته است. خانهای که نسبت به باقی اتاقها بزرگتر است و شلوغ. گواه هر دو صفت کفشهای جمع شده جلوی درب است. کفشهایی که انگار مسیر زیادی تا اینجا پیمودند و رد خستگی روی جدارههایشان پیداست. زنانه و مردانه، رنگی و سیاه. زنی از داخل خانه بیرون میآید. تلو تلو میخورد و پی کفشش میگردد. تلو تلو میخورد و دست من را به عنوان ستونی که در اطرافش نیست، میگیرد و زیر لب غرغر میکند که چرا جلوی راهش ایستادیم. مکالمه با سرعت بالایی بینمان شکل میگیرد. بیرمق حرف میزند، بیرمق گوش میکند و بیرمق نگاهم میکند. زیر لب غر میزند و میگوید: «چیه ماموری؟ نمیشه بیای تو٬ هر روز یکیتون میاد٬ میخوای بری لومون بدی؟ برو بگو اینجا دارن زندگی میکنن٬ هر کی یه طور زندگی اگه شماها همینم برامون بذارید.»
کفشهایش را پوشیده و حالا دیگر ستونی نمیخواهد، دستم را رها میکند. پرده جلوی خانه پرجمعیت را میکشد و بی رمق از درب اصلی خانه خارج میشود.
بر عبث میپایند
خانههای شبیه آنچه توصیف کردیم در این شهر کم نیستند، در و دیوار بهم ریختهای که فقط مدعی حیاتند. شلوغند اما مهمان ندارند. ساکتند اما بیصدا گریه میکنند، ناراضیاند اما خودشان را راضی نشان میدهند. «بر عبث میپایند که به در کس آید»