ایران: ترافیک زیاد بود و برای اینکه زودتر برسیم، از کوچه پس کوچهها خودمان را به محل رساندیم. از آنجا که نشانی دقیق خانه بیمار را به ما اعلام نکرده بودند به همکارم گفتم به احتمال زیاد مثل بسیاری از مأموریتها، یکی از بستگان بیمار بیرون خانه ایستاده تا راهنماییمان کند در همین فکرها بودم که زنی را جلوی در خانهای دیدم.
او با دیدن آمبولانس طوری نگاه کرد که تصور کردم منتظرمان است. با دیدن ما به داخل خانه رفت. من هم به سرعت کیف کمکهای اولیه را برداشتم و از ماشین پیاده شدم. آن شب من بهدلیل اینکه لباس کارم در عملیات قبلی کثیف شده بود به ناچار یک پیراهن سفید ساده به تن داشتم. با عجله به سمت همان خانه رفتم و وارد شدم. اما پس از ورود متوجه شدم خبری از بیمار تشنجی نیست و فقط مردی در حیاط خانه با لباس راحتی در حال کوبیدن میخ به دیوار بود و با صدای بلند آواز میخواند.
چشمش که به من افتاد ناگهان خشکش زد. من که تازه متوجه شده بودم آدرس را اشتباه آمدم میخواستم برگردم که ناگهان مرد صاحبخانه به تصور اینکه دزد هستم با همان چکشی که در دست داشت فریاد زنان به طرفم دوید. آن لحظه آنقدر ترسیده بودم که با وجود سنگینی ساک تجهیزات، همه توانم را در پاهایم جمع کرده و با سرعت هر چه تمامتر از محل دور شدم. با اینکه از او فاصله گرفته بودم، اما همچنان صدای فریادش را از پشت سرم میشنیدم که میگفت: «بگیریدش دزد، دزد؟!»
به یک دو راهی رسیدم. فکر میکردم دیگر خلاص شدم، اما از شانس بدم انتهای کوچه بنبست بود. خیلی ترسیده بودم. مرد چکش به دست قصد کشتنم را داشت.
آن لحظه فقط خدا با من یار بود که در یکی از خانهها باز شد و خانمی از آن بیرون آمد. با دیدن این صحنه بسرعت داخل آن خانه شدم و در را محکم بستم، غافل از اینکه به دردسر بزرگتری افتاده ام. مرد عصبانی پشت در رسیده بود و با فریادهای «دزد، دزد...» به در میکوبید و رو به رویم هم نزدیک 20 نفر دور سفرهای در حیاط خانه نشسته بودند. مردان خانه با دیدن من از سر سفره بلند شده و به طرفم هجوم آوردند.
زبانم بند آمده بود در همین لحظه صدای بیسیم همراهم بلند شد. در حالی که از ترس زبانم بند آمده بود با بالا بردن دستانم از آنها امان خواستم. یکی از مردان که از همه بزرگتر بود جلو آمد. با اینکه صورتش خشمگین بود، اما منطقی به نظر میرسید. خودم را معرفی کردم و گفتم از پرسنل اورژانسم. کارت شناساییام را که دیدند مطمئن شدند. همکارم که شاهد صحنه تعقیب و گریز بود با مرکز تماس گرفته و اعلام کرده بود بیمار تشنجی نیست بلکه مشکل روانی دارد! وقتی اهالی آن خانه قانع شدند که من دزد نیستم بیرون رفتند و با کمک همکارم موضوع را برای مرد چکش به دست توضیح دادند و بالاخره او را قانع کردند که من دزد نبودم. فضا که کمی آرامتر شد، با اتاق فرمان تماس گرفتم و جریان را گفتم، آنها که متوجه اشتباه من شده بودند، گفتند: «جناب آقای نظری آدرس را اشتباه رفتی. خانواده بیمار تشنجی چندین بار تماس گرفتهاند و به دیر رسیدن اورژانس اعتراض کردهاند. آدرس دو کوچه پایینتر است... سریع خودتان را به آنجا برسانید...»