ماهان شبکه ایرانیان

چند دقیقه با کتاب «حلوای عروسی»؛ / ۵۹

شهید چمران ترشی چه کسی را دوست داشت؟

گفت: «نه، شام با دکتر بهشتی و آقای رجایی و دکتر باهنر و بقیه منزل دکتر چمران بودیم، خودشون رو کشتن برای ترشی خانم دکتر چمران و کلی تعریف کردن. منم گفتم: به این می گید ترشی؟

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «حلوای عروسی» را فاطمه دانشور جلیل بر اساس تحقیقات پروانه حاجبی نوشته است.

«حلوای عروسی» زندگی نامه داستانی شهید محمدرضا مرادی به روایت صغری ذوالفقاری، مادر شهید است. در انتهای کتاب، تصاویری از شهید و خانواده اش منتشر شده است.

نویسنده در مقدمه خود، ضمن اشاره به وضعیت نامناسب خانه شهید، سختی های مادر شهید در تردد و بیکاری برادر شهید، خوانندگان را با تصویری از روزگار فعلی خانواده شهید روبرو کرده است.

«حلوای عروسی» چند روز پیش در فرهنگسرای رضوان رونمایی شد و حاضران بعد از مراسم بر سر مزار شهید مرادی که از نیروهای دستمال سرخ و همرزم شهید اصغر وصالی بودند، حاضر شدند.

گزارش رونمایی کتاب را بخوانیم:

«حلوای عروسی» خوردنی شد

این کتاب را انتشارات روایت فتح در 200 صفحه با قیمت 13,000 تومان به بازار کتاب عرضه کرده است.

آنچه در ادامه می خوانیم، گزیده ای از دو فراز این کتاب است:

اواخر پاییز 59 بود. یک بار که محمدرضا به خانه آمد از من پرسید: مامان جان ترشی داری؟

گفتم: خیلی کمه، برای خودت می خوای؟

گفت: «نه، شام با دکتر بهشتی و آقای رجایی و دکتر باهنر و بقیه منزل دکتر چمران بودیم، خودشون رو کشتن برای ترشی خانم دکتر چمران و کلی تعریف کردن. منم گفتم: به این می گید ترشی؟ ترشی مامان من رو نخوردید! خلاصه برای دکتر چمران ترشی می خوام ببرم، ازم خواسته.» یک شیشه یک کیلویی ترشی به محمدرضا دادم تا برای دکتر چمران ببرد.

چند معرفی کتاب دیگر را هم بخوانیم:

چند دقیقه با کتاب «سربلند»؛ / 58

شگرد «شهید حججی» برای خوردن بستنی!

چند دقیقه با کتاب «معشوق بی نشان»؛ / 55

«شهید همت» زندانیان قصر را تحویل چه کسی داد؟

چند دقیقه با کتاب «طائر قدسی»؛ / 52

هجده روز پس از پیامک‌های عاشقانه «امین» چه شد؟

چند دقیقه با کتاب «از مشهد تا کاخ صدام»؛ / 51

چرا دختر ژنرال از تله‌کابین پرت نشد؟ / تصادف یکی از 23 نفر با خبرنگار خارجی!

چند دقیقه با کتاب «آدم باش»؛ / 50

خلبان‌ها با کمربند به جانشان می‌افتادند!

چند دقیقه با کتاب «من و عباس بابایی»؛ / 49

کُلت را بده خودم را بُکشم!

خدا روح دکتر چمران را شاد کند. از ترشی من خیلی خوشش آمده بود. آن زمان پادرد شدید داشتم، از بس پله های مسجد را بالا و پایین رفته بودم. محمدرضا هم برایم خیلی ناراحت بود. انگار به دکتر چمران هم درباره پادردم گفته بود. در عوض ترشی، دکتر برایم یک شیشه سیرترشی چندین ساله فرستاد. دکتر چمران به محمدرضا گفته بود: «این سیرترشی رو بده به حاج خانم بخوره، پادردش خوب می شه. این داروست. فقط سفارش کن که حاج خانم برای منم ترشی بذاره!»

محمدرضا کلی وسایل ترشی خرید و از من خواست تا برای جبهه و دوستانش و دکتر چمران ترشی بذارم. وقتی محمدرضا رفت، ترشی ها را گذاشتم، اما مدتی طول می کشید تا درست بشوند و به قول معروف جابیفتند.

***

وقتی جنازه محمدرضا را آوردند و محاسنش را غرق در خون دیدم، به وصیتش عمل کردم و حتی قطره ای اشک نریختم. فقط دست کشیدم به خون محاسنش و گفتم: «یا امام زمان پسرم سرباز شما بود. خودت این قربونی رو از من قبول کن!»

محمدرضا بارها درباره مادر وهب برایم گفته بود. گفته بود: «وقتی سر بریده وهب رومی اندازن جلوی مادرش، نه تنها گریه زاری نمی کنه، بلکه سر پسرش رو برمی داره و به سمت دشمن پرتاب می کنه و میگه چیزی رو که در راه خدادادم پس نمی گیرم. دلم می خواد شما هم مثل ام وهب باشید!»

جمعه 26 دی 1359 روز عروسی بود که همه بعد از نماز جمعه برای تشییع آمدند. چون محمدرضا و عباس داورزنی جزو اولین شهدا بودند و در محل همه آنها را می شناختند، مراسم تشییع پیکرشان بسیار شلوغ شده بود. محمدرضا دومین شهید محلمان بود. اولین شهید عباس اردستانی بود. بچه های محل محمدرضا را گل سرسبد محل می دانستند. معصومه از همان موقع که متوجه شهادت محمدرضا شد، جلوی ریزش اشکش را گرفت. نمی خواست خلاف میل برادرش عمل کند. حتی یک نفر گریه معصومه را ندید. در تنهایی برای برادرش اشک می ریخت.

موقع تشییع جنازه محمدرضا، معصومه عکس بزرگ شده محمدرضا را در بغلش گرفته بود و جلوی جنازه راه می رفت. همان عکسی که شب آخر برادرش به او داده بود.

محمدرضا از من خواسته بود که در تمام مراسم هایش سخنرانی کنم. به او با شوخی گفته بودم: «پسر مگه من سواد دارم که ازم می خوای سخنرانی کنم؟». محمدرضا گفته بود: «من بیسوادی شما رو به سواد بنی صدر ترجیح می دم. شما خیلی خانمید. خواهش می کنم توی تمام مراسمام سخنرانی کنید. هرچی دوست داشتید بگید!»

عباس سر نداشت. محمدرضا هم نیمی از بدنش نبود. در بهشت زهرا قطعه 24 محمدرضا را به خاک سپردیم. کلی نقل و گل روی پسرم ریختم، بعد بلندگو را گرفتم تا وصیت محمدرضا را انجام بدهم. گفتم: «محمدرضا مال من نبود. از اولین روزی که به دنیا آمد، نیت کردم که پسرم سرباز امام زمان باشه. هر قدمی هم در زندگی اش برداشت، خداروشکر که برای امام زمان بوده. حالا هم که شهید شده خداروشکر می کنم که به مرگ طبیعی نمرده و به مقام شهادت رسیده. هرکدام از شما که جلوی پسرانتان رو بگیرید تا به جبهه نروند، آن دنیا باید جواب حضرت زهرا رو بدهید!»

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان